eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.7هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ثواب قرائت و تدبّر در آیات قرآن کریم امروز را هدیه میکنیم به حضرت صاحب الزمان(عج) وان شاء الله برای تعجیل درفرج وعاقبت بخیرشدنمان در تمام لحظات زندگی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥ السَّلاَمُ‌عَلَى وَارِثِ‌الْأَنْبِيَاءِ وَ خَاتِمِ‌الْأَوْصِيَاءِ «صبح» یعنی یک فرصت دوباره؛ فرصت دوباره خدا به من، 🌸تا لبخند روی لبهای شما بنشانم! لبخند شما، زیباترین رویای هر روز من است🌿 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ الفرج ❣https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
1_1861354433.mp3
8.21M
یادت باشه، اول‌ امام‌ زمان تو رو یاد می‌کنه بعد تو یاد‌ِ امام‌ زمان میفتی... 🌼 صوت قرائت
حمید ( برادر شهید مهدی باکری ) در اول آذر ۱۳۳۴ در ارومیه بدنیا آمد. پدرش کارمند کارخانه قند ارومیه و مادرش خانه دار بود که ۱۸ ماه بعد از تولد او بر اثر حادثه رانندگی فوت کرد . ششمین فرزند خانواده باکری بود و دوران مدرسه را در ارومیه گذراند و با وجود اینکه دانشگاه قبول شد اما بنا به پیشنهاد آقا مهدی تصمیم گرفت به سربازی برود . سربازی اش در یکی از ژاندارمری های اطراف ارومیه بود . چون خانواده زیر نظر ساواک بود ، پدر فعالیت های سیاسی آنها را ممنوع کرده بود . بعد از تمام شدن خدمت ، یک سال همراه آقا مهدی به تبریز رفت و فعالیت های خود رو علیه نظام شاهنشاهی از همین دوره شروع کرد . در سال ۵۵ ابتدا به ترکیه رفت ، سپس برای ادامه تحصیلات راهی کشور آلمان شد اما یک هفته بیشتر سر کلاس حاضر نشد . با استقرار سید روح ‌الله خمینی در حومه پاریس ، تحصیل در آلمان را رها کرد و عازم فرانسه شد . در پاریس مأموریتی جدید به او دادند . عازم سوریه و لبنان شد تا دوره آموزش نظامی را بگذراند . در این کشورها جنگ های شهری ، چریکی و روش های سازماندهی و شیوه ساختن بمب های دستی را یاد گرفت . در همین دوران به کمک چند تن از دوستان اسلحه وارد ایران کردند و در این راه آقا مهدی ، یاور بزرگی بود . حمل و پنهان کردن سلاح ها تا مرز ترکیه به عهده حمید بود و انتقال آنها تا تبریز به آقا مهدی محول شده بود . با پیروزی انقلاب سریع به ایران برگشت و سال ۵۸ عضو سپاه پاسداران شد . با شروع جنگ مثل خیلی ها ، عازم خوزستان شد و در این مدت چند ماه هم همراه آقا مهدی در جهاد سازندگی فعالیت می کرد . در بحبوحه جنگ و در اواخر دی ۵۸ با خانم فاطمه چهل امیرانی ازدواج کرد و صاحب دو فرزند به نام های احسان و آسیه شدند . در عملیات های حصر آبادان ، رمضان ، فتح المبین ، بیت المقدس ، والفجر یک ، والفجر دو حضور داشت و جانشین فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا بود . در عمليات فاتحانه خيبر با اولين گروه پيشتاز كه قبل از شروع عمليات بايستی مخفيانه در عمق دشمن پياده می ‌شدند و مراكز حساس نظامی را به تصرف در می ‌آوردند و كنترل منطقه را در دست می ‌گرفتند ، عازم و در ساعت ۱۱ شب چهارشنبه ۳ اسفند ۶۲ شروع عمليات خيبر بود كه با بی سيم خبر تصرف پل مجنون ، در عمق ۶۰ كيلومتری عراق را اطلاع داد . پلی كه با تصرف كردن آن دشمن متجاوز قادر نبود نيروهای موجود در جزاير را فراری دهد و يا نيروی كمكی برای آنها بفرستد ، در نتيجه تمام نيروهايش در جزاير كشته يا اسير شدند و اين عمل ، ضمانتی در موفقيت اين قسمت از عمليات بود و عاقبت با دو روز جنگ شجاعانه در مقابل انبوه نيروهای زرهی دشمن ، فقط با نارنجك و آرپی جی و كلاش ولی با قلبی پر از ايمان و عشق به شهادت ، در حفظ آن پل مهم جنگيدند و در همانجا به لقاء‌الله پيوست و شهید شد و پیکرش هرگز برنگشت ... 📕 سایت هادیون « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴‍ شــرط عاقبت بخیــری شیعیـان در کلام امام مهــدی 🔵 امام زمان علیه السلام می فرمایند: 🌕 وَالْعاقِبَةُ بِجَمیلِ صُنْعِ اللّهِ سُبْحانَهُ تَکُونُ حَمیدَةً لَهُمْ مَا اجْتَنَبُوا الْمَنْهِیَّ عَنْهُ مِنَ الذُّنُوبِ 🔹 با ساخت نیکوى خداوند، فرجام کار، مادامى که شیعیان از گناهان دورى گزینند، پسندیده و نیکو خواهد بود. 🔺 شرح حدیث: این حدیث، بخشى از نامه اى است که امام زمان(عجل الله) براى شیخ مفید(رحمه الله) مرقوم داشته اند. حضرت مهدی(عجل الله) به نکته اى مهم اشاره کرده اند که اگر شیعیان ما، عاقبت بخیرى را مى خواهند، سببش لطف و توجّه خاصّ خداوند است؛ پس باید از گناهانى که خداوند متعال از آن ها منع کرده است، اجتناب کنند؛ زیرا هر عملى، اثر مخصوص خود را دارد و نَفْس ما، مطابق کارها، سخنان و حتّى افکارى که داریم، ساخته مى شود. آن کس که از انجام دادن گناه باکى ندارد ـ حال آن گناه کم باشد یا زیاد، کوچک باشد یا بزرگ ـ بداند که حقیقت خود را تیره و تار کرده، شایستگى ورود به جایگاه نور و پاکى را ندارد. یک گناه، آتشى است که در خرمنى مى افتد. انسان سال ها تلاش مى کند و ثواب ها براى خویش فراهم مى آورد، ولى با یک گناه، حاصل عمرى را به هدر مى دهد؛ از این رو، حضرت، در این حدیث، خطر گناه را گوشزد کرده است.  📚‌ احتجاج، ج٢، ص٣٢۵ ؛ بحارالأنوار، ج۵٣، ص١٧٧، ح٨ شرح چهل حدیث از حضرت مهدى(عجــل الله)، على اصغر رضوانى . !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 علائم ظهور؛ نابودی جنگل ها 🌕 امیرالمومنین علی علیه‌السلام فرمودند: «وَ اُنْجِدَ الْعِیصُ...»؛ هنگامی که جنگل‌ها (در اثر قحطی و کمی باران، یا آتش سوزی‌ها بر اثر دست های انسانی..) خشک شوند... در آن زمان مهدی عجل‌الله فرجه، ظهور نماید! 📗الزام الناصب، ص۸۶۳ ⭕️ چندسالی شاهد آتش سوزی جنگل ها در فصل تابستان هستیم؛ و جالبه که آنرا به گردن افزایش دمای زمین می‌اندازند؛ آتش سوزی جنگل ها به دلیل گرمای زمین یک نظریه کاملا احمقانه ست؛ اگر یک برگ خشک شده را صدسال هم جلوی نور خورشید بگذاریم آتش نمی‌گیرد. ✅ هدف از آتش‌ افروزی‌های عمدی و سازمان‌ یافته جنگل ها و مراتع در جهان، ایجاد قحطی مصنوعی و تحت کنترل قرار دادن منابع غذایی میباشد. هدف‌شان این است همه چیز را از بین ببرند تا انسانها نتوانند در طبیعت دوام بیاورند و وابسته به سیستم و چرخه زندگیِ باشند که برایشان طراحی کردند.(که این بخشی از همان ریست بزرگ است.) 💢 و فاصله آن تا ظهور و قیام امام زمان(عج الله فرجه) 🌹 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍قدم هایی براے خودسازے یاران امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف √قدم اول: نماز اول وقت √قدم دوم: احترام به پدرومادر √قدم سوم: قرائت دعاے عهد √قدم چهارم: صبر در تمام امور √قدم پنجم: وفاے به عهد با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف √قدم ششم: قرائت روزانه قرآن همراه بامعنی √قدم هفتم: جلوگیرے ازپرخورے وپرخوابی √قدم هشتم: پرداخت روزانه صدقه √قدم نهم:غیبت نڪردن √قدم دهم:فرو بردن خشم قدم یازدهم:ترڪ حسادت √قدم دوازدهم: ترڪ دروغ √قدم سیزدهم: ڪنترل چشم √قدم چهاردهم: دائم الوضو
🍃 ⛅️ قال مولانا الامام المهدی علیه السلام : . . . ولَوْ أَنَّ أَشْیاعَنا وَفَّقَهُمُ اللّهُ لِطاعَتِهِ عَلَی اجْتِماع مِنَ الْقُلُوبِ فِی الْوَفاءِ بِالْعَهْدِ عَلَیْهِمْ لَما تَأَخَّرَ عَنْهُمُ الُیمْنُ بِلِقائِنا وَ لَتَعَجَّلَتْ لَهُمُ السَّعادَةُ بِمُشاهَدَتِنا.  💠 اگر شیعیان ما که خداوند آنها را به طاعت و بندگی خویش موفّق بدارد در وفای به عهد و پیمان الهی اتّحاد واتّفاق میداشتند و عهد و پیمان را محترم میشمردند، سعادت دیدار ما به تأخیر نمیافتاد و زودتر به سعادت دیدار ما نائل میشدند. 📚 الوافی ، جلد۲۶ ، ص۲۸۶
دنبال تو می‌گردم_۲۰۲۳_۰۱_۲۷_۱۸_۳۹_۵۱_۰۰۴.mp3
8.02M
دنبال تو می‌گردم کربلایی‌سیدمحمدرضا                      ◽️ عج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹۹ بهمن‌ماه سالروز شهادت جنگ تحمیلی شهید و فرمانده قرارگاه کربلا شهید در عملیات منطقه  گرامی باد.🥀 🕊 ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
📌  «وَلَا يَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ» از سرزنش سرزنش کننده‌ها نترسيد... 🔸 سرباز امام زمان که فکر و ذکرش یار جمع‌کردن برای امامشه و با حرف‌هاش تونسته مسیر خیلی‌ها رو عوض کنه و راه درست رو نشونشون بده، از طعنهٔ دوست و دشمن هراسی نداره...‌ 🔹 یاری امام زمان، حرف شنیدن هم داره... اذیت‌شدن هم داره... اما خیالی نیست، چون خدا خودش فرموده: «وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَكَفَى بِاللَّهِ وَكِيلًا…» ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتظار یعنی آمـــادگــی نسبت به آنچه که نسبت به آن منتظر هستیم ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: #راهنمای_سعادت #پارت4 بعداز تموم شدن صحبتام نفس عمیقی کشیدم، مامان که تا اون لحظ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: (از زبان نیلا) با حس گرمی دستی روی دستام چشام رو آروم باز کردم. یه خانوم با یه چهره مهربون دیدم که با دستاش محکم دستام و گرفته بود و خوابیده بود! دور و ورم رو نگاه کردم نمی‌دونستم کجام؟! همین که خواستم دستام و آروم از دستاش خارج کنم بیدار شد. گفت: - بالاخره بیدار شدی عزیزدلم، حالت بهتره؟ مهربونیش منو یاد مامانم انداخت اشک تو چشام جمع شد و بی هوا خودمو پرت کردم توی بغلش و به خودم فشردمش چقدر دلم برای یه آغوش مادرانه تنگ شده بود خیلیم بوی خوبی میداد دوست داشتم تا آخر عمر تو بغلش باشم اونم با دستاش دست پشت کمرم میکشید گفت: - آروم باش عزیزم، چرا داری گریه می‌کنی؟ با هق هق از بغلش بیرون اومدم و گفتم: - آخه شما منو یاد مامانم میاری اون خیلی وقته فوت شده - عزیزم، خدا رحمتش کنه - ممنونم، نگفتید من کجام؟! - دیشب بعداز اینکه پسرم نجاتت داد بیهوش شدی و بخاطر وضعی که داشتی نبردت بیمارستان آوردت خونه تا ما ازت مراقبت کنیم بهتر بشی. ببخشید میپرسم اما دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟ اون مرد باهات چکار داشت؟ نسبتی باهات داشت؟ با این حرفش داغ دلم تازه شد از طرفی هم دوست داشتم با یکی درد و دل کنم پس از اول ماجرای زندگیم رو تا الان براش تعریف کردم. اونم هیچی نمی‌گفت و فقط گوش می‌داد تا من راحت تر باشم. بعداز تموم شدن صحبت هام با ناراحتی گفت: - چی کشیدی دخترم! آخه چجوری تنهایی زندگی می‌کنی؟ گفتم: - تنهایی عادت زندگیم شده یجورایی باهم می‌سازیم! همین که حرفم تموم شد در باز شد و به دختر جوون که بهش میخورد بیست سالش باشه وارد شد. مثل اینکه تازه بیدار شده بود چون خمیازه کشان اومد داخل و گفت: - مامان حالش چطوره؟ بهتره؟! که با دیدن من ادامه حرفشو نداد و اومد جلو و بهم گفت؟ - خوشگل خانم ما چطوره؟ بهتری عزیزدلم؟ تبسمی کردم و گفتم: - با مراقبت های خوب شما و مادرت مگه میشه خوب نباشم ازتون ممنونم. - خواهش میکنم عزیزم خوبه که بهتری خوشحال شدم دستش رو اورد جلو و گفت: - من فاطمه هستم میای باهم دوست بشیم، از اون رفیق فابریکا ها دستم و بردم جلو و دست دادم و گفتم: - حتما عزیزم، منم نیلا هستم -اسمتم مثل خودت خوشگله مامانش گفت: - دیگه کم کم بلند بشید دست و صورتتون رو بشورید تا منم برم صبحانه رو حاضر کنم.♥️ نویسنده: فاطمه سادات 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: پارت6 مامان فاطمه رفت که صبحانه حاضر کنه منم رو به فاطمه گفتم: - عزیزم کجا میتونم دست و صورتم رو بشورم با لبخند گفت: - انتهای راهرو سمت چپ خواستم برم بیرون که دستم رو گرفت و گفت: - کجا؟! خندیدم و گفتم: - دستشویی دیگه! خندید و گفت: - آخه اینطوری میخوای بری بیرون؟ الان بابا و داداشم بیدار شدن بیرونن درست نیست با این پوشش جلو اونا باشی بیا تا بهت یه لباس و روسری بدم عزیزم! ابرویی بالا انداختم و با تعجب بهش زل زدم آخه مگه چه اشکالی داره اینطوری برم بیرون؟ بعدش یادم اومد این خانواده مذهبی هستن و اون شب که داداشش نجاتم داد حتی بهم نگاه هم نکرد و همش سرش پایین بود، منم که بدم نمیومد آخه هرچی بود بهتر از اون نگاه های هوس باز اون مردها داخل مهمونی های شهاب بود هه شهاب! نامرد بی همه چیز چطور تونست اینکارو با من کنه؟ اونم منی که اینقدر بهش اعتماد داشتم. پوزخندی به افکارم زدم و به فاطمه که لباسی رو جلوم گرفته بود نگاه کردم. - بیا عزیزم اینو تنت کن، نو هم هستش خودم تا حالا تنم نکردم خیالت راحت، روسری هم گذاشتم رو تخت بردار سرت کن. بعدم چشمکی زد و رفت بیرون! با لبخند به لباس توی دستم خیره شدم چقدر که این دختر مهربون و بامحبت بود. لباس و تنم کردم و روسری هم سرم کردم اما هنوزم موهام معلوم بود دیگه بلد نبودم و نمی‌تونستم بیشتر از این داخلشون کنم پس همینجوری از اتاق بیرون رفتم. یه نگاه کردم و دیدم همه شون نشستن سر میز و منتظر منن! تو دلم بهشون حسودی کردم خوشبحالشون چه خانواده‌ی کامل و خوبی بودن. با لبخند به جمعشون پیوستم اما کمی معذب بودم چون اولین بارم بود بعد از سالها با یک خانواده دور یک میز جمع شدم اما اونا انقدر فهمیده بودن که اصلا چیزی به روم نمی‌آوردن و چقدر من اون لحظه ممنونشون بودم. فاطمه بهم نگاهی کرد و فهمید انگار معذبم پس سعی کرد با صحبت کردن منو از این حالت در بیاره. - نیلا جون کلاس چندمی؟ بهت نمیخوره سنی داشته باشی دبیرستانی هستی؟ - اره عزیزم سال آخرم - اوه پس حدسم درست بود، حالا که رشته ای؟ - تجربی - واو پس خانم دکتر و همکار آینده من هستی! خنده ای کردم و گفتم: - بله، با افتخار - وای چه خوب، کی درست تموم میشه دانشگاه ثبت نام میکنی؟ - حالا مونده تا تموم شه فعلا که تا فرصت دارم باید تا قبل از تعطیلات عید یه کار خوب پیدا کنم تا بدونم خرج مدرسه و زندگی رو در بیارم. فاطمه با تعجب بهم خیره شد! گفت: - پدر و مادرت چی مگه اونا چکار میکنن؟ بازم اشک تو چشام جمع شد و سعی کردم جلوشون رو بگیرم، گفتم: - مادرم وقتی نه سالم بود سر اثر سرطان فوت شد هیچکس نتونست براش کاری کنه منم بخاطر همین میخوام دکتر بشم و کمک کنم که افراد کمتری بر اثر سرطان بمیرن تا حداقل مثل من کمتر پیدا بشه، بابامم دوسال بعد از مادرم توی تصادف از دست رفت. خلاصه که سرنوشت خیلی باهام کنار نمیاد و زندگی بر وقف مرادم نیست بعید می‌دونم روزی برسه که بالاخره بتونم منم مثل بقیه زندگی کنم. فاطمه ناراحت شده بود و گفت: - شرمنده عزیزم نمی‌خواستم ناراحتت کنم ببخش منو! ناراحتم نباش خودم از این به بعد کنارتم مطمئن باش زندگیت همیشه همینجور نمیمونه و بالاخره همه چی درست میشه توکلت به خدا باشه. نویسنده: فاطمه سادات 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: پارت7 به حرف فاطمه توی دلم پوزخندی زدم. آخه کدوم خدا؟ خدا اگه وجود داشت منو و میدید و انقدر زود بابا و مامانم رو ازم نمی‌گرفت! حتی اگه زمانی به خدا اعتقاد داشتم الان دیگه هیچی که هیچی..! آخرین باری که نماز خوندم خوب یادمه توی مدرسه بودم و جشن تکلیفمون بود قرار شد پشت سر حاج آقا نماز جماعت بخونیم یادمه که خیلی ذوق داشتم حتی مامانم این ذوقم رو تشویق می‌کرد و از خدا برام می‌گفت منم خیلی مشتاق تر میشدم که با خدا صحبت کنم و نماز بخونم. توی مدرسه بودم با همکلاسی ها می‌گفتیم و می‌خندیدم و خوش بودیم میشه گفت اون روز آخرین روزی بود که خوش و خرم بودم بعدش که از مدرسه رفتم خونه دیدم تا مامان روی زمین کف آشپزخونه افتاده بهش نزدیک شدم و هرچی تکونش دادم هیچ حرکتی نکرد نشسته بودم کنارش و اشک میریختم که یکدفعه بابا اومد و زنگ اورژانس زد و اومدن مامان رو بردن بیمارستان و دیگه من مامانمو ندیدم. کوچیک بودم هنوز خوب چیزی حالیم نبود اما با خدا گفتم آخه رسمش بود منی که اولین بارم بود نماز میخونم و انقدر شوق و ذوق داشتم رو اینطوری بزنی ذوقم رو نابود کنی و ذوقم رو کور کنی؟! با حرفی که پدرش زد از فکر و خیال گذشته بیرون اومدم. گفت: - بابا جان، زندگی همیشه اونطوری که میخوای پیش نمیره، روزی با تو و روزی بر علیه توست، این تویی که باید هدفت رو مشخص کنی و با هربار زمین خوردن تسلیم نشی و بلند شی! فکر میکنم تو خیلی خوب با این گرفتاری هات کنار اومدی و محکم ایستادی مطمئنم خدا خیلی توی این مسیر کمکت کرده اینو خودت باید حس کنی وگرنه گفته‌ی من بهت کمکی نمیکنه. حرف های این مرد خیلی بهم آرامش داد اما هنوزم نمی‌تونستم خدا رو حس کنم! لبخندی به نصیحت های پدرانه‌اش زدم و گفتم: بله حرفاتون کاملا درسته این حرف رو فقط بخاطر اینکه ناراحت نشه زدم وگرنه حرفاش رو کم و بیش قبول داشتم نه همشو! از جام بلند شدم و باز گفتم: - با اجازتون من دیگه برم خیلی مزاحمتون شدم بابت دیشب ازتون معذرت می‌خوام و خیلی ممنونم امیدوارم بتونم جبران کنم. مادرشون گفت: - آخه تو که چیزی نخوردی عزیزم! - ممنونم دستتون درد نکنه من باید برم کلی کار دارم. فاطمه گفت: - خب حداقل شمارت رو بهم بده باهات در تماس باشم. گفتم: - چشم، یادداشت کن ۰۹۳۸۴۵.... فاطمه دستش رو به علامت لایک بالا آورد و گفت: - اوکی شد، پس باهات تماس میگیرم. - باشه عزیزم پدر فاطمه گفت: - محمد جان، لطفا برسونش پس اسمش محمد بود همون که نجاتم داد! گفتم: - نه مزاحم آقا محمد نمیشم خودم میرم. محمد که تا اون لحظه ساکت بود گفت: - نه چه مزاحمتی می‌خوام برم پایگاه شماهم سر راهم میرسونم. نویسنده: فاطمه سادات 🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: پارت8 همین که نشستم حرکت کرد و گفت: - ادرستون رو لطف کنید. آدرس رو دادم که به سمت مقصد که خونه من باشه حرکت کرد. تا رسیدن به خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد وقتی رسوندم از ماشین پیاده شدم و تشکری کردم که اونم سریع گازش رو گرفت و رفت! با تعجب به رفتنش خیره شدم این چرا همچین کرد؟! افکار مزاحم رو کنار زدم و کلید انداختم توی در و وارد خونه شدم. واقعا نمی‌دونم اگه این خونه هم نداشتم چی میشد اما واقعا همین که سرپناهی دارم خیلی خوبه. فردا امتحان داشتیم پس باید خوب درس میخوندم. درسم خیلی خوب بود همه معلما خیلی دوسم دارن و تشویقم میکنن اما همکلاسیام اینطور نیستن و همش ازم دوری میکنن نمی‌دونم شاید بخاطر اینه که خانواده ای ندارم ازم دوری میکنن! اما من که برام مهم نیست توی این چند سال با اینکه سن کمی دارم خوب اینو درک کردم که هرکسی بهم اهمیتی نداد مثل خودش رفتار کنم و بهش اهمیت ندم نمی‌دونم شاید کارم درست نبود که مثل خودشون باهاشون رفتار کنم اما توی شرایطی که من داشتم زیاد برام فرقی نمی‌کرد که چجوری باهاشون رفتار کنم فقط و فقط درسم برام مهم بود. تا تعطیلات عید چیزی نمونده بود پس تصمیم گرفتم فردا بعداز مدرسه دنبال کار بگردم تا بتونم بدهیم رو از مدرسه صاف کنم. دلم واسه خودم می‌سوخت آخه چرا توی این سن تنها دغدغم باید پیدا کردن کار باشه تا مبادا از مدرسه اخراج بشم یا گشنه بخوابم باز اشکم داشت سرازیر میشد توی این سالها اتفاقات بد زیادی واسم پیش اومده که من با هر اتفاقی حتی کوچک زود اشکم درمیاد. من کسی نبودم که به این زودیا پا پس بکشم رنج و سختیه زیادی کشیدم و از پا نیفتادم پس الان که تا اینجا اومدم حق ندارم به پشت سرم نگاه کنم و با یاداواری گذشته زندگی رو از اینی که هست واسه خودم سخت تر کنم! کتابم رو از توی کیفم بیرون اوردم و شروع به درس خوندن کردم. به خودم که اومدم دیدم داره شب میشه و من هنوز درگیر خوندنم! همیشه همینطور بود وقتی میومدم سراغ درس خوندن دیگه فقط و فقط با عشق درس میخوندم و متوجه گذر زمان نمیشدم. گشنم شده بود تمام ظهر هم که داشتم درس میخوندم چیزی نخوردم الان خیلی گشنم بود رفتم سر یخچال اما با دیدن یخچال خالی آهی کشیدم حالا باید چکار می‌کردم! نگاهی به روی اپن آشپزخانه انداختم که با دیدن نون چشام برق زد. یه سیب‌زمینی برداشتم و خلالی کردم و گذاشتم تا سرخ بشه. یکدفعه گوشیم زنگ خورد! گوشی نوکیای قدیمیم رو که با هزار دردسر خریده بودم رو از توی جیبم بیرون آوردم. شماره ناشناس بود. با تعجب جواب دادم. نویسنده: فاطمه سادات 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
4_5830104060606286839.mp3
1.84M
📌‌در ظهور نقش داشته باشیم حتی یک دقیقه...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا