پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✌در آسـتانہے ظــهور✌
بعضی وقتها خدا خوب میذاره توی کاسه بعضیا و بابت حرفهای مفتشون بدجوری رسواشون میکنه!
قصد نداریم اتفاق تلخ زلزله ترکیه رو به شرایط سیاسی گره بزنیم
هر چند در آینده حرفهای زیادی برای گفتن هست.
ولی جهت استحضار آقای توحید جوادی که یک پانترک هستند....
مردم زلزله زده ترکیه هنوز حتی غذا بهشون نرسیده
ترکیه و آذربایجان بفرمایند ۴۸ ساعته شهرک کانکسی بزند
بر منکرش لعنت اگر ما ناراحت بشیم🗣😐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺بعضی از تصاویر واقعاً فیلمهای آخرالزمانی رو تداعی میکنه!
تصاویری از لحظهی وقوع زلزلهی دوم که به تازگی منتشر شده
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔺نوزاد سوریای که زیر آوار متولد شد در سلامت کامله ولی همه اعضای خانوادش فوت شدن.
🔹فقط ضعیفترین عضو خانواده زنده مونده. فاعتبروا یا اولی الابصار..
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹اشـــڪ آھو بـراے
امــام رضــا عـلــیـــہ سـلام...💔
#چهارشنبه های امام رضایی
#رائفی_پور
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
به حق
#زینب_کبری_سلام_الله_علیها...
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
خرج کردن برای امام زمان.mp3
1.53M
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴مشاور عالی و رئیس اندیشکده مطالعات سیاسی وزارت اطلاعات گفت: ۹۰ کشور دنیا مشتری و خواهان دریافت پهپادهای ایران هستند که این وضعیت برای غربی ها و کشورهای استکباری قابل تحمل نیست.
✌در آسـتانہے ظــهور✌
نام رمان: #راهنمای_سعادت #پارت39 کلی درد و دل باهاشون کردم و کلی ازشون آرامش گرفتم. اما حیف که دی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:
#راهنمای_سعادت
#پارت40
زانوی غم بغل گرفته بودم که گوشیم دوباره زنگ خورد اینبار دیگه فاطمه بود که زنگ زده بود.
غمگین گفتم:
- سلام خوبی؟
فاطمه که از صدام فهمید ناراحتم گفت:
- سلام جانم، چیشده که ناراحتی؟
سریع رفتم سر اصل مطلب و گفتم:
- قراره فردا شب برام خاستگار بیاد!
فاطمه خندید و گفت:
- شوخی جدیده؟ مسخره کردی مارو؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- کاش شوخی بود!
فاطمه با تعجب گفت:
- جدی میگی؟ حالا کی میخواد بیاد خاستگاری؟
من تورو واسه داداشم در نظر داشتم گفتم بیای بشی عروس خودمون حالا کی جرعت کرده دست رو ناموس داداش من بزاره؟!
خندهی مسخره ای کردم و گفتم:
- خانم حقی واسه پسرش ازم خاستگاری کرد.
فاطمه خندید و گفت:
- جدی؟ وای باورم نمیشه نیلا!
آهی کشیدم و گفتم:
- میشه یه دقیقه نخندی و یه فکری به حال من کنی؟ حالا من چکار کنم؟
فاطمه اینبار با جدیت گفت:
- تو بهش چی گفتی؟
گفتم:
- من هیچی نگفتم بعدشم خانم حقی گفت سکوت علامت رضاست و ... پس ما فردا شب میایم واسه خاستگاری!
فاطمه تک خندهای کرد و گفت:
- بنده خدا چقدرم زود رفته سر اصل مطلب و رک همه چی رو گفته!
حالا ببینم نیلا تو امیرعلی رو دوست داری؟
با دودلی گفت:
- نمیدونم!
اما فاطمه مسئله اصلی اینجاست که اونا فردا میخوان بیان با کی صحبت کنن؟ من که نه پدر دارم و نه مادر!
بعدشم سنم واسه ازدواج زیادی کمه!
فاطمه گفت:
- اولاً که باید خوب فکر کنی که آیا واقعاً دوستش داری یا نه اگر که دوستش نداری هم یه کلمه بگو نه و قضیه رو جمعش کن.
ثانیاً مامان و بابای من هستن!
اونا خیلی بیشتر از من تورو دوست دارن مطمئنم اگه بهشون بگم میان و فردا جای خالی پدر و مادرت واست پر میکنن.
ثالثا سن فقط یک عدده و فقط عشق بین دو طرفه که مهمه!
لبخندی زدم و برای بار هزارم خدا رو برای داشتن فاطمه شکر کردم.
گفتم:
- واقعاً ممنون که هستی!
یعنی واقعاً مامان و بابات میان؟
فاطمه گفت:
- معلومه که میان عزیزم
فقط شما امشب خوب استراحت کن که فردا کلی کار داریم.
شبت بخیر و خداحافظ
از فاطمه تشکر کردم و با گفتن خدانگهدار گوشی رو قطع کردم.
(فردای آن روز)
الان ساعت هشت شبه و ما منتظریم که خانم حقی و پسرش تشریف بیارن.
مامان و بابای فاطمه هم اومدن و طوری رفتار میکنن که انگاری واقعاً دخترشونم!
داشتم چای میریختم که صدای آیفون بلند شد.
فاطمه دکمه آیفون رو زد تا در باز بشه.
همین که دکمه رو زد خانم حقی وارد شد پشت سرشم امیرعلی با یک دست گل بزرگ و قشنگ وارد شد.
همه باهم سلام و احوالپرسی کردیم و بابای فاطمه تعارف کرد که بشینن اونا هم نشستن و صحبت ها شروع شد البته امیرعلی سرش پایین بود و چیزی نمیگفت!
منم با اشارهی مادر فاطمه رفتم که چای بیارم.
چای ریختم و بعداز اینکه توی سینی گذاشتم خیلی مؤدبانه به مهمونا تعارف کردم که رسیدم به امیرعلی و دستام شروع به لرزش کرد.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت
پارت41
وقتی به امیرعلی رسیدم دستام شروع به لرزش کرد و نزدیک بود که سینی از دستم بیوفته و پسر مردم کباب بشه!
صلواتی فرستادم تا آروم بشم و دستام نلرزه و بعدش چای رو به امیرعلی هم تعارف کردم که اونم چای رو برداشت و حتی نیم نگاهی هم بهم ننداخت!
کمکم داشتم به این مراسم خواستگاری شک میکردم.
اخه کدوم پسر شب خواستگاریش به دختر نگاه نمیکنه!
سینی رو به آشپزخانه برگردوندم و دوباره برگشتم و سرجام نشستم.
بزرگتر ها داشتن صحبت میکردن که یکدفعه خانم حقی گفت:
- اجازه میدید این دوتا جوون برن و باهم دیگه صحبت کنن؟
بابای فاطمه گفت:
- بله حتما، نیلا جان دخترم پاشو اقا امیرعلی رو راهنمایی کن.
من بلند شدم و به طرف حیاط حرکت کردم امیرعلی هم پشت سرم میومد.
فاطمه از قبل دوتا صندلی با فاصله توی حیاط گذاشته بود.
روی یکی از صندلی ها نشستم امیرعلی هم رو به روم نشست.
چند لحظه ای به سکوت گذشت اما اخر سر امیرعلی به حرف اومد و گفت:
- قبل از اینکه حرفام رو بزنم میخوام ازتون عذرخواهی کنم بابت حرفایی که میخوام بزنم و ممکنه که ناراحتتون کنه.
با تعجب بهش خیره شدم یعنی چی میخواست بگه که این مقدمه چینی هارو میکرد؟!
گفت:
- راستش این خاستگاری به اجبار مادرم بود و من واقعاً شرمندهام!
من میخوام برم جبهه و نمیتونم اینجا کسی رو منتظر خودم بزارم برای همین الان شرایط ازدواج رو ندارم اما مادرم برای اینکه جلوی رفتنم رو بگیره میخواد که من ازدواج کنم.
تا قبل از اینکه مادرم شمارو ببینه هیچ دختری رو مدنظرش برای خاستگاری نداشت و من کمکم داشتم راضیش میکردم که به جبهه برم اما از وقتی شمارو دیده دوباره افتاده رو دنده لج و اجازه نمیده که من به جبهه برم و میخواد که من با شما ازدواج کنم اما من همونطور که گفتم نمیتونم کسی رو اینجا منتظر خودم بزارم و چند روز دیگه هم قراره که اعزام بشم.
فعلا به مادرم چیزی نگفتم که نگران بشه اما من تنها خواهشی که ازتون دارم این هستش که لطفاً وقتی پیش بزرگ تر ها برگشتیم جواب منفی بدید.
یه لحظه احساس کردم احساساتم به بازی گرفته شده و قلبم دوباره فشرده شد.
نتونستم ساکت بشینم و با ناراحتی گفتم:
- درسته پدر و مادر ندارم اما این دلیل نمیشه که هرکی از راه رسید قلبم رو بشکنه و غرورم رو لطمه دار کنه!
شما اگه مخالف این خاستگاری بودین باید به مادرتون میگفتید نه اینکه با یه دست گل بزرگ تشریف بیارید و هم من و هم خودتون رو ضایع کنید.
شما وقتی به این خاستگاری میومدی فکرِ منم کردید؟
فکر نکردید و با خودتون نگفتید اون دختر ممکنه غرورش له بشه؟
اشکام شروع به ریختن کرد و قلبم دوباره درد گرفت که با صورتی درهم دستم رو روی قلبم گذاشتم و سعی کردم صدایی ازم در نیاد.
امیرعلی با نگرانی از رو صندلی بلند شد و گفت:
- حالتون خوبه؟ من منظوری نداشتم واقعاً شرمندتونم اما این آرزوی چندسالمه که دوست دارم به جبهه برم و همش اتفاقی میوفته که نمیتونم برم.
با درد گفتم:
- اگه همش اتفاقی میوفته که نمیتونید برید بدونید که حتما لیاقتش رو ندارید.
رفتن به جبهه و شهید شدن در راه حق لیاقت میخواد که معلومه شما ندارید.
به سختی از روی صندلی بلند شدم و حرکت کردم که امیرعلی از پشت سرم گفت:
- عذرمیخوام اگه ناراحتتون کردم حلالم کنید.
با اینکه پشت سرم بود و قیافش رو نمیدیدم اما میتونستم حس کنم که ناراحته!
اما ناراحتیش به چه درد من میخورد!
چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم.
امیرعلی هم با فاصله پشت سرم میومد.
نویسنده: فاطمه سادات
#راهنمای_سعادت
پارت42
چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم.
امیرعلی هم پشت سرم میومد!
قلبم چند هفته ای بود که درد نمیکرد اما با اتفاقی که افتاد دوباره شروع به درد کردن کرده!
وارد خونه شدم و دیدم همه گرمه صحبتن و خوشحالن!
فاطمه که منو دید گفت:
- عروس خانوم تشریف آوردن
همه روشون رو سمت ما برگردوند که امیرعلی اینبار شرمنده تر سرش رو انداخت پایین!
خانم حقی گفت:
- چیشد دخترم؟ بله میدی؟
خواستم جواب منفیم رو اعلام کنم که فاطمه مثل غورباقه پرید وسط حرفم و گفت:
- اع نیلا از تو بعیده! چرا انقدر هُلی دختر؟ همون اول که جواب بله رو نمیدن
بعد رو کرد به سمت خانم حقی و گفت:
- ببخشید اما نیلا کمی وقت میخواد تا فکراشو کنه!
همه زدن زیر خنده و من فقط نگاهشون میکردم اخه مگه میدونست که من جوابم چیه که پیش پیش جای من جواب داد!
خانم حقی گفت:
- چشم ما به دختر گلمون فرصت هم میدیم که فکراشو بکنه فقط دیر نشه ها
به اجبار لبخند ساختگیای زدم و هیچی نگفتم.
برای جواب منفی دادن هم دیر نمیشه فردا زنگ میزنم و میگم جوابم منفیه و این قضیه رو تمومش میکنم.
بعداز چند دقیقه خانم حقی و پسرش قصد رفتن کردن و ما با خداحافظی همراهیشون کردیم.
وقتی که رفتن پدر و مادر فاطمه هم میخواستن برن که گفتم:
- میشه فاطمه اینجا بمونه؟
پدرش گفت:
- حتما دخترم، فاطمه تو اینجا بمون خواهرت بهت نیاز داره.
لبخند قدر شناسانهای زدم و گفتم:
- ممنونم!
بعدش هم با خداحافظی اوناهم راهی کردیم و اوناهم رفتن و فقط منو و فاطمه موندیم.
پدر و مادر فاطمه واقعاً برام مثل پدر و مادر خودم بودن پدرش انقدر بهم محبت داره که نمیدونم چجوری جواب خوبی هاشو بدم.
رفتم تو بغل فاطمه و زار زار اشک ریختم میدونستم مثل خواهر میشه گوش شنوا و همدمم!
فاطمه با تعجب گفت:
- چی شده؟ چرا باز داری گریه میکنی؟ مگه دکتر نگفت هرچی استرس و ناراحتیه از خودت دور کن!
گفتم:
- چجوری؟ واقعاً چجوری استرس و ناراحتی رو از خودم دور کنم در حالی که عین کنه چسبیده به زندگی من!
فاطمه تو خودت خوب میدونی چه غم سختی هایی توی زندگی کشیدم که حتی یک پیرزن پنجاه ساله هم نکشیده!
اما امروز بدتر از همیشه غرورم شکست و له شد.
فاطمه اخمی کرد و منو محکم به خودش فشار داد و گفت:
- چی داری میگی؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟ اون پسره چیزی بهت گفت؟
با هق هق گفتم:
- اون به بدترین شکل ممکن منو خارم کرد فاطمه!
گفت به اجبار مادرش به این خاستگاری اومده و من باید بهش جواب رد بدم گفت که میخواد بره جبهه!
امیرعلی به کنار اما مادرش نباید اونو به زور به این خاستگاری میآورد اونم وقتی که تظاهر میکرد و میگفت منو مثل مادرت بدون!
فاطمه عصبی شد و گفت:
- یعنی چی که گفته به اجبار مادرش اومده مگه شهر هرته خودم حسابش رو میرسم فقط بزار فردا بشه میدونم به خانم حقی چه جوابی بدم.
دستم و جلوی دهن فاطمه گذاشتم و گفتم:
- هیس! دیگه گذشت و منم دلم نمیخواد بهش فکر کنم.
بهتره فردا زنگ بزنیم و بگیم جوابم منفیه و این ماجرا رو تمومش کنیم.
فاطمه گفت:
- اما..
گفتم:
- اما اگر نداره همین که گفتم!
فاطمه دیگه چیزی نگفت و منم با خستگی از جا بلند شدم و به سمت تختخوابم رفتم.
کمی گذشت و چشام روی هم رفت و راهی عالم خواب شدم.
همه جا روشن بود کمی جلوتر رفتم و دیدمش! خودش بود مطمئنم اقا ابراهیم بود!
خیلی خیلی خوشحال شدم یعنی چه کار خوبی کردم که دوباره توی خوابم اومده؟
رفتم جلوتر و گفتم:
- سلام، چرا چندوقت بود که به خوابم نمیومدید خیلی دلم میخواست باهاتون درد و دل کنم چون درد و دل کردن با شما آرومم میکنه.
گفت:
- علیک سلام خواهرم!
هروقت و هرجایی که باشی میتونی با من درد و دل کنی اما الان اومدم که بهت بگم به اون پسر جواب منفی نده!
نویسنده: فاطمه سادات
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شستشوی قبور شهدا
توسط خادمین الشهـــدا
آمادهسازی برای زیارت عموم مردم در روزهای پنجشنبه"
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماز شب بخون حتی با یک کلمه‼️
🔰#استاد_فاطمی_نیا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷🇮🇷🇮🇷❅┅┅┅┄┄
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
#سلامبرابراهیم۱🍃 پارت۱۵ •پهلوان حاج حسن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت: تو قدیم های این تهرون ، دوت
#سلامبرابراهیم۱🍃
پارت۱۶
•پهلوان
آن ها هم که #ابراهیم را خوب میشناختند مطمئن بودند که می بازند . برای همین شلوغ کاری کردند که اگر باختند تقصیر را بیندازند گردن داور!
همه عصبانی بودند . چند لحظه ای نگذشت که#ابراهیم داخل گود آمد . با لبخندی که بر لب داشت با همه بچهای مهمان دست داد .
آرامش به جمع ما برگشت.
بعد هم گفت:من کشتی نمی گیرم!
همه با تعجب پرسیدیم: چرا!؟
کمی مکث کرد و به آرامی گفت:دوستی و رفاقت ما خیلی بیشتر از این حرف ها و کارها ارزش داره!
بعدهم دست حاج حسن را بوسید و با یک #صلوات پایان کشتی ها را اعلام کرد .
شاید در آن روز برنده و بازنده نداشتیم . اما برنده واقعی فقط#ابراهیم بود . وقتی هم میخواستیم لباس بپوشیم و برویم ، حاج حسن همه مه را صدا کرد و گفت:فهمیدید چرا گفتم#ابراهیم پهلوونه!؟
ما همه ساکت بودیم ، حاج حسن ادامه داد:ببینید بچها ، پهلوانی یعنی همین کاری که امروز دیدید.
#ابراهیم امروز با نفس خودش کشتی گرفت و پیروز شد .
ابراهیم به خاطر خدا با اون ها کشتی نگرفت و با این کار جلوی کینه و دعوا را گرفت.
بچها پهلوانی یعنی همین کاری که امروز دیدید.
داستان پهلوانی های#ابراهیم ادامه داشت تا ماجراهای پیروزی انقلاب پیش آمد.
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴غارت زلزلهزدگان!
حقیقتا انسان موجود عجیبی است، با اینکه مرگ لحظهای هزاران تن از هموطنان خود را بالعین و العیان میبیند؛ اما باز هم دست از دزدی و غارتگری برنمیدارد!
🔹این تصاویری از غارت مغازهها و فروشگاهها در شهر زلزلهزدهی هاتای ترکیه است!
#ترکیه
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
یا أَيُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ»
✍ایانسان چهچیزی تو را نسبت به پروردگار بزرگوارت مغرور ساخته؟
این شهر در یک ثانیه نابود شد!
خدا بهشون رحم کنه، خدا بهمون رحم کنه
نیاد روزی که خدا قهرش بگیره
که تمومیم به خدا!
خدا به حق و آبروی بندگان صالحش به ما رحم کنه..