❤️ #زندگی_به_سبک_شهدا
🌹 رضا بینهایت صبور بود، وقتی بحثمان میشد، من نمیتوانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غُر میزدم و با عصبانیت میگفتم تو مقصری، تو باعثِ این اتفاق شدی! او اصلا حرفی نمیزد، وقتی هم میدید من آرام نمیشوم، میرفت سمت در، چون میدانست طاقت دوریاش را ندارم، آنقدر به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظهای از من دور باشد، او هم نقطهضعفام را میدانست و از من دور میشد تا آرام شوم، روی پلهی جلوی در مینشست و میگفت هر وقت آرام شدی، بگو من بیام داخل، اصلا دادزدن بلد نبود.
🌸 #شهید_رضا_حاجی_زاده
✍🏻 راوی همسر شهید
🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️تا حالا شده که به این فکر کنی⁉️
🥀با این همه مسلمون و شیعه امام زمان چرا تنهاست و ظهور نمیکنه⁉️
✅با دیدن این کلیپ کوتاه جواب سوالتو پیدا کن.
👤استاد رائفیپور
#امام_زمان #ماه_رجب
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۸۸ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ فوقالعاده رو ببینید؛
#سبک_زندگی
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🟢 #آمادگی_برای_ظهور
💠ظهور بغتتا (ناگهانی) صورت میگیرد، هر لحظه ممکن است ظهور شود پس هر لحظه باید آماده باشی.
💢 این آماده باش را امام صادق علیه السلام برای ما زدند که فرمودند: «فَانتَظروُاالفَرَج صَباحاً وَ مَساعاً» صبح و شب منتظر فرج باشید.
💠 یک شیعه باید مهیای فرج باشد، صبح که از خواب بیدار میشود بگوید من باید همه چیزم مهیا باشد، شب با این نیت بخوابد که اگر آقا صبح از مکه مرا صدا زدند من آماده باشم،
همین روحیه #انتظار اعمال انسان را در بین روز میسازد و انسان را کنترل میکند. من که میخواهم در رکاب امام زمانم باشم باید عملم طوری باشد که مردم را پس نزنم، مردم را جذب کنم.
💠 چنین شخصی #تزکیه_نفس کرده، از #صفات_رذیله پاک شده قلبش تسلیم امام زمانش شده می گوید: من کی هستم که در برابر شما خواستهای داشته باشم، امر امر شماست.
این شخص میشود: "شیعه، پیروِ امام زمان ارواحنافداه."
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۸۸ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 چه زمانی #امام_زمان ارواحنا فداه خیلی از ما ناراحت می شود ؟
🎙 #آیت_الله_ناصری (ره)
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۸۸ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 توصیه امام زمان به خواندن سوره ملک بعد از نماز عشاء
🔵 #امام_زمان ارواحنا فداه در تشرف آیت الله مرعشی نجفی (ره)خواندن سوره ملک را بعد از نماز عشاء به ایشان سفارش نمودند.(۱)
🟡 همچنین پیامبر اکرم ﷺ فرموده اند:هر کس در شب سوره ملک را قرائت کند اجری مانند احیای شب قدر را خواهد داشت.(۲) و در کلام دیگری فرمودند: این سوره نجات دهنده از عذاب قبر است.(۳)
📚 (۱) تشرفات مرعشیه ص ۲۹
📚 (۲) مجمع البیان ج ۱۰ ص ۶۶
📚 (۳) الدعوات ص ۲۷۹
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۸۸ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
نام رمان: #راهنمای_سعادت #پارت72 یکدفعه در باز شد و یه دختر اومد داخل و خیلی با احترام گفت: - خان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
نام رمان
#راهنمای_سعادت
#پارت73
اصلا همهی اون ارثیه مال خودت باشه فقط منو ول کن برم!
خندید و گفت:
- بدون تو که نمیشه عزیزم!
عصبانی گفتم:
- به من نگو عزیزم!
اصلا هرکاری که بگی میکنم فقط بعدش ولم کن برم، باشه؟
زد روی میزی که کنارش بود و گفت:
- ولت کنم بری کجا؟ هان؟ بری پیش اون پسره که به راحتی ولت کرد؟ بری پیش اون چکار کنی بدبخت؟ اون ولت کرده چرا نمیفهمی؟ چند روز دیگه هم یکی دیگه رو جایگزینت میکنه.
دستامو روی گوشم گذاشتم و فشار دادم و با آه و زاری گفتم:
- بسه بسه دیگه نگو!
ببین هردومون میفهمیم منو فقط بخاطر اون ارثیه میخوای!
اصلا کاری ندارم چقدره که انقدر طمع گرفتت، اصلا همش مال خودت باشه فقط بعدش منو ول کن برم.
نمیخوام برم پیش اون و نه پیش تو بمونم فقط دلم میخواد فرار کنم اصلا میخوام همه چیو کنار بزارم و فقط فرار کنم اصلا دلم میخواد بمیرم.
با گریه گفتم:
- تو اصلا منو درک میکنی؟
من با این سن دوبار مردم و زنده شدم.
میفهمی این یعنی چی؟ اصلا درک میکنی؟
کاری به این ندارم که دور و وریام چقدر نامردن فقط نمیدونم چرا خدا هم داره دستامو ول میکنه؟!
تورو به جان خودت قسم میدم!
هرکاری که گفتی رو انجام میدم اصلا میگم من زنتم که اونا راحت بهت اعتماد کنن اصلا میگم همه چی رو بزنن به نام خودت خوبه؟
بعدش منو ول میکنی برم؟
دارم ازت التماس میکنم!
ببین من تا امروز که تازه هجده سالم شده کلا با بدبختی زندگی کردم نزار تا اخر عمرم اینطور باشه.
میخوام برم جایی که هیچکس منو نشناسه میخوام دوباره از نو زندگی کنم.
بهروز که تا اون لحظه ساکت بود گفت:
- حرفات کاملا تاثیر گذار بود.
باشه ولت میکنم تا بری اما قبلش باید کل ثروت خانوادت به من برسه!
گفتم:
- باشه قبوله!
- تا چند دقیقهی دیگه میرسن فقط یادت باشه من شوهرتم توهم زنمی!
زبانت خوبه درسته؟
اونا فارسی بلد نیستنا!
گفتم:
- گفتم که مامانم معلم زبان بوده!
من از بچگی مامانم بهم زبان یاد داده بود.
گفت:
- هنوزم نمیخوای باور کنی؟ بهتره تا نیومدن اون دفترچه رو بخونی!
من تا اونا بیان تنهات میزارم.
بهروز از اتاق رفت بیرون و باز خودم تنها موندم و شروع کردم به خوندن اون دفترچه!
با خوندنش قطره قطره اشکام جاری میشد.
کل خاطراتش نوشته شده بود که با خوندنش به یاد خودم افتادم!
با خوندنش تازه فهمیدم مامان هم مثل من از بچگی رنج زیادی کشیده!
چقدر مادر و دختر مظلومانه قلبمان شکست و دم نزدیم!
توی حس و حال خودم بودم که صدایی شنیدم و به سمت در رفتم و بازش کردم.
پیرزنی عصا به دست و پشت سرش پیرمردی رنجوده!
فکر کنم پدربزرگ و مادربزرگم بودن چون خیلی شبیه مامان بودن.
مامان بزرگ به سمتم اومد و منو توی بغلش گرفت و اشک میریخت.
عجیب بود اما هیچ حسی نسبت بهشون نداشتم!
مادرم رو به طرز فجیعی از خودشون دور کردن الانم اومدن دنبالش اونم بعداز این همه سال؟ اونم الان که دیگه نیستش؟
دوست داشتم از خودم دورش کنم اما نمیشد و باید تحمل میکردم!
(یک هفته بعد)
یک هفته گذشت و بالاخره تمام ارثیه که قرار بود به نام من بشه به اسم بهروز زده شد و اون پیرزن و پیرمرد که حالا به گفته خودشون خیالشون راحت شده بود برگشتن به کشور خودشون!
الان میفهمم که طمع بهروز واسه چی بود!
آخه چرا با این ثروتی که پدربزرگ داشت منو و مامان و بابام باید اینطور زندگی میکردیم؟
اگر قرار بود به من چیزی بدن که اصلا قبول نمیکردم اونم با بلاهایی که سر مادرم اوردن حالا یادشون افتاده چه گندی زدن و فکر جبران افتادن.
دیگه که همه چی به بهروز رسیده بود باید ولم میکرد تا برم.
رفتم پیشش و گفتم:
- الان دیگه همه چی به خودت رسید حالا راضی شدی؟ پس منو ول کن تا برم.
خندید و گفت:
- کی گفته تو قراره بری؟
گفتم:
- یعنی چی؟ تو خودت گفتی، قول دادی؟!
خندید و گفت:
- نه من یادم نمیاد قولی داده باشم!
عصبانی گفتم:
- خیلی پستی بی شرف!
به خدمتکاراش اشاره کرده اونا هم منو گرفتن و از اتاقش بیرون کردن و توی اتاقی تاریک انداختنم و در رو قفل کردن.
دیگه نمیتونستم اجازه بدم هرکسی که دلش خواست به راحتی منو ساده فرض کنه و گولم بده.
یه پنجره اونجا بود رفتم نزدیکش و بازش کردم.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:
#راهنمای_سعادت
#پارت74
یه پنجره توی اتاق بود که تنها روشنایی از اونجا بود.
رفتم نزدیکش و بازش کردم.
ماه چقدر قشنگ بود!
توی دل سیاهیِ شب ماه و ستاره های دورش آسمون رو روشن کرده بودن.
همینجور که به ماه نگاه میکردم دلم بیشتر گرفت.
دلم واسه مامان و بابام و مخصوصاً امیرعلی تنگ شده بود.
نمیدونم چه حکمتی داره، هرکی میاد توی زندگیم و من دوستش دارم خدا ازم میگیرش!
اشکام بازم مثل همیشه جاری شد.
دوست داشتم خودتو از پنجره پرت کنم پایین اما جرعتش رو نداشتم.
نامرد بهم گفت بعداز اینکه همه چی به نامش شد آزادم میکنه اما زد زیر حرفش!
مدتی گذشت که صدایی شنیدم!
یکی کلید توی در انداختن و در رو باز کرد!
با دیدن پیرمرد باغبون تعجب کردم!
گفتم:
- شما اینجا چکار میکنی؟
یواش اومد داخل و گفت:
- آروم تر دختر جون الان بیدار میشن!
اومدم نجاتت بدم.
باید فرار کنی و هرچی میتونی از اینجا دور بشی فقط زودتر برو..!
با تعجب گفتم:
- اینطوری که شما توی دردسر میوفتی!
بالبخند گفت:
- نگران من نباش دخترم فقط تو سریع تر از اینجا دور شو چون اگه اینجا بمونی معلوم نیست تا فردا چه بلایی سرت میاد فقط زودتر از اینجا برو و هرچقدر که میتونی از اینجا دور شو!
با چشمای اشکی قدرشناسانه نگاهش کردم و گفتم:
- ممنونم!
و پا به فرار گذاشتم، البته خیلی آروم راه میرفتم تا کسی صدامو نشنوه.
به در حیاط که رسیدم تازه یادم اومد که ناگهبان دم در گذاشتن.
اما خبری ازشون نبود!
حتما اون پیرمرد فکر نگهبان ها هم کرده بود.
چقدر امروز ممنونش شدم اگه نبود من حالا حالاها اینجا زندانی بودم.
پا به بیرون که گذاشتم تازه یادم اومد جایی واسه رفتن ندارم!
کلید خونه هم که پیشم نبود و توی خونهی بهروز جا گذاشته بودم.
کلافه به راهم ادامه دادم و سعی کردم از خونهی نحسش تا حد امکان دور بشم اما مگه چقدر میتونستم دور بشم؟!
تا اذان صبح چیزی نمونده بود و من هنوز داشتم با خستگی راه میرفتم تا خودمو به یه جایی برسونم!
همینجور که میرفتم یکدفعه صدای اذان رو شنیدم و فقط خدا میدونه چقدر خوشحال شدم.
با ذوق به طرف صدای اذان میرفتم.
بالاخره به مسجدی رسیدم و خوشحال وارد شدم.
بالاخره سرپناهی پیدا کردم.
وارد مسجد شدم و نماز رو به جماعت خوندم اما بعداز نماز نمیدونم چی شد که یکدفعه خوابم برد.
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که با تکون تکون یکی چشم باز کردم و دختر رو به روم دیدم و چند قدم دور تر یه طلبه ایستاده بود و سرش رو به زمین انداخته بود!
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:
#راهنمای_سعادت
#پارت75
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که با تکون تکون یکی چشام رو باز کردم و دختری رو به روم دیدم و چند قدم اون طرف تر هم یه طلبه ایستاده بود و سرش رو زمین انداخته بود!
دخترِ با لبخند گفت:
- عزیزم پاشو مثل اینکه خوابت برده بود و الان قرار مسجد رو ببندن.
یادم اومد جایی رو ندارم که برم اما نمیتونستم همیشه هم اینجا بمونم بخاطر همین گفتم:
- شرمنده خستم بود خوابم برد، چشم الان میرم.
از مسجد اومدم بیرون و همه رفتن.
احساس تنهایی و بدبختی میکردم.
نه جایی واسه رفتن داشتم و نه پولی که چیزی واسه خودم بگیرم و بخورم!
واقعیتش خیلی گشنم بود و خوابم میومد جایی هم نداشتم که برم پس تصمیم گرفتم روی صندلیِ رو به روی مسجد بشینم.
ازبس خسته بودم و دیشب راه زیادی رو طی کرده بودم پاهام خیلی درد میکرد.
خیلی سردم بود و از شدت سرما به خودم جمع شده بودم!
بدنم داغ بود اما سردم بود!
(چند ساعت بعد)
همین که دیدم در مسجد رو باز کردن با خوشحالی رفتم داخل و نمازم رو به جماعت خوندم.
بعداز نماز داشتن قرآن میخوندن که یکدفعه احساس کردم دارم از حال میرم.
خیلی سردم بود و بدنم میلرزید دختری که صبح دیده بودمش کنارم نشسته بود حالمو که دید گفت:
- خوبی عزیزم؟
سعی کردم لبخندی بزنم، در جوابش گفتم:
- اره عزیزم خوبم!
گفت:
- اما حالت اینو نشون نمیده خیلی قرمز شدی دختر!
- نه چیزیم نیست نگران نباش.
به حرفم توجهی نکرد و دستی روی پیشانیم گذاشت و با نگرانی گفت:
- خیلی داغی دختر، تبت خیلی شدیده!
دیگه کم کم همه دارن میرن نمازم که تموم شده آدرس خونتون رو بگو تا با داداشم برسونیمت.
با سرگیجهی بدی که داشتم گفتم:
- خیلی ممنون عزیزم، اما جایی واسه رفتن ندارم خودم یه فکری به حال خودم میکنم شما برو!
با ناراحتی و نگرانی گفت:
- یعنی چی جایی واسه رفتن نداری؟ اخه چجوری با این حالت ولت کنم؟
با صدایی که به زور به گوش میرسید گفتم:
- چرا نتونی ولم کنی؟ همهی کسایی که دوستشون داشتم ولم کردن شما رو که نمیشناسم پس انتظاری هم ازتون ندارم.
اینو گفتم و از حال رفتم.
(از زبان مهدی)
یکی یکی خانوما میومدن بیرون اما زهرا هنوز داخل بود!
بعداز چند دقیقه معطلی بالاخره اومد بیرون و دیدم با کمک یه خانوم دیگه دارن یه نفرو که انگاری از حال رفته بود بیرون میاوردن!
زهرا گفت:
- مهدی به چی نگاه میکنی زود باش برو در ماشین رو باز کن این بنده خدا حالش خیلی بده!
با عجله به سمت ماشین رفتم و در رو باز کردم.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
"نوشتهی شهید حجت اللّه رحیمی دربارهی امام زمان ارواحنا فداه
احتیاجی نیست، بری جمکران، آقا رو ببینی، آقا میاد پیشت. اگه نمیتونیم اینطوری باشیم، حداقل بیایم سفیرهای خوبی برای امام زمان (عج اللّه تعالی فرجه الشریف) باشیم . ماها امام زمانمون رو قدّ رفیقمونم دوست نداریم، خیلی بدیم!!!
اگه دوستت بهت بگه به خاطر من فلان کار و نکن، یا نزدیک ترین کست بگه مثلاً زنت. زودی میخوایم خودمونو تو دلش جا کنیم، میخوایم شیرین کنیم، جلوه کنیم، زودی میگیم به خاطر تو این کار رو نمی کنم!!!...
بیاید جان ابالفضل علیه السّلام، سفیرهای خوب و با وفایی برای امام زمانمون که تولّدش نزدیکه باشیم. به خودش قسم آقا کشته، مردهی این چراغونیهای توی خیابون ما نیست.
هر چند کار پسندیده ای است از جانب ما، امّا آقا بیشتر با این کارهامون دلش میسوزه و میگیره. شاید بگه آخه تو که آنقدر ما رو دوست داری حیف نیست ..."
#امام_زمان
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
-تُویۍبهانہےآنابرهاڪہمۍگریند
بیاڪہصافشوداینهـواےبارانۍ..!
#امام_زمان♥️
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
#سلامبرابراهیم۱🍃 پارت ۱۷ •پهلوان بعد از آن اکثر بچها درگیر مسائل انقلاب شدند و حضورشان در ورزش باس
#سلامبرابراهیم۱🍃
پارت۱۸
•والیبالتکنفره
دوران زیبا و معنوی زورخانه حاج حسن در همان سال های اول دفاع مقدس ، با #شهادت شهیدحسن شهابی(مرشد زورخانه) ، شهید اصغررنجبران(فرمانده تیپ عمار) و شهیدان سیدصالحی و محمدشاهرودی ، علی خرّمدل ، حسن زاهدی ، سیدمحمدسبحانی ، سید جواد مجد پور ، رضا پند ، حمدالله مرادی ، رضا هوریار ، مجید فریدوند ، قاسم کاظمی و #ابراهیم و چندین شهید دیگر و در گذشت حاج حسن توکل به پایان رسید .
مدتی بعد با تبدیل محل زورخانه به ساختمان مسکونی ، دوران ورزش باستانی ماهم به خاطره ها پیوست .
بازوان قوی #ابراهیم از همان اوایل دبیرستان نشان داد که در بسیاری از ورزش ها قهرمان است .
در زنگ های ورزش همیشه مشغول والیبال بود .
هیچکس از بچها حریف او نمی شد .
یک بار تک نفره در مقابل یک تیم شش نفره بازی کرد! فقط اجازه داشت که سه ضربه به توپ بزند.
همه ما از جمله معلم ورزش ، شاهد بودیم که چطور پیروز شد . از آن روز به بعد#ابراهیم والیبال را بیشتر تک نفره بازی می کرد.
بیشتر روزهای تعطیل ، پشت آتش نشانی خیابان ۱۷ شهریور بازی میکردیم .
خیلی از مدعی ها حریف #ابراهیم نمی شدند.
اما بهترین خاطره والیبال#ابراهیم بر می گردد به دوران جنگ و شهر گیلانغرب ، در آنجا یک زمین والیبال بود که بچهای رزمنده در آن بازی میکردند . یک روز چند دستگاه مینی بوس برای بازدید از مناطق جنگی به گیلان غرب آمدند که مسئول آنها آقای داوودی رئیس سازمان تربیت بدنی بود . آقای داودی در دبیرستان معلم ورزش#ابراهیم بود و او را کامل می شناخت.
ادامه دارد....
💚شکرگزاری واقعی و حقیقی به معنای این است که از تمام نعمت هایی که پروردگار یکتا در اختیار ما قرار داده به جا و درست استفاده کنیم. این نوع از شکرگزاری است که میتوان واقعاً به آن معجزه شکرگزاری گفت.
💌حضرت علی علیه السلام
🤍کمترین حق خدا بر عهده شما اینکه از نعمت های الهی در گناهان یاری نگیرید. (نهج البلاغه/ ترجمه دشتی/ حکمت 330)
و این حقی کوچک و در عین حال بزرگ و چشم گیر است، چرا که تمام هستی انسان، نعمتی از جانب خداوند است.
🌺🌿وقتی هر روز سعی کنیم که با دیگران مهربانتر از روز قبل باشیم، دلی را نشکنیم، بر سر کسی داد نزنیم، تصاویر زشت را به خورد روحمان ندهیم، با گوشمان غیبت و سخنان زشت و ناپاک گوش ندهیم و با پاهایمان به جز مسیری که خدا می پسندد، نرویم.
اینگونه ما در مسیر باشکوه شکرگزاری قرار میگیریم و نتایج شگفت انگیز آن را خواهیم دید.💫
💞﷽ 💞
#قرآن_صبح
✨ثواب قرائت و تدبّر در آیات قرآن کریم امروز را هدیه میکنیم به حضرت صاحب الزمان(عج) وان شاء الله برای تعجیل درفرج وعاقبت بخیرشدنمان در تمام لحظات زندگی.
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا فِلْذَةَ كَبِدِ رَسُولِ الله صَلَّى الله عَلَيْهِ وَآلِهِ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که قلب مهربان آخرین فرستاده خدا، مملو از محبت و انتظار توست.
🌱سلام بر تو و بر روزی که جهان را با آفتاب محمدی روشن خواهی کرد.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
کربلاییسیدحجت_بحرالعلومی_دعای_عهد.mp3
8.5M
عهد بستیم
در آخرالزمان
محقق کنندهے
ظـــهور باشیم
#تجدید_عـهد
@zoohoornazdike