••|🌼💛|••
#برگرد_نگاه_کن
قسمت 9
ساعت سه شیفتم را با آقایی که بقیه ی ساعت را جای من در کافی شاپ کار میکرد عوض کردم و از بقیه خدا حافظی کردم.
از کافی شاپ بیرون زدم.
به طرف ایستگاه مترو که به اندازه ی یک ایستگاه از آنجا فاصله داشت راه افتادم. پیاده روی را خیلی دوست داشتم. بخصوص در این هوای مهر ماهی. همانطور که در پیاده رو قدم میزدم و یکی یکی مغازه ها را از نظر میگذراندم ناگهان چشمم به همان آقای جوانی که صبح برای خوردن صبحانه به کافی شاپ آمده بود افتاد. فکر کنم آقای غلامی با اسم امیر زاده صدایش زده بود.
بیرون یک مغازهی لوازم تحریر فروشی در صحبت کردن با یک خانم سن وسال دار بود. خانم چادری که رویش را هم گرفته بود. آقای امیر زاده سر به زیر حرفهایش را گوش میکرد و گاهی سرش را برای تایید حرفهایش تکان میداد. در آخر هم دستش را روی سینه اش گذاشت و سرش را به علامت هر چی شما بگید کج کرد.
بعد از رفتن خانم شروع به جابه جا کردن کارتن بزرگی شد که جلوی مغازه روی زمین بود. از تعجب قدم هایم کندتر و کندتر شدند. او اینجا چه کار میکرد؟
دستم را داخل جیب مانتوام چرخاندم و
اسکناسی که صبح داده بود را لمس کردم. تقریبا نزدیکش شده بودم، همانجا ایستادم. خم شده بود تا کارتن را باز کند. وجود مرا حس کرد. سرش را بالا آورد،
تا چشمش به من افتاد با تردید مکثی کرد. او هم ایستاد. ماسکم را پایین کشیدم و سلام کردم.
ماسک نداشت لبخند زد.
–سلام. ببخشید اولش نشناختم. حالتون خوبه؟
–بله ممنون.
تعجب را از چشمهایم خواند.
–نمیدونستید همسایه هستیم؟
–شما اینجا کار میکنید؟
اشاره ایی به مغازه کرد و باعث شد نگاهم به طرفش کشیده شود.
–اینجا مغازمه.
مغازه پر بود از لوازم تحریرهای مختلف و قسمتی از ویترین هم چند اسباب بازی چیده شده بود.
–خیلی قشنگه. بعد نگاهی به کارتن که حالا دیگر بازش کرده بود انداختم.
–اینم اسباب بازیه؟
لبخند زد.
–برای ما بزرگا اسباب بازیه ولی واسه بچه های دوسه ساله میز کاره.
–چقدر بامزس. چقدرم کوچولوئه، آخه بچه های سه ساله مگه چی مینویسن.
–خب نقاشی و خمیر بازی و حتی غذاشون رو میتونن روش بخورن.
مرموزانه پرسید :
–میخواهید امتحانش کنید؟
خجالت زده سرم را پایین انداختم.
–کار خوبی دارید، کار برای بچه ها خیلی لذت داره.
سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد.
نــویسنده لیلافتحیپور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|••
#برگرد-نگاه_کن
قسمت 10
–کارتون تموم شده؟
–بله، داشتم میرفتم خونه.
–خسته نباشید، واقعا کار سختی دارید، خدا صبرتون بده.
–خودمم نمیدونستم اینقدر کار سختیه، البته همه میگن اولش اینجوریه، کم کم درست میشه.
–بله، کم کم اونقدر با آدمهای عجیب و غریب روبرو میشد که خودتون یه پا آدم شناس میشید. ولی خب سرو کله زدن با همین آدمها یه صبری میخواد که انگار شما خیلی خوب میتونید از پسش بربیایید.
ماسکم را بالا کشیدم.
–نه، منم آنچنان صبور نیستم، یه جورایی اجبار دیگه.
سرش را به علامت تایید حرفم تکان داد.
–همین اجبار گاهی آدم رو میسازه. اون کلمهایی که روی تابلو نوشتم در مورد شما بود. من بودم یه مشت میزدم تو چونهی اون آقا، که عرضه نداشت... بعد پوفی کرد و سرش را تکان داد.
لبخند زدم.
–امروز شما ساکت ترین و بی دردسرترین مشتری ما بودید. اون که چیزی نبود، تا الان کلی ماجرا داشتیم.
–خدا به دادتون برسه، اعصاب میخوادا، البته من زیاد میام اونجا، صبحانه هاش رو دوست دارم.
سرم را پایین انداختم و کمی این پا و اون پا کردم.
سوالی نگاهم کرد.
بالاخره گفتم:
–نمیدونستم با ما همسایه هستید. برای همین امانتیتون رو پیشم نگه داشتم که دفعه ی دیگه که امدید کافی شاپ پستون بدم.
ولی حالا که دیدمتون با اجازتون بهتون میدم.
اسکناس را از جیبم در آوردم و دو دستی مقابلش گرفتم.
–بفرمایید.
مات و مبهوت نگاهش را بین من و اسکناس چرخاند.
–این چیه؟
–همون پولی که صبح روی میز گذاشتین. من اونجا حقوق میگیرم نیازی به این کارا نیست.
هنوز هم در همان حال تحیر مانده بود و نگاهم میکرد.
با تردید گفت:
–منم میدونم حقوق میگیرید. خودم خواستم که...
–بله، شما لطف دارید اما من نمیتونم قبول کنم. من اونجا وظایفم رو انجام میدم کار اضافه ایی انجام نمیدم که پول اضافه ایی بگیرم.
شانه ایی بالا انداخت و با دلخوری گفت:
–خب اگه نمیخواهید، اون خانم رو میبینید داره میره، (به خانم چادری که چند دقیقه پیش با هم صحبت میکردند اشاره کرد) واسه مسجد سر خیابون کمک جمع میکنه، منم هر روز تو مسجد میبینه و خوب میشناسه، ببریدش بدید به ایشون بگید امیر زاده داده.
اگرم بهش نرسیدید تو همون مسجد کنار مترو همیشه هست بعدا ببرید مسجد بهش بدید.
با چشمهای از حدقه در آمده نگاهش کردم.
–یعنی چی؟ مگه شما به من صدقه دادین که...
انگار تازه متوجه شده بود چه حرفی زده. فوری حرفم را برید.
–نه، نه، من اصلا منظورم این نبود که...
نگاهم را با ناراحتی روی صورتش کشیدم و پول را روی جعبه ایی که جلوی پایش بود گذاشتم و به راهم ادامه دادم.
نــویسنده لیلافتحیپور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قــسمت 11
صدای پایش را میشنیدم که دنبالم میآمد.
چند بار صدایم کرد ولی من جوابی ندادم.
–خانم، خانم، شما اشتباه برداشت کردین، نمیدانم من خیلی تند میرفتم یا او دیگر نیامد.
به خانه که رسیدم هنوز هم از دستش عصبانی بودم.
برادرم با دیدنم خندید و گفت:
–بهبه گارسون جدید کافی شاپ، به خونه خوش امدی.
اخمی کردم و گفتم:
–باز تو اون زبون زهر ماریت رو کار انداختی؟
مادر از آشپزخانه گفت:
–محمد امین بیا برو واسه شام چندتا نون بگیر.
بادی به غبغب انداختم.
–بدو گارسون جان. خوبه من گارسونم و حقوق میگیرم تو که بی جیره و مواجبی...
بد جور کیش و مات شده بود.
–حالا کی زبونش زهریه من یا تو؟
– زدی ضربتی، ضربتی نوش کن.
محمد امین به اتاق رفت.
سرکی به آشپزخانه کشیدم.
–سلام مامانم،
مادر به طرفم برگشت.
–سلام. از راه برس بعد کل کلاتون رو شروع کنید.
–تقصیر خودشه مامان، من که کاریش ندارم.
–اون بچس، حالا یه چیزی هم گفت تو نشنیده بگیر، آخه تو برمیگردی بهش میگی نوکر بی جیره و مواجب نمیگی مَرده به غرورش برمیخوره.
–مامان بالاخره بچس یا مَرده. بعدشم من نگفتم نوکر...
مادر پچ پچ کنان گفت:
–وقتی بابات نیست واقعا مرد خونس، عصای دستمه، اگه راه به راه غرورش بشکنه که دیگه احساس مسئولیت نمیکنه و حرف گوش نمیده.
–میگم مامان، اینقدر که شما نگران غرور این بچه هستید نگران درسش بودید الان نخبه ایی چیزی...
–هیس، مگه درسش چشه؟ حالا حتما باید در حد تو درس بخونه؟
برو لباسات رو عوض کن بیا به من کمک کن.
–وای مامان از صبح سرپا بودم اصلا نا ندارم. باید حداقل یه نیم ساعت دراز بکشم تا شارژ بشم. خب به نادیا بگو کمکت کنه. اون که صبح تا شب تو خونه بیکاره.
مادر سرش را تکان داد.
–مگه این تبلت میزاره اون تکون بخوره، خدا این کرونا رو لعنت کنه که باعث شد ما این تبلت رو واسه این بخریم، به نظر من که درس نمیخوند بیسواد میموند خیلی بهتر بود.
– الان من بهش میگم بیاد، فقط شما منو بیخیال شو که ته شارژمه.
مادر چشمی بٌراق کرد.
–پس یعنی فقط واسه کل کل کردن شارژ داری؟
خندیدم.
–آخ گفتی، اون که خودش شارژم میکنه. به طرف اتاق پا کج کردم.
مادر خیلی به مردهای خانه اهمیت میداد. پدر و برادرم انگار خدای خانه بودند. گاهی حتی مادر از محمد امین که شانزده سال بیشتر نداشت در کارها مشورت میگرفت و جوری با او رفتار میکرد که انگار یک مرد کامل است.
نــویسنده لیلافتحیپور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قسمت 12
تقه ایی به در اتاق زدم.
–چیکار میکنی؟ بیام تو؟
محمد امین همانطور که دگمهی لباسش را میبست از اتاق بیرون آمد و گفت:
–داشتم لباس میپوشیدم، میخوام برم نون بگیرم. برای به دست آوردن دلش گفتم:
–قربون داداشم برم. نون خریدی منو بیدار میکنی یه چیزی بخورم، هنوز ناهار نخوردما.
محمد امین همانجا ایستاد.
–عه، چرا؟ پس اول بیا برو یه چیزی بخور بعد.
–نه خیلی خستهام. یه چرت بزنم بعد.
–آخه تو که جون کار کردن نداری مجبوری؟ بعد فوری به طرف آشپزخانه رفت و اجازه نداد جوابش را بدهم.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود برگشت و گفت:
–تلما مامان میگه چیزی از ناهار برات نمونده، یه حلورده بخرم با نون تازه بخوری؟
از محبتش لبخند بر لبم آمد. مادر چقدر پسرش را خوب میشناخت.
–پس صبر کن پولش رو بهت بدم.
دستش را در هوا تکان داد.
–نمیخواد، خودم دارم میگیرم. بعد هم فوری رفت. سرکی به اتاق دیگر کشیدم، نادیا تبلت به دست مات صفحهاش شده بود.
–تو که باز کلت اون توئه، دوباره این دختره چیکار کرده؟
نادیا سرش را بلند کرد.
–عه، تو کی امدی؟
لبهایم را روی هم فشار دادم.
–همون موقع که جنابعالی غرق بودی.
نادیا با ناراحتی صفحهی تبلتش را نشانم داد. عکس خواننده ی مورد علاقهاش بود.
–فهمیدی چه بلایی سر ساچی امده؟
–نه، چه بلایی؟
–بیچاره کرونا گرفته بوده، حالشم خیلی بد بوده، دوماه مریض بوده.
چشمهایم را چرخاندم.
–خب، حالا چرا ناراحتی؟ مگه نمیگی خوب شده؟
–آخه میگه عوارضشو هنوز دارم. به نظرت عوارضش چی بوده؟
–حالا تو نگران اون نباش، حتی عوارض هم داشته باشه این بیماری به مرور خوب میشه.
– خب چقدر طول میکشه؟
کلافه گفتم:
–چه میدونم، مگه من دکترم. فوقش یک سال. اون دختره رو ول کن، مگه فقط اون کرونا گرفته، این همه آدم کرونا گرفتن.
–خدارو شکر که نمرده، میگفت اگه واکسن نزده بودم میمردم.
–نترس خواهر من، اون تا عقل و هوش همهی جوونهای دنیا رو نگیره نمیمیره، اصلا انگار رسالتش همینه.
اخم کرد.
–نگو اینجوری، خدا نکنه بمیره.
خندیدم و جلوتر رفتم، دستش را گرفتم و از روی زمین بلندش کردم.
–اون اونقدر پول خرج خودش میکنه که هیچیش نمیشه، بدبخت این بدبخت بیچاره ها و بی پولا میمیرن.
نادیا گفت:
–مگه مامان همیشه نمیگه مرگ دست خداست.
–چرا، ولی خب علت و معلول هم وجود داره.
–حالا خدا رو شکر که علتی برای مردنش نبوده.
–اگه اون دختره میفهمید تو ایران اینقدر هواخواه داره ها...
فوری حرفم را برید.
–میدونه دیگه، چون چهار میلیون طرفدار ایرانی داره.
چشمهایم گرد شدند.
–جدی میگی؟ باورم نمیشه.
–باور کن، میخوای نشون بدم.
–الان نمیخواد، فعلا برو به مامان کمک کن. من خیلی خستهام. از خواب بلند شدم میبینم.
بعد از عوض کردن لباسهایم پتو و بالشتی از کمد برداشتم و روی زمین پهن کردم. آنقدر خسته بودم که خواب را بلعیدم.
با سرو صدای بقیه چشمهایم را باز کردم.
–آخه خونه شصت متری چقدره که کوله پشتی به اون گندگی گم بشه پیدا نشه، صبر کن برم داخل کمد رو نگاه کنم.
محمد امین گفت:
–نگاه کردم مادر من، نبود.
با آمدن مادر داخل اتاق از جایم بلند شدم و نشستم.
–چقدر سرو صدا میکنید.
مادر رو به من گفت:
–کیف محمد امین رو ندیدی مادر؟ شانه ایی بالا انداختم.
–من که تا از راه رسیدم اینجا خوابیدم.
–چه خبرته مادر، پاشو دیگه، دو ساعته خوابی.
بعد ناگهان هینی کشید و ادامه داد:
–اون اونجا چی کار میکنه؟ نکنه جای بالشت گذاشتی زیر سرت؟ محمد امین بیا پیدا شد.
برگشتم و نگاهی به بالشت زیر سرم انداختم. مگه میشه؟ یعنی از خستگی به جای بالشت کوله پشتی محمد امین رو گذاشتم زیر سرم؟
محمد امین وارد اتاق شد و فوری کوله پشتیاش را برداشت و بازش کرد و همانطور که گوشیاش را برمیداشت گفت:
–مامان دیگه نزارید این بره سرکار فردا پس فردا آدرس خونه هم یادش میره ها...
بعد رو به من گفت:
–حلوردت رو گذاشتم تو یخچال، از گشنگی توهم زدی، تا من بیام مامانو اشتباهی نخوریا، نون و حلورده بخور، بعد هم به سرعت از اتاق بیرون رفت.
ولی من هنوز با خودم فکر میکردم چطور ممکن است. کوله به این سفتی را زیر سرم بگذارم و متوجه نشوم.
نـویسنده لیلافتحیپور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
روضه خانگی - حضرت سکینه(س) - 1669.mp3
7.68M
#روضه
#حضرت_سکینه_سلام_الله
استاد #میرزامحمدی
😭😭😭
🏴🏴🏴
پیشنهاد دانلود
شهادت بنت الحسین
حضرت سکینه سلام الله علیها تسلیت باد
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صدای قرآن، صدای زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا شکرت که پیرامونم سرشار از آشتی، بخشش و ثروت الهی است...
و اطرافم پر از خیر و برکت و فراوانی ست
#شکرگزاری
#چرا_شکرگزاری
#باور_مثبت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام امام زمانم
#صبحت بخیر و خوشی
آقا جـان!
دیگر از انتظار نگو از وصال بگـو. از پایان روزهای فراق بگو!
آقا جان بگو كـه به زودی هـدهد صبا خبر آمدنتان را نـوید می دهد...
بگو كـه می آیی و مرهم دل های شكسته و خسته ی ما می شوی...
بگو كه دیگر غریب نیستیم...
#اَللّهُمَّعَجِّـلْلِوَلیِّکَالفـَرَجْ
1_5914478953.mp3
8.21M
طلوع می کند خورشید و آغاز می شود روزی دیگر
دل من اما بی تاب تر از همیشه
حسرت دیدار روی ماهتان را آه می کشد
قرار دلهای بی قرار
آرامش زمین وزمان!
دریاب مرا مولای مهربان
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه بخاطر حجاب مسخرهات کردن
صبر کنی بهتره اما اگه صبرت تموم شد اینجوری جواب بده بدون ناراحتی😂😂
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پناه_من
🌟 به بندگانم بگو: من نزدیکـــم!
وقتی دعا میکنند، کنارشانم برای اجابت!
بگو باورم کنند و بخواهند... [بقره /۱۸۶]
※ پ . ن:
و گاهی چقدر جنس حرفهای ما باهمدیگر شبیه حرفهای خدا میشود:
جنس "غمت نباشد" هایمان،
جنس "من هستم" هایمان،
جنس "آرام باش و نترس" هایمان.
※ چقدر زبان خدا آشناست،
و ما سالهاست که با او غریبهایم.
حرفهای همدیگر را باور میکنیم و حرفهای خدا را نه!
#امــامت_نیـست_راحــتے!!!
بچہ شیعہ کجـای کـارے؟
او منتـظر توست!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
انسان شناسی ۳۱۷.mp3
10.81M
#انسان_شناسی ۳۱۷
#استاد_شجاعی
#آیتالله_مصباح
تا تصمیمهای بزرگ میگیرم،
یه ذره جلو میرم ... شُل میشم!
فشل میشم!
ناامید میشم!
خسته میشم و بدنم دیگه نمیکشه!
دائماً یکی باید به سمت هدفم هُل بده منو،
وگرنه میبُرّم...
✘ من چرا اینجوریام؟
منبع : کارگاه انسان شناسی پیشرفته
رسانه رسمی استاد محمد شجاعی
#امــامت_نیـست_راحــتے!!!
بچہ شیعہ کجـای کـارے؟
او منتـظر توست!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
سکینـهام که در آن التهــاب، آب شدم
کنـار عمـهام از اضـطـراب، آب شـدم
ازین که با لب تشنه عمو رسید و گرفت
ز دستهای خودم مشک آب، آب شدم
(سیدحجت بحرالعلومی)
#پنجمربیعالاول یادآور رحلت دخت بزرگوار سیدالشهدا(ع) حضرت سکینه(س) است کسی که اصالت و نجابت هاشمیاش او را به اباعبداللهالحسین(ع) شبیهتر میساخت.
او که دختر سید و سالار شهیدان بود و شاهد واقعه کربلا، به اسارت گرفته شد و رنجها کشید و پس از عمری سراسر فضیلت و عظمت، رحلت کرد و اهل بیت(ع) را در فقدان خویش سوگوار نمود.🖤🖤
#رباب، مادر سکینه(س)، از بهترین زنان عصر خویش بود و نزد امام حسین(ع) منزلتی عظیم داشت و شدت علاقه امام به وی و دخترش، به قدری بود که حضرت #فرمود:«من خانهای را که سکینه(س) و رباب در آن ساکنند، دوست دارم. علاقهمند به ایشان هستم و مال خود را برایشان خرج میکنم.»
📚محدثات شیعه ص۲۱۰
#نهضتسرخعاشورا همواره آمیخته با نام سکینه(س) است. #سکینه(س) هنگام ترک سرزمین کربلا، بسیار گریست و بانوان را به وداع با مرقد شریف امام(ع) فراخواند و چنین #نوحهسرایی کرد: «ای کربلا! با تو در مورد پیکری وداع میکنیم که بدون غسل و کفن در این مکان دفن شد. ای کربلا! ما همراه امینمان، امام سجاد(ع)، با تو وداع میکنیم، در مورد حسینی(ع) که روح پیامبر(ص) و روح وصی او حضرت علی(ع) بود»
📚معالی السبطین ج۲ ص۱۹۸
و چه دردناک است😭 آن هنگام که سکینه(س) گفت:
«وقتی پیکر پدرم را در آغوش گرفتم، از حلقوم بریدهاش😭 این ندا را شنیدم که #میگفت: شیعیان من! هر زمان که آب گوارایی نوشیدید، مرا به یاد آورید و اگر سرگذشت غریب و شهیدی را شنیدید، بر من بگریید!»
📚مصباح کفعمی ص۳۷۶