eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️میدان فلسطین تهران هم اکنون . 🇮🇷🇪🇭 ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر انقلاب: ما گفتیم ۲۵ سال دیگر را نمی‌بینید خودشان عجله کردند، زودتر میخواهند :)) ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠 ⁉️روایت عجیب پیامبر درباره ایرانیان آخرالزمان 🎥استاد پناهیان !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدایی که امروز از بلندگوهای مساجد سراسر بیت‌المقدس پخش شد! !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تصاویری از شلیک گسترده موشک و راکت‌های مقاومت از غزه به سمت تل آویو ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
تلاویو رو زدن نتانیاهو هم اعلام جنگ رسمی کرد بایدن هم گفته آمریکا همه جوره حمایت میکنه و پشت اسرائیل ایران و حزب الله و سوریه و عراق هم که رسما حمایت کردن و پشت فلسطینن همه چی آمادس که نبرد نهایی استارت بخوره فقط نیاز به چندتا اتفاق داره مثل ورود نیروهای آمریکایی به فلسطین مثل حرکت احمقانه از اسرائیل مثل حمله به حزب الله یا حمله به نقاطی از ایران البته که اینا همه احتمالات ولی خب با اتفاقاتی که امروز افتاده هیچی بعید نیست فقط باید منتظر موند و دید حرکت بعدی چیه ... ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
👤 توییت استاد ✍ قضيه فلسطين كليد رمز آلود گشوده شدن درهای فرج است! ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | نهضتِ پیروز! 🔸دولت هایی که عادّی‌سازی با رژیم صهیونیستی را شیوه کار خود قرار می‌دهند، ضرر خواهند کرد، باخت منتظر اینهاست! امروز نهضت فلسطین از همیشه سرحال تر است، و ان‌شاء‌الله به نتیجه خواهد رسید. 📌رهبر معظم انقلاب‌، ۱۴۰۲/۰۷/۱۱ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 /شمار کشته‌های اسرائیلی به 310 نفر افزایش یافت. ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🎥تصاویری از شلیک گسترده موشک و راکت‌های مقاومت از غزه به سمت تل آویو #ظــهور_نــزدیکہ... نشــانہ‌هـ
⭕️ اعلام ارشد نظامی اتاق عملیات مقاومت در لبنان، شمار کشته شدگان رژیم صهیونیستی در عملیات «طوفان الأقصی» بسیار فراتر از آن چیزی است که در رسانه‌های صهیونیستی اعلام شده است. 🔹تاکنون قریب به ٩٠٠ اسرائیلی به هلاکت رسیده و بیش از ١۴٠٠ نقر زخمی شده اند. 🔹منابع عبری زبان تاکنون به هلاکت ۳۰۰ اسرائیلی و زخمی شدن ١١٠٠ نفر اعتراف کرده اند
⭕️‏چرا هر اتفاقی برای صهیونیست‌ها میوفته به من نگاه می کنید؟ 😂😉 سلامتی سربازان عج صلوات🌺
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 💠زیبا نیست که سخنان رهبر انقلاب در آخرین سخنرانیش در هفته گذشته بر محور ریشه کنی و نابودی اسرائیل بود؟! در آنجایی که فکرش را نمیکنید ما به سراغتان می آییم. نصر من الله و فتح قریب🔥 =ظهور 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 ظهور بسیار نزدیک است اللهم عجل لولیک الفرج https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
برگردنگاه‌کن پارت108 با ساره روبروی مغازه‌ی امیر زاده در آن طرف خیابان قرار گذاشتم تا لباسهای بچه‌ه
برگردنگاه‌کن پارت109 لبخند زدم. –البته ما همینجوری هم قاچاقی کافی‌شاپمون بازه‌ها. نمی‌دونم تجمع و مهمونی بشه اینجا برگزار کرد یا نه. بعد از روی کنجکاوی پرسیدم: –مگه شما مراسم عروسی گرفتید؟ عروس خانم چنان با اشتیاق از مراسم عروسی کوچکشان تعریف میکرد که مجذوبش شدم. –ما فقط اقوام درجه یک رو دعوت کردیم. همه هم با ماسک و با فاصله بودند. حواسم آنقدر پیش حرفهایش بود که وقتی صدای آویز در کافی شاپ به صدا درآمد بر نگشتم نگاه کنم. همین که عروس خانم حرفش تمام شد. چرخیدم که از کنار میز پشتی بروم، دیدم امیرزاده روی صندلی میز پشتی نشسته، صندلی را انتخاب کرده بود که پشتش به در ورودی بود و درست روبروی من با فاصله‌ی شاید یک متر قرار داشت. به صندلی‌اش تکیه زده بود و دست به سینه مثل مجسمه به من زل زده بود. البته من خودم از او بدتر بودم. با دیدنش خشکم زد و نگاهم در نگاهش آنچنان گره‌ایی خورد که نفسم بند آمد. هیچ کدام پلک نمیزدیم. نگاهش گله داشت، مثل آن روزها نبود. غمگین بود. ولی عشق داشت. من اشتباه نمیکنم. نگاهش حرف میزد، فریاد میزد صدایش را می‌شنیدم. گر گرفته بودم، احساس می‌کردم تمام بدنم در آتش می‌سوزد. دیگر طاقت نیاوردم نگاهم را به اطراف چرخاندم و خواستم از جلوی میزش رد شوم بروم که دستهایش را روی میز گذاشت و نگاهش را رویشان چرخاند و صدایم کرد. –خانم میشه سفارش من رو هم بگیرید؟ دلخوری از تن صدایش کاملا مشخص بود. حزنی که در صدایش بود وجدانم را مواخذه می‌کرد. شاید وجدانم خیلی انصاف داشت که خودش را مقصر می‌دانست شاید هم به خاطر دلم بود که برای امیرزاده زودتر از هر کس دیگری کوتاه می‌آمد. برگشتم و کنارش ایستادم. نگاهش را از دستهایش گرفت و چند لحظه روی صورتم غلتاند بعد دوباره سربه زیر شد. چشم‌هایش آنقدر مظلومانه و پر از اندوه بودند که بغض به گلویم ‌آوردند. خدایا چه کنم با این همه بغض روی هم تلنبار شده. تمام توانم را به کار بردم تا صدایم نلرزد و بغضم آشکار نشود. گفتم: –بله، بفرمایید. چی میل دارید؟ سرش را بالا آورد و چشمهایش را بین من و خودکار ساده‌ایی که دستم بود چرخاند. انگار موفق نشده بودم، صدایم برایش عجیب بود چون با تعجب نگاهم کرد و وقتی خودکار را در دستم دید نفسش را پر سوز بیرون داد. دیگر روان نویسی که هدیه داده بود را استفاده نمی‌کردم. سعی کردم قوی باشم. دیگر چاره‌ایی نبود باید هر روز اینجا می‌دیدمش و دم نمی‌زدم. باید صدای قلبم را خفه می‌کردم. باید نگاهش می‌کردم ولی نمی‌دیدمش. حرف می‌زد ولی نمیشنیدم. باید می‌سوختم ولی می‌ساختم. همه‌ی اینها به کنار با غم چشم‌هایش چه می‌کردم؟ خودم را آماده‌ی نوشتن نشان دادم و پرسیدم. –همون همیشگی؟ صندلی‌اش را کمی به طرفم کج کرد. با این کارش به هم نزدیکتر شدیم و این نزدیکی باعث شد خودکار در دستم خیلی ریز شروع به لرزیدن کند. –چی مثل همیشه هست که منم همون همیشگی رو سفارش بدم؟ سکوت کردم. انگشتهایم را محکم به هم فشار دادم تا جلوی لرزششان را بگیرم. خودم را منتظر نشان دادم. لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
برگردنگاه‌کن پارت110 آهی کشید و گفت: –یه قهوه‌ی تلخ لطفا. نگاهم را از روی خودکارم برنداشتم و مشغول نوشتن شدم. به صندلی‌اش تکیه داد و گفت: –لطفا سفارشم رو خودتون بیارید. جدی گفتم: –این کار وظیفه‌ی من نیست. اخم ریزی کرد. –تاحالا که همیشه خودتون میاوردید. مکثی کردم و با مِن و مِن گفتم: –خب، قبلا اضافه بر وظیفم انجام می‌دادم. دستهایش را روی سینه‌اش جمع کرد. –پس اینجا همه دلبخواهی کار می‌کنن؟ نگاهش کردم. نگاهش را به طرف آقای غلامی چرخاند. –واقعا برام سواله، اگه وظیفتون نبوده چرا انجام میدادید؟ حالا که من میخوام انجام بدید می‌گید وظیفم نیست. این تغییرات لحظه‌ایی رو یکی باید جواب بده دیگه. نفسم را بیرون دادم. –باشه، اگه مشکلتون اینجوری حل میشه من براتون میارم. –بعد از این که قهوه رو آوردید میخوام باهاتون حرف بزنم. چشمهایم را در کاسه چرخاندم. –اینجا محل کار منه نمیشه که با مشتری حرف... حرفم را برید و به آن عروس و داماد که نزد آقای غلامی رفته بودند تا درباره‌ی مهمانی‌شان بپرسند اشاره کرد. قبل از من که خیلی راحت داشتید با اونا حرف میز‌دید. –اونا فقط یه سوال کردن. –خب منم فقط یه سوال دارم. بعد نگاهش را عتاب‌آلود از غلامی گرفت و به من داد. آنقدر تحکم داشت که دیگر نتوانستم حرفی بزنم. سرم را پایین انداختم و به طرف پیشخوان راه افتادم. سفارشات را به خانم نقره تحویل دادم و پشت پیشخوان روی صندلی نشستم. خانم نقره نگاهی به من بعد به برگه‌ی سفارش امیرزاده انداخت و با شوخی گفت: –ببین چیکارش کردی که از املت رسید به قهوه، اونم ناشتا میخواد قهوشو تلخ بخوره، فکر کنم اصلا اولین بارشه اینجا قهوه سفارش میده‌ها. زیر چشمی نگاهش کردم. –شمام خوب حواستون به امیرزاده هستا. –مشتری ثابتمونه، میخوای نباشه؟ چی می‌گفتید یه ساعت با هم. شانس آوردی غلامی با اون دوتا مشتری سرش گرمه. –میگه قهوم رو خودت برام بیار. خانم نقره همانطور که به طرف آشپزخانه می‌رفت گفت: –مگه قبلا نمیبردی؟ این که بًغ کردن نداره. اتفاقا منم تعجب می‌کردم مال بقیه رو سعید می‌برد تو می‌چیدی، این رو هم خودت میبردی هم رو میز می‌چیدی. نیم خیز شدم و سرکی کشیدم. آنقدر غرق فکر بود که انگار نصف کشتیهای دنیا را صاحب بوده و حالا غرق شده است. طولی نکشید که خانم نقره آمد. سینی را روی پیشخوان گذاشت. –پاشو ببر. –بدید آقا سعید ببره دیگه. راز آلود نگاهم کرد. –میخوای باهاش لج کنی؟ یه وقت یه ایرادی از کارت درمیاره میره به آقای غلامی میگه واسه خودت بد میشه‌ها. درست می‌گفت. مثلا ممکن بود برود بگوید من با مشتریها زیاد حرف میزنم و به او یا بقیه نمیرسم. ولی نه امیرزاده اهل این حرفها نبود. ✍
برگردنگاه‌کن پارت111 امیرزاده مرد بود یک مرد واقعی... ولی آخر پس چرا با همسرش... خانم نقره سفارش آن عروس و داماد را هم آورد. –آقا سعید بیا اینو ببر.میز شماره هشت. نگاهش که به قهوه‌ی آقای امیرزاده افتاد با چشم‌های گرد شده به طرفم برگشت. –تو هنوز اینو نبردی؟ سرد میشه. اگه تو با این کارات صدای اینو درنیاوردی.... بعد از رفتن سعید از جایم بلند شدم. –الان میبرم. نگاهی به سینی انداختم. –کنار قهوش یه چیزی بزار، خشک و خالی که نمیشه. –گفته تلخ دیگه، بعدشم چیز دیگه‌ایی سفارش نداده، میخوای به حساب خودت یدونه شکلات تلخ بزارم؟ نوچی کردم. نه بابا، میخوای اوقاتش تلخ‌تر بشه. قهوه تلخ، شکلات تلخ چه شود. خندید. –شود برج زهرمار. شاکی نگاهش کردم. –یه شکلات شیری یا ویفری، چیزی، خلاصه یه چیز شیرین بزار. از باکس زیر پیشخوان دو عدد شکلات مغزدار شیری برداشت و کنار فنجان قهوه‌اش گذاشت. –بفرما، سینی را برداشتم و به طرف میزش راه افتادم. دست راستش را زیر سرش مشت کرده بود و منتظر نگاهم می‌کرد. احساس کردم قلبم از جایش کنده شد. صدای گروپ گروپش را می‌شنیدم. پاهایم دستپاچه شدند و سریع‌تر از هر وقت دیگری خودشان را به میزش رساندند. برای همین چند قطره از قهوه داخل نعلبکی‌اش ریخت و شکلاتهای کنار فنجان را خیس کرد. با شرمندگی سینی را روی میزش گذاشتم. صاف نشست و به نعلبکی نگاه کرد و گفت: –یادتونه روز اولی که می‌خواستید چایی رو بزارید رو میز چی شد؟ سرم را پایین انداختم. –ببخشید الان براتون تمیز... با دستش مانع شد. –نیازی نیست. الان دیگه وارد شدید، حداقل رو لباسم نمی‌ریزین، شانس آوردم وگرنه لک قهوه که پاک نمیشه. از حرفش خوشم نیامد برای همین گفتم: –شما نگران نباشید اگه لک میشد خشکشویی ها بلدن چطوری پاکش کنن. پوزخندی زد. –خسته نباشید. فکر کردم می‌خواهید بگید خودم می‌برم می‌شورم. پوفی کردم و زیر لب گفتم: –فعلا که اتفاقی نیوفتاد. خودش را منتظر نشان داد که قهوه‌اش را جلویش بگذارم. نگاهی به شکلاتها انداخت. –من که شکلات سفارش ندادم. به مسخره گفتم: –خانم نقره گذاشته، حتما بخورید واسه اعصاب خیلی خوبه. یکی از شکلاتها را در دستش گرفت و زمزمه کرد. –ببینید همه میدونن کنار هر تلخی باید یه شیرینی هم باشه وگرنه... همان لحظه یک مشتری جدید وارد کافی‌شاپ شد. حرفش را بریدم. –ببخشید من باید برم. مات زده نگاهم کرد. مشتری یک آقای جوان بود که معلوم بود اعصاب ندارد. سه تا ماسک روی هم زده بود. همین که نشست ته مانده‌ی سیگارش را داخل گلدان گلی که روی میز بود انداخت. چون گلدان شیشه‌ایی بود کثیف شدن آبش مشخص شد. نگاه متعجبم را به صورتش انداختم. –آقا سطل آشغال اون گوشه هست، چرا اینجا انداختید. طلبکار گفت: –خب یه زیر سیگاری چیزی بزارید اینجا دیگه من پاشم تا اونجا برم؟ گلدان را برداشتم و گفتم: –اینجا سیگار کشیدن ممنوعه. زمزمه کرد. –اینجا که پرنده پر نمیزنه، سیگار کشیدن به کجا برمی‌خوره. حرفش توهینی بود به همه‌ی آدمهایی که در کافی شاپ بودند. لیلافتحی‌پور
برگردنگاه‌کن پارت112 گلدان را روی پیشخوان گذاشتم. آقا ماهان که در حال تزیین یک اسموتی بود. پرسید: –اینو چرا گذاشتید اینجا؟ –مال میز شماره یازده هست، ته سیگارش رو توش انداخته. ماهان با انزجار به گلدان نگاه کرد. –بعضیها یه ذره شعور ندارن، گنگ نگاهش کردم. برای عوض کردن موضوع به پودر نارگیلی که دستش بود اشاره کرد. –می‌بینی، این خانم نقره و بقیه فقط دنبال کار کشیدن از آدم هستن، آخه یه مسئول خرید میاد اینجا اسموتی سرو کنه؟ لبخند زدم. –چه اشکالی داره، همکاریه دیگه. آقای تازه وارد صدایم زد. –ببخشید من برم سفارش بگیرم. آقای تازه وارد دستمال کاغذی برداشته بود و مدام روی میز را دستمال می‌کشید. تا نزدیکش شدم گفت: –خانم یه الکل بیار اینجا رو ضد عفونی کن. نه به ته سیگار انداختنش، نه به این وسواسی بودنش. –آقا میزها همه قبلا ضد عفونی شدن. زیر لب گفت: –ضد عفونی شدن، آره جون خودت حرفش را نشنیده گرفتم. –ببخشید چی میل دارید براتون بیارم. نگاهی به امیرزاده انداخت و پچ پچ کنان گفت: –تا اینجا رو ضد عفونی نکنی، سفارش بی سفارش. فقط پول میگیرن، اگه من فردا کرونا بگیرم کی میخواد جواب بده. انگار کسی مجبورش کرده بود به اینجا بیاید. نمی‌دانم چرا در بین حرفهایش به امیرزاده نگاه می‌کرد. روی مچ دستش یک علامت عجیب خالکوبی کرده بود که توجهم را جلب کرد. دستمال کاغذی که دستش بود را روی زمین انداخت و عصبی رو به من گفت: –چته، به چی زل زدی، برو یه الکل بیار خودم پاک کنم. کمی ترسیدم و برای آوردن الکل از او دور شدم. تا خواستم از جلوی میز امیرزاده رد بشوم تا الکل بیاورم گفت: –خانم چند لحظه. به طرفش برگشتم و جلوی میزش ایستادم. –بله. اشاره به قهوه‌اش کرد. –این که سرده. دستپاچه گفتم: –واقعا؟ به جای جواب فقط چشم‌هایش را باز و بسته کرد. ولی وقتی چشم‌هایش را بست برای باز کردنشان عجله‌ایی نکرد و وقتی چشم‌هایش را باز کرد نگاهش در نگاهم در هم آمیخت و باعث شد فراموش کنم قرار بود به دنبال چه کاری بروم. حس کردم پوست صورتم سرخ شده، نگاهم را به فنجان دادم و بی اراده و از روی عادت انگششتهایم را دور بدنه‌ی فنجان حلقه کردم. –بله سرد شده، بدید ببرم. تا خواستم فنجان را بردارم، فنجان را برداشت و جرعه‌ایی خورد. –سرد نشده، سرد بود. شماحرف من رو باور ندارید، خودتون امتحان می‌کنید؟ –نه، فقط خواستم... جدی نگاهم کرد. ماسکش را برداشته بود. لبهایش را روی هم فشار داد. – سرد می‌خورم. فقط شما اون وقتی که می‌خواستی بزاری اینو ببری، بزار برای من و جوابم رو بده. من فقط یه سوال دارم. چرا؟ یهو چه اتفاقی افتاد که... آقای تازه وارد با صدای بلند گفت: –خانم این الکل چی شد؟ توجه همه به طرفش جلب شد. حتی آقای غلامی، آن آقا رو به جمع گفت: –یک ساعته به دخترک گفتم برو الکل بیار رفته وایساده داره لاس میزنه. از حرفش آنقدر خجالت کشیدم که دلم می‌خواست زمین دهن باز می‌کرد و من درونش فرو می‌رفتم. امیرزاده ابروهایش را در هم گره زد و از جایش بلند شد تا به طرف آن آقا برود. فوری دستم را جلویش حائل کردم. –خواهش می‌کنم نرید. ولش کنید، اینجا برای من دردسر درست میشه. اون از عمد این کار رو می‌کنه نمی‌دونم چرا می‌خواد شما رو عصبانی کنه. امیرزاده چپ چپ به آن مرد نگاه کرد و پوفی کرد و سرجایش نشست ولی معلوم بود از کاری که کرده اصلا راضی نیست. آن مرد دوباره گفت: –آره، بشین به لاس زدنت ادامه بده، راحت باش. این بار امیرزاده با سرعت بیشتری از جایش بلند شد و رو به من لب زد. از کافی شاپ میبرمش بیرون و حسابش رو میرسم. بعد با گامهای بلند خودش را به آن مرد رساند. آن مرد وقتی امیرزاده را بالای سرش دید خونسرد گفت: –ماسکت رو بزن تا هممون رو کرونا ندادی. امیر زاده خم شد روی صورتش و گفت: –مثل این که تو بلد نیستی مودبانه حرف بزنی. پاشو بریم بیرون ببینم اونجام اینقدر زبونت درازه. مرد با طعنه گفت: –مثلا بیرون بیام میخوای چیکار کنی؟ خوش دارم همینجا بشینم. امیرزاده یقه‌اش را گرفت و مشتی حواله‌ی صورتش کرد. تا به حال از کتک خوردن کسی اینقدر خوشحال نشده بودم. واقعا دلم خنک شد. ولی ترسیدم امیرزاده آسیبی ببیند. برای همین خودم را کنارشان رساندم و به امیرزاده گفتم: –بسشه ولش کنید. ولی انگار زبان درازی آن مرد می‌خواست کار دستش بدهد. زیر لب فحشی به امیرزاده داد و امیرزاده مشت دوم را نثارش کرد. گوشه‌ی آستین پلیور امیرزاده را گرفتم و عقب کشیدم و با نگرانی گفتم: –تو رو خدا بیایید عقب، ولش کنید. امیرزاده برگشت و نگاهم کرد و با دیدن نگرانی‌ام یقه‌ی آن مرد را رها کرد و گفت: –چیز مهمی نیست شما برید... هنوز حرفش تمام نشده بود که آن مرد از فرصت استفاده کرد و مشتی به صورت امیرزاده زد. من جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم: –مواظب باشید. هم زمان آقای غلامی و ماهان و سعید خودشان را رساندند. لیلافتحی‌پور