eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
اضطرار.mp3
3.43M
⏪محوری‌ترین و کلیدی‌ترین موضوع در مهدویت اضطرار است... 🎙استاد عالی اللهم عجل لولیک الفرج https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| علت 50 درصد مشکلات روحی ما (اضطراب، افسردگی، خشم، پرخاشگری، ناامیدی، بدبینی، زودرنجی و ...) تغذیه نادرست و عدم توجه ما به جسم‌مان است ! 🎞 رسانه رسمی استاد محمد شجاعی !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجموعه قسمت پنجم: "تنوع در خلقت برگ‌ها" برگ درختان سبز در نظر هوشیار🌱 هر ورقش دفتریست معرفت کردگار !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
52.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزیزان، جوشن صغیر را لطف کنید و نشر دهید،‌اجرتون با خداوند منان. غزه زیر آتیش شیاطین است هر چند قوی تر از همیشه.... 🌹دعای جوشن صغیر تندخوانی با صدای اباذر الحواجی https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🔸باید صدای مظلوم باشیم ➖ اگه ظلم ظالم رو ببینیم و سکوت کنیم در گناه ظالم شریک هستیم 🤲 در این شرای
از همگی شما بزرگوارن عذر خواهی میکنیم اگه مطالب سنگین و ناراحت کننده هستن ولی اینا واقعیت امروز مردم مظلوم فلسطین هستش 😔 اگه کاری از دستمون بر نمیاد لاقل میتونیم براشون دعا کنیم با دیدن این مطالب از سوز دل دست به دعا برداریم و از خدا سلامتی و پیروزی براشون طلب کنیم 🤲 به امید فرج مولامون به زودی💔 الهی آمین🤲 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌹ختم صلوات جهت تعجیل فرج 🌹 منتظران گرامی، دغدغه مندان ظهور توجه فرمایید 👇 در نظر داریم ختم چند ملیون صلوات جهت تعجیل فرج آقای عزیزتر از جانمان امام زمان غریبمان داشته باشیم، ما را در این امر یاری فرمایید 👈به هر تعدادی که می توانید شما هم در تعجیل فرج سهیم شوید. به نیابت از ابوالفضل العباس علیه السلام و به نیت ظهور هر چه سریعتر آقاجانمان امام زمان ارواحنافداه قدم بردارید جهت ثبت تعداد صلوات روی لینک زیر کلیک کنید 👇 https://EitaaBot.ir/counter/gcd لطفا برای دیگران هم ارسال بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت162 او اینجا چیکار می‌کرد؟ محکم یقه‌ی امیرزاده را می‌کشید. دلم شور زد و بی‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت163 رنگ امیرزاده پریده بود. حالش چندان خوب نبود ولی با این حال چشمش به من بود. آقای پرستار پرسید: –سر چی چاقو خوردی؟ نگاه از من گرفت. –باور کنید درست نفهمیدم، میگفت ناموسم امده تو مغازه‌ی تو، حالا ناموسش کیه و ماجرا از چه قراره نفهمیدم. یه جوری کاراش غیر عادی بود، انگار نمی‌فهمید چی‌کار میکنه. فوری گفتم: –ناموسش همون خانمه که بهتون گفتم بود. امیرزاده با تعجب پرسید: –مطمئنید؟ –بله. تا پرستار خواست در آمبولانس را ببندد سرآسیمه گفتم: –عه گوشیتون، پیشتون باشه لازم میشه. آقا سروش گوشی را گرفت و امیرزاده چشم‌هایش را باز و بسته کرد و برای آرامش من لیخند زد. دوباره من ماندم با کلی دلشوره و نگرانی. دیگر مغازه را باز نکردم. از این که تنها در مغازه بمانم می‌ترسیدم. به طرف خانه راه افتادم و به ساره زنگ زدم. با اولین بوق جواب داد. با بغض گفتم: –ساره اگه بدونی چه اتفاقاتی افتاد. –دوباره چی شده؟ چته؟ من الان از اون موقع منتظرم تو بهم زنگ بزنی خبر بدی. با مکث پرسیدم: –خبر چی؟ –کوفت و خبر چی؟ بالاخره چی گفت زنش بود؟ –آهان اونو میگی، نه بابا، من چاقو خوردنش رو میگم. هینی کشید. –یا خدا، چاقو چرا؟ کی چاقو زد؟ بغضم شدید‌تر شد. –همون مرده که امده بود مغازه سراغ زن سابق امیرزاده رو می‌گرفت. –زن سابقش؟! –آره، آره، اون زن سابقش بوده. دروغ گفته زنشه. دوباره هینی کشید. –تو مطمئنی؟ از کجا میدونی؟ شاید امیرزاده داره بهت دروغ میگه. از حرفش یک آن بغضم را قورت دادم و همانجا ایستادم و بعد از چند لحظه سکوت گفتم: –امیرزاده دروغ نمیگه، گفت دوساله جدا شدن. توام چه حرفهایی میزنیا، اصلا چرا باید دروغ بگه... ساره نفسش را بیرون داد. –اصلا با تو نمیشه حرف زد فعلا کور و کری، درکت میکنم. واسه همین خودم باید دست به کار بشم. فهمیدنش کاری نداره. فقط باید اون دختره رو پیدا کنم. حالا جریان چاقو رو تعریف کن ببینم، جریان چیه... تمام ماجرا را از اول تا آخر برایش تعریف کردم. در آخر تصمیم گرفتیم که تا وقتی امیرزاده حالش خوب شود ساره هم در مغازه کنار من باشد و بساطش را هم همانجا روی پیشخوان پهن کند و بفروشد. در آخر ساره خندید و گفت؛ –فکر کنم آخرش این مغازه‌ی امیرزاده تبدیل بشه به مغازه‌ی مترو فروشان. –البته ساره اول باید از امیرزاده اجازه بگیرما. به خانه که رسیدم اول سرکی در اتاق مادربزرگ کشیدم و سلام کردم. وقتی دیدم روی تشکش نشسته و در حال دوختن تابلو است همانجا ماتم برد. –مامان بزرگ چیکار می‌کنید؟ شما باید استراحت کنید. مادر بزرگ دست از کارش کشید. –من حالم خوبه دخترم الان فقط واسه قرنطینه اینجا دور از بقیه نشستم. خودم به مامانت گفتم به منم از اینا بده بدوزم حوصلم سر رفته بود. –مگه بلدید؟ –دیگه حاشیه‌ی دورش رو که می‌تونم بدوزم. لبخند زدم. –شما معرکه‌اید. به اتاق خودمان که رفتم دیدم بقیه آنجا مشغول کار هستند. همانطور که کیف و مانتوام را از پشت در آویزان می‌کردم گفتم: –میگم مامان، یه فکری کردم. مادر سوزنش را بین دندانهایش گذاشت و همانطور که در جعبه‌ی مرواریدها دنبال چیزی می‌گشت گفت: –چی؟ پچ پچ کنان ادامه دادم. –مامان بزرگ رو همینجا به عنوان نیروی کار نگه داریم، به نظرم روزی دوتا تابلو بتونه بدوزه ها... نادیا نوچ نوچی کرد. –بیچاره مامان بزرگ شانس آورده مریضه وگرنه تو الان حسابی ازش کار می‌کشیدی. محمد امین خندید. –فکر کنم تلما به هر کی میرسه که دوتا دست و دوتا چشم داره به عنوان نیروی کار نگاهش میکنه. نادیا ادامه‌ی حرف او را گرفت. –البته طرف یه چشمم داشته باشه کار نادیا راه میوفته‌ها. مادر سرش را به کارش مشغول کرد و زمزمه کرد. –اتفاقا مامان بزرگ باید بمونه چون فعلا خونه ایی نداره که برگرده. متعجب کنار مادر نشستم. –مگه خونش چی شده؟ –عموت داره می‌فروشه، احتمالا آخر هفته میرن واسه معامله. کنجکاو پرسیدم. –یعنی مامان بزرگ خبر نداره؟ –نه، حالا گفتیم حالش کاملا خوب بشه بعد بهش بگیم. لبهایم را بیرون دادم. –به نظر من که حالش خوبه، زودتر بهش بگید، یه وقت ناراحت میشه. –بابا بهتر میدونه، بالاخره خانواده خودش رو بهتر می‌شناسه. نادیا گفت: –من دلم واسه این میسوزه که بیچاره مامان بزرگم مثل ما باید بره مستاجری. پرسیدم.: –مامان، ما با پولی که از فروش خونه می‌گیریم نمی‌تونیم یه خونه بخریم؟ مادر بلند شد. –نمی‌دونم، شنیدم خونه خیلی گرون شده. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت164 آن شب چند بار به امیرزاده پیام دادم ولی اصلا پیامها را ندیده بود. دلم برایش شور میزد. با حرفهایی که زده بود، حالا دیگر حداقل می‌توانستم زنگ بزنم و دچار عذاب وجدان نبودم. دلم می‌خواست آن خانم را که گفته بود من همسر امیرزاده هستم را پیدا کنم و فقط بپرسم چرا این حرف را زده، چرا با همین یک جمله‌اش اینقدر اعصاب مرا به هم ریخته بود. اصلا باید در مورد همه چی از او می‌پرسیدم. گوشی را برداشتم تا شماره امیرزاده را بگیرم ولی با خودم گفتم شاید جلوی برادرش معذب باشد. برای همین منصرف شدم. باید این خبر را به رستا هم می‌دادم. زنگ زدم و مفصل تمام حرفهای امیرزاده و اتفاقاتی که افتاد را برایش توضیح دادم. خوشحال بودم که ماجرای برادرشوهرش خود به خود کنسل شد. فردای آن روز به نزدیک مغازه که رسیدم دیدم ساره منتظرم است. –چه سحر خیز. لبهایش را کج کرد. –سحرخیز چیه، لنگ ظهره، اینجوری میای سر کار؟ ریموت را زدم. –مگه کله پاچه‌اییه، صبح زود بیام چیکار کنم؟ وارد مغازه شد و کوله‌اش را روی پیشخوان گذاشت. –چه خبر؟ با ناراحتی گفتم: –اعصابم خرده ساره، دیروز بهش پیام دادم حالش رو پرسیدم تا حالا جواب نداده. نگرانشم، . رومم نمیشه بهش زنگ بزنم، میگم شاید گوشی دست برادرش باشه. –خب دست هر کی میخواد باشه، زنگ بزن بگو من همکارشم، خواستم حالش رو بپرسم. نگاهم را پایین انداختم. –شاید درست نباشه، شاید امیرزاده دوست نداشته باشه... دستش را در هوا تکان داد. ول کن بابا توام، کدوم بیمارستانه؟ اسم بیمارستان را که گفتم فوری سرچ کرد و شماره‌‌ی بیمارستان را پیدا کرد و زنگ زد. بعد از چند دقیقه که به متصدی وصل کردند اسم و فامیل امیرزاده را گفت و حالش را پرسید. بعد گوشی را روی بلندگو گذاشت. متصدی بعد از پرسیدن نسبت ساره گفت: –ایشون دیشب عمل کردن، الانم تو بخشن. حالشون خوبه. ساره گفت: –ببخشید خانم حالا که به خاطر کرونا نمی‌تونم بیام برادرم رو ببینم میشه وصل کنید تلفنی باهاش حرف بزنم، هر چی به گوشیش زنگ میزنم جواب نمیده نگرانم. خانم مکثی کرد و خواست بهانه‌ایی بیاورد که دوباره ساره التماس کرد. بعد خانم شماره داخلی و اتاق را داد و گفت که بگیم برامون وصل کنن ساره بدون این که نظر مرا بخواهد شماره داخلی را گرفت و بعد هم شماره تخت را گفت. قلبم چیزی نمانده بود از جایش کنده شود. آقایی گوشی را برداشت. ساره فوری سلام و احوالپرسی کرد و گفت: –ببخشید می‌تونم با علی آقا صحبت کنم؟ –آن آقا پرسید: –شما؟ چشم‌هایم را بستم. –من همکارشونم. برای چند لحظه دیگر صدایی از آن طرف خط نیامد. ساره نگاهی به گوشی‌اش انداخت. تا خواست قطع کند صدای خش دار امیرزاده را شنیدم. –الو... ساره لبخند زد و گوشی را به طرفم گرفت و با ابرو اشاره کرد که حرف بزنم. دچار لکنت شده بودم، هنوز هم به کارهای ساره عادت نداشتم، فکر نمی‌کردم به این سرعت بتواند با او تماس بگیرد. امیرزاده دوباره گفت: –الو... ساره اخم کرد و ضربه‌ایی به پهلویم زد و پچ پچ کرد. –دوباره لالمونی گرفتی؟ میخوای قطع کنه؟ با من و من گفتم: –الو، س...سلام. –سلام. شمایید تلما خانم؟ حالتون خوبه؟ به آرامی گفتم: –ببخشید مزاحم شدم، پیام دادم جواب ندادید نگران شدم. –ببخشید، گوشیم رو برادرم برده گذاشته تو ماشینش، چند بار بهش گفتم بره بیاره، می‌خواستم بهتون زنگ بزنم، ولی داداش گفتن هر کس باهات کار داشته باشه به من زنگ میزنه دیگه. بعد خنده‌ایی کرد و ادامه داد: – تنبلی تو خانواده ما ارثیه... فوری گفتم: –نه شما تنبل نیستید، اگه حالتون خوب بود حتما می‌رفتید میاوردید. از تعریفم خوشش آمد. –ممنون. خلاصه ببخشید دیگه، من هر دفعه جز نگران کردن شما کار دیگه‌ایی انجام ندادم. –خداروشکر که حالا حالتون خوبه. خواستم یه موضوعی رو هم بهتون بگم. مشکوک پرسید: –چی شده؟ –چیز مهمی نیست، فقط خواستم ازتون اجازه بگیرم تا برگردید ساره تو مغازه پیش من باشه، آخه به خاطر اون اتفاق دیگه می‌ترسم تنها بیام مغازه. لحن مهربانی گرفت. –حق دارید بترسید. اون مغازه متعلق به خودتونه، ولی اون دختره اونجا نباشه بهتره، همش دنبال دردسره. زیر چشمی نگاهی به ساره انداختم و گفتم: –باشه، هر جور که شما صلاح می‌دونید. انشاالله زودتر حالتون خوب بشه و بتو نید... وسط حرفم ناگهان ساره گوشی را عقب کشید و قطع کرد. –چرا قطع کردی؟ داشتم حرف میزدم. اخم کرد. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت165 –لازم نکرده، من و باش که خودم رو به آب و آتیش زدم که شما با هم حرف بزنید. حالا دیگه من شدم دردسر. اصلا این امیرزاده رو ول کن. پس فردا لابد میخواد بگه دوستت نیاد تو خونه زندگی ما، اونوقت توام میخوای سرت رو کج کنی و بگی، چشم هر جور شما صلاح می‌دونید. جمله‌ی آخر را که گفت سرش را کج کرد. سرم را پایین انداختم. –خب بهش حق بده ساره، یادت رفته دفعه‌ی پیش باهاش چیکار کردیم. ساره داد زد. –چیکار کردیم؟ تقصیر خودش بود، می‌خواست از اول همه چی رو درست برات توضیح بده. دیدم دوباره ساره می‌خواهد گر بگیرد برای همین حرفی نزدم. به آشپزخانه رفتم و صدایش کردم. وقتی آمد یک لیوان آب دستش دادم. –بیا ابن رو بگیر بخور. با غیظ نگاهم کرد. –حالا کی آب خواست. –آب نطلبیدس دیگه، بخور. با اکراه لیوان لیوان آب را سر کشید. با صدای زنگ گوشی‌ام به طرفش رفتم ساره هم دنبالم آمد. اسم امیرزاده را که دیدم ذوق زده گفتم: –ساره نگاه کن، خودش زنگ زد. ساره نگاهش را تابی داد و حرفی نزد. همین که جواب دادم گفت: –ببخشید، نمی‌دونم چرا قطع شد. داداش رو فرستادم رفت گوشی خودم رو آورد. زنگ زدم بگم اگر می‌خواهید به ساره خانم بگید بیاد مغازه اشکالی نداره. درسته ازش شاکی‌ام، ولی همین که حواسش به شما هست دستش درد نکنه. اینجوری حداقل خیالم از طرف شما راحته. لبخند زدم. –خیلی ممنونم، لطف کردید. راستش یه موضوع دیگه هم هست، می‌خواستم بهتون بگم. –جانم؟ گاهی فقط کافیست یک کلمه بشنوی و تمام سلولهای بدنت به لرزه در بیایند. این یک کلمه‌های ویران کننده گاهی آنقدر پر قدرت هستند که باورت نمی‌شود. گاهی ابن جانم گفتنها جانت را می‌گیرند. –تلما خانم؟ چی شد؟ بگید راحت باشید من سراپا گوشم. می‌دانم تو گوش می‌دهی این منم که زبان گفتنم کم آورده، کاش کمی فرصت می‌دادی و اینطور بی مقدمه به جانم نمی‌افتادی. ساره سقلمه‌ایی به پهلویم زد و مرا به خودم آورد. –خواستم بگم اگر راضی هستید ساره اجناسش رو گوشه پیشخوان بچینه برای فروش. این بار قهقه زد و وسط خندیدنش صدای ناله‌اش بلند شد. –آخ...، هراسان پرسیدم: –چی شد؟ –هیچی بخیه‌هام درد گرفت. من گفتم اون ساره خانم مجانی کاری انجام نمیده‌ها... ساره با شنیدن این حرفش پشت چشمی نازک کرد و رفت پرید روی پیشخوان و نشست. امیرزاده گفت: –مشکلی نداره، فقط بهش بگید مغازه رو بازار روز نکنه‌ها... نگاهی به ساره انداختم. –باشه چشم. –چشمتون بی بلا، فقط... –فقط چی؟ –اوم، فقط خیلی مواظب خودتون باشید. –شمام همینطور. مادر بزرگ دیگر کم‌کم از اتاقش بیرون می‌آمد. سرفه‌اش هم بهتر شده بود. ماجرای فروش خانه را فهمیده بود و ناراحت گوشه‌ی کاناپه کز کرده بود. کنارش نشستم و گفتم: –مامان بزرگ چرا ناراحتید؟ بهتر که خونه فروخته شد، اصلا شما همینجا پیش ما بمونید، ما از خدامونه... مادر هم آمد و کنارمان نشست. –مادر شما روی سر ما جا دارید. خدا شاهده اگه اینجا بمونید ما هممون خوشحال میشیم. مادر بزرگ فکری کرد و رو به مادر گفت: –تو الان نزدیک سی ساله عروس منی، تو این مدت جز خوبی و مهربونی و انسانیت چیزی ازت ندیدم. همیشه کمک حالم بودی. خدا پدر و مادرت رو بیامرزه همیشه دعاشون می‌کنم. ولی من هیچ وقت نتونستم کاری برات بکنم. حتی گاهی دخترام مثل حالا ترسیدن بهم نزدیک بشن ولی تو راضی نشدی من رو ول کنی، تو این مدت از پا افتادی از بس مواظبم بودی. از دیشب میدونی به چی فکر می‌کنم؟ من و مادر هر دو پرسیدیم: –چی؟ –این که منم حداقل این آخر عمری یه کاری برای شما انجام بدم. بیایید با کمک هم سهم جلال رو بخریم. من مستاجر رو در میارم شما بیایید بشینید طبقه‌ی پایین. دخترام رو هم فعلا راضی می‌کنم تا کم‌کم پولشون رو بدیم. من و مادر بهت زده به همدیگر نگاه کردیم. مادر گفت: –آخه ما به جز پول پیش این خونه و یه پس‌انداز مختصر چیزی نداریم. مادر بزرگ گفت: –شما ماشینتون رو هم بفروشید هر چی کم امد من دارم. بقیه‌اش رو من میدم. من ذوق زده گفتم: –اینجوری خیلی خوب میشه، ما هم از این مستاجری خلاص میشیم. مادر با نگرانی گفت: –شاید بابات قبول نکنه. التماس آمیز گفتم: –اگه شما بهش بگید حتما قبول می‌کنه. –آخه عمه‌هاتم باید راضی باشن. مادر بزرگ گفت: –اونا راضی هستن. تو این چند سال هر دفعه جلال حرف فروش خونه رو زد دخترا خودشون همین پیشنهاد رو به من می‌دادن. تو برای دخترای من مثل خواهر بودی، همیشه هواشون رو داشتی اونا خیلی دوستت دارن. مادر سرش را کج کرد. –من هر کاری کردم وظیفم بوده، والا من از حرفهاتون اونقدر غافلگیر شدم که نمی‌دونم الان چی بگم.
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت166 چند روزی بود که ساره همراهم در مغازه بود. برایم جالب بود که هر مشتری که حتی برای قیمت گرفتن وارد مغازه میشد شده حتی یک خرید از ساره می‌کرد. برایش خوشحال بودم که با آمدن به اینجا درآمدش سرجایش است. نزدیک ظهر بود می‌خواستم ناهار گرم کنم که با هم بخوریم. همان موقع خانمی که ادعا می‌کرد همسر آقای امیرزاده است وارد مغازه شد. حالا دیگر اسمش را می‌دانستم. من و ساره با تعجب نگاهش کردیم. جلوی پیشخوان ایستاد و پرسید: –بازم خودش نیست؟ از او دلخور بودم با دروغی که گفته بود باعث خیلی مشکلات شده بود. وقتی دید جوابش را نمی‌دهم و طلبکارانه نگاهش می‌کنم. گفت: –چیزی شده؟ ساره پرسید: –جنابعالی خبر نداری؟ شوهر آیندت فرستادش بیمارستان هلما خانم؟ کمی دستپاچه شد ولی زود خودش را جمع و جور کرد و گفت: –منظورت چیه؟ ساره طلبکارانه گفت: –منظورمون اینه که ما همه چیز رو می‌دونیم، الانم حتما امدی ببینی امبرزاده‌ی بدبخت مرده یا زندس. خیالت راحت زنده میمونه، فقط چندتا بخیه خورده. اوم هم کم نیاورد. –یعنی اینقدر عمیق بوده که کارش به بیمارستان کشیده شده؟ ساره گفت: –یعنی نقشه رو خوب اجرا نکرده؟ قرار بوده سطحی‌تر بزنه؟ –نه، میثم گاهی اختیار از کفِش میره و نمی‌تونه خودش رو کنترل کنه. ساره دست به سینه شد. –خب اگه مریضه بره دکتر، چرا تو خیابون می‌چرخه. هلما حرفش را تایید کرد. –الان داره همین کار رو می‌کنه. با حرص گفتم: –اینجوری که سنگ رو سنگ بند نمیشه. چون این دومین باره باهاش درگیر میشه. خانم سرش را پایین انداخت. –همش تقصیر منه. ساره دست به کمر شد. – شما بهش گفتید بره جوون مردم رو چاقو بزنه؟ تیز به ساره نگاه کرد. –چرا باید این رو بگم. اون فقط از دلایل طلاقمون پرسید منم اذیت و آزارهایی که دیده بودم رو گفتم، حتما اونم ازش کینه گرفته. من فقط درد و دل کردم. کش دار گفتم: –آزار و اذیت؟ اونم آقای امیرزاده؟ ساره پرسید: –حالا آدم قحط بود؟ حتما باید با این دیوونه درد و دل می‌کردی؟ هلما رو به من گفت: –گول ظاهرش رو نخور، منم اول فکر کردم خیلی مرد خوبیه ولی بعدا فهمیدم اصلا نشناختمش. بعد رو به ساره ادامه داد: –میثم شاگردمه. پسر خوبیه، فقط گاهی... از حرفش دلم ریخت. به ساره نگاه کردم. ساره پرسید: –تو که از شوهر سابقت اینقدر شکاری پس چرا اون روز به این رفیق ما گفتی که زن آقای امیرزاده هستی؟ کف دستش را روی سینه‌اش گذاشت و به من نگاه کرد. –من گفتم؟ کی؟ پوزخندی زدم. –یادت نمیاد؟ همون روز که کم مونده بود با ماشین زیرم کنی. ساره گفت: –بایدم یادت نیاد، آدم دروغگو کم حافظه میشه. رو به ساره گفت: – خانم تهمت نزن. این دوستت گوشاش مشکل داره، من گفتم قبلا همسرش بودم. ساره با تعجب نگاهم کرد. هر چه به ذهنم فشار آوردم یادم نمی‌آمد که او کلمه قبلا را به کار برده باشد. ساره طلبکارتر پرسید; –خب مگه ازش جدا نشدی، مگه نمی‌گی مرد زندگی نبوده پس دم به ساعت چی می‌خوای اینجا؟ یا اونجا جلوی خونشون چی می‌خواستی؟ اخم کرد. –مهریه‌ام رو. هر ماه باید یه نیم سکه بده، ولی چند ماهه همش عقب میندازه من به پولش احتیاج دارم. با تعجب گفتم: –نیم سکه؟ سرش را تکان داد. –آره، من بیشتر مهریه‌ام رو بخشیدم. تازه اون انتظار داشت کلش رو ببخشم. –یعنی شما طلاق خواستید؟ نگاهی به ساره انداخت. –آره، یعنی خودشم می‌خواست ولی به خاطر سنگین بودن مهریه تحمل می‌کرد. چون سکه یهو خیلی گرون شد. البته ما چند ماه قبل از طلاقمون یه جورایی طلاق عاطفی گرفته بودیم. ساره دوباره پرسید: –من دلیل طلاق شما رو متوجه نشدم. نگاهش را پایین انداخت. –یه مسائل شخصیه دیگه. ساره با لحن طلبکاری در حالی که به من اشاره می‌کرد گفت: –یعنی چی؟ این میخواد باهاش ازدواج کنه، حقشه بدونه. –شما مگه نگفتید نامزد داره، وضع مالی نامزدشم خیلی خوبه. ساره کف دستش را روی سینه‌اش گذاشت. –من؟ کی؟ نه عزیزم شما گوشات مشکل داره، من گفتم قبلا نامزد داشته نه حالا. .
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت167 هلما خانم وقتی فهمید چه رکبی خورده کوتاه آمد و رو به من گفت: –آره من اون روز اونجوری گفتم چون حدس زدم رابطه‌ایی بین شما و علی هست. نخواستم این ارتباط قوی‌تر بشه. ساره پوزخندی زد. –ولی موفق نشدی، اگر این شوهر آینده‌ی شما بیچاره رو چاقو نزده بود الان مجلس خواستگاری بود. چپ چپ به ساره نگاه کردم. –چیه بابا، این خودش نمی‌خواد سر به تن امیرزاده باشه. هلما سرش را به نشانه تایید تکان داد. –آره راست میگه، به خاطر این که من تو اون زندگی اونقدر اذیت شدم که به خاطر فشار عصبی موهام سکه‌ایی ریخت. ساره دستش را روی دستش زد. –عه، مگه چیکار می‌کرد؟ اینجوری باشه که این دوست منم بدبخت میشه که. هلما شانه‌ایی بالا انداخت. –دوستت وقتی به هم نوع خودش رحم نداره، هر بلایی سرش بیاد حقشه. با تعجب به ساره نگاه کردم. –چه ربطی داره؟ ساره گفت: –یعنی هیچ کس نباید با مردایی که جدا شدن ازدواج کنه تا هوای هم نوع خودش رو داشته باشه؟ هلما گفت: –اگه اینطور بشه دیگه هیچ مردی... حرفش را بریدم. –حرفهای روشنفکری می‌زنید، حرفهاتون شبیه این مکتبهای... اخم کرد. –مهم نیست حرفم مال کجاست، مهم اینه که درسته. ساره حرف را عوض کرد. –حالا بگو دلیل طلاقتون چی بود. رفیق باز و دودی مودی بود؟ هلما نوچی کرد. –خب پس چی؟ نکنه دست بزن داشته، یا دنبال این و اون بوده. یا علاف‌الدوله بوده؟ هلما نگاهی به ساره انداخت. –نه بابا توام،مشکل ما این چیزا نبود. بلند شدم و یک فنجان چای برایش آوردم. –اگر خصوصیه نیازی نیست بگید. انگشتهایش را دور فنجان حلقه کرد. –اون خیلی بی مسئولیت بود. البته چند ماه اول زندگیمون اینجوری نبودا، کم کم کلا بی‌خیال همه چی شد. خرید خونه انجام نمیداد و مینداخت رو دوش من. از سرکار میومد می‌گرفت می‌خوابید. می‌گفت اگر خریدی داری خودت برو انجام بده، اگرم سختته بگو برادرم داره میاد میخره، آخه من و جاریم تو ساختمون مادرشوهرم زندگی می‌کردیم. از سرکار که میومد یه روزایی می‌رفت می‌نشست خونه‌ی مادرش تا وقت شام بالا نمیومد. انگار خونه رستورانه منم پیش خدمت. میومد شام میخورد و میرفت می‌خوابید. منم وقتی دیدم اینجوریه از روی لج بازی دیگه غذا نمی‌پختم، می‌گفتم همونجا شامتم بخور و بخواب. اونم گاهی از لج من همون کار رو می‌کرد. مادرشم اصلا یه کلمه نمی‌گفت پاشو برو بالا مگه تو زن و زندگی نداری امدی اینجا. ساره پرسید: –آخه سر چی؟ از روز اول اینجوری بود؟ –از بس دیکتاتور بود. همش می‌گفت بشین خونه، اجازه نمی‌داد من دنبال علایقم برم، حتی یه کلاس رفتن رو ممنوع... ساره وسط حرفش پرید. –درس می‌خوندی؟ –نه از این کلاسهای عرفانی و این چیزا می‌رفتم، یعنی الانم میرم. البته الان دیگه مربی شدم. آموزش میدم. ساره لبخند زد. –باریکلا، حالا اون کلاسها چی هستن؟ –یه کم توضیح می‌خواد اگر خواستی بعدا برات توضیح میدم. البته قبل از این کلاسها یوگا می‌رفتم. پرسیدم. –آقای امیرزاده چرا از این چیزا خوشش نمیومد؟ دهانش را به یک طرف جمع کرد. –کلا بیشترین مشکلمون همین کلاس رفتن من بود. من هر کاری می‌کردم باهاش مخالفت می‌‌کرد. –چرا؟ –میگفت این کلاسها رو ول کن بشین سر زندگیت. ساره پرسید: –شاید واسه شهریه‌اش گفته. –نه بابا دست و دلباز بود. می‌گفت یوگا..... سرم را تکان دادم. –البته منم یه مقاله در مورد یوگا خوندم که می‌گفت یه جور آیین پرستشه، اما نه پرستش خدا، هلما با اخم گفت: –ولی یوگا واقعا به آدم آرامش میده. –اهوم، اونجام اینو نوشته بود ولی گفته بود آرامشش مقطعیه، یه چیزی که برام خیلی جالب بود نوشته بود یوگا انسان محوره، نه خدا محور و این که از هزاران سال قبل یوگا وجود داشته، یعنی زمانهایی که مردم چیزایی غیر خدا می‌پرستیدن. –هر چی که هست من ازش انرژی می‌گرفتم. شانه‌ایی بالا انداختم. –خب انرژی که آدمها از خیلی چیزا ممکنه بگیرن. به قول خواهرم باید دید تهش به کجا وصله، البته تو اون مقاله اینم نوشته بود که بعضیها دچار تلقین هم میشن. ساره دوباره حرف را عوض کرد. –پس یعنی با این که شوهرت مخالف بود تو کلاست رو می‌رفتی؟ –آره بابا، هر وقتم مقاومت می‌کرد و نمیزاشت دو سه روز به خاطرش گریه می‌کردم خسته می‌شد می‌گفت برو. پوزخندی زدم. –یعنی دلیل طلاقتون رفت و آمد تو این جور جاها بود؟ –آره، از همون دوران نامزدی شروع شد. خانوادم گفتن بری سر خونه و زندگیت درست میشه، بعد‌ها از طریق همین کلاسها فهمیدم ما هم فاز هم نبودیم، از بس درخواست‌هام رو با گریه پیش برده بودم خسته بودم. ساره نگاهم کرد. –می‌دونستی با گریه‌ی این مدلی زنا یه بویی ازشون ساطح میشه که مردا ازشون بدشون میاد. خندیدم. هلما نگاهی به فنجان چایی‌اش انداخت. –پس واسه همین با گریه زودی به حرفم گوش می‌کرد؟ اون حتی حوصله نداشت به حرفهام گوش کنه منم برای این که خودش و خانوادش رو حرص بدم گاهی تلافی می‌کردم                       
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت168 هلما گفت: –خلاصه از این ازدواج خیر نمی‌بینی، چون انرژی منفی من همیشه پشت زندگیشه، کلا خانوادشم یه جوری هستن که یه ذره بهشون رو بدی سوارت میشن. دیگه اون اواخر چون اون میرفت خونه مادرش منم بعد از کلاسام مستقیم می‌رفتم خونه مادرم و آخر شب میومدم. گاهی وقتا هم کلا نمیومدم. ساره دست به کمر شد. –پس اونوقت مادر شما نمی‌گفت دخترم مگه تو شوهر و زندگی نداری؟ –مادرم می‌دونست اونا چقدر من رو حرص میدن، خودش می‌گفت بیا اینجا که کمتر حرص بخوری. بی‌تفاوت گفتم: –به نظر من که انرژی و این حرفها خرافاته، هر کسی خودش زندگیش رو میسازه. به قول مادرم تو زندگی همه چی دست زن خونس به جز موارد استثنا، من خودم تو دورانی که مدرسه می‌رفتم بعضی از دوستام حتی نفرینم می‌کردن که تو چرا همیشه برای درس جواب دادن آماده‌ایی، ولی هیچ اتفاقی برام نمیوفتاد. به نظرم این انرژی منفی به طرف خودشون برمی‌گشت، چون حرفشون زور گویی بود. –یه روزی به حرف من میرسی، اون اونقدر سرسخته که من نتونستم حتی یکی از چیزایی که تو کلاس آموزش دیدم بهش یاد بدم. ما گاهی از این جور آدما تو کلاس داریم، استاد همیشه میگه واسه اینجور آدمها وقت نزارین. با اخم نگاهش کردم. –ولی من مطمئنم امیر زاده اگرم سرسخته دلیلی داشته. ساره پرسید: –چطوری باهاش آشنا شدید؟ از اول متوجه‌ی این اخلاقاش نشدی؟ ماسکش را پایین کشید و پوفی کرد. –ما با هم تو یه محل بودیم. مادرامون با هم مسجد می‌رفتن و میومدن، –یعنی سنتی ازدواج کردید؟ سنتی نمیشه گفت، منم قبلا بارها دیده بودمش و ازش خوشم امده بود. چند بارم با هم حرف زده بودیم. از حرفش حسادت در من شعله ور شد. ساره پرسید: –خب پس به هم علاقه داشتید؟ پس بعدش یهو این همه اختلاف از کجا درآمد؟ هلما نگاهش را روی صورتم سر داد. –اون یه جورایی من رو وابسته‌ی خودش کرد. من همیشه بهش می‌گفتم هیچ وقت نمی‌بخشمت که با تلفن‌ها و محبتهات اونقدر من رو وابسته‌ی خودت کردی که عقلم از کار افتاد و احساسی تصمیم گرفتم. حالا خوب شد قبل از این که بچه‌ایی داشته باشیم با این گروهها آشنا شدم و اونا من رو متوجه‌ی فرقهامون کردن. ساره پوزخندی زد. –من یه بار تو دعوامون به شوهرم این حرف وابسته کردن رو زدم خندید و گفت چرا به خودت توهین می‌کنی. گفتم واسه چی ؟ گفت این حرفت یعنی این که تو از خودت هیچ عقل و اختیاری نداری، مثل یه بچه می‌مونی که هر کسی از راه برسه می‌تونه گولت بزنه و با دوتا حرف و قربون صدقه خام میشی. گفت واسه خودت ارزش قائل باش. ابروهایم بالا رفت. –شوهر تو همچین حرفی زده؟ –آره بابا، گاهی یه حرفهایی میزنه که میمونی. هلما نگاهش را چرخاند. –به نظر من که شوهرت خواسته خودش رو کنار بکشه. یه حرفی همینجوری گفته که لجت رو دربیاره. ساره مرا نگاه کرد. –تلما به نظر توام حرف بیخودی گفته؟ لبهایم را بیرون دادم. –به نظر من اگر یه نفر فقط به خاطر زبون و قربون صدقه‌ی طرف مقابل جذبش بشه، خب بعدش جز خودش نباید یقه‌ی کس دیگه رو بگیره. صدای هلما کمی بالا رفت. –ولی عاشقی که این چیزا حالیش نیست. شانه‌ایی بالا انداختم. –عاشقی یا وابستگی؟ اگر عاشقی باشه که دیگه اصلا جای گله از طرف مقابل نیست. چون عاشقی یعنی رنج، یعنی ناراحتی، دلخوری، بغض، دلتنگی و گاهی عاشقی یعنی شادی، هیجان، یعنی هر چی بدی در موردش می‌شنوی قبول نکنی، وقتی عاشقی فقط باید یقه‌ی دلت رو بگیری، چون هر بلایی سرت امده اون کرده، یعنی تو نتونستی جلوش رو بگیری، یعنی دلت لرزیده. اگرم لذتی بوده توام بردی، پس چرا فقط تو سختیهاش دنبال مقصر می‌گردیم؟ بعد بابغضی که سعی در کنترلش داشتم ادامه دادم: –عاشقی یعنی هیچ کس مقصر نیست جز خودت. به نظرم این بز دلیه که تقصیر رو بندازیم گردن یکی دیگه. یک لحظه تصور کنید شما عاشق بودید و طرف مقابل هیچ اهمیتی بهتون نمیداد و هر دفعه با نفرت نگاهتون می‌کرد و حرفهای توهین آمیز بهتون می‌گفت، اونوقت چی میشد؟ هلما گفت: –خب گاهی لازمه، چون بعضی عاشقی‌ها اشتباهه، اتفاقا اینجوری اون عاشقی تو نطفه خفه میشه و تمام. سرم را تکان دادم. –اگر خفه بشه که عشق نبوده، پس بازم خودمون مقصریم. یه محبت الکی رو اسمش رو عشق گذاشتیم و کمبود محبتهایی رو که داریم رو می‌خواهیم دیگران برامون جبران کنن. تازه بعد از این که اونا این کار رو میکنن به هر دلیلی که رابطه خراب میشه باز اونا رو مقصر می‌دونیم و میگیم ما رو بازیچه خودشون قرار دادن. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از قیمت نماز روزه استیجاری
قــبـــول نــــــــماز و روزه در کــمــتریـــن زمان و کــمتــریـن قــیـمــت 💵 اگــر و رو از دســت دادی و اون عـزیزان و دارند ایـنجا میــتونی با قیمــت این کــار رو به 👇👀کــانـــــال 👇 💖https://eitaa.com/joinchat/4154196290Cea0e771aec💖 بـــا بـه صـــرفــه تــرین 💲💲 [نــمـاز و روزه] عــزیــزانــت رو بـــه کـــــــانـالـــ زیــر بــســپــر👇👀 💖https://eitaa.com/joinchat/4154196290Cea0e771aec💖 💯تضــــــمـــیــنـی💯 در کمـــــتـــریـــن زمــانــــی کـه فــکرشــو بـکـــنی📿👌 💖https://eitaa.com/joinchat/4154196290Cea0e771aec💖 کـــانـــالی با بیش از 12 هــــــــــزار دنــبال کننده فعـــال قطعا خــدمـات خوبــی رو ارائــــه میــــده 😌☝️💢
بسم الله الرحمن الرحیم ارحم الراحمین
🌟حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: 🌾هر کس از پیروان ما هر روز این چهار حمد را بخواند، خداوند او را سه چیز کرامت فرماید: ✅اول عمر طبیعی ✅دوم مال و جمعیت بسیار ✅سوم باایمان ازدنیارفتن وبی حساب داخل بهشت شدن 👇👇👇👇 🌿اَلحَمدُ للهِ الَّذِی عَرَّفَنِی نَفسَهُ وَلَم یَترُکنِی عُمیانَ القَلب ستایش خدا را که خود را به من شناساند ومرا کوردل نگذاشت. 🌿اَلحَمدُ للهِ الَّذِی جَعَلَنِی مِن أُمَّةِ مُحَمَّدٍ صَلی اللهُ عَلَیهِ وَآلِه ستایش خدا را که مرا از امت حضرت محمّد صلی الله علیه و آله قرار داد. 🌿اَلحَمدُ للهِ الُّذِی جَعَلَ رِزقِی فِی یَدَیهِ وَ لَم یَجعَل رِزقِی [وَ لَم یَجعَله] فِی أَیدِی النَّاس ستایش خدا را که روزیم را در دست خودش قرار داد و آن را در دست مردم ننهاد. 🌿اَلحَمدُ للهِ الَّذِی سَتَرَ ذُنُوبِی وَ عُیُوبِی [سَتَر ذَنبی] وَ لَم یَفضَحنِی بَینَ الخَلائِق ستایش خدا را که گناهانم وعیوبم را پوشاند و مرا در میان مردم رسوا نکرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
🍂بدون عشق دلسردم، کمی آقا نگاهم کن سرا پا غصه و دردم، کمی آقا نگاهم کن... 🍂درختی بی‌ثمر هستم، برایت دردسر هستم خزانم، شاخه‌ای زردم، کمی آقا نگاهم کن... امام زمانم بخیر و خوشی