✌در آسـتانہے ظــهور✌
💍 _ازدواج حامد طهماسبی تجربه گر برنامه زندگی پس از زندگی ✍ _ازآیتاللهسیستانیپرسیدن: حُکمعاۺق
#اندکی_تأمل
• بعضی دخترای حزبالهی توئیت میزنن:
ای کاش ما پسر بودیم و خودمون رو میرسوندیم سرزمینهای اشغالی و چنین و چنان میکردیم!
• رهبری فرمود: #فرزندآوری و #خانهداری مجاهدتی بزرگ و #هنری_زنانه است و اگر به آن توجه شود، پیشرفت یک جامعه تضمین خواهد شد.
• خواهران و برادران حزب الهی لطفا
ساده #ازدواج کنید، با #قناعت زندگی کنید، چند تا بچه بیارید و وقف امام زمان عجل الله کنید تا کشور از #تفرد و #پیری_جمعیت نجات پیدا کنه.
اون موقع شما #شهید_زندهاید!
عرصهی جهاد شما اینه!!
#بصیرت✅
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
10.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کربلا بارون امده،،ببینید زائرا چه دلبری میکنند☝️
#شب جمعه، شب زیارتی ارباب بی کفن
#یا حسین
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
7.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حسین جان
درمان دلتنگی چیست ؟
دلتنگ یه کربلام 😥
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
ان شالله به زودی ...
COMMING SOON ...
➖➖➖➖➖➖➖
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#زیست_عفیفانه🧕
❌️زن باحیای غزه ای که حتی بعد از بیرون اومدن از زیر آوار به فکر حجابشه.
👈🏻مرد، میهن،آبادی یعنی این مرد با غیرت غزه ای که پیراهن خودشو روسری همسرش میکنه تا به عالم بگه بمب و خمپاره هم نمیتونه غیرتشو خدشه دار کنه
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه برگردنگاهکن پارت222 نگاهم را به ویترین دادم. –من منظورم مسائل شخصی شما نبود. به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
برگردنگاهکن
پارت223
از حرف هایشان خوشم نیامد برای این که دیگر ادامه ندهند گفتم:
–من که باورم نمیشه تو واسه دلتنگی اول صبح پاشی بیای این جا، کارت رو بگو، خریدی داشتید اومدید این جا؟
ساره بی تفاوت نسبت به سوالم بلند شد و گل رزی را که روی پیشخوان گذاشته بودم را برداشت و بویید و رو به هلما گفت:
–اونا خوب بلدن چیکار کنن قاپ دختر ما رو بدزدن. به منم یکی هر روز از این گلا بده هم عقلم میپره هم چشم و گوشم کاراییش رو از دست میده.
روی از ساره برگرداندم و مشغول کارم شدم و زمزمه کردم:
–مثل این که شماها کار و زندگی ندارید؟
چند دقیقهای شروع به پچپچ کردند و بعد ساره با لحن شوخی گفت:
–اگه کار نداری ما دیگه بریم، الان این رئیست میاد ما رو این جا میبینه اخماش درهم میشه.
دست از کار کشیدم.
–به سلامت، خوش آمدید.
ساره دوباره پرسید:
راستی! خونواده ت جواب خواستگاری شون رو چی دادن؟
برای این که زودتر بروند گفتم:
–اونا حرفی ندارن. احتمالا تا آخر همین هفته بلهبرونه.
ساره نگاه متعجبش را به هلما داد. رنگ هلما مثل گچ، سفید شد.
ساره جلوتر آمد.
–واقعا میگی؟! پس واسه همین دیشب رفته بودید اون جا؟ میخواستید حرفای آخر...
هلما تیز نگاهش کرد.
از پشت پیشخوان بیرون آمدم و به طرف ساره رفتم.
–تو از کجا میدونی ما دیشب...
هلما حرفم را پاره کرد.
–مادر علی به مادر من گفته بود، آخه گاهی میاد به مادرم سر میزنه.
بعد دست ساره را گرفت.
–بیا بریم دیگه، امروز کلاس حضوری داریم.
بعد هم خداحافظی کردند و رفتند.
میدانستم که چیزی در سر دارند ولی نمیدانستم دقیقا دنبال چه هستند.
طولی نکشید که امیرزاده با رویی گشاده وارد مغازه شد و با خوشحالی گفت:
–بهبه، بالاخره چشممون به روی ماه شما تو این مغازه افتاد خانم خانوما! میگفتین تشریف میارین، گاوی، گوسفندی چیزی می زدیم زمین. پس دلیل پیام جواب ندادن تون این بود؟
لبخند زدم.
–آخه خودمم مطممئن نبودم میام.
اشارهای به ویترین کرد.
–تا اومدم ویترین رو دیدم فهمیدم از صبح زود اومدید حسابی هم فعال بودید.
–بله، دیدم ویترین خالی شده گفتم دوباره پُرش کنم.
همان طور که پالتویش را از تنش درمی آورد گفت:
–برای همین دیشب گفتم بیایید چون هم دلم حسابی...
تا خواست پالتو را روی پیشخوان بگذارد چشمش به گل رزی که آن جا گذاشته بودم افتاد، حرفش را رها کرد.
–این رو از کجا آوردید؟
اشاره به در مغازه کردم.
–پشت در بود.
چطور؟! من فکر کردم شما...
–نه، من چرا باید پشت در بذارمش؟
بعد گل را برداشت و چند قدم بزرگ تا جلوی در مغازه رفت و از همان جا به بیرون از مغازه پرتش کرد.
مات و مبهوت نگاهش کردم.
دستش را لای موهایش برد و با خودش چیزی گفت که متوجه نشدم.
نگاهم را به بیرون کشیدم.
گل رز کنار درخت سرو افتاده بود.
برگشت به طرفم.
–تلما خانم.
–بله.
–از این به بعد هر گلی دیدید همین کار رو باهاش بکنید.
نگاه متعجبم را خرجش کردم.
–آخه چرا؟! خیلی قشنگ بود که، یعنی شما هم نمیدونید کی اون رو گذاشته بود...
اخمش غلیظتر شد.
–اصلا مهم نیست کی گذاشته، مهم اینه که شما تا دیدید پرتش کنید اون ور.
بعد هم زمزمه وار گفت:
–من میرم جایی کار دارم. پالتواش را برداشت و فوری از مغازه بیرون رفت.
جلوی در مغازه ایستادم و به گل نگاه کردم. خیلی زیبا بود حیفم میآمد این طور از بین برود.
لیلافتحیپور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت224
گل را برداشتم و نگاهی به اطراف انداختم. داخل مغازه آمدم و با خودم فکر کردم؛ چه کارش کنم که حیف نشود.
با وارد شدن چند مشتری سرگرم شان شدم.
نیم ساعتی طول کشید تا سرم خلوت شد. تا چشمم به گل افتاد فکری به سرم زد.
به طرف مترو راه افتادم جلوی در مترو همیشه یک پیرزن مینشست و لیف و گلسر میفروخت. آن روزها که من هم آن جا کار میکردم زیاد همدیگر را می دیدیم و او مدام از بیمهری بچههایش میگفت. همهی کسانی که میشناختنش خاله صدایش میکردند.
با دیدنش لبخند زدم و گل را به طرفش گرفتم.
–بفرمایید خاله.
پیرزن صورت پر از چروکش را بالا آورد و نگاهم کرد.
–این چیه دختر؟!
لبخند زدم.
–این گل برای شماست خاله، چشمهای کم سویش را به گل دوخت.
–اینا گرونن دختر چرا...
گل را روی بساطش گذاشتم.
–خاله من باید زودتر برم خداحافظ.
همان طور که از آن جا دور می شدم صدای دعا کردنش را میشنیدم. وقتی برگشتم نگاهش کردم دیدم گل را برداشته و با لبخند نگاهش میکند.
پا تند کردم به طرف مغازه، دعا دعا کردم که مشتری نیامده باشد. نایلون را بالا دادم و با دیدن امیرزاده در جا خشکم زد.
" چقدر زود برگشت"
روی چهارپایه نشسته بود و منتظر به در نگاه میکرد.
سلام کردم و خودم را به پشت پیشخوان رساندم.
همان موقع یک مشتری وارد مغازه شد. امیرزاده از جایش بلند شد و سرگرمش شد.
بعد از رفتن مشتری آرنجش را روی پیشخوان گذاشت و سربه زیر گفت:
–مادرم به گوشی تون زنگ زده جواب ندادید.
فوری از کیفم گوشیام را بیرون آوردم.
–اِ ، نشنیدم. کارم داشتن؟
همان موقع پیامی از طرف ساره آمد بازش کردم.
نوشته بود:
–اگر مطمئنی پسر خوبیه و دوسش داری زودتر جواب بله رو بده و تمومش کن، چون انگار هلما یه فکرایی تو سرشه.
با خواندن پیام هاج و واج به امیرزاده نگاه کردم که گفت:
–مثل این که به خونواده تون برای گرفتن جواب زنگ زده، مادرتون گفتن اونا نظرشون مثبته، خواست از شما هم بپرسه اگه نظرتون مثبته برای آخر هفته برنامه ریزی کنیم.
تعجب کردم که نپرسید کجا رفته بودم. آن شادابی صبح را نداشت. پر از فکر بود.
پرسیدم:
–شما از چیزی ناراحتید؟
از روی چهارپایه بلند شد
هم زمان سرش را تکان داد و گفت:
–بله، خیلی ناراحتم.
نگران پرسیدم:
–از دست من؟
–اهوم.
نگاهم را زیر انداختم.
–چرا؟
–چون دوباره پنهون کاری کردید.
سرم را بلند کردم.
–من؟!
سرش را بلند کرد.
–بله، چرا نگفتید صبح اونا این جا بودن؟
–کیا؟
کاملا معلوم بود که سعی میکند خودش را کنترل کند. فقط با غضب نگاهم کرد و چیزی نگفت.
–آهان، ساره و هلما رو می گید؟ راستش اون قدر فکرم درگیر ساره بود که اصلا یادم نبود باید بهتون بگم.
–مگه دوست تون چش بود؟
–نمیدونم، احساس کردم حالش خیلی خوب نیست، انگار با شوهرش هم به مشکل خورده.
دستش را داخل موهایش تاب داد و گفت:
–آخ، باز یکی دیگه. این هلمای لعنتی حتما می خواد تو رو هم...
فوری گفتم:
–حرفا و کارای هلما اصلا برام مهم نیست.
یک دستش را داخل جیبش برد و شروع به راه رفتن کرد.
–واقعا براتون مهم نیست؟
دفترچه فروش را باز کردم.
–چرا باید مهم باشه؟ من فقط نگران ساره هستم.
خیلی قاطع گفت:
–خوبه، خوشحالم که این طوره، ولی از این به بعد من رو در جریان قرار بدید. دیگه حرفم رو تکرار نکنم. در مورد اون دوست تونم باید با هم صحبت کنیم.
"خواستم بگویم تو فقط اخم نکن که دل من ریش میشود، هر کاری بگویی انجام میدهم." ولی خیلی آرام فقط گفتم:
–بله حتما.
لبخند بیرمقی زد.
–حالا نظرتون در مورد مراسم آخر هفته چیه؟
تپش قلب گرفتم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت225
–نگاهی به گوشیام و پیام ساره انداختم.
باید میفهمیدم ماجرا چیست.
برای همین گفتم:
–میشه یه کم صبر...
هراسان نگاهم کرد.
–به خاطر حرفای اونه؟
–منظورتون هلماست؟
سرش را تکان داد.
–مگه شما میدونید که اون به من چی گفته؟
آه سوزناکی کشید.
–نه، ولی چون میشناسمش، میدونم می خواد تلاش کنه شما رو پشیمون کنه. وگرنه دم به دقیقه این ورا پیداش نمی شد.
خودکار را از زیر پیشخوان برداشتم.
–من خودمم از حرفاش همچین حسی پیدا کردم، ولی من که حرفاش رو اصلا جدی نمیگیرم.
خودکار را از دستم گرفت.
–بدید من یادداشت میکنم. اون رو دست کم نگیرید مثل رسانههای اون ور آبی خیلی قوی عمل می کنه، تنها راهش اینه از طرفش چیزی دریافت نکنید نه صدا نه تصویر.
– این کار پاک کردنه صورت مسئله ست، آدم باید صدای هر دو طرف رو بشنوه بعد خودش تصمیم بگیره.
با شنیدن حرفم سرش را بلند کرد.
–ولی شما وقتی اون رو نمیشناسید، وقتی نمیدونید کدوم حرفش راسته کدوم دروغ، چطور میتونید قضاوت کنید و تصمیم بگیرید؟ هلما تو این چند سال اون قدر با شیطان سروکار داشته که نیروی زیادی پیدا کرده، باید خیلی قوی باشید.
گذشته از اون حرفای هلما در مورد من مربوط به حالا نیست، حداقل مربوط به چند سال پیشه، آدما هر روز در حال عوض شدن هستن شاید اون...
نگرانیاش را درک کردم و خواستم زودتر خیالش را راحت کنم.
–همهی اینا رو میدونم، ساره یه چیزایی برام تعریف کرده. اون هر نیرویی داشته باشه از خدا که بالاتر نیست. همون نیروهای شیطانی باعث شده هلما گاهی حالش بد بشه دیگه من متوجه میشم. شما نگران این چیزا نباشید.
من حس میکنم هلما می خواد من رو یه ابزاری کنه برای اذیت کردن شما، همینم شما رو این قدر مضطرب کرده.
خودکار را روی زمین گذاشت و مات زده نگاهم کرد.
–خداروشکر که متوجه شدید.
نگاهم را به دفتر دادم.
–مثل این که شما من رو خیلی دست کم گرفتینا. من خیلی در مورد حرفایی که شما در موردش زدید و حرفایی که اون در مورد شما زده فکر کردم. به نظرم هلما دچار عذاب وجدان شده و حالا همش با خودش فکر می کنه نکنه اشتباه کرده باشه، به خاطر همین گاهی یه حرفایی به من می زنه که زیر زبون من رو بکشه.
به نظرم اون باید بیشتر حرفای شما رو جدی میگرفت، یا حداقل بهشون فکر میکرد.
امیرزاده آهی کشید.
–پس یعنی شما حرفای من رو...
–معلومه که جدی میگیرم. همینطور سعی میکنم بهشون عمل هم بکنم. حتی اگر شما خودتون عمل نکنید.
اخم ریزی کرد.
–شما از کجا میدونید من عمل نکردم؟
–یادتونه اون روز مثال اون گره ها رو زدید.
هنوز هم در نگاهش شگفتی بود.
ادامه دادم:
–خودتون گفتین تو این دنیا همهی ما ته چاه و تو تاریکی و ظلمت هستیم. خدا یه طناب پر از گره انداخته ته چاه تا ما از این گره ها کمک بگیریم و بیایم بالا. این گرهها همون مشکلات مون هستن که باید ازشون کمک بگیریم و بیایم بالا، یعنی ازشون رد بشیم. وقتی دستمون به این گره ها گیر کنه دیگه سُر نمیخوره و راحت تر میتونیم خودمون رو بالا بکشیم، اما خیلی از ما مدام دنبال راه حل میگردیم که حتما این گرهها رو همون پایین ته چاه، تو تاریکی باز کنیم. گفتین باید این گرهها باز بشه ولی نه وقتی که ما خودمون ته چاه هستیم. مگه نگفتین اول با کمک این طناب و گرههاش میایم بالا بعد گرههاش رو باز میکنیم؟
بالاخره لبخند زد.
–درسته، اینم گفتم که هر مشکلی که برامون پیش میاد یکی از گرههاست باید دستمون رو بهش گیر بدیم و خودمون رو از تاریکی نجات بدیم.
سرم را تکان دادم.
لیلافتحیپور