فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴۳۰۰۰ شمع روی دجله
🔹گروهی از مردم عراق به یاد کودکان شهید غزه که شمار تقریبی آن ها سههزار نفر است، سههزار شمع را روی رود دجله روشن کردند.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
آنهایے ڪہ مهلت دنیایشان تمام شدہ
در آن سوے مرزهاے مرگ منتظر فاتحہ اے
از طرف من و تو هستند…
دریغ نڪنیم آن را از تمام اموات
مخصوصا آنهایے ڪہ حق بہ گردن ما دارند
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔺ای کاش میشد حداقل یک اپسیلون از شرافت عموپورنگ رو به باقی سلبریتیا تزریق کرد
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
enc_16801936243685207433536.mp3
2.99M
مناجات با امام زمان عج
بسیار زیبا👌
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
آنهایے ڪہ مهلت دنیایشان تمام شدہ در آن سوے مرزهاے مرگ منتظر فاتحہ اے از طرف من و تو هستند… دریغ
⚡️ _ازعزرائیل پرسیدند:
تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم،
یک بارگریه کردم
ویک بارترسیدم.
🌻"خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم، اورا در کنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت: کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم.
🌻"گریه ام" زمانی بود که به من دستور داده شد جان زنی رابگیرم، او را دربیابانی گرم و بی درخت و آب یافتم که درحال زایمان بود.. منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم.
دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم.
🌻"ترسم" زمانی بودکه خداوندبه من امرکرد جان فقیهی را بگیرم نوری از اتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد.
و زمانی که جانش را می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم.. دراین هنگام خدا وندفرمود:
🌺🍃میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
او همان نوزادی ست که جان مادرش را گرفتی. من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن، موجودی در جهان بی سرپناه خواهد بود..
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
✘ چرا هر چی تلاش میکنم موفق نمیشم؟
#امــامت_نیـست_راحــتے!!!
بچہ شیعہ کجـای کـارے؟
او منتـظر توست!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🚨 یه حسن داشتیم صبح جمعه تازه میفهمید دنیا چه خبره!
یه حسن هم داریم صبح جمعه قراره به دنیا بفهمونه چه خبره!
❤️امام خامنه ای❤️
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کاری کنید نابود خواهید شد بیخود دست و پا نزنید...!
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
بزودی ثمرهی انقلاب اسلامی را در جهان، همه با چشمهای خود مشاهده خواهند کرد.
✘ ایران محور اصلی تمدنسازی نوین اسلامی است.
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌹
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
هاشم صفی الدین، معاون اجرایی حزبالله: سخن پایانی را فردا جناب آقای حسن نصرالله دبیر کل حزب الله بیان خواهد کرد!
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر چه پل پشتسر هست خرابش بنما
تا به فکرم نزند از ره تو برگردم..!
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌷
#شب_جمعه🌙
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 به نام قمر یا عباس
#شب_جمعه_است_هوایت_نکنم_میمیرم
#یاعباس
❣️اللّـــهـــمَّ ارْزُقْــــنـــــــــــٰا کَـــرْبــَــلا❣️
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
📸 اینتل اسکای:
اسرائیل قصد اعلام آتش بس قریب الوقوع دارد، زیرا محور مقاومت (ایران،عراق،سوریه،حزب الله لبنان،یمن) قصد دارد در ساعات آینده حملات ترکیبی برای نشان دادن قدرت خود به رژیم صهیونسیتی انجام دهند.
❗وزیر دارایی رژیم صهیونیستی: ما با روزهای عجیب و بی سابقه روبرو هستیم!
⚠️اردن: به انصارالله اجازه استفاده از حریم هوایی ما برای حمله به اسرائیل را نخواهیم داد.
❗گانتز، عضو کابینه جنگ رژیم صهیونیستی: تصاویری که از نبرد می آید دردناک است و با دیدن تصاویر سربازان کشته شده اسرائیلی، اشک هایمان جاری می شود.
🟥نیویورک تایمز به نقل از مقامات آمریکایی: نتانیاهو مخالف آتش بس است، اما ایده آتش بس موقت را بیشتر می پذیرد.
📶 پیام نیروهای مقاومت فلسطین به حزبالله: بهزودی در قدس نماز خواهیم خواند. یقینا این جنگ، آغازی برای نابودی این رژیم ظالم است.
🚨یدیعوت آحارونوت: حزب الله با تمام قوا وارد جنگ می شود و همه اینها به سخنرانی فردای نصرالله مربوط می شود.
⌛️سخنرانی سید مقاومت فردا ساعت 16:30 (به وقت ایران) شروع می شود.
🔴ادعای یدیعوت آحارونوت:
🔻شمال غـزه توسط ارتش اسـرائیل کامل اشغال شد و پیشروی ارتش تا اشغال کامل غزه ادامه خواهد شد.
🔥 هرتصی هالوی رئیس ستاد مشترک ارتش صهیونیستی: جنگ بهای دردناک و سنگینی دارد؛ تعدادی از از بهترین نیروهای خود را طی جنگ در غزه از دست دادیم.
#طوفان_الأقصی
#جنگ_منطقهای
#جبهه_واحد
#جنگ_فرسایشی_علیه_اسرائیل
#ظــهور_نــزدیکہ...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹ویدیو جدید سید حسن نصرالله منتشر شد، اینبار با آیه اول سوره نصر
إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ ﴿۱﴾
چون يارى خدا و پيروزى فرا رسد
🔹از نکات جالب این کلیپ صحنه آماده سازی موشک ضد کشتی است که در سال ۲۰۰۶ ناوچه ساعر ۵ را هدف قرار داد. در سال ۲۰۰۶ و درست در میانه سخنرانی سید حسن نصرالله این موشک به سمت ناوچه ساعر پرتاب شد. همچنین در این کلیپ شاهد اتاق عملیات مشترک نیروهای مقاومت هستیم.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
موسم الجهاد
ثبت نام یگان استشهادی حزبالله
جــــــــــهت اعــــــــزاــم به فلــــــسطین
همراه با کاروان موتوری و خودرویی
جهت اعلام آمادگی
جهت ثبت نام
نام نام خانوادگی ؛ کــــد ملی
ارسال به سامانه ۳۰۰۰۷۹۸۳
وعده ما جمعه ساعت ۱۸
مشهدالرضا میدان فلسطین
شورای هماهنگی حزب الله شرق کشور
🌐 @AnsarNews_ir
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت264 نفسم را به یک باره بیرون دادم. هلما لبش را کج کرد. –چرا ازش میترسی؟ با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت265
–تو بشین تو ماشین.
نگاهی به موبایلش انداخت و سرش را تکان داد و داخل کیفش پرت کرد.
بعد از پیاده شدن، ماشین را دور زد و در طرف مرا باز کرد و ناگهان سرش را نزدیک صورتم آورد و دندان هایش را روی هم فشار داد و با خشم گفت:
–ببین من یه حرف رو دوبار نمی زنم، بخوای دست از پا خطا کنی همین اول کاری یه بلایی سر خودت و علی میارم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنید. خودت دیدی که فقط کافیه به امثال کامی اشاره کنم، اونا هر کاری می کنن.
با دهان باز خیره نگاهش میکردم.
نگاهی به اطراف انداخت.
–الانم مثل بچهی آدم همراه من میای، بدون حرف و حرکت اضافه، فهمیدی؟ بعد دستم را محکم گرفت.
–پیاده شو بریم. پیاده شدم و پشت سرش راه افتادم. در عرض چند ثانیه عصبانیتش از بین رفت و به حالت عادی برگشت. با دقت اطرافم را از نظر میگذراندم.
با خودم فکر کردم.
"اینایی که این جا زندگی میکنن خونه شون رو چطوری پیدا می کنن؟ این جا خونهها چقدر شبیههمه!"
وقتی به ساختمان ها دقت کردم دیدم شماره و حروفی که روی سر در هر برج نوشته شده، با بقیه فرق میکند. حتی فرم پلهها و سر در هر مجتمع با یکدیگر متفاوت است.
وقتی شمارهی مجتمعی که ما مقابلش قرار گرفتیم را نگاه کردم.
هلما داد زد:
–چشمات رو درویش کن، زیادی فضولی میکنیا.
دوباره از تغییر حالتش تعجب کردم. نگاهم را به صورتش دادم. رنگش پریده بود و خیلی خشمگین به نظر میآمد.
در مجتمع باز بود. وارد شدیم و سوار آسانسور شدیم. هلما شمارهی شش را فشار داد. به طبقهی سوم که رسیدیم در آسانسور باز شد و دو خانم همراه یک دختر کوچولو وارد آسانسور شدند و با دیدن هلما با خوشرویی سلام و احوالپرسی کردند. یکی از خانم ها چادری و دیگری مانتویی بود.
دختر کوچولو که تقریبا دو سه ساله به نظر میآمد نگاهش را به من داد. لبخند زورکی خرجش کردم. او هم لبخند زد و بعد نگاهش را به طرف هلما چرخاند.
کمکم لبخندش جمع شد و با بهت و حیرت خیره به هلما ماند.
آن خانم چادری پرسید:
–هلما خانم خوب شد دیدمتون، چند روزه که آقای دکتر نیستن، تو مجازی هم خبری ازشون نیست. اتفاقی براشون افتاده؟
آن خانم دیگر گفت:
–منم بهشون زنگ زدم ولی گوشی شون خاموش بود.
هلما لبخند زورکی روی لبش کاشت.
–ایران نیستن، چند روزی رفتن مسافرت.
تو گروه پیام گذاشتن که فعلا کلاسا تعطیله، ندیدید؟!
آن دو خانم به یکدیگر نگاه کردند.
آن یکی گفت:
–ولی آخه ما شهریهی این ترم رو واریز کردیم.
هلما لبخندش جمع شد.
–مشکلی نداره، بعداز این که تشریف آوردن ادامهی کلاسا برگزار میشه، نگران نباشید.
یکی از آنها پرسید:
–کار واجبی بوده وسط کلاس سفر رفتن؟
هلما دوباره نقابش را به صورتش زد.
–بله دیگه، باید یه دورهای می دیدن، در رابطه با همین درسا، اینه که رفتن اون جا.
– تو این کرونا رفت و آمدشون خیلی باید سخت باشه.
–نه، آقای دکتر خیلی وقته واکسن زدن، مشکلی نیست.
خانم چادری به دوستش نگاه کرد و زمزمه کرد.
–مگه اینام واکسن می زنن؟ یادته اون دفعه میگفت هر کس کرونا گرفت بیاد خودم ...
هلما وسط حرفشان پرید.
–بله، درسته، ولی دیگه واسه مسافرت اجباریه باید زده بشه. بعد هر دو خانم نگاه کنجکاوشان را به من دوختند. سعی کردم نگاهم، زبانم شود و بهشان بفهمانم که من به زور این جا هستم.
همین که خواستند سوال دیگری بپرسند در آسانسور باز شد.
چشمم به آن دختر کوچولو افتاد، این بار با دهان باز چشم از هلما برنمیداشت.
همگی از اتاقک فلزی بیرون آمدیم. وارد پاگرد بزرگی شدیم که سه واحد آپارتمان داشت.
خانم ها هم همراه ما آمدند و هر کدام جلوی درب واحد خودشان ایستادند و مرا هم زیر نظر داشتند. هلما جلوی واحد وسطی ایستاد و داخل کیفش دنبال کلید گشت.
دختر کوچولو دست مادرش را رها کرد و به ما نزدیک شد. مدام دولا می شد تا بتواند صورت هلما را که در حالت نیمرخ بود، ببیند.
بالاخره هلما کلید را پیدا و در را باز کرد. رو به آن خانم ها گفت:
–بااجازه تون! در آخر نگاهی به دختر کوچولو که حالا دیگر نزدیک در بود انداخت.
دخترک به طرف مادرش عقب عقب رفت و پشتش پنهان شد.
خانهی آن خانم ها هم، یکی واحد سمت راست ما بود و دیگری واحد سمت چپ.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت266
هلما در را پشت سرمان بست و با حرص زمزمه کرد:
–همسایههای فضول.
بالاخره دستم را رها کرد. آن قدر فشار داده بود که انگشت هایم به هم چسبیده و عرق کرده بود.
با دست دیگرم انگشت هایم را ماساژ دادم و پرسیدم:
–منظورشون از دکتر همون نامزدت بود؟!
سکوتش وادارم کرد که سوال دوم را هم بپرسم.
–دکترای چی داره؟ اصلا به تیپش نمیاد دکتر باشه، واقعا اون درس خونده؟!
در را قفل کرد و کلید را برداشت.
–مگه دکترا رو پیشونی شون نوشته؟
زمزمه کردم:
–دکتر چاقو کِش ندیده بودیم که دیدیم. لابد دکترای دیوونه کردن ملت رو گرفته.
دوباره عصبانی شد.
–این چرت و پرتا رو از علی یاد گرفتی؟
من هم حرصم گرفت و گفتم:
–لازم نیست کسی بهم بگه. کور که نیستم ساره رو دارم میبینم دیگه.
کلید در را داخل کیفش گذاشت.
–اون روز که با ساره اومده بودی، تو بین اون همه آدم، کسی مریض بود؟ ساره هم مشکلی نداره، کم کم که انرژی های منفی ازش دفع بشه حالش خوب میشه.
نگاهی به اطراف انداختم.
–ولی به نظر من شماها با این کاراتون انرژی منفی رو در حقیقت وارد بدنش میکنید نه این که خارج کنید.
وارد آشپزخانه شد و کیفش را داخل یکی از کابینت ها گذاشت.
–اگه انرژی منفیه پس چرا حالشون خوب میشه؟ چرا آرامش میگیرن؟
–شما به اونا تلقین میکنید. آرامششون مقطعیه. شوهر ساره میگفت ساره دو روز حالش بهتر می شه. تازه خوبم نمی شه یه کم بهتر میشه بعد دوباره همون آش و همون کاسه ست. بعدشم قرار نیست که همه حالشون بد بشه، بالاخره ظرفیت و شرایط روحی و جسمی آدما با هم فرق میکنه.
طبق اون چیزی که من از مطالب جمع آوری شدهی امیرزاده خوندم؛ انرژی مثبت و منفی همون نور و ظلمته یا شر و بدیه یا شیطان و فرشته ست.
شما ادعا می کنید که شیطان و ظلمت و بدی رو از بدن شخص بیرون میریزید. این غیر ممکن و محاله! اصلا واسه این کار همچین روشی وجود نداره.
–چرا؟
پوزخندی زدم.
–چون این کار شما یعنی می خواید طرف رو عارف بالله کنید. یعنی به خدا خیلی نزدیکش کنید. کدوم یکی از شما نشونههای عارف رو داره؟ الان تو که مربی هستی و چندین ساله تو این کاری، به نظر خودت به خدا نزدیک شدی؟ شیاطین دیگه باهات کاری ندارن؟
روی مبل نشست.
–خب، شاید به زمان بیشتری نیاز هست.
من هم روی کاناپه نشستم.
–درسته، دقیقا همون چیزی که علی نوشته بود. زمان زیاد و تدریجی، نه به یک باره. شماها می گید، با این کاراتون اگر کسی مریض باشه خوب میشه و اگر به این کلاسا ادامه بده دیگه مریض نمی شه، در حالی که این طور نیست. بزرگان دین هم مریض می شدن، دکتر می رفتن و دارو مصرف میکردن تا حالشون خوب بشه.
–ولی کسایی بودن که حالشون خوب شده.
–شاید بوده، ولی بعضیا هم بودن که پاشون خوب شده در عوض کمر درد گرفتن.
رویش را برگرداند.
–خب که چی؟ علی اینا رو یادت داده که بیای واسه من بلغور کنی؟
بیتفاوت به حرفش گفتم:
– توی اون جزوهها این رو هم نوشته بود که به خاطر این همه خدمتی که دارید به شیطان میکنید، خوب کردن بعضی بیماریا کمترین کاریه که ظلمت و شیاطین می تونن واسه شماها انجام بدن، که تازه اونم بیماری از بین نمی ره فقط انتقال پیدا میکنه.
اون استاد شما هم با این کارا داره شما رو از خدا دور میکنه.
دست هایش را روی سینهاش جمع کرد.
–تو اگر استاد ما رو میشناختی این جوری در موردش نظر نمیدادی.
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت267
با حرص گفتم:
– من با چشمای خودم ساره رو دیدم. اون بیچاره داشت زندگیش رو میکرد. درسته سخت کار میکرد ولی زندگی خوبی داشت، شاد بود. شماها زدید زندگیش رو داغون کردید.
نفسم را بیرون دادم و پرسیدم:
–اصلا اون روز چه بلایی سرش اومد. چی کارش کردی؟
چطوری رفت خونه ش؟
بیتفاوت گفت:
–دادم یکی از بچهها بردش خونه ش.
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
–خیلی شنیده بودم آدما خودشون خودشون رو بدبخت می کنن ولی تا آدم با چشم خودش نبینه باور نمیکنه.
پوزخند زد.
–همون تو خوشبخت شدی بسه. منم شنیده بودم طرف تو خیال زندگی می کنهها ولی باورم نمی شد. تو توهّم خوشبختی داری، وگرنه با کسی که من سه سال باهاش زندگی کردم، کسی خوشبخت نمی شه.
اصلا اون بلد نیست کسی رو خوشبخت کنه.
نگاهش کردم.
–نه، ربطی به علی نداره، خود منم با این کارام داشتم خودم رو بدبخت میکردم.
اگه ساره این طوری نشده بود و منم سادگی نمیکردم و نمی اوردمش تو اون خونه، الان سر زندگیم بودم.
من خودم باعث شدم الان این جا باشم. با بی فکری خودم. منم مثل تو همین الان میتونم بیفکری خودم رو گردن علی بندازم. دیگه اون به انصاف خود آدما بستگی داره.
ولی باز خدا رو شکر که زود متوجهی اشتبام شدم.
سرش را کج کرد.
–علی خوب شاگردی تربیت کرده، ساره میگفت خیلی بیزبونی. کجاست که ببینه فقط در عرض چند ماه این طوری زبون دراز شدی.
اخم کردم.
– حقم داری حرفام رو به حساب زبون درازی بذاری. شاید اگه نامزد علی نبودم حداقل به حرفام فکر میکردی.
از حرفم خوشش نیامد و داد زد.
–صدات رو ببر، بسه! اعصاب ندارما. یه جوری هی میگی نامز نامزد کسی نفهمه فکر میکنه نامزدت وزیری وکیلی چیزیه. مگه کی هست که...
حرفش را بریدم.
–هر کی که هست برای من عزیزترین کس زندگیمه، از وقتی باهم نامزد شدیم احساس خوشبختی میکنم. همین برام کافیه، نیازی به وزیر و وکیل هم ندارم، اون همهی زندگیمه، این چیزا سرت میشه؟
این بار بلندتر فریاد زد.
–دهنت رو ببند.
من هم داد زدم.
–خودت دهنت رو ببند. اصلا تو از زندگی ما چی می خوای؟ چرا پات رو از زندگی ما بیرون نمیکشی؟ ای کاش بلایی که سر ساره اومد سر تو میومد همه از دستت راحت می شدن.
جلو آمد و کشیدهی محکمی نثارم کرد که در لحظه ساکت شدم.
ولی به ثانیه نکشید که بلند شدم و موهای بلندش را در دستم گرفتم و تا خواستم بکشم آن چنان هولم داد که کنار مبل به پشت روی زمین افتادم و تا خواستم بلند شوم روی سینهام نشست.
–چه غلطی کردی؟ من هی می خوام باهات مدارا کنم، باز زبون درازی میکنی؟
یقهام را گرفت و ادامه داد:
–دفعهی آخرت باشهها، وگرنه یه جوری می زنمت که از جات بلند نشی.
با دهان باز نگاهش میکردم. آن قدر سنگین بود که احساس خفگی کردم و به سرفه افتادم.
بلند شد و کناری ایستاد.
با خشم گفتم:
–لیاقتت همون دکتر چاقو کشه، به هم خیلی میاید.
به طرفم هجوم آورد و لگدی به پهلویم نواخت.
–چی گفتی؟ هان؟!
صدای گوشیاش باعث شد به طرف کانتر آشپزخانه برود.
بعد از این که با تلفن حرف زد انگار آدم دیگری شد.
با لبخند جلو آمد و دستش را به طرفم دراز کرد.
–پاشو دیگه، خوشت میاد رو زمین ولو بشی؟
دستش را کنار زدم و در حال بلند شدن
زمزمه کردم:
–خدا شفات بده.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت268
دوباره گوشیاش زنگ خورد.
نگاهی به صفحهی گوشیاش انداخت بعد نگاهش را به من داد و اخم کرد و به طرفم آمد.
–پاشو برو تو اتاق.
از جایم بلند شدم.
–چرا؟
دستم را به طرف اتاق کشید.
–هیچی حالا من با هر کی بخوام حرف بزنم چهار چشمی می خوای من رو بپایی.
وارد راهروی باریکی شدیم که دو اتاق رو به روی هم بودند.
نگاهی به هر دو اتاق انداخت.
–بیا برو تو این یکی، الان بفرستمت اون جا میری یه داستانم اون جا درست میکنی.
وارد اتاق که شدم در را بست و قفل کرد.
با مشت به در کوبیدم.
–چرا قفل میکنی؟ من که جایی نمیرم. در رو باز کن.
از همان جا گفت:
–اگه زبون درازی نکنی باز میکنم.
نگاهی به اطراف انداختم.
گوشهی اتاق، زیر پنجره یک تخت یک نفره بود که یک ملافهی مشکی که نقطههای قرمز داشت رویش کشیده شده بود.
روی تخت نشستم. چشمم به کمد دیواری افتاد که درش نیمه باز بود.
بلند شدم و در کمد را باز کردم.
نگاهم که به داخل کمد افتاد خشکم زد.
روی قسمت داخلی در کمد پر بود از عکس های هلما و علی، بیشتر عکس ها جای سرسبزی را نشان می داد، انگار برای پیکنیک جایی رفته بودند و عکس انداخته بودند. چند عکس هم از حیاط خانهی علی بود.
امیرزاده در همهی عکس ها میخندید و خوشحال بود. چند عکس هم از عکس های عروسی شان بود.
چرا هلما این عکس ها را نگه داشته بود؟ آن هم این جا در خانهی نامزدش!
حس حسادت تمام وجودم را گرفت.
یکی یکی عکس ها را از در جدا کردم و روی زمین ریختم.
بعد شروع کردم به پاره کردن آن قسمتی که عکس هلما بود.
در همهی عکس ها هلما را از علی جدا کردم و عکس های هلما را ریز ریز کردم.
بعد پنجره را باز کردم و تمام خرده عکس ها را بیرون ریختم.
دوباره در کمد را باز کردم و داخلش را نگاه کردم.
در طبقهی بالای کمد یک جعبهی جواهر توجهم را جلب کرد. بازش کردم داخلش تعداد زیادی ربع سکه بود.
برایم عجیب بود.
در کنار جعبه یک پیراهن مردانه بودو کنار آن یک شیشه ادکلن. درش را باز کردم و بو کشیدم. بوی عطر علی بود.
حس بدی پیدا کردم. آن قدر بد که از عصبانیت در کمد را محکم به هم کوبیدم و چندین مشت نثارش کردم، طوری که دستم درد گرفت.
انگار خلق و خوی هلما روی من هم تاثیر گذاشته بود.
روی تخت نشستم و عکس های علی را کنار هم گذاشتم.
دلم برایش تنگ شده بود.
بغض راه گلویم را گرفت.
با صدای چرخیدن کلید سرم را بلند کردم.
هلما عصبانی وارد اتاق شد.
–چته؟ چرا...
با دیدن عکس های پاره شدهی روی تخت حرفش نیمه ماند، بعد از مکث کوتاهی با چشمهای از حدقه بیرون زده نگاهم کرد.
–اینا رو چرا پاره کردی؟ چرا دست به وسایل شخصی من زدی؟ تو هنوز یاد نگرفتی نباید به...
حرفش را بریدم.
–تو بگو عکس شوهر من تو کمد شخصی تو چی کار می کنه؟
چرا عطر اون تو کمدته؟ مگه تو شوهر نداری؟ داری باهاش زیر یه سقف زندگی میکنی، اون وقت...
جلوتر آمد و فریاد زد:
–به تو ربطی نداره، ما مثل شما کسی رو صاحب خودمون نمیدونیم. پا شو برو بیرون، این قدرم شوهر، شوهر، نکن...
از جایم بلند شدم. نزدیک در که رسیدم محکم به طرف بیرون هولم داد و در اتاق را بست.
به طرف کابینت رفت و از داخل کشو طنابی برداشت و یکی از صندلی های میز غذا خوری آشپزخانه را هم برداشت و وسط سالن گذاشت.
–بگیر بشین.