✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت276 –شما چرا؟! شما که سر زندگی تون هستید. درحال عوض کردن کلید سرش را تک
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت277
شهلا خانم به طرفم آمد و پچ پچ کرد.
–چی شده؟ چرا رنگت مثل گچ دیوار شد؟
با انگشتم به بیرون اشاره کردم و با لکنت گفتم:
– اون...اون...پسره، کامی...کامی...
شهلا خودش را به پشت در رساند و نگاهی انداخت. بعد به دوستش گفت:
وای نسرین، این پسره رو میگفتما، همون که اون زنه میگفت.
نسرین با کنجکاوی پرسید:
–کدوم زنه؟!
–همون که گفتم یواشکی بهم گفت استاد مرد نگیرید یا اگرم می گیرید فقط توی جمع اجازه بدید بهتون اتصال بدن. اگه یه مرد گفت باید تنهایی بهت انرژی بدم اصلا قبول نکنید.
همین پسر عوضیه بوده دیگه، بیچاره رو بدبخت کرده، بعدشم گفته روح یه نفر دیگه وارد کالبدم شده، اون این کار رو کرده، من نبودم.
نسرین هم چند فحش آبدار نثار کامی کرد و گفت:
–آخه این که هنوز استاد نشده. اون دختره چرا این قدر گیج بازی درآورده؟
شهلا دوباره با صدایی آرام گفت:
آخه می گفت همون جلسهی اول یه مشکلی داشته که حل شده، دیگه به اینا اعتماد کرده.
هیچ کس که مثل من و تو نیست که مو رو از ماست بکشه.
نسرین پوزخندی زد.
–فعلا پولمون رو خوردن یه آبم روش.
–از حلقومشون میکشیم بیرون، حالا صبر کن. همین فردا می ریم شکایت...
–برو بابا، بخوای دنبال شکایتت رو بگیری باید ده برابر پولی که دادی رو خرج کنی.
با خودم فکر کردم پس برای همین علی میگفت کمتر کسی دنبال شکایت کردن از این هاست.
با کوبیده شدن در هر دو ساکت شدند.
نجوا کردم:
–نکنه صدامون رو شنیدن؟
نسرین نوچی کرد.
–ما که همه ش با پچپچ حرف می زدیم.
شهلا رو به نسرین گفت:
–ای وای، دختر من تو خونه خوابیده اگر در رو باز نکنی می ره در واحد ما رو می زنه، بچه بیدار می شه.
نسرین که سعی میکرد خونسرد باشد گفت:
–شماها کفشاتون رو بردارید خیلی آروم برید تو اتاق، من درستش میکنم.
بعد فوری شال و مانتواش را درآورد و کناری انداخت و موهایش را به هم ریخت.
ما داخل اتاق شدیم.
شهلا در اتاق را باز گذاشت تا صدایشان را بشنود.
نسرین همین که در خانه را باز کرد هلما سراسیمه پرسید:
–ببخشید شما کسی رو ندیدید؟ صدایی نشنیدید؟
نسرین با آرامش خمیازهای کشید.
–کی رو ندیدم؟
هلما تاملی کرد.
–اِ... خواب بودید؟
نسرین دوباره خمیازهای کشید.
–اتفاقا خوب شد بیدارم کردید، میخواستم برم بیرون. جانم کاری داشتی؟
–نه، فقط می خواستم بپرسم صدایی، چیزی، از بیرون نشنیدین؟
–ای بابا، این بچهها این قدر تو محوطه سرو صدا می کنن که...
–نه، نه، منظورم، صدای در، از همین جا، صدای کسی...
–من که خواب بودم، مثلا چه صدایی؟
هلما مایوسانه گفت:
–هیچی، خب خواب بودین. باید از شهلا خانم بپرسم.
نسرین گفت:
–اونا نیستن، قبل از این که من بخوابم اون رفت خونهی مادرش، طوری شده هلما خانم؟
هلما با شتاب گفت:
–قفل در خونه باز شده، گفتم ببینم...
نسرین به صورتش کوبید.
–دزد اومده خونه تون؟ به پلیس زنگ زدین؟
–نه، چیزی که نبردن. همه چی سرجاشه. فقط خواستم بهتون بگم بیشتر مواظب باشین. احتمالا من زود رسیدم فرصت نکرده چیزی ببره.
نسرین گفت:
–دزدا چه پرو شدن! جدیدا تو روز روشن میان دزدی. یه ذره حیا نمونده دیگه، مردم چرا این جوری شدن؟
هلما آهی کشید.
–چی بگم والله...
بعد از رفتن هلما نسرین فوری وارد اتاق شد و رو به شهلا گفت:
– فقط دعا کن بچه ت حالا حالا بیدار نشه.
شهلا نگران به کلیدی که در دستش بود نگاه کرد.
–برو ببین اگه رفتن من برم خونه م، بچه م تنهاست.
از جایم بلند شدم و التماس آمیز گفتم:
–می شه اول از همه یه تلفن به من بدید تا به نامزدم زنگ بزنم. میترسم قبل از این که به کسی اطلاع بدم هلما من رو پیدا کنه بدبخت بشم.
نسرین گفت:
–اون که نمیتونه بیاد تو خونه. خلاف قانونه.
دستانم را در هوا تکان دادم.
–اونا که اصلا نمیدونن قانون چیه.
دوباره گفتم:
–می شه زودتر یه تلفن کنم و آدرس این جا رو به نامزدم بدم
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت277
شهلا خانم به طرفم آمد و پچ پچ کرد.
–چی شده؟ چرا رنگت مثل گچ دیوار شد؟
با انگشتم به بیرون اشاره کردم و با لکنت گفتم:
– اون...اون...پسره، کامی...کامی...
شهلا خودش را به پشت در رساند و نگاهی انداخت. بعد به دوستش گفت:
وای نسرین، این پسره رو میگفتما، همون که اون زنه میگفت.
نسرین با کنجکاوی پرسید:
–کدوم زنه؟!
–همون که گفتم یواشکی بهم گفت استاد مرد نگیرید یا اگرم می گیرید فقط توی جمع اجازه بدید بهتون اتصال بدن. اگه یه مرد گفت باید تنهایی بهت انرژی بدم اصلا قبول نکنید.
همین پسر عوضیه بوده دیگه، بیچاره رو بدبخت کرده، بعدشم گفته روح یه نفر دیگه وارد کالبدم شده، اون این کار رو کرده، من نبودم.
نسرین هم چند فحش آبدار نثار کامی کرد و گفت:
–آخه این که هنوز استاد نشده. اون دختره چرا این قدر گیج بازی درآورده؟
شهلا دوباره با صدایی آرام گفت:
آخه می گفت همون جلسهی اول یه مشکلی داشته که حل شده، دیگه به اینا اعتماد کرده.
هیچ کس که مثل من و تو نیست که مو رو از ماست بکشه.
نسرین پوزخندی زد.
–فعلا پولمون رو خوردن یه آبم روش.
–از حلقومشون میکشیم بیرون، حالا صبر کن. همین فردا می ریم شکایت...
–برو بابا، بخوای دنبال شکایتت رو بگیری باید ده برابر پولی که دادی رو خرج کنی.
با خودم فکر کردم پس برای همین علی میگفت کمتر کسی دنبال شکایت کردن از این هاست.
با کوبیده شدن در هر دو ساکت شدند.
نجوا کردم:
–نکنه صدامون رو شنیدن؟
نسرین نوچی کرد.
–ما که همه ش با پچپچ حرف می زدیم.
شهلا رو به نسرین گفت:
–ای وای، دختر من تو خونه خوابیده اگر در رو باز نکنی می ره در واحد ما رو می زنه، بچه بیدار می شه.
نسرین که سعی میکرد خونسرد باشد گفت:
–شماها کفشاتون رو بردارید خیلی آروم برید تو اتاق، من درستش میکنم.
بعد فوری شال و مانتواش را درآورد و کناری انداخت و موهایش را به هم ریخت.
ما داخل اتاق شدیم.
شهلا در اتاق را باز گذاشت تا صدایشان را بشنود.
نسرین همین که در خانه را باز کرد هلما سراسیمه پرسید:
–ببخشید شما کسی رو ندیدید؟ صدایی نشنیدید؟
نسرین با آرامش خمیازهای کشید.
–کی رو ندیدم؟
هلما تاملی کرد.
–اِ... خواب بودید؟
نسرین دوباره خمیازهای کشید.
–اتفاقا خوب شد بیدارم کردید، میخواستم برم بیرون. جانم کاری داشتی؟
–نه، فقط می خواستم بپرسم صدایی، چیزی، از بیرون نشنیدین؟
–ای بابا، این بچهها این قدر تو محوطه سرو صدا می کنن که...
–نه، نه، منظورم، صدای در، از همین جا، صدای کسی...
–من که خواب بودم، مثلا چه صدایی؟
هلما مایوسانه گفت:
–هیچی، خب خواب بودین. باید از شهلا خانم بپرسم.
نسرین گفت:
–اونا نیستن، قبل از این که من بخوابم اون رفت خونهی مادرش، طوری شده هلما خانم؟
هلما با شتاب گفت:
–قفل در خونه باز شده، گفتم ببینم...
نسرین به صورتش کوبید.
–دزد اومده خونه تون؟ به پلیس زنگ زدین؟
–نه، چیزی که نبردن. همه چی سرجاشه. فقط خواستم بهتون بگم بیشتر مواظب باشین. احتمالا من زود رسیدم فرصت نکرده چیزی ببره.
نسرین گفت:
–دزدا چه پرو شدن! جدیدا تو روز روشن میان دزدی. یه ذره حیا نمونده دیگه، مردم چرا این جوری شدن؟
هلما آهی کشید.
–چی بگم والله...
بعد از رفتن هلما نسرین فوری وارد اتاق شد و رو به شهلا گفت:
– فقط دعا کن بچه ت حالا حالا بیدار نشه.
شهلا نگران به کلیدی که در دستش بود نگاه کرد.
–برو ببین اگه رفتن من برم خونه م، بچه م تنهاست.
از جایم بلند شدم و التماس آمیز گفتم:
–می شه اول از همه یه تلفن به من بدید تا به نامزدم زنگ بزنم. میترسم قبل از این که به کسی اطلاع بدم هلما من رو پیدا کنه بدبخت بشم.
نسرین گفت:
–اون که نمیتونه بیاد تو خونه. خلاف قانونه.
دستانم را در هوا تکان دادم.
–اونا که اصلا نمیدونن قانون چیه.
دوباره گفتم:
–می شه زودتر یه تلفن کنم و آدرس این جا رو به نامزدم بدم
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت278
نسرین همان طور که موهایش را روی سرش جمع میکرد از اتاق بیرون رفت.
بعد از چند لحظه با اضطراب داخل اتاق شد.
–بچهها اون دوتا هنوز بیرونن!
شهلا پرسید:
–چی کار می کنن؟
–همه ش راه می رن و با تلفن حرف می زنن.
سرم را با دست هایم گرفتم و پچ پچ کردم.
–یه وقت در رو نشکونن بیان داخل.
نسرین با خنده گفت:
–برو بابا توام، مگه دیونه هستن.
شهلا رو به نسرین گفت:
–بیا به شوهرامون زنگ بزنیم و کمک بخوایم.
نسرین لبش را گاز گرفت.
–کمکِ چی؟ من اگه به بیرژن زنگ بزنم میاد به اونا کمک می کنه نه به من! روزگارمم سیاه می کنه.
شهلا نوچی کرد و رفت تلفن خانه را آورد.
–ولی صادق چیزی نمیگه کمک می کنه. بعد هم شماره ای گرفت و پچ پچ کنان شروع به صحبت کرد.
من دوباره از نسرین خواهش کردم که تلفنی به من بدهد تا زنگ بزنم.
نسرین از اتاق بیرون رفت وقتی برگشت در یک دستش چادر نماز و مهر و در دست دیگرش گوشیاش بود. هر دو را به طرفم گرفت.
–بعد از این که تلفن زدی شماره رو پاک کن، چون شوهرم هر شب گوشیم رو چک می کنه، نمی خوام سینجیم بشم. راستی چیزی نمونده نمازت قضا بشه ها. قبله هم این وره.
چادر و مهر را گرفتم:
–خانم ببخشید من شما رو هم تو دردسر انداختم. ولی با این کارِتون آبروی من رو خریدید که از جونم برام مهم تره. کار امروزتون اون قدر با ارزش بود تا عمر دارم دعاتون می کنم. اگه من تو اون خونه مونده بودم، فقط خدا میدونه چه سوءاستفاده هایی می خواستن از من بکنن.
چشمهای نسرین نم زد.
–من که کاری نکردم، وظیفه م رو انجام دادم. خود توام اگه می شنیدی که یه دختر رو دارن اذیت می کنن حتما کمکش میکردی، خدا ازشون نگذره، آدم گاهی باورش نمی شه که یه آدم می تونه این قدر بد ذات باشه و این بلاها رو سر هم وطن خودش بیاره...
یعنی این هلما رفته اون پسرهی هرزه رو آورده که بلایی سرت بیاره؟
بغض کردم.
–نمیدونم، اصلا اسمشون میاد تنم می لرزه.
نسرین همان طور که زیر لب به آنها بد و بیراه می گفت از اتاق بیرون رفت.
شاید اولین بار بود طوری نماز خواندم که هیچ چیزی از آن نفهمیدم.
سلام نماز را گفته و نگفته دوباره شمارهی علی را گرفتم.
بارها و بارها زنگ خورد ولی باز هم جواب نداد.
همان موقع نسرین وارد اتاق شد، در حالی که دست روی دستش می زد گفت:
–بدبخت شدیم، بچهی شهلا از خواب بیدار شده داره با گریه در آپارتمانشون رو میکوبه.
هینی کشیدم و از جایم بلند شدم.
–وای، حالا چی کار کنیم؟ الان اونا صداش رو بشنون می فهمن شما دروغ گفتین.
شهلا وارد اتاق شد و همان طور که چادرش را سرش میکرد گفت:
–از چشمی نگاه کردم کسی نبود، من می رم خونه. بعد هم به طرف در ورودی راه افتاد.
از شدت ضربان قلبم، صدایم به لرزش افتاده بود. دنبالش رفتم.
–اگه دیدنت چی؟
کفش هایش را پوشید.
–چارهای ندارم. بچه م الان تنهایی میترسه. اگه منم نرم اون قدر به در می زنه که همه خبردار می شن.
نسرین گفت:
–پس حداقل مواظب باش نفهمن این جا بودی.
همین که شهلا رفت من از چشمی نگاهش کردم.
کلید را که داخل قفل خانهاش انداخت، هلما از آپارتمانش بیرون آمد و به طرفش رفت.
دستم را روی سرم گذاشتم و پچ پچ کردم.
–نسرین خانم بدبخت شدیم.
نسرین خودش را به چشمی رساند.
–انگار کشیک ما رو میکشیده، احتمالا بهمون شک کرده.
حالا خدا کنه شهلا سوتی نده.
بعد از چند لحظه سکوت گفت:
–نگاه کن این پسر گندهه با یه خانم داره میاد. بیچاره خانمه انگار مریضه... ولی قیافه ش برام آشناس. درست نمیتونه راه بره، پسره داره کمکش می کنه.
نوچ نوچی کرد و ادامه داد.
–فکر کنم خیلی حالش بده، مشکل ذهنی چیزی داره انگار.
خودم را به در رساندم و پچ پچ کردم.
–می شه برید کنار منم ببینم.
نسرین فوری کنار رفت.
چشمم را روی چشمی قرار دادم. چیزی را که میدیدم باورم نمی شد. چند بار پلک زدم و دوباره نگاه کردم.
با صدای لرزان زمزمه کردم:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت279
–وای خدایا، ساره این جا چی کار میکنه؟! یعنی چه بلایی سرش اومده؟! اگر شوهرش بفهمه، خیلی عصبانی می شه.
کامی زیر بغل ساره را گرفته و تقریبا او رابه طرف آپارتمان میکشید. اجازه نمیداد ساره با پای خودش آرام آرام قدم بردارد.
نسرین مرا عقب کشید.
–ببینم تو میشناسیش؟
اشک در چشمهایم حلقه زد.
–اون دوستمه. میبینید داره مثل وحشیها با خودش میکِشدش.
نسرین گفت:
–آره، انگار از روی اجبار داره این کار رو انجام می ده. حالا بگو جریان این دوستت چیه؟
همهی داستان ساره را برای نسرین تعریف کردم. چیزی نمانده بود که از تعجب چشمهایش از حدقه بیرون بزند.
مدام کف دستش را روی صورتش میکشید و لبش را دندان میگرفت و در آخر هم گفت:
–این بیژن بدبخت هی می گفت اینا فقط دنبال پول گرفتن هستنا ولی من قبول نمیکردم، می گفتم تو خیلی بدبینی، پول خوب می گیرن درسته! ولی کارشونم بد نیست. واقعا هم به جز یکی دو مورد چیز بدی نگفتن، اصلا یه وقتایی برامون قرآن هم میخوندن.
سرم را تکان دادم و دوباره شمارهی امیرزاده را گرفتم ولی باز هم گوشیاش را جواب نداد.
رو به نسرین گفتم:
–باید به پلیس زنگ بزنیم. نامزدم جواب نمی ده، میترسم بلایی سرش اومده باشه.
نسرین مرا به طرف سالن کشید.
–بیا این جا روی مبل بشین، داری می لرزی.
شهلا همون موقع که به شوهرش زنگ زد گفت که شوهرش گفته به پلیس زنگ می زنه. احتمالا تا چند دقیقهی دیگه برسن.
فوری گفتم:
–من میتونم به خونواده م زنگ بزنم؟
گوشی خانه را آورد.
– چرا زودتر نگفتی، دختر! بیا این جا آنتن درست و حسابی نداره، با تلفن خونه تماس بگیر. حتما تا حالا از نگرانی مردن و زنده شدن.
–اصلا وقت نشد.
نسرین خانم جلوی پای من روی زمین نشست و چشم به من دوخت.
شمارهی خانه را گرفتم هنوز اولین بوق به آخر نرسیده بود که صدای مادرم را از آن طرف خط شنیدم.
صدایش آنقدر گرفته و شکسته بود که بغض به گلویم چنگ زد.
–سلام مامان.
مادر بعد از مکث کوتاهی صدایش تغییر کرد.
–تلما مادر تویی؟! خودتی؟! بعد بدون این که منتظر جواب من باشد به جمعی که اطرافش بود گفت:
–تلماست، تلماست.
باز از من پرسید:
دخترم خودتی؟
–آره مامان خودمم. حالم خوبه نگران...
گریههای بیامان مادر شروع شد با همان حال قربان صدقهام می رفت.
–الهی من دورت بگردم، تو که ما رو کُشتی، کجایی؟ از آن طرف صدای هیاهو بلند شد، هر کس سوالی میپرسید.
نادیا با فریاد میپرسید:
–تلماست مامان؟ مامان تو رو خدا خودشه؟ بپرس کجاس؟ بقیههم همین سوالها را تکرار میکردند.
صدای آنها و صدای گریهی مادر در هم آمیخته بود و غوغایی به پا شده بود. بالاخره مادر گفت:
–تلما، مادر کجایی؟ چه بلایی سرت اومده؟ الهی مادرت بمیره.
–مامان چیزی نیست، من حالم خوبه باور کنید. الان پیش یه خانمی هستم که آدرس خونه شون رو نمیدونم. این خانم از دست هلما من رو نجات داد.
مادر بعد از این که برای نسرین دعا کرد گفت:
–آدرس اون جا رو بپرس تا بیایم دنبالت. مادر، زود آدرس رو بپرس.
نگاهم را به نسرین دادم. او هم چشمهایش اشک آلود شده بود.
با شتاب گفتم:
–آدرس، میشه آدرس این جا رو بدید؟
صدای فریاد مادر را میشنیدم که میگفت:
–زودباشید کاغذ قلم بیارید، میخواد آدرس بگه. بعد رو به محمد امین گفت:
–پاشو محمد، پاشو برو جلو در به بابات خبر بده، بدو، بگو باید بریم دنبال تلما...
نسرین آدرس را گفت و من هم برای مادر تکرار کردم. هنوز هم صدای گریه از آن طرف خط میآمد و این به من میفهماند که چقدر در عرض این یک روز و نیم به خاطر نبود من حالشان بد شده.
چند دقیقهای با مادر و بعد هم با نادیا صحبت کردم.
نادیا گفت که رستا از استرس صبح زود درد زایمانش گرفته و به بیمارستان رفته. ولی مادر نتوانسته همراهش برود و پای تلفن نشسته تا شاید خبری از من بگیرد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت280
در حال صحبت کردن با نادیا بودم که صدای ضربههای مشتی که به در خانه میخورد من و نسرین را از جا پراند.
فوری خداحافظی کردم و تلفن را قطع کردم.
نسرین از جا جهید و پشت در ایستاد و از چشمی نگاه کرد.
بعد با رنگ پریده به طرفم برگشت و به صورتش زد.
–بدبخت شدیم اون پسر غولتشنگه داره به در میکوبه. حتما شهلا بهشون گفته تو این جایی.
کف دستم را به سرم کوبیدم.
–مطمئنی اون گفته؟
مانتواش را از روی مبل برداشت و به تن کشید.
–مطمئن که نیستم، شاید هلما باهاش حرف زده شک کرده.
–حالا می خوای در رو باز کنی؟
شالش را شلخته روی سرش انداخت.
–می گی چی کار کنم؟ تو برو تو اتاق ببینم چی می گه، شاید بتونم ردش کنم بره.
ضعفی به پاهایم افتاده بود که توان حرکت نداشتم، از فکر این که با کامی چند قدم بیشتر فاصله ندارم رعشهای به جانم انداخته بود که حتی نمیتوانستم خودم را پنهان کنم.
در دوباره کوبیده شد.
نسرین بلند گفت:
–اومدم بابا، چه خبرته؟
بعد به طرف من آمد و پچ پچ کرد.
–پس چرا نمی ری؟
دستم را گرفت و تقریبا به داخل اتاق پرتم کرد و در را بست.
صدای باز شدن در را شنیدم و بعد صدای نسرین را که طلبکارانه حرف می زد.
–چته آقا؟ زورت رو به در میرسونی؟ چرا این جوری در می زنی؟
صدای کامی را شنیدم که گفت:
–مگه می خوای در کاروانسرای شاه قلی رو باز کنی؟ یه ساعته پشت درم.
نسرین هم زبان تیزی داشت.
–این چه طرز حرف زدنه؟ اختیار خونهی خودمم ندارم؟ تو چرا مثل طلبکارا در می زنی؟
همان لحظه صدای هلما که کمی آرام تر بود، آمد. برای بهتر شنیدن گوشم را به در چسباندم.
–کامی بیا برو کنار. ببین عزیزم، ما اومدیم اون دختره رو ببریم با توام هیچ کاری نداریم.
نسرین صدایش را بلند کرد.
–کدوم دختره؟ شما امروز همه ش مزاحم من می شید. هر دفعه هم یه چیزی می گید. برید خدا روزی تون رو جای دیگه حواله کنه.
احساس کردم خواست در را ببندد که یکی از آن دو نفر اجازه نداد.
نسرین فریاد زد.
–پات رو از لای در بردار. ولی انگار زور آن ها بیشتر بود و وارد شدند.
چون صدای هلما را شنیدم که گفت:
–اتاقا رو بگرد.
عقب عقب رفتم تا به تخت رسیدم همان جا زانوهایم خم شد و روی تخت نشستم. به چند ثانیه نکشید که در باز شد و کامی با آن هیکل نحسش در حالی که دندان هایش را نشانم میداد جلوی در ظاهر شد.
یک آن احساس کردم قلبی برای تپیدن ندارم و از کار افتاده.
صدای جیغهای نسرین را می شنیدم که میگفت:
–ازتون شکایت میکنم، مگه شهر هرته سرتون رو انداختین پایین و همین جوری میاید تو خونهی مردم.
کامی همان طور که نگاهم میکرد گفت:
–من که شکایتی زیاد دارم اینم روش.
هلما هم در ادامهی حرف کامی گفت:
–من از تو شکایت می کنم که اومدی قفل خونه م رو باز کردی و سرقت کردی.
نسرین گفت:
–من سرقت کردم؟! دزد خودتی.
–آره، سرقت کردی، حالا برو ثابت کن که جعبهی طلاهام رو نبردی. یه کیلو طلا داشتم.
انگار نسرین با شنیدن این حرف دهانش بسته شد و دیگر نتوانست چیزی بگوید.
هلما کنار کامی ایستاد و با عصبانیت گفت:
–این جا چه غلطی میکنی؟ کلی از من انرژی رفت تا بفهمم کجایی. پاشو بریم.
بعد به طرفم آمد و بازویم را گرفت و بلندم کرد.
از اتاق که بیرون آمدم شهلا را، بچه بغل کنار در ورودی دیدم که به نسرین می گفت:
–به جون بچه م من نگفتم. حتما بهت یه دستی زدن، من که چیزی بروز ندادم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت281
هلما داخل اتاق پرتم کرد و رو به کامی گفت:
–برو از اون یکی اتاق چمدون رو بردار بذار تو ماشین، باید از این جا بریم.
همین که وارد اتاق شدم ساره را روی تخت دیدم که با رنگ پریده نگاهم میکرد.
جلو رفتم. نمیدانستم از دیدنش باید خوشحال باشم یا ناراحت. این حال زارش برایم غصهی بزرگی بر روی غصههایم بود.
ولی او از دیدنم خوشحال شد. شاید چون اصلا نمیدانست من این جا چه میکنم.
ماژیک و تخته را برداشت و فوری نوشت.
–بدبخت شدم تلما، همه چیزم رو از دست دادم. بچه هام، شوهرم، دیگه هیچ کس رو ندارم. محتاج هلما شدم. بی کس و کار شدم.
بعد آن چنان با هق هق شروع به گریه کرد که من تمام ترس و اضطرابم را فراموش کردم.
مقابلش زانو زدم و دست هایش را گرفتم.
–چی شده؟ اصلا تو این جا چی کار میکنی؟ چرا محتاج هلما شدی؟!
قبل از این که ساره چیزی بنویسد هلما وارد اتاق شد و با تشر گفت:
–پاشو بریم.
از جایم بلند شدم.
–کجا؟
–مگه قرار نشد آزادت کنم؟ پاشو می خوام تا یه جایی برسونمت دیگه. این فرارت رو هم ندید می گیرم به شرطی که بعدا حرف گوش کنتر بشی.
از جایم بلند شدم و یک قدم عقب رفتم.
–لازم نیست. من به خونواده م گفتم این جام، خودشون میان دنبالم.
دستم را گرفت و کشید.
–بیا بریم بابا وقت نیست. تا اونا بخوان بیان این جا، صبح شده.
دستم را محکم از دستش بیرون کشیدم و فریاد زدم.
–برو گمشو، من با تو هیچ جا نمیام. تو می خواستی چه بلایی سرم بیاری؟ چرا گفتی اون پسره بیاد این جا؟
بعد هم به عقب هولش دادم.
یک قدم عقب پرید و دندان هایش را روی هم فشار داد.
–من فقط میخواستم یه چیزی از تو، دستم داشته باشم که اگه قولی که دادی یادت رفت بهت تذکر بدم، ولی مثل این که تو چموش تر از اونی هستی که فکرش رو میکردم و زبون خوش حالیت نیست، همون زبون کامی رو بهتر می فهمی.
در آن کشمکش ساره فوری روی تخته نوشت.
–پس من چی؟
بعد تخته را جلوی هلما گرفت و از خودش صداهای نامفهوم درآورد.
هلما همهی توجهش به من بود و اصلا او را نگاه هم نمیکرد.
دوباره هلما خواست به طرفم هجوم بیاورد که صدای زنگ گوشی منصرفش کرد.
گوشی را روی گوشش گذاشت و داد زد.
–کامی زود بیا بالا گوش این دختره رو بگیر و...
نمیدانم کامی چه گفت که چشمهایش گرد شد و حرفش نیمه تمام ماند و بعد از مکث کوتاهی پرسید:
–تو مطمئنی؟
کامی از آن طرف خط توضیحاتی داد و هلما با شتاب گفت:
–اومدم، اومدم. تو ماشین رو ببر نزدیک میدون نگه دار، من خودم رو میرسونم.
گوشی را داخل جیبش سُر داد و با عجله از کمد چادر مشکیاش را همراه یک ماسک مشکی و عینک دودی برداشت و رفت.
با رفتن او ساره دوباره شروع به گریه کردن کرد.
پنجرهی اتاق را باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم.
یک موتور سوار که آرم پلیس داشت جلوی مجتمع ایستاده بود.
یک پلیس هم پیاده شده بود و با آقایی که جلوی در بود صحبت میکرد.
رو به ساره کردم.
–به خاطر اومدن پلیس فرار کرد. ساره گوشهی مانتوام را گرفت و التماس آمیز نگاهم کرد.
کنارش روی تخت نشستم.
–چرا گریه میکنی؟ باید خوشحال باشی که تو رو با خودش نبرده.
اونا آدمای خطرناکی هستن. ساره بالاخره تو کی می خوای باور کنی؟
روی تخته نوشت.
–چون همهی امیدم به هلما بود. حالا کجا بمونم، دیگه هیچ کس رو ندارم، شوهرم بچهها رو با تمام وسایل خونه برداشته و رفته. خونه رو هم تحویل صاحب خونه داده، من کجا برم؟ هلما گفت میتونم پیشش بمونم ولی اونم رفت.
لبم را به دندان گرفتم.
–باورم نمی شه، شوهرت همچین آدمی نبود!
باز نوشت.
–اون روز که تو ولم کردی و رفتی...
ماژیک را از دستش گرفتم.
–من ولت نکردم این هلما خانم شما، من رو زندانی کرد.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
مجبور شدم ماجرا و اتفاقات آن روز را برایش تعریف کنم.
نوشت:
–اگر نمیشناختمت حرفات رو باور نمیکردم. چرا هلما این کارا رو کرده؟
نفسم را بیرون دادم.
–داستانش طولانیه، فقط نمیدونم از کجا فهمید من خونهی همسایه بودم؟
ساره فوری نوشت.
–خودش نمی تونه بفهمه، ولی یکی هست که استادشه. اون از خود هلما نیرو می گیره یه اتصال می زنه میفهمه.
با دهان باز پرسیدم:
–یعنی ذهن من رو می خونه؟
نوشت.
–ذهن تو رو که نمی تونه، چون تو تا حالا اصلا اتصال نگرفتی. اون کسی که تو توی خونه ش قایم شدی، اتصال نداشته؟
–چرا، چرا، از شاگرداشونه.
–شاید از طریق اون تونسته.
سرم را با دست هایم گرفتم.
–وای ساره، اینا خود شیطونن، این جوریه که هر غلطی می کنن.
ساره نوشت.
–شیطون چیه؟ بدبختا کلی ریاضت کشیدن تا به اینجا رسیدن.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت282
اخم کردم.
–تو چرا این قدر از هلما طرفداری میکنی؟ اون هر بلایی سرت میاره بازم برات عزیزه.
نمیدانم چرا آن لحظه یاد حرف علی در مورد سگ ها افتادم که میگفت آن چنان محبتی بین سگ و بعضی از انسانها به وجود میآید که انسان عاشق سگ می شود و این به خاطر ذات سگ هست که شیطانیست و قبلا از لشگر شیطان بوده و اگر به انسان لطمه هم بزند باز انسان دوستش دارد و نمیتواند از خودش دورش کند مثل شیطان که در خون انسان هم میتواند نفوذ کند و جدا کردنش کار هر کسی نیست.
با خودم زمزمه کردم:
– بدبخت این سگای امروزی هم دست آدما اسیر شدن.
ساره سوالی نگاهم کرد.
گفتم:
–هیچی، بهم بگو چرا شوهرت ولت کرده؟
نوشت:
–همه که رفتن کسی نبود من رو برسونه، هلما من رو همراه همین کامی فرستاد که برم خونه.
وقتی رسیدیم من رو تخته برای کامی نوشتم که به شوهرم زنگ بزن بگو من راننده آژانسم خودش بیاد کمکم کنه تا برم خونه ولی اون گوش نکرد. گفت خودم نوکرتم هستم.
ساره تند تند مینوشت و تخته را پاک میکرد تا جا برای نوشتههای بعدی باشد.
خطش خیلی ناخوانا و افتضاح بود.
دوباره نوشت.
–وقتی شوهرم در رو باز کرد و دید که کامی زیر بغل من رو گرفته تا کمکم کنه عصبانی شد.
هینی کشیدم.
–بسه، دیگه نمی خواد بنویسی، خودم بقیهش رو میتونم حدس بزنم.
ساره دوباره گریه کرد و نوشت:
–دیگه با این وضع حتی کارم نمیتونم بکنم. باید برم گدایی و کارتن خواب بشم.
پرسیدم:
–پدر و مادرت چی؟
گریهاش شدیدتر شد.
–حاضرم بمیرم، گدایی کنم، ولی از خجالتم اون جا نرم.
به پهنای صورت اشک می ریخت و می نوشت.
–هلما گفته بود من رو می بره پیش خودش. حالا دیگه هیچ امیدی ندارم.
لب هایم را روی هم فشار دادم.
–امیدت به خدا باشه.
با اخم نگاهم کرد و نوشت.
–خدا هم مثل هلما ولم کرده.
عصبانی شدم.
–تو خدا رو ول کردی یا اون تو رو؟ مدام ازش فرار میکنی، واسه یه بارم که شده صداش بزن.
با چشمهای پر از اشک نوشت.
–دیگه زبونی ندارم که صداش کنم. اون زبونمم ازم گرفت.
دستم را روی قلبش گذاشتم.
–خدا تو قلبته، جایی که هیچ شیطونی نمیتونه بهش راه پیدا کنه. نیازی به زبون نیست. تخته را از دستش کشیدم و روی زمین نشاندمش، خودم هم کنارش نشستم و سجده کردم و گفتم:
–فقط کافی این جوری توی دلت ازش بخوای.
عکسالعملی نشان نداد و فقط نگاهم کرد.
سر از سجده برداشتم و فریاد زدم:
–نمی خوای از این اوضاع نکبتی نجات پیدا کنی؟
اشک هایش مثل سیل روی گونههایش میریختند.
شاید به خاطر سستی بدنش برایش سجده کردن سخت بود.
کمکش کردم و به حالت سجده نشاندمش.
با همان الفاظ نامفهوم چیزهایی نجوا میکرد. من هم سجده کردم و با اشک برای ساره دعا کردم. با صدای بلند نام های خدا را صدا می زدم به ساره می گفتم او هم تکرار کند. ساره فقط میتوانست آهنگ الفاظ را تلفظ کند.
چند دقیقهای در همان حال باقی ماندیم که در آپارتمان کوبیده شد.
دویدم و در را باز کردم.
پلیسی که پایین بود بالا آمده بود و همسایهها هم دورش جمع شده بودند.
نسرین جلو آمد و با خوشحالی بغلم کرد.
–تو سالمی؟ اذیتت که نکردن؟
–نه، خوبم.
رو به آقای پلیس پرسیدم:
–دستگیرشون کردید؟
پلیس بدون این که جوابم را بدهد داخل خانه شد و پرسید:
–به جز شما دیگه کی این جاس؟
من توضیح میدادم و او سرش را تکان میداد و هم زمان با بی سیمش صحبت میکرد.
نسرین از اتاقی که ساره بود بیرون آمد و گریه کنان گفت:
–این خانم رو من میشناسم، چند بار تو کلاسای حضوری دیده بودمش، اصلا این جوری نبود. خیلی شاد و سرحال بود. چرا این طوری شده بیچاره؟!
سرم را تکان دادم و با بغض گفتم:
–اون فقط میخواست وضع زندگیش یه کم بهتر بشه، ولی حالا دیگه نه زندگی داره، نه سلامتی.
نسرین با حیرت فقط نگاهم کرد.
با آمدن شهلا و دختر و شوهرش بغضم را قورت دادم و از جایم بلند شدم و به طرفشان رفتم و تشکر کردم.
شهلا جوری که انگار عذاب وجدان اذیتش میکرد گفت:
–به خدا من به هلما در مورد این که تو خونهی نسرینی چیزی نگفتم.
لیلافتحیپور
🌿🌺﷽🌿🌺
🦋زمانی که شما آرامش خودتان را حفظ می کنید و می گویید: خداوندا من به تو اعتماد دارم زندگی من در دستان توست، من دیگر نگران چیزی نیستم و با استرس زندگی نمی کنم، همه چیز را به تو می سپارم و به تو توکل می کنم و می دانم تو خدای
متعال هستی...
🌺🌿 اینطوری خداوند جای شما دست به کار می شود و راه حل مشکل را از یه طریقی به شما الهام می کند.
🚨 نگرانی مثل یک دزد است خوابتان را از چشمانتان می دزدد، احساس لذت و خوشی را از شما می گیرد، خالقیت شما را می دزدد.
✅وقتی نگران باشید تصمیم های درستی نمی توانید بگیرید، حتی اگر به نگرانی اجازه بدهید می تواند مانع رسیدن شما به خواسته هایتان بشود.
🦋من معتقدم مانند من خیلی از چیزهایی که شما در مورد آن نگرانید هرگز اتفاق نخواهند افتاد.
🍃اگر حتی اتفاق هم بیفتند مطمئنا
در هر حال شما امروز فرصتی برای نگران بودن ندارید.
ً باید برنامه ریزی کنید، باید از حواس پنجگانه تان استفاده کنید ولی گاهی اوقات قاعدتا باید همه چیز را به خدا بسپارید و بگویید:
🌺🌿خدایا تو می دانی چه چیزی برای من عالی است، مثل اینکه به پرندگان غذا می دهی، می
دانم که تو مراقب من هستی.
این که کارها را به خداوند بسپاری، رایگان است. شما قرار نیست در طول زندگی تان سنگینی بار نگرانی و استرس و اضطراب را تحمل کنید، بارهایتان را سبک کنید و در آغوش خدا، آرام بگیرید .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ شما معشوق خدا هستی!
🔻باورت میشه؟!
#استادپناهیان
🦋یک مشت خاک را در یک لیوان آب بریز, چند لحظه صبر کن... ایا می توانی آب را بنوشی ؟!
یک مشت خاک را درون چشمه بریز, چند لحظه صبر کن...حالا می توانی یک لیوان از اب گوارای چشمه بنوشی..
درد و رنج های دنیا هم همین طور است, مشتی خاک...
این بستگی به تو دارد که لیوان آب باشی یا چشمه...
رنج لازمه رشد و زندگی دنیاست
از خداوند زندگی بدون رنج نخواهیم که رشدی در آن نخواهد بود
از او قدرت و بصیرتی بخواهیم که دست هدایتگر او را همیشه ببینیم و توانی که در مقابل مشکلات زندگی پیروز میدان باشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 اگر به جای گفتن:
دیوار موش دارد و موش گوش دارد، بگوییم:
"فرشته ها در حال نوشتن هستند..."
نسلی از ما متولد خواهد شد که به جای مراقبت مردم، "مراقبت خدا" را در نظر دارد!
قصه از جایی تلخ شد که در گوش یکدیگر با عصبانیت خواندیم:
*بچه را ول کردی به امان خدا !
*ماشین را ول کردی به امان خدا !
*خانه را ول کردی به امان خدا !
و اینطور شد که "امانِ خدا" شد: مظهر ناامنی!
ایکاش میدانستیم امن ترین جای عالم، امانِ خداست...
💌قالَ لا تَخافا ۖ إِنَّني مَعَكُما أَسمَعُ وَأَرىٰ﴿۴۶﴾
❤️فرمود: «نترسید! من با شما هستم؛ (همه چیز را) میشنوم و میبینم!
سوره مبارکه طه آیه 46💚
💞﷽ 💞
#قرآن_صبح
✨ثواب قرائت و تدبّر در آیات قرآن کریم امروز را هدیه میکنیم به حضرت صاحب الزمان(عج) وان شاء الله برای تعجیل درفرج وعاقبت بخیرشدنمان در تمام لحظات زندگی.
💫#انتشارش_با_شما👇
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم📿
#نَشـــــــر=صَــــدَقِه جاریِه📲
┄┄┅┅┅❅⏰❅┅┅┅┄┄
391_Page_۲۰۲۳_۱۰_۲۸_۰۸_۳۹_۰۷_۲۴۲.mp3
918.8K
💞﷽ 💞
قرائت و ترجمه صفحه 391
💫#انتشارش_با_شما👇
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم📿
#نَشـــــــر=صَــــدَقِه جاریِه📲
┄┄┅┅┅❅⏰❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما هستید مولا...
که امید نبریده ایم...
شما هستید...
که برقراریم آقا...
دل ما تنگ است...
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای سلامتی امام زمان