eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.7هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت280 در حال صحبت کردن با نادیا بودم که صدای ضربه‌های مشتی که به در خانه می‌خورد من و نسرین را از جا پراند. فوری خداحافظی کردم و تلفن را قطع کردم. نسرین از جا جهید و پشت در ایستاد و از چشمی نگاه کرد. بعد با رنگ پریده به طرفم برگشت و به صورتش زد. –بدبخت شدیم اون پسر غول‌تشنگه داره به در می‌کوبه. حتما شهلا بهشون گفته تو این جایی. کف دستم را به سرم کوبیدم. –مطمئنی اون گفته؟ مانتواش را از روی مبل برداشت و به تن کشید. –مطمئن که نیستم، شاید هلما باهاش حرف زده شک کرده. –حالا می خوای در رو باز کنی؟ شالش را شلخته روی سرش انداخت. –می گی چی کار کنم؟ تو برو تو اتاق ببینم چی می گه، شاید بتونم ردش کنم بره. ضعفی به پاهایم افتاده بود که توان حرکت نداشتم، از فکر این که با کامی چند قدم بیشتر فاصله ندارم رعشه‌ای به جانم انداخته بود که حتی نمی‌توانستم خودم را پنهان کنم. در دوباره کوبیده شد. نسرین بلند گفت: –اومدم بابا، چه خبرته؟ بعد به طرف من آمد و پچ پچ کرد. –پس چرا نمی ری؟ دستم را گرفت و تقریبا به داخل اتاق پرتم کرد و در را بست. صدای باز شدن در را شنیدم و بعد صدای نسرین را که طلبکارانه حرف می زد. –چته آقا؟ زورت رو به در می‌رسونی؟ چرا این جوری در می زنی؟ صدای کامی را شنیدم که گفت: –مگه می خوای در کاروانسرای شاه قلی رو باز کنی؟ یه ساعته پشت درم. نسرین هم زبان تیزی داشت. –این چه طرز حرف زدنه؟ اختیار خونه‌ی خودمم ندارم؟ تو چرا مثل طلبکارا در می زنی؟ همان لحظه صدای هلما که کمی آرام تر بود، آمد. برای بهتر شنیدن گوشم را به در چسباندم. –کامی بیا برو کنار. ببین عزیزم، ما اومدیم اون دختره رو ببریم با توام هیچ کاری نداریم. نسرین صدایش را بلند کرد. –کدوم دختره؟ شما امروز همه ش مزاحم من می شید. هر دفعه هم یه چیزی می گید. برید خدا روزی تون رو جای دیگه حواله کنه. احساس کردم خواست در را ببندد که یکی از آن دو نفر اجازه نداد. نسرین فریاد زد. –پات رو از لای در بردار. ولی انگار زور آن ها بیشتر بود و وارد شدند. چون صدای هلما را شنیدم که گفت: –اتاقا رو بگرد. عقب عقب رفتم تا به تخت رسیدم همان جا زانوهایم خم شد و روی تخت نشستم. به چند ثانیه نکشید که در باز شد و کامی با آن هیکل نحسش در حالی که دندان هایش را نشانم می‌داد جلوی در ظاهر شد. یک آن احساس کردم قلبی برای تپیدن ندارم و از کار افتاده. صدای جیغ‌های نسرین را می شنیدم که می‌گفت: –ازتون شکایت می‌کنم، مگه شهر هرته سرتون رو انداختین پایین و همین جوری میاید تو خونه‌ی مردم. کامی همان طور که نگاهم می‌کرد گفت: –من که شکایتی زیاد دارم اینم روش. هلما هم در ادامه‌ی حرف کامی گفت: –من از تو شکایت می کنم که اومدی قفل خونه م رو باز کردی و سرقت کردی. نسرین گفت: –من سرقت کردم؟! دزد خودتی. –آره، سرقت کردی، حالا برو ثابت کن که جعبه‌ی طلاهام رو نبردی. یه کیلو طلا داشتم. انگار نسرین با شنیدن این حرف دهانش بسته شد و دیگر نتوانست چیزی بگوید. هلما کنار کامی ایستاد و با عصبانیت گفت: –این جا چه غلطی می‌کنی؟ کلی از من انرژی رفت تا بفهمم کجایی. پاشو بریم. بعد به طرفم آمد و بازویم را گرفت و بلندم کرد. از اتاق که بیرون آمدم شهلا را، بچه بغل کنار در ورودی دیدم که به نسرین می گفت: –به جون بچه م من نگفتم. حتما بهت یه دستی زدن، من که چیزی بروز ندادم. لیلافتحی‌پور ‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت281 هلما داخل اتاق پرتم کرد و رو به کامی گفت: –برو از اون یکی اتاق چمدون رو بردار بذار تو ماشین، باید از این جا بریم. همین که وارد اتاق شدم ساره را روی تخت دیدم که با رنگ پریده نگاهم می‌کرد. جلو رفتم. نمی‌دانستم از دیدنش باید خوشحال باشم یا ناراحت. این حال زارش برایم غصه‌ی بزرگی بر روی غصه‌هایم بود. ولی او از دیدنم خوشحال شد. شاید چون اصلا نمی‌دانست من این جا چه می‌کنم. ماژیک و تخته را برداشت و فوری نوشت. –بدبخت شدم تلما، همه چیزم رو از دست دادم. بچه هام، شوهرم، دیگه هیچ کس رو ندارم. محتاج هلما شدم. بی کس و کار شدم. بعد آن چنان با هق هق شروع به گریه کرد که من تمام ترس و اضطرابم را فراموش کردم. مقابلش زانو زدم و دست هایش را گرفتم. –چی شده؟ اصلا تو این جا چی کار می‌کنی؟ چرا محتاج هلما شدی؟! قبل از این که ساره چیزی بنویسد هلما وارد اتاق شد و با تشر گفت: –پاشو بریم. از جایم بلند شدم. –کجا؟ –مگه قرار نشد آزادت کنم؟ پاشو می خوام تا یه جایی برسونمت دیگه. این فرارت رو هم ندید می گیرم به شرطی که بعدا حرف گوش کن‌تر بشی. از جایم بلند شدم و یک قدم عقب رفتم. –لازم نیست. من به خونواده م گفتم این جام، خودشون میان دنبالم. دستم را گرفت و کشید. –بیا بریم بابا وقت نیست. تا اونا بخوان بیان این جا، صبح شده. دستم را محکم از دستش بیرون کشیدم و فریاد زدم. –برو گمشو، من با تو هیچ جا نمیام. تو می خواستی چه بلایی سرم بیاری؟ چرا گفتی اون پسره بیاد این جا؟ بعد هم به عقب هولش دادم. یک قدم عقب پرید و دندان هایش را روی هم فشار داد. –من فقط می‌خواستم یه چیزی از تو، دستم داشته باشم که اگه قولی که دادی یادت رفت بهت تذکر بدم، ولی مثل این که تو چموش تر از اونی هستی که فکرش رو می‌کردم و زبون خوش حالیت نیست، همون زبون کامی رو بهتر می فهمی. در آن کش‌مکش ساره فوری روی تخته نوشت. –پس من چی؟ بعد تخته را جلوی هلما گرفت و از خودش صداهای نامفهوم درآورد. هلما همه‌ی توجهش به من بود و اصلا او را نگاه هم نمی‌کرد. دوباره هلما خواست به طرفم هجوم بیاورد که صدای زنگ گوشی‌ منصرفش کرد. گوشی را روی گوشش گذاشت و داد زد. –کامی زود بیا بالا گوش این دختره رو بگیر و... نمی‌دانم کامی چه گفت که چشم‌هایش گرد شد و حرفش نیمه تمام ماند و بعد از مکث کوتاهی پرسید: –تو مطمئنی؟ کامی از آن طرف خط توضیحاتی داد و هلما با شتاب گفت: –اومدم، اومدم. تو ماشین رو ببر نزدیک میدون نگه دار، من خودم رو می‌رسونم. گوشی را داخل جیبش سُر داد و با عجله از کمد چادر مشکی‌اش را همراه یک ماسک مشکی و عینک دودی برداشت و رفت. با رفتن او ساره دوباره شروع به گریه کردن کرد. پنجره‌ی اتاق را باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم. یک موتور سوار که آرم پلیس داشت جلوی مجتمع ایستاده بود. یک پلیس هم پیاده شده بود و با آقایی که جلوی در بود صحبت می‌کرد. رو به ساره کردم. –به خاطر اومدن پلیس فرار کرد. ساره گوشه‌ی مانتوام را گرفت و التماس آمیز نگاهم کرد. کنارش روی تخت نشستم. –چرا گریه می‌کنی؟ باید خوشحال باشی که تو رو با خودش نبرده. اونا آدمای خطرناکی هستن. ساره بالاخره تو کی می خوای باور کنی؟ روی تخته نوشت. –چون همه‌ی امیدم به هلما بود. حالا کجا بمونم، دیگه هیچ کس رو ندارم، شوهرم بچه‌ها رو با تمام وسایل خونه برداشته و رفته. خونه رو هم تحویل صاحب خونه داده، من کجا برم؟ هلما گفت میتونم پیشش بمونم ولی اونم رفت. لبم را به دندان گرفتم. –باورم نمی شه، شوهرت همچین آدمی نبود! باز نوشت. –اون روز که تو ولم کردی و رفتی... ماژیک را از دستش گرفتم. –من ولت نکردم این هلما خانم شما، من رو زندانی کرد. با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. مجبور شدم ماجرا و اتفاقات آن روز را برایش تعریف کنم. نوشت: –اگر نمی‌شناختمت حرفات رو باور نمی‌کردم. چرا هلما این کارا رو کرده؟ نفسم را بیرون دادم. –داستانش طولانیه، فقط نمی‌دونم از کجا فهمید من خونه‌ی همسایه بودم؟ ساره فوری نوشت. –خودش نمی تونه بفهمه، ولی یکی هست که استادشه. اون از خود هلما نیرو می گیره یه اتصال می زنه می‌فهمه. با دهان باز پرسیدم: –یعنی ذهن من رو می خونه؟ نوشت. –ذهن تو رو که نمی تونه، چون تو تا حالا اصلا اتصال نگرفتی. اون کسی که تو توی خونه ش قایم شدی، اتصال نداشته؟ –چرا، چرا، از شاگرداشونه. –شاید از طریق اون تونسته. سرم را با دست هایم گرفتم. –وای ساره، اینا خود شیطونن، این جوریه که هر غلطی می کنن. ساره نوشت. –شیطون چیه؟ بدبختا کلی ریاضت کشیدن تا به اینجا رسیدن. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت282 اخم کردم. –تو چرا این قدر از هلما طرفداری می‌کنی؟ اون هر بلایی سرت میاره بازم برات عزیزه. نمی‌دانم چرا آن لحظه یاد حرف علی در مورد سگ ها افتادم که می‌گفت آن چنان محبتی بین سگ و بعضی از انسان‌ها به وجود می‌آید که انسان عاشق سگ می شود و این به خاطر ذات سگ هست که شیطانیست و قبلا از لشگر شیطان بوده و اگر به انسان لطمه هم بزند باز انسان دوستش دارد و نمی‌تواند از خودش دورش کند مثل شیطان که در خون انسان هم می‌تواند نفوذ کند و جدا کردنش کار هر کسی نیست. با خودم زمزمه کردم: – بدبخت این سگای امروزی هم دست آدما اسیر شدن. ساره سوالی نگاهم کرد. گفتم: –هیچی، بهم بگو چرا شوهرت ولت کرده؟ نوشت: –همه که رفتن کسی نبود من رو برسونه، هلما من رو همراه همین کامی فرستاد که برم خونه. وقتی رسیدیم من رو تخته برای کامی نوشتم که به شوهرم زنگ بزن بگو من راننده آژانسم خودش بیاد کمکم کنه تا برم خونه ولی اون گوش نکرد. گفت خودم نوکرتم هستم. ساره تند تند می‌نوشت و تخته را پاک می‌کرد تا جا برای نوشته‌های بعدی باشد. خطش خیلی ناخوانا و افتضاح بود. دوباره نوشت. –وقتی شوهرم در رو باز کرد و دید که کامی زیر بغل من رو گرفته تا کمکم کنه عصبانی شد. هینی کشیدم. –بسه، دیگه نمی خواد بنویسی، خودم بقیه‌ش رو می‌تونم حدس بزنم. ساره دوباره گریه کرد و نوشت: –دیگه با این وضع حتی کارم نمی‌تونم بکنم. باید برم گدایی و کارتن خواب بشم. پرسیدم: –پدر و مادرت چی؟ گریه‌اش شدیدتر شد. –حاضرم بمیرم، گدایی کنم، ولی از خجالتم اون جا نرم. به پهنای صورت اشک می ریخت و می نوشت. –هلما گفته بود من رو می بره پیش خودش. حالا دیگه هیچ امیدی ندارم. لب هایم را روی هم فشار دادم. –امیدت به خدا باشه. با اخم نگاهم کرد و نوشت. –خدا هم مثل هلما ولم کرده. عصبانی شدم. –تو خدا رو ول کردی یا اون تو رو؟ مدام ازش فرار می‌کنی، واسه یه بارم که شده صداش بزن. با چشم‌های پر از اشک نوشت. –دیگه زبونی ندارم که صداش کنم. اون زبونمم ازم گرفت. دستم را روی قلبش گذاشتم. –خدا تو قلبته، جایی که هیچ شیطونی نمی‌تونه بهش راه پیدا کنه. نیازی به زبون نیست. تخته را از دستش کشیدم و روی زمین نشاندمش، خودم هم کنارش نشستم و سجده کردم و گفتم: –فقط کافی این جوری توی دلت ازش بخوای. عکس‌العملی نشان نداد و فقط نگاهم کرد. سر از سجده برداشتم و فریاد زدم: –نمی خوای از این اوضاع نکبتی نجات پیدا کنی؟ اشک هایش مثل سیل روی گونه‌هایش می‌ریختند. شاید به خاطر سستی بدنش برایش سجده کردن سخت بود. کمکش کردم و به حالت سجده نشاندمش. با همان الفاظ نامفهوم چیزهایی نجوا می‌کرد. من هم سجده کردم و با اشک برای ساره دعا کردم. با صدای بلند نام های خدا را صدا می زدم به ساره می گفتم او هم تکرار کند. ساره فقط می‌توانست آهنگ الفاظ را تلفظ کند. چند دقیقه‌ای در همان حال باقی ماندیم که در آپارتمان کوبیده شد. دویدم و در را باز کردم. پلیسی که پایین بود بالا آمده بود و همسایه‌ها هم دورش جمع شده بودند. نسرین جلو آمد و با خوشحالی بغلم کرد. –تو سالمی؟ اذیتت که نکردن؟ –نه، خوبم. رو به آقای پلیس پرسیدم: –دستگیرشون کردید؟ پلیس بدون این که جوابم را بدهد داخل خانه شد و پرسید: –به جز شما دیگه کی این جاس؟ من توضیح می‌دادم و او سرش را تکان می‌داد و هم زمان با بی سیمش صحبت می‌کرد. نسرین از اتاقی که ساره بود بیرون آمد و گریه کنان گفت: –این خانم رو من می‌شناسم، چند بار تو کلاسای حضوری دیده بودمش، اصلا این جوری نبود. خیلی شاد و سرحال بود. چرا این طوری شده بیچاره؟! سرم را تکان دادم و با بغض گفتم: –اون فقط می‌خواست وضع زندگیش یه کم بهتر بشه، ولی حالا دیگه نه زندگی داره، نه سلامتی. نسرین با حیرت فقط نگاهم کرد. با آمدن شهلا و دختر و شوهرش بغضم را قورت دادم و از جایم بلند شدم و به طرفشان رفتم و تشکر کردم. شهلا جوری که انگار عذاب وجدان اذیتش می‌کرد گفت: –به خدا من به هلما در مورد این که تو خونه‌ی نسرینی چیزی نگفتم. لیلافتحی‌پور ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌺﷽🌿🌺 🦋زمانی که شما آرامش خودتان را حفظ می کنید و می گویید: خداوندا من به تو اعتماد دارم زندگی من در دستان توست، من دیگر نگران چیزی نیستم و با استرس زندگی نمی کنم، همه چیز را به تو می سپارم و به تو توکل می کنم و می دانم تو خدای متعال هستی... 🌺🌿 اینطوری خداوند جای شما دست به کار می شود و راه حل مشکل را از یه طریقی به شما الهام می کند. 🚨 نگرانی مثل یک دزد است خوابتان را از چشمانتان می دزدد، احساس لذت و خوشی را از شما می گیرد، خالقیت شما را می دزدد. ✅وقتی نگران باشید تصمیم های درستی نمی توانید بگیرید، حتی اگر به نگرانی اجازه بدهید می تواند مانع رسیدن شما به خواسته هایتان بشود. 🦋من معتقدم مانند من خیلی از چیزهایی که شما در مورد آن نگرانید هرگز اتفاق نخواهند افتاد. 🍃اگر حتی اتفاق هم بیفتند مطمئنا در هر حال شما امروز فرصتی برای نگران بودن ندارید. ً باید برنامه ریزی کنید، باید از حواس پنجگانه تان استفاده کنید ولی گاهی اوقات قاعدتا باید همه چیز را به خدا بسپارید و بگویید: 🌺🌿خدایا تو می دانی چه چیزی برای من عالی است، مثل اینکه به پرندگان غذا می دهی، می دانم که تو مراقب من هستی. این که کارها را به خداوند بسپاری، رایگان است. شما قرار نیست در طول زندگی تان سنگینی بار نگرانی و استرس و اضطراب را تحمل کنید، بارهایتان را سبک کنید و در آغوش خدا، آرام بگیرید .
🦋یک مشت خاک را در یک لیوان آب بریز, چند لحظه صبر کن... ایا می توانی آب را بنوشی ؟! یک مشت خاک را درون چشمه بریز, چند لحظه صبر کن...حالا می توانی یک لیوان از اب گوارای چشمه بنوشی.. درد و رنج های دنیا هم همین طور است, مشتی خاک... این بستگی به تو دارد که لیوان آب باشی یا چشمه... رنج لازمه رشد و زندگی دنیاست از خداوند زندگی بدون رنج نخواهیم که رشدی در آن نخواهد بود از او قدرت و بصیرتی بخواهیم که دست هدایتگر او را همیشه ببینیم و توانی که در مقابل مشکلات زندگی پیروز میدان باشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 اگر به جای گفتن: دیوار موش دارد و موش گوش دارد، بگوییم: "فرشته ها در حال نوشتن هستند..." نسلی از ما متولد خواهد شد که به جای مراقبت مردم، "مراقبت خدا" را در نظر دارد! قصه از جایی تلخ شد که در گوش یکدیگر با عصبانیت خواندیم: *بچه را ول کردی به امان خدا ! *ماشین را ول کردی به امان خدا ! *خانه را ول کردی به امان خدا ! و اینطور شد که "امانِ خدا" شد: مظهر ناامنی! ایکاش میدانستیم امن ترین جای عالم، امانِ خداست... 💌قالَ لا تَخافا ۖ إِنَّني مَعَكُما أَسمَعُ وَأَرىٰ﴿۴۶﴾ ❤️فرمود: «نترسید! من با شما هستم؛ (همه چیز را) می‌شنوم و می‌بینم! سوره مبارکه طه آیه 46💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞﷽ 💞 ✨ثواب قرائت و تدبّر در آیات قرآن کریم امروز را هدیه میکنیم به حضرت صاحب الزمان(عج) وان شاء الله برای تعجیل درفرج وعاقبت بخیرشدنمان در تمام لحظات زندگی. 💫👇 الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم📿 =صَــــدَقِه جاریِه📲 ┄┄┅┅┅❅⏰❅┅┅┅┄┄
391_Page_۲۰۲۳_۱۰_۲۸_۰۸_۳۹_۰۷_۲۴۲.mp3
918.8K
💞﷽ 💞 قرائت و ترجمه صفحه 391 💫👇 الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم📿 =صَــــدَقِه جاریِه📲 ┄┄┅┅┅❅⏰❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بی‌حضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد! اللّهم عجل لولیک الفرج 💔 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤚 چالش «سلام یا مهدی» برای آزادی فلسطین در فضای مجازی🇵🇸 ⛅️به نزدیک قله رسیدیم، ظهور نزدیک است ♥️ 🇵🇸قدس رمز ظهور است🇵🇸 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺دیروز راهپیمایی بزرگی در حمایت از فلسطین در شهر پاریس برگزار شد که جمعیت شرکت کننده در آن بی سابقه بود، این وسط یک زن برانداز وسط آن راهپیمایی تصمیم گرفت که به پرچم جمهوری اسلامی ایران، بی احترامی کند که فرانسوی های شرکت کننده در راهپیمایی، واکنش نشان دادند و آن زن برانداز را از راهپیمایی بیرون کردند. ▪️طرف مقابل ما همچنین موجوداتی هستند که در زمانی که تمام ملت های جهان در محکومیت اسرائیل متحد شدند، تصمیم گرفته اند که در کنار کودک کش ترین رژیم تاریخ معاصر قرار بگیرند ▪️این حرکت هایی که براندازها این روزها انجام میدن از روی عصبانیت و استیصال هست نمی توانند ببینند خیابان های کشورهای اروپایی که روزی محل رژه شان بوده امروز به صحنه حضور آزادگانی تبدیل شده که پرچم ایران را با افتخار بلند می کنند https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2