17.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 شما به زیارت حضرت عباس
علیه السلام دعوت شده اید 😭
🔸۴۰ثانیه در حرم مطهر و زیبای
#حضرت_عباس علیه السلام👌
نیت کنید ان شاء الله حاجت روا شوید
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
8.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این جوان نسخه درمان همه دردها را خیلی قشنگ صادرکرد 🌹
خیلی زیباست حتماااا ببینید.👌
التماس دعا
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
7.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
√ یه فرمول ساده برای تشخیص میزان سلامت روح !
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
13.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
برا رفاقت با خدا، منتظر «حال خاص» نباش!
یاد بگیر دلتو راه بندازی!
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
🚨 #خبر_فوری #مهم / پیام سردار رشید اسلام حاج اسماعیل قاآنی به فرمانده گردانهای القسام: هر کاری لازم باشد در این نبرد تاریخی انجام خواهیم داد.
✅ سردار قاآنی خطاب به محمد ضیف:
🔹 #حماسه بزرگی به نام #طوفان_الاقصی خلق کردید که ضعف و شکنندگی رژیم غاصب صهیونیستی را به وضوح نمایش داد و نشان دادید که این رژیم از #لانه_عنکبوت ضعیفتر است.
🔹 #فلسطین و منطقه پس از طوفان الاقصی دیگر مانند قبل نخواهد بود. حملات مقاومت علیه نیروها و خودروهای زرهی دشمن ثابت کرد که مقاومت غزه قابلیت ابتکار دارد.
🔹 برادران شما در #محور_مقاومت با شما متحد هستند و اجازه نخواهند داد دشمن به اهداف کثیف خود در #غزه و فلسطین برسد. ما بر عهد برادرانه خود که ما را با هم متحد میکند هستیم.
🔹 به شما اطمینان میدهیم هر کاری لازم باشد در این نبرد تاریخی انجام خواهیم داد.
✍ #الله_اکبر #الله_اکبر #الله_اکبر 👌✌️
❤️ السلام علیک یا صاحب الزمان 🇮🇷🇵🇸
#جبهه_مقاومت #نابودی_اسرائیل
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 درک ظهور و یار حضرت شدن
🔵 امام صادق علیه السلام فرمودند :
🟢 هر کس سوره اسراء را در هر شب جمعه بخواند نمی میرد تا آنکه زمان قائم آل محمد علیه السلام را درک کند و از یاران او بشود.
📚 ثواب الاعمال شیخ صدوق ص ۲۲۵
🟠 متن وصوت سوره اسراء
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
برگردنگاهکن پارت336 همان طور که با غصه به نادیا نگاه میکردم گفتم: –مامان بزرگ میگفت سالای خیلی ق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت337
شب وقتی صدای زنگ در را شنیدم، قلبم از جا کنده شد. خودم را به حیاط رساندم و در را برایشان باز کردم.
مادر علی به همراه عروس و پسرش آقا میثاق وارد شدند.
چشم من فقط دنبال علی میگشت ولی نبود.
نگاه پرسشگرم را به جاریام دادم.
سرش را جلو آورد و در حالی که لبخند میزد، آرام گفت:
–رفت ماشین رو پارک کنه الان میاد.
لبخند بر لبم آمد و نفس راحتی کشیدم.
پدر جلوی در ساختمان برای استقبال شان آمده بود.
من همان جا کنار در منتظر ایستادم. طولی نکشید که علی با یک دسته گل زیبا و لبخند پهنی که روی لب هایش بود، آمد.
وارد حیاط شد و در را پشت سرش بست و دسته گل را به طرفم گرفت.
–ببخشید دیر کردم. جا پارک نبود.
دسته گل را از دستش گرفتم و بوییدم.
–ممنونم، خیلی قشنگه.
–نه به قشنگی نامزد من.
لپ هایم گل انداخت.
–شوخی می کنی؟!
قیافهی جدی به خودش گرفت.
–مگه غیر از اینه؟ من از تو زیباتر کسی رو تا حالا ندیدم.
ابروهایم بالا رفت و خندهام گرفت.
–اغراق در این حد دیگه افراطهها.
همان طور جدی گفت:
–اغراق چیه، واقعیت رو گفتم. بعد سرم را به طرف خودش کشید و بوسید.
–اوضاع چطوره؟ هنوزم پدر و مادرت شمشیر رو از رو بستن؟
نفسم را بیرون دادم.
–نه به اندازهی قبل، ولی انگار این دفعه می خوان شرط و شروط بذارن. حالا چه شرایطی من نمیدونم!
به طرف داخل ساختمان هم قدم شدیم.
علی دستش را به صورتش کشید.
–خدا به خیر بگذرونه.
بعد از حرف های تکراری که بین بزرگترها رد و بدل شد، برای مهمان ها یک سینی چای ریختم و به سالن بردم و تعارفشان کردم، بعد سینی را روی میز گذاشتم و کمی با فاصله از مهمان ها روی زمین نشستم. مبلمان هفت نفره بود و دیگر جایی برای من نبود که بنشینم.
علی نگاهی به من انداخت و چاییاش را برداشت و کنارم نشست.
سر به زیر زمزمه کردم:
–زشت نباشه پیش بزرگترا.
او هم زمزمه کرد:
–زشت اینه که عروس رو زمین بشینه داماد رو مبل.
همان طور که سعی میکردم لبخندم را کنترل کنم گفتم:
–حالا صبر کن ببینیم به اون مرحلهی عروس و دومادی میرسیم یا نه.
علی اخم تصنعی کرد و نگاهش را در چشمهایم چرخاند.
–مهم خود ما هستیم. تو برای من تا ابد عروس خانم هستی. دیگهام نشنوم از این حرفا بزنیا!
لبخند زدم.
–چشم آقا.
مادر علی نگاهی به ما انداخت و بلند گفت:
–اگر پچ پچای عروس و دوماد تموم شده می خوایم در مورد مراسم عروسی و تاریخش صحبت کنیم.
سکوتی خانه را فرا گرفت.
پدر سینهاش را صاف کرد و بعد از کمی مقدمه چینی رو به مادر علی گفت:
–ما برای بزرگ کردن بچههامون زحمت زیادی کشیدیم و...
علی سرش را نزدیک گوشم آورد و پچ پچ کرد.
–خب مگه بقیه، بچههاشون رو از کارخونه ایران خودرو تحویل گرفتن؟
لبم را گاز گرفتم و اشاره کردم که گوشش به حرف های بزرگترها باشد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت338
بعد از حرف و سخن های فراوان وقتی پدر حرف شرط را پیش کشید مادر علی فوری گفت:
–حاج آقا هر شرطی باشه ما قبول میکنیم، شما زودتر بفرمایید.
پدر نگاهی به مادر انداخت و اشاره کرد که او حرف بزند ولی مادر مثل همیشه که در جمع ریش و قیچی را دست پدر میداد، گفت که خودش بگوید.
همهی چشمها به دهان پدر خیره مانده بود.
پدر کمی جابه جا شد و گفت:
–راستش از اون جایی که ما هنوزم نگران دخترمون هستیم، نمیتونیم اجازه بدیم دخترمون از پیشمون بره. مادرش میخواد فعلا تا وقتی که تکلیف همسر سابق علی آقا روشن نشده تلما پیش ما بمونه.
خانواده علی متحیر به یکدیگر نگاه کردند.
آقا میثاق با من و من گفت:
–ولی حاج آقا ما امشب اومدیم این جا که برای جشن عروسی، تاریخ تعیین کنیم.
پدر نوچی کرد.
–آخه تو این کرونا مگه می شه جشن گرفت؟
آقا میثاق دست هایش را باز کرد.
–منظورم یه جشن خونوادگیه، می تونن بعد از یه سفر زیارتی برن سر خونه و زندگی شون، همه چیزم که آماده س. ما مستاجر طبقهی سوم رو جواب کردیم که علی آقا و خانمش ان شاءالله برن اون جا زندگی کنن.
پدر سرش را کج کرد.
–حالا همون جشن رو هم همین جا تو خونهی ما بگیرین. من اجازه نمی دم دخترم پاش رو از خونه مون بیرون بذاره.
مادر علی خنده تلخی کرد.
–اِ...حاج آقا مگه می شه؟! دختر وقتی می خواد بره خونهی بخت مجبوره از خونهی باباش بیرون بره دیگه.
پدر نفسش را سنگین بیرون داد.
–نه دیگه، موضوع همین جاست که بعد از جشن عروسی هم باید تو همین خونه بمونه و با شوهرش همین جا زندگی کنن.
آقا میثاق با چشمهای گرد شده گفت:
–این جا زندگی کنن؟!
بعد نگاه تحقیر آمیزش را به اطراف داد.
–ببخشید دقیقا کجا؟
ببخشیدا این جا شما برای خودتونم جا ندارید.
علی نگاه چپ چپی به برادرش انداخت و اشاره کرد که ساکت باشد.
پدر زیر چشمی نگاهی به مادر انداخت.
–بله ما این جا، جا نداریم، ولی یه زیرزمین داریم که می تونن مرتبش کنن و برن اون جا زندگی کنن.
همه به یکدیگر نگاه کردند و شروع به پچ پچ کردند.
علی هم سرش را کنار گوشم آورد.
–بابات داره ما رو امتحان میکنه نه؟! فکر کنم شوخیش گرفته!
شوک زده نگاهش کردم بعد نگاهم را به صورت پدر و مادرم دادم. با شناختی که من از آن ها داشتم اهل شوخی و این حرف ها نبودند. با توجه به صحبت های مادر در مورد شرط و شروط، فهمیدم که حرف های پدر جدیست.
علی دوباره پرسید:
–تلما، اینا چی می گن؟!
–چی بگم، ما قرار بود اون پایین جنسامون رو بفروشیم. امروز با بچهها تمیزش کردیم برای کار. اون جا اصلا جای زندگی کردن نیست. من نمیدونم چرا بابا و مامانم این شرط رو گذاشتن؟!
سکوتی که در محیط ایجاد شده بود ما را هم وادار به سکوت کرد.
مادر علی سکوت را شکست.
–حاج آقا! نه در شأن دختر شماست که همچین جایی زندگی کنه نه درشأن عروس من. ما توی فامیل آبرو داریم. چطور بگیم عروسمون رفته توی یه زیرزمین زندگی می کنه و پسرمونم شده دوماد سرخونه؟!
خوبیت نداره.
لیلافتحیپور