eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.7هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 رفتار امام رضا در قبرستان ها 💠 🔶 اهل بیت علیهم السلام بهترین افراد برای سرمشق و الگوی رفتاری در عالم هستند ؛ و اینک رفتار علیه السلام را به هنگام رفتن به قبرستان ملاحظه بفرمایید 👌 🔺 نوعا ماها بالای سر قبر ها که می‌رویم سوره حمد و توحید می‌خوانیم و از اهمیت فوق العاده سوره قدر در قبرستان ها غافل هستیم . رضا (ع) جمعه، شب اموات https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹۲۵ آبان ماه ۱۳۶۱ روز حماسه اصفهان ، اصفهانی ها ۳۷۰ شهید عملیات محرم را بر دوش خود تا گلستان شهدا بدرقه کردند. 🔹 سخنان تاریخی امام خمینی (ره) به مناسبت تشییع ۳۷۰ شهید دراصفهان: در کجای دنیا جایی را مثل اصفهان پیدا می کنید که چند روز پیش ۳۷۰ شهیدش را تشییع کردند. همین ملت شهید داده همچنان بر خدمت خود به اسلام ادامه می دهند. 📚صحیفه نور، جلد 17، سخنرانى3/9/61 🔹 بخشی از سخنان امام خامنه ای در سالروز ۲۵ آبان در جمع مردم اصفهان: من لازم میدانم در همین زمینه (مناقب اصفهان ،مردم اصفهان) چند جمله ای عرض کنم، اینها شناسنامه این مردم مومن وغیرتمند و ایستاده پای کار به حساب می آید. مردم اصفهان در یک روز سی صد وهفتاد شهید را تشیع کردند، خم به ابرو نیاوردند، بماند که همان روز اعزام به جبهه داشتند پشتیبانی داشتند و حرکت کردند. 🌹🌹🌹به مردم قهرمان و شهید پرور اصفهان، به خانواده های معظم و معزّزایثارگران ،به جانبازان سرافراز راست‌قامت جاودانه ،به آزادگان سربلندوسرافراز،به رزمندگان دلیر و شجاع استان اصفهان ،به ۲۳ هزار شهید استان اصفهان سلام و درود می فرستیم علو درجات همه شهدا و ارواح پدران و مادران متوفای شهدا وایثارگران را درگاه ایزد منان خواستاریم. ✍غلامرضایی https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️اگر آرزو دارید تا صبر و شکر و یقین زینبی(س) را درک کنید این چند دقیقه را از دست ندهید . 😔او حالا دیگر مادر سه شهید است که در حمله پهبادی اسرائیل در جنوب لبنان به شهادت رسیدند . https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 شما به زیارت حضرت عباس علیه السلام دعوت شده اید 😭 🔸۴۰ثانیه در حرم مطهر و زیبای علیه السلام👌 نیت کنید ان شاء الله حاجت روا شوید https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این جوان نسخه درمان همه دردها را خیلی قشنگ صادرکرد 🌹 خیلی زیباست حتماااا ببینید.👌 التماس دعا https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| یه فرمول ساده برای تشخیص میزان سلامت روح ! ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| برا رفاقت با خدا، منتظر «حال خاص» نباش! یاد بگیر دلتو راه بندازی! ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
🚨 / پیام سردار رشید اسلام حاج اسماعیل قاآنی به فرمانده گردان‌های القسام: هر کاری لازم باشد در این نبرد تاریخی انجام خواهیم داد. ✅ سردار قاآنی خطاب به محمد ضیف: 🔹 بزرگی به نام خلق کردید که ضعف و شکنندگی رژیم غاصب صهیونیستی را به وضوح نمایش داد و نشان دادید که این رژیم از ضعیف‌تر است. 🔹 و منطقه پس از طوفان الاقصی دیگر مانند قبل نخواهد بود. حملات مقاومت علیه نیروها و خودروهای زرهی دشمن ثابت کرد که مقاومت غزه قابلیت ابتکار دارد. 🔹 برادران شما در با شما متحد هستند و اجازه نخواهند داد دشمن به اهداف کثیف خود در و فلسطین برسد. ما بر عهد برادرانه خود که ما را با هم متحد می‌کند هستیم. 🔹 به شما اطمینان می‌دهیم هر کاری لازم باشد در این نبرد تاریخی انجام خواهیم داد. ✍ 👌✌️ ❤️ السلام علیک یا صاحب الزمان 🇮🇷🇵🇸 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 درک ظهور و یار حضرت شدن 🔵 امام صادق علیه السلام فرمودند : 🟢 هر کس سوره اسراء را در هر شب جمعه بخواند نمی میرد تا آنکه زمان قائم آل محمد علیه السلام را درک کند و از یاران او بشود. 📚 ثواب الاعمال شیخ صدوق ص ۲۲۵ 🟠 متن وصوت سوره اسراء https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
برگردنگاه‌کن پارت336 همان طور که با غصه به نادیا نگاه می‌کردم گفتم: –مامان بزرگ می‌گفت سالای خیلی ق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت337 شب وقتی صدای زنگ در را شنیدم، قلبم از جا کنده شد. خودم را به حیاط رساندم و در را برایشان باز کردم. مادر علی به همراه عروس و پسرش آقا میثاق وارد شدند. چشم من فقط دنبال علی می‌گشت ولی نبود. نگاه پرسشگرم را به جاری‌ام دادم. سرش را جلو آورد و در حالی که لبخند می‌زد، آرام گفت: –رفت ماشین رو پارک کنه الان میاد. لبخند بر لبم آمد و نفس راحتی کشیدم. پدر جلوی در ساختمان برای استقبال شان آمده بود. من همان جا کنار در منتظر ایستادم. طولی نکشید که علی با یک دسته گل زیبا و لبخند پهنی که روی لب هایش بود، آمد. وارد حیاط شد و در را پشت سرش بست و دسته گل را به طرفم گرفت. –ببخشید دیر کردم. جا پارک نبود. دسته گل را از دستش گرفتم و بوییدم. –ممنونم، خیلی قشنگه. –نه به قشنگی نامزد من. لپ هایم گل انداخت. –شوخی می کنی؟! قیافه‌ی جدی به خودش گرفت. –مگه غیر از اینه؟ من از تو زیباتر کسی رو تا حالا ندیدم. ابروهایم بالا رفت و خنده‌ام گرفت. –اغراق در این حد دیگه افراطه‌ها. همان طور جدی گفت: –اغراق چیه، واقعیت رو گفتم. بعد سرم را به طرف خودش کشید و بوسید. –اوضاع چطوره؟ هنوزم پدر و مادرت شمشیر رو از رو بستن؟ نفسم را بیرون دادم. –نه به اندازه‌ی قبل، ولی انگار این دفعه می خوان شرط و شروط بذارن. حالا چه شرایطی من نمی‌دونم! به طرف داخل ساختمان هم قدم شدیم. علی دستش را به صورتش کشید. –خدا به خیر بگذرونه. بعد از حرف های تکراری که بین بزرگترها رد و بدل شد، برای مهمان ها یک سینی چای ریختم و به سالن بردم و تعارفشان کردم، بعد سینی را روی میز گذاشتم و کمی با فاصله از مهمان ها روی زمین نشستم. مبلمان هفت نفره بود و دیگر جایی برای من نبود که بنشینم. علی نگاهی به من انداخت و چایی‌اش را برداشت و کنارم نشست. سر به زیر زمزمه کردم: –زشت نباشه پیش بزرگترا. او هم زمزمه کرد: –زشت اینه که عروس رو زمین بشینه داماد رو مبل. همان طور که سعی می‌کردم لبخندم را کنترل کنم گفتم: –حالا صبر کن ببینیم به اون مرحله‌ی عروس و دومادی می‌رسیم یا نه. علی اخم تصنعی کرد و نگاهش را در چشم‌هایم چرخاند. –مهم خود ما هستیم. تو برای من تا ابد عروس خانم هستی. دیگه‌ام نشنوم از این حرفا بزنیا! لبخند زدم. –چشم آقا. مادر علی نگاهی به ما انداخت و بلند گفت: –اگر پچ پچای عروس و دوماد تموم شده می خوایم در مورد مراسم عروسی و تاریخش صحبت کنیم. سکوتی خانه را فرا گرفت. پدر سینه‌اش را صاف کرد و بعد از کمی مقدمه چینی رو به مادر علی گفت: –ما برای بزرگ کردن بچه‌هامون زحمت زیادی کشیدیم و... علی سرش را نزدیک گوشم آورد و پچ پچ کرد. –خب مگه بقیه، بچه‌هاشون رو از کارخونه ایران خودرو تحویل گرفتن؟ لبم را گاز گرفتم و اشاره کردم که گوشش به حرف های بزرگترها باشد. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت338 بعد از حرف و سخن های فراوان وقتی پدر حرف شرط را پیش کشید مادر علی فوری گفت: –حاج آقا هر شرطی باشه ما قبول می‌کنیم، شما زودتر بفرمایید. پدر نگاهی به مادر انداخت و اشاره کرد که او حرف بزند ولی مادر مثل همیشه که در جمع ریش و قیچی را دست پدر می‌داد، گفت که خودش بگوید. همه‌ی چشم‌ها به دهان پدر خیره مانده بود. پدر کمی جابه جا شد و گفت: –راستش از اون جایی که ما هنوزم نگران دخترمون هستیم، نمی‌تونیم اجازه بدیم دخترمون از پیشمون بره. مادرش می‌خواد فعلا تا وقتی که تکلیف همسر سابق علی آقا روشن نشده تلما پیش ما بمونه. خانواده علی متحیر به یکدیگر نگاه کردند. آقا میثاق با من و من گفت: –ولی حاج آقا ما امشب اومدیم این جا که برای جشن عروسی، تاریخ تعیین کنیم. پدر نوچی کرد. –آخه تو این کرونا مگه می شه جشن گرفت؟ آقا میثاق دست هایش را باز کرد. –منظورم یه جشن خونوادگیه، می تونن بعد از یه سفر زیارتی برن سر خونه و زندگی شون، همه چیزم که آماده س. ما مستاجر طبقه‌ی سوم رو جواب کردیم که علی آقا و خانمش ان شاءالله برن اون جا زندگی کنن. پدر سرش را کج کرد. –حالا همون جشن رو هم همین جا تو خونه‌ی ما بگیرین. من اجازه نمی دم دخترم پاش رو از خونه مون بیرون بذاره. مادر علی خنده تلخی کرد. –اِ...حاج آقا مگه می شه؟! دختر وقتی می خواد بره خونه‌ی بخت مجبوره از خونه‌ی باباش بیرون بره دیگه. پدر نفسش را سنگین بیرون داد. –نه دیگه، موضوع همین جاست که بعد از جشن عروسی هم باید تو همین خونه بمونه و با شوهرش همین جا زندگی کنن. آقا میثاق با چشم‌های گرد شده گفت: –این جا زندگی کنن؟! بعد نگاه تحقیر آمیزش را به اطراف داد. –ببخشید دقیقا کجا؟ ببخشیدا این جا شما برای خودتونم جا ندارید. علی نگاه چپ چپی به برادرش انداخت و اشاره کرد که ساکت باشد. پدر زیر چشمی نگاهی به مادر انداخت. –بله ما این جا، جا نداریم، ولی یه زیرزمین داریم که می تونن مرتبش کنن و برن اون جا زندگی کنن. همه به یکدیگر نگاه کردند و شروع به پچ پچ کردند. علی هم سرش را کنار گوشم آورد. –بابات داره ما رو امتحان می‌کنه نه؟! فکر کنم شوخیش گرفته! شوک زده نگاهش کردم بعد نگاهم را به صورت پدر و مادرم دادم. با شناختی که من از آن ها داشتم اهل شوخی و این حرف ها نبودند. با توجه به صحبت های مادر در مورد شرط و شروط، فهمیدم که حرف های پدر جدیست. علی دوباره پرسید: –تلما، اینا چی می گن؟! –چی بگم، ما قرار بود اون پایین جنسامون رو بفروشیم. امروز با بچه‌ها تمیزش کردیم برای کار. اون جا اصلا جای زندگی کردن نیست. من نمی‌دونم چرا بابا و مامانم این شرط رو گذاشتن؟! سکوتی که در محیط ایجاد شده بود ما را هم وادار به سکوت کرد. مادر علی سکوت را شکست. –حاج آقا! نه در شأن دختر شماست که همچین جایی زندگی کنه نه درشأن عروس من. ما توی فامیل آبرو داریم. چطور بگیم عروسمون رفته توی یه زیرزمین زندگی می کنه و پسرمونم شده دوماد سرخونه؟! خوبیت نداره. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت339 بالاخره مادر صدایش درآمد و رو به مادر علی گفت: –حاج خانم شما که گفتین هر شرطی باشه قبول می‌کنید. اگر سختی و مشکلی هم باشه واسه دختر ماست، ما باید ناراحت باشیم نه شما. شما شرایط ما رو هم در نظر بگیرید. کارایی که عروس قبلی شما کرده ما رو حسابی ترسونده. همین امروز یکی از کسایی که لطمه دیده بود از خونه مون رفته. مادر علی گفت: –بله درسته، من می‌دونم. اونا کاراشون واقعا ترسناکه! خبر دارم دوست تلما جان هم آسیب دیده و این جا بوده، ولی این دلیل نمی شه، دیگه بدتر از دوست خواهر علی نشده که، اون بدبخت خودش رو کشته، ولی خانواده ش دارن زندگی شون رو می‌کنن نمی شه که همه رو از زندگی انداخت. مادر هینی کشید. –خودش رو کشته؟! یعنی یه نفرم این وسط جونش رو از دست داده؟! در درون خودم هینی کشیدم و لبم را به دندان گرفتم و زمزمه کردم: –الان آخه وقت این حرف بود. کار خراب تر شد که. علی نگاهم کرد. –خبر نداشتن؟! سرم را تکان دادم. –مامانم اگه می دونست که اصلا اجازه نمی‌داد شما بیایید. علی لب هایش را در دهانش جمع کرد. –اوه، اوه، خدا خودش رحم کنه. یه چیزی می گفتی که مطرح نشه. –آخه فکر نمی‌کردم تو همچین مراسمی حرف مردن زده بشه. مادر بعد از شنیدن این خبر در تصمیمش مصمم تر شد و چند بار در بین حرف هایش تکرار کرد. –با شنیدن این حرف شما، من دوباره مردد شدم برای این وصلت. مادر علی هم تا توانست روی حرفش ماله کشید و خواست هر طور شده اتفاق را ماست مالی کند ولی موفق نشد. وقتی دید حرف هایش فایده ندارد برای این که کار خراب تر نشود از جایش بلند شد و رو به من گفت: –تلما جان پاشو زیرزمینی که ان شاءالله قراره اون جا زندگی تون رو شروع کنید رو بهمون نشون بده ببینم چه طوریه. علی همان طور که از جایش بلند می شد پچ پچ کرد: –پاشو، پاشو، تا پشیمون نشدن. دستپاچه و با شتاب بفرما گویان وارد حیاط شدم و بقیه‌ پشت سرم آمدند. خجالت می‌کشیدم زیرزمین را نشانشان بدهم. سر پله‌ها که ایستادم علی پرسید: –چراغ نداره؟ از پله‌ها پایین رفتن و چراغ را روشن کردم. –اون بالا نداره، ولی این پایین داره. مادر علی هن و هن کنان از پله‌ها پایین آمد و نگاهی به جعبه‌ی مرغ و جوجه‌ها انداخت که با روشن شدن لامپ صدایشان درآمده بود. –این جا مرغدونیه که... –نه، اینا رو چند روزه خریدیم. علی خم شد و داخل جعبه را نگاه کرد. –ایول چه مرغ تپلی! صبحونه‌هامون ردیفه، نیمرو با تخم مرغ رسمی. نرگس خانم خندید. –علی‌آقا چقدر دیدش مثبته! علی نگاهش را در سقف چرخاند. –نم داره انگار، گچش زرد شده. باید درست بشه. سقف را نگاه کردم. با خودم فکر کردم. چرا من تا به حال اصلا به سقف نگاه نکرده بودم؟ وقتی دقت کردم دیدم در گوشه‌‌ی دیوارها چقدر تار عنکبوت‌های ریز وجود دارد. نگاهم را به پنجره‌های زنگ زده، به شیشه‌ی در که گوشه‌اش ترک داشت و به آشغال هایی که پشت در جمع شده بودند دادم و در دلم نادیا و محمد امین را سرزنش کردم که چرا آشغال ها را جمع نکرده‌اند. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت340 با خودم فکر کردم بروم جارو بیاورم و آشغال ها را جمع کنم. به طبقه‌ی بالا رفتم و از نادیا سراغ جارو را گرفتم. مادر وقتی فهمید می‌خواهم چه‌کار کنم گفت: –حالا نمی خواد جلوی اونا بری آشغالا رو جمع کنی. ول کن فردا تمیز می کنی، الان برو پایین. نادیا خندید. –تلما نمی خواد حالا جلوی مادر شوهرت نقش عروس زرنگ رو بازی کنی، بابا زودتر برو پیشش تا برات حرف درنیاورده. صورتم را برایش مچاله کردم و به طرف زیرزمین راه افتادم. نزدیک پله‌ها که شدم صدای مادر علی می‌آمد. –آخه وقتی خودشون نمی‌خوان، تو چه اصراری داری؟ وقتی تو کار خیر نه اومده نباید هی دنبالش رو بگیری. علی جواب داد: –مامان اون زنمه، مگه اومدیم خواستگاری که شما این جوری می‌گید؟ شما باید به اونا حق بدید. خودتون رو بذارید جای پدر و مادر تلما، مطمئن باشید اگر موقع خواستگاری همه‌ی ماجراهای هلما رو می‌فهمیدن جوابشون منفی بود. مادر علی با غضب گفت: –کاش این جوری می شد، به جاش الان نمیومدی دوماد سرخونه بشی، من یه عمر این چیزا رو مسخره کردم حالا پسر خودم می خواد دوماد سرخونه بشه. علی پوزخندی زد. –خب، پس معلوم شد چرا این بلا داره سرم میاد. ریشه‌اش خود شمایید. از شما که همیشه می گفتین دنیا دار مکافاته بعیده... هدیه کوچولو به طرف پله‌ها آمد و با دیدن من برگشت. من هم تک سرفه‌ای کردم و از پله‌ها پایین رفتم. با دیدن من همه ساکت شدند. هدیه خودش را به جوجه‌ها رساند و شروع به آزارشان کرد. مادر علی رو به عروسش کرد. –نرگس مواظب هدیه باش، دست به اونا نزنه کثیفن. یه وقت مریض می شه. به دیوار تکیه دادم و مثل کسی که غم‌های عالم روی سرش ریخته باشد به زمین زل زدم. از این که مادر علی این حرف ها را زده بود ناراحت بودم. علی کنارم ایستاد. این را از بوی عطرش فهمیدم. نگاهم را از موزاییک های کج و کوله‌ی آن جا برداشتم و به علی دادم. لبخند زد. –چیه؟ مگه من مُردم که این جوری غصه می‌خوری؟ نوچی کردم و ابروهایم را به هم چسباندم. –خدا نکنه، این چه حرفیه؟ علی جدی شد. –همین که موافقت کردن خیلی خوبه. حالا فوقش یه مدت کوتاه این جا زندگی می‌کنیم بعدش از این جا می ریم، این که این قدر ناراحتی نداره. آقا میثاق جلو آمد و رو به علی گفت: –مگه نشنیدی؟ آقای حصیری گفت تا وقتی که تکلیف هلما روشن نشه باید این جا بمونید. وقتی شرط شون رو قبول کردی نمی شه بزنی زیرش. دادگاه های ما یه شکایت ساده رو شش ماه طول می دن چه برسه به هلما که چندتا شاکی داره، هیچی نباشه دو سال رو شاخشه. هینی کشیدم و به علی نگاه کردم. علی دست هایش را داخل جیب شلوارش فرو برد و با لحن مهربانی رو به من گفت: –حتی اگر دو ساله م باشه چیزی نیست، چشم هم بذاری تموم می شه. میثاق پوزخندی زد و رفت کنار زنش ایستاد و شروع به پچ و پچ کرد. علی عاشقانه نگاهم کرد. –من کنار تو که باشم مهم نیست کجا می‌خوام زندگی کنم. هدیه دست علی را گرفت و پرسید: –عمو شما می خوای پیش مرغا بمونی؟ همه خندیدند. لیلافتحی‌‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت341 نرگس خانم لبخندش را جمع کرد و گفت: –تلما جون به نظر من، اگه علی آقا یه دستی به سر و گوش این جا بکشه خیلی هم قشنگ می شه. زمانی که من و میثاق اون ور بودیم، یه همچین جایی با دستشویی و حموم مشترک کلی اجاره ش بود. یعنی دستشویی و حمومت با کسایی که اصلا نمی‌دونستی کی هستن، مشترک بود. بعد رو به شوهرش کرد. –درست نمی‌گم میثاق؟ آقا میثاق با تکان سرش حرف همسرش را با اکراه تایید کرد و گفت: –البته این جا ایرانه، خیلی با هلند فرق داره. مادر علی پرسید: –راستی این جا حموم و دستشویی نداره؟! مادر که در حال پایین آمدن از پله‌ها بود گفت: –یه دستشویی توی حیاط هست که گوشه ش هم چند سال پیش یه دوش وصل شده، ولی الان خرابه، باید عوض بشه. آخه چندین سال پیش حاج خانم این جا رو اجاره می دادن. مادر علی رویی ترش کرد و گفت: –این جا که آشپزخونه هم نداره. مادر گفت: –می تونه اجاق گازش رو بذاره سر پله‌ها. مادر علی با تعجب گفت: –شما این جوری دارید بچه‌ها رو اذیت می‌کنید! مادر که حسابی حرصی شده بود با خشمی کنترل شده جواب داد: –به خاطر خودشونه. مگه من خوشم میاد دختر مثل دسته گلم، شاگرد اول دانشگاه و همه چی تمومم این جا زندگی کنه؟ به خاطر انتخابی که کرده مجبوره یه مدت تحمل کنه. مادر علی از این حرف خوشش نیامد و پا کج کرد به طرف در ورودی و گفت: – والله هر آدم سالمی این جا ناقص می شه دیگه نیازی به هلما و دیگران نیست، آخه توی یه جای نمور که هیچ امکاناتی نداره چطور می شه زندگی کرد؟ –نمور چیه؟ یه کم سقفش نم داده که درست می شه. مادر علی به حالت قهر به طرف در رفت. کم‌کم همه به دنبال مادر علی به طبقه‌ی بالا رفتند. علی روی تکه موکت پاره‌ای که روی زمین افتاده بود نشست و اشاره کرد که در کنارش بنشینم. کنارش که نشستم دستم را گرفت. –به نظر من که این جا خیلی هم قشنگه، مثل خونه‌های باستانیه. می‌دونستی قدیما دستشویی و حموم اصلا داخل خونه نبوده، حموم که کلا تو خیابون بوده، توی هر محل یه حموم عمومی بوده که همه ی اهل محل می رفتن حموم عمومی، تازه خیلی هم بهشون خوش می‌‌گذشت. باز خوبه واسه ما همین جا تو حیاطه. پقی زیر خنده زدم. –چی می گی علی؟! –باور کن! تازه آشپزخونه شونم همچین نزدیک نبوده، حالا واسه تو چهارتا پله می خوره. چه اشکالی داره؟ خودش یه ورزشه، هی می ری و میای. همان طور که می‌خندیدم گفتم: –ولی خودمونیما، اون زیرزمینه که توش زندانی بودیم خیلی از این جا بهتر بود. علی خندید. –می خوای از هلما شماره ش رو بگیرم بریم اون جا رو اجاره کنیم؟ پشت چشمی برایش نازک کردم. –می شه دیگه اسمش رو نیاری. من نمی‌دونم تو چطور باهاش زندگی می‌کردی؟! لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت342 دستش را دور کمرم حلقه کرد و سرش را به روی سرم تکیه داد و با حسرت گفت: –اون روزا خیلی اذیت شدم ولی حالا می‌فهمم که باید اون طور می شد تا حالا قدر تو رو بدونم. شاید اگر من قبلا یه زن بد نداشتم الان به داشتن تو افتخار نمی‌کردم و نمی‌فهمیدم داشتن یه زن نجیب و اصیل یعنی چی؟ با تعجب نگاهش کردم –اصیل؟! منظورت چیه؟! مگه تو خواستی بیای خواستگاری اصل و نصب من رو می‌دونستی؟ بوسه‌ای روی سرم زد. –اصل و نصب چه اهمیتی داره؟ اصالتی که من ازش حرف می زنم هر کسی می‌تونه داشته باشه فقط باید بخواد. هر چی این خواستنه عمیق‌تر باشه اون فرد اصیل‌تره و توی هر محیطی که باشه می تونه خودش رو حفظ کنه. –ولی من این جورام که تو می گی نیستم. منم خیلی اشتباه می کنم. نفسش را بیرون داد. –کیه که اشتباه نکنه، یه طلا رو توی لجن زار هم بندازی بازم طلاست چیزی از ارزشش کم نمی شه. نرگس خانم رو نگاه کن. کلی سختی کشید تا به این جایی که الان هست رسید. اونم مثل خودت ذاتش طلاست که هر جا رفت نتونست و دوباره برگشت به ذاتش. ولی ای کاش کسی تجربه‌ی اون رو نداشته باشه. –چرا؟ –چون همیشه یه جوری با ناراحتی از گذشته ش می گه، یه جور حسرت. بعد با لبخند نگاهم کرد. –خدا رو شکر که تو همچین تجربه‌هایی نداشتی. خندیدم. سرش را خم کرد و نگاهم کرد. –چرا می‌خندی؟ –آخه می ترسم یه چند وقت این جا زندگی کنم یه آدم دیگه بشم. او هم خندید. –می‌دونم این جا خیلی سختت می شه، حقم داری. شاید این جاییم تا عیارمون سنجیده بشه، شک نکن کار خداست. آهی کشیدم. –علی آقا. –جانم. –اصل ماجرا این جا زندگی کردن نیست، مهم‌تر از اون اینه که من حق ندارم تنهایی از در خونه بیرون برم. دوباره سرش را به سرم تکیه داد. –یه مدت کوتاهه. بعد لحن طنزی به خودش گرفت. –عوضش می‌تونی اونایی که بادیگارد دارن رو خوب درک کنی. چون تنهایی نباید جایی برن. نگاه تمسخر آمیزم را به اطراف دادم. –آره خب، تو همچین کاخی زندگی کردن، احتیاج به بادیگاردم داره. صاف نشست و نگاهش را به من داد. –پرواز کردن آسون نیست تلما. برای یاد گرفتنش باید بارها و بارها سقوط کنی. در مورد این جا هم صبر داشته باش. درستش می‌کنم. ببین پنجره‌ها باید رنگ بشه، در رو هم کلا باید عوض کنم و یه در با شیشه‌های رنگی خوشگل نصب کنم. دیواراش باید رنگ بشه، دو تا لوستر سقفی می خواد و یه خرده ریزه‌ کاریای دیگه. از ایده‌هایش ذوق زده شدم. از جایم بلند شدم. –این جوری خیلی قشنگ می شه. صدای مادر علی ما را از دنیای مان بیرون آورد. –علی بیا بریم، یه ساعت اونجا چیکار می‌کنید. علی به طرف پله‌ها رفت. –داریم واسه درست کردن اینجا نقشه می‌کشیم. مادرش زیر لب گفت: –مرغدونی رو هر کاریش کنی همونه. با شنیدن این حرف بغضم گرفت ولی سعی کردم خودم را به نشنیدن بزنم. علی رو به من چشمکی زد و با لبخند گفت: –دیگه از امشب آزادیه، هر کاری داشتی بهم زنگ بزن و پیام بده. راحت می‌تونیم با هم درد و دل کنیم. نگران این حرفها هم نباش، اول همه‌ی اتفاقهای بزرگ شنیدن حرفهای تلخ طبیعیه. سوالی نگاهش کردم. –کدوم اتفاق بزرگ؟ صورتم را با دستهایش قاب کرد. –پرواز دونفر از بین آدمها... اتفاقا وقتی خونمون مرغدونی باشه، سبکتریم و راحت‌تر می‌تونیم پرواز کنیم. از تعبیرش لبخند به لبم آمد. –وقتی این جوری حرف می زنی، بیشتر نگران قلبم می شم که از هیجان واینسته. او هم لبخند زد و انگشت سبابه‌اش را روی لپم کشید و بعد همان انگشتش را روی لب هایش گذاشت. لیلافتحی‌پور
بسم الله الرحمن الرحیم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ ▫️🌱 قَالَ لَا تَخَافَا ۖ إِنَّنِي مَعَكُمَا أَسْمَعُ وَأَرَىٰ؛ ▫️🌱 خداوند فرمود: نترسید که من بی تردید با شما هستم [سخن او و شما را] می شنوم و [اعمالتان را] می بینم. 📖 سوره طه / آیه ۴۶ ▫️ با صدای حسین اصفهانیان 🌱▫️🌺▫️🌱