eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت362 علی بعد از رسیدگی به من آماده‌ی رفتن شد. –احتمالا اون چند دقیقه ی دیگه برسه. من زودتر می رم نمی خوام چشمم به چشمش بیفته. لابد الان خیلی هم خوشحاله که کارمون بهش افتاده. بعد از رفتن علی خوابیدم. با صدای آیفن چشم‌هایم را باز کردم و فوری از جایم بلند شدم و گوشی را برداشتم. –کیه؟ صدای آشنایی گفت: –من و ساره اومدیم تلما جان در رو بزن. بعد از زدن آیفن ماسکم را روی صورتم زدم. با دیدن لعیا چشم‌هایم گرد شد و عقب عقب رفتم. –لعیا!! لعیا سلام کرد و وارد شد و مبارک مبارک گویان به طرفم آمد. دست هایم را جلو بردم که همان جا بماند. –لعیا من کرونا دارم جلو نیا. یه وقت می گیری. لعیا کادویی که در دستش بود را روی میز گذاشت. –هر چه از دوست رسد نیکوست. بی‌معرفت نباید خودت بهم زنگ می زدی و دعوتم می کردی؟ حالا دیگه به ساره می گی دعوتم کنه؟ کرونا داری که داری چی کار کنم؟ ساره کیفش را کناری انداخت و فوری تخته‌اش را بیرون کشید و نوشت. –اومده کمک، شینیون انجام می ده، قدر شناسانه نگاهش کردم. –واقعا لعیا؟ مگه بلدی؟ لعیا سرش را تکان داد. هیجان زده گفتم: –خدا خیرت بده، چطوری ازت تشکر کنم؟ مثل همیشه این تلمای بی‌معرفت رو شرمنده کردی. ماسک دیگری روی صورتش گذاشت و کیفش را باز کرد. –دشمن اسلام شرمنده باشه، وظیفمه. تو کم به من لطف نکردی. امروز اومدم تا آخر شب در خدمتت باشم. هر کاری داشتی خودم برات انجام می دم. من دوبار تا حالا کرونا گرفتم دیگه این کرونا رو از رو بردم. فکر کنم از من مایوس شده دیگه طرفم نمیاد. خندیدم. ساره نوشت. –هلما هنوز نیومده؟ –نه ، بیمارستان بود گفت برم خونه وسایلم رو بردارم بعد میام. ساره دوباره ماژیکش رو روی تخته لغزاند. –دیدی گفتم دختر خوبیه. اون خیلی نگران مادرشه‌ ولی به خاطر تو پا شد اومد. من به خاطر تو بهش نگفتم که بیاد. شانه‌ای بالا انداختم. –چه می دونم؟ یهو متحول شده. خودش زنگ زد گفت که می خواد بیاد. ساره نوشت. –به خاطر مادرشه. می گفت وقتی مادرم رو می بردم بیمارستان کلی ازم قول گرفته منم بهش قول دادم آدم دیگه ای بشم. لعیا اتوی مو را روی میز قرار داد. –به نظر من از روی ناآگاهی و جوونی یه غلطایی کرده، حالا دیگه فهمیده و توبه کرده، شمام به روش نیارید. بذارید به زندگی عادیش برگرده. رو به لعیا گفتم: –قبلا که برات تعریف کردم چه بلایی سر ما و خیلیا آورده؟ حالا ببینیش باورت نمی شه این همون هلماست. برعکس قبل که حجاب نداشت الان کامل خودش رو می‌پوشونه. لعیا گفت: –دیگه برهنگی دوره‌ش گذشته و هیجانی واسه کسی ندارده اصلا چیز مدرن و تازه‌ای نیست. آدمایی که تا تهش رفتن و عاقبتش رو دیدن دیگه به طرفش نمی‌رن. فکری کردم. –راست میگیا، جاری منم همین حرفا رو می زد. آخه چندین سال اون ور زندگی کرده، می گه اونا هم به همین نتیجه رسیدن و جدیدا لباسای توی ویترینا پوشیده تر از قبل هستن. می گفت اون جا جوونا رو وادار می کنن برای بی حجابی و بی بند و باری تازه بازم موفق نمی شن ولی خب تعدادی هم دنبالشون می رن دیگه. لعیا سرش را تکان داد. –درست می گه، اگه آمار رو هم نگاه کنی توی کشورای اروپایی روز به روز آمار کسایی که مسلمون می شن داره بیشتر می شه. آخه کدوم اندیشمندی، کدوم آدم حسابی پای بی حجابی مونده و سودش رو دیده و ازش حمایت کرده؟ همه ش به ضرره خانماست. گفتم: –یا بهتره بگیم کی با بی‌حجابی عاقبت بخیر شده؟ لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت363 با صدای زنگ آیفن ساره بلند شد و در را باز کرد. هلما پاشنه‌های کفشش را بالا گرفته بود و راه می رفت تا صدایی تولید نشود. به سرعت نور از پله‌ها سرازیر شد. تا از در وارد شد به من لبخند زد و تبریک گفت: –ان شاءالله خوشبخت باشید. تشکر کردم. چشم‌های هلما حسابی گود افتاده بود و چهره‌اش خیلی خسته و غمگین به نظر می رسید. پرسیدم: –خسته به نظر میای؟ کیفش را روی میز گذاشت. –آره، دیشب درست نخوابیدم. ولی الان اومدم این جا با دیدنت انرژی مثبت گرفتم. خندیدم و به شوخی گفتم: –به خاطر ویروسای کروناس که تو هوا پخش هستن. لعیا همان طور که پنجره‌ها را باز می‌کرد گفت: –نه، کلا خونه تون انرژی مثبت داره. منم وارد شدم حس خوبی پیدا کردم. شما جوونای پاک کروناهاتونم انرژی مثبت دارن. هلما فوری چادرش را از چوب لباسی آویزان کرد و نایلونی از کیفش بیرون آورد. –تلما جان بیا اول این قرص رو بخور که یه کم سرحال بیای منم سرمت رو وصل کنم. همین طور که سرم بهت وصله می تونم آرایشتم کنم، آخه باید زودتر برم بیمارستان دلم طاقت نمیاره. قرص را با شربت عسلی که مادر فرستاده بود خوردم. لعیا رو به هلما گفت: –پس ماسکت کو؟ هلما چهره‌ی غمگینی به خودش گرفت: –خودم نزدم. –اِ... مریض می شی؟ هلما نگاهش را زیر انداخت. –اتفاقا می خوام مریض بشم، دیگه خسته شدم. لعیا اخم کرد و از کیفش دو ماسک بیرون آورد و به طرفش گرفت. –توکل به خدا رو فراموش کردی؟ می‌دونستی این حرفت الان کفر گفتنه؟ هلما ماسک ها را گرفت و بغضش را قورت داد و تشکر کرد. یک ربع بعد از خوردن قرص وقتی که نیمی از سرمم در رگ هایم خالی شده بود چشم‌هایم را باز کردم. دیگر نه تب داشتم و نه بدن درد. هلما با بیدار شدن من از جایش بلند شد و پرسید: –خوبی؟ آرایشت رو شروع کنم؟ با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم. –اصلا نفهمیدم کی خوابم برد! هلما گفت: –به خاطر اون قرصیه که خوردی. حالا بهترم می شی. لعیا حسابی خانه را جمع و جور کرده بود از صبح آن قدر هر چیزی خورده بودم جمع نکرده بودم که همه جا نامرتب شده بود. –لعیا جان دستت درد نکنه. –کاری نکردم. فقط چند بار رفتم این لیوانا و بشقابا رو تو روشویی حیاط بشورم فکر کنم مامانت من رو دید. هلما گفت: –تو مشکلی نداری، مشکل منم. همان موقع مادر تلفن کرد و وقتی فهمید دوستانم برای کمک به من آمده‌اند با نگرانی گفت: –مادر یه وقت نگیرن. –نه مامان دوتا ماسک زدن پنجره ها هم بازه. –پس بذار براشون میوه بیارم. فوری گفتم: –نه، نه، تو یخچال داریم. بخوان خودشون برمی دارن. شما بیاید معذب می شن. مادر با تردید گفت: –خیلی خب نمیام. از طرف من ازشون تشکر کن. حالا اگه حالت بده نمی خواد آن چنانی آرایشت کنن. –قرص که خوردم خیلی بهتر شدم. تبم افتاده. –خدارو شکر. اگر چیزی لازم داشتی زنگ بزن. سوپت رو خوردی؟ –آره یه کم خوردم. چند سرفه‌ی پی‌در پی‌ام باعث شد مادر بگوید. –نباید زیاد حرف بزنی قطع کن، به دوستاتم بگو به حرف نگیرنت. ✍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت364 هلما کارش را شروع کرد. در حال زیر سازی پوستم بود که گفت: –ماشاءالله پوستت اصلا کِرِم لازم نداره این قدر که صاف و سفته. لعیا که با ساره سرش با گوشی گرم بود و مدل مو انتخاب می‌کردند گفت: –آره ماشاءالله، موهاشم من الان دیدم خیلی جنس نرم و صافی داره. کار من راحته. سِرمم که تمام شد هلما بازش کرد و شروع به آرایش چشم‌هایم کرد. –چه چشمای کشیده و قشنگی داری خط چشم روش می شینه. ساره روی تخته‌اش نوشت. –حالا این قدر تعریف کنید که چشم بخوره از اینم که هست حالش بدتر بشه. لعیاگفت: –دیگه بدتر از این چیه؟ الان ملت به حدی از کرونا می‌ترسن که حاضرن سرطان خون بگیرن ولی کرونا نگیرن. هلما لبش را به دندان گرفت. –چقدر به مریض روحیه می دید، الان وقت این حرفاست؟ لعیا بلند شد و کنار تختم ایستاد. –ماشاء الله عروس خانم این قدر روحیه‌ش بالاست که باید به ما قرض بده، آخه کی با این حال این جوری آرایش می کنه و جشن عروسی می گیره؟ لبخند زدم. چند ساعته تموم می شه می ره دیگه. لعیا خندید. –یاد اون خانمه افتادم. دیشب تو تلویزیون نشون داد ازش پرسیدن چرا توی این کرونا اومدی تو خیابون؟ گفت چیز خاصی نیس سریع مانتو بخرم برمی گردم خونه. انگار هرکی که سریع راه بره کرونا با خودش می گه این بنده خدا عجله داره مبتلاش نکنم بره به کاراش برسه. الانم تو میگی چند ساعت بیشتر نیست انگار کرونا زمان می ذاره هر کس بیشتر از سه ساعت تو جمع بود فقط اون رو مبتلاش می کنه. هلما پرسید: – الان موج چندم کروناست؟ گفتم: – فکر کنم ششمه. لعیا نوچ نوچی کرد و با لحن شوخی گفت: –انگار همین دیروز بود موج اول کرونا اومده بود، الان ماشاءالله موج ششمشه، دیگه داره فارغ التحصیل می شه. لبخند زدم. –از بس سر به سر کرونا گذاشتی، دیگه ولت نمی کنه هی ازت انتقام می گیره. کلیپس موهای بلندش را باز کرد. –نه بابا، هر دو بارشم از مامان بزرگم گرفتم. اومده بود خونه مامانم اینا. رفتم احوالپرسی کنم خواست باهام دست بده گفتم مامان بزرگ بخاطر کرونا و سلامتی خودت نمی تونم باهات دست بدم، شرمنده. صورتم رو ماچ کرد و گفت کار خوبی می کنی. بعد از اون کل خانواده دراز به دراز افتادیم. یه بار دیگه‌ام داشت از دکتر میومد تو خیابون دیدمش همین کار تکرار شد. دوباره من افتادم. همه خندیدیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ با صدای گوشی هلما، همه ساکت شدند. –ساره گوشیم رو از کیفم می دی؟ هلما با دیدن شماره‌ی روی گوشی‌اش کمی جا خورد دست از کار کشید و گوشی را از ساره گرفت و به طرف پله‌ها رفت. از ساره پرسیدم: –کی بود؟ روی تخته‌اش نوشت. –فقط شماره بود. سرفه‌ام گرفت. لعیا از فلاسک یک لیوان چای برایم ریخت. –بگیر بخور. گلوت نباید خشک بمونه. اینو از کسی که رفیق جینگ کروناس بشنو. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت365 بلند شدم و نشستم. لیوان چای را از دستش گرفتم و زمزمه کردم. –ولی مرگ و میر از کرونا زیاد شده‌ها. لعیا نوچی کرد. –الان که فقط کرونا نمی کُشه، یه جمعی دست به دست هم دادن مرگ و میر رو اتوماتیک و بدون دخالت کردن. کرونا می کشه، سیل غسل مي ده و زلزله هم دفن می کنه. لبم را گاز گرفتم. –ببین! پس من حق دارم زودتر عروسی کنم، حادثه خبر نمی کنه. –تو که خیلی، اصلا همین که تو این اوضاع این قدر امید به زندگی داری شاخص آمار کشور رو یه تکون اساسی دادی. بعد از خوردن چایی‌ام از لعیا پرسیدم: –هلما کجا رفت؟ ساره اشاره که در پله‌ها نشسته. لعیا به طرف پله‌ها رفت و از هلما پرسید: – چیزی شده؟ هلما از پله‌ها پایین آمد و با سرش اشاره کرد که چیزی نشده. بعد به طرف من آمد و کارش را ادامه داد. معلوم بود گریه کرده و هنوز هم میل به گریه دارد. ساره که انگار چیزی یادش آمد رفت و از کیفش کتاب کوچکی برداشت و شروع به خواندن کرد. لعیا رو به ساره گفت: –اونو صبحا بعد از نمازت بخون، اثرش بیشتره. نگاهم را به هلما دادم. انگار غم تمام وجودش را گرفته بود و چشم‌هایش برای اشک ریختن بی قراری می کردند. سعی داشت با پلک زدن ابرهای چشم‌هایش را کنار بزند ولی گاهی موفق نمی شد و اشکش قطره قطره روی ماسکش می‌چکید. با عذر خواهی می گفت که چشم‌هایش گاهی این طور می شوند و خود به خود ریزش اشک دارند. رو به ساره گفت: –واسه منم دعا کن. بعد از آن دیگر حتی یک کلمه هم حرف نزد متوجه می شدم که گاهی دست هایش می لرزد و به زور می تواند آن ها را کنترل کند. بعد از ربع ساعت کارش تمام شد. از جایش بلند شد و زمزمه کرد: –تموم شد. بعد آمپول دیگری از کیفش خارج کرد و رو به من گفت: –بذار اینم بهت بزنم بتونی راحت بشینی تا موهات رو درست کنه. بعد از تزریق آمپول کادوی کوچکی از کیفش خارج کرد و به طرفم گرفت. –ببخشید که زود باید برم قابل تو رو نداره، ان شاءالله مبارک باشه. بعد هم به سرعت باد رفت. همه به هم با تعجب نگاه کردیم. از ساره پرسیدم: –نفهمیدی چش بود؟! مثلا تو رفیق صمیمیش هستی. ساره نوشت. –جدیدا نمی‌شناسمش خیلی عوض شده، تودارتر شده. –به نظر من خیلی ناراحت و داغون بود. انگار به زور خودش رو نگه داشته بود. لعیا گفت: –خب زنگ پیام بده ازش بپرس. ساره نوشت: –رفتم خونه بهش پیام میدم الان بپرسم میدونم نمی گه. پرسیدم: –یعنی به خاطر من نمی گه؟ ساره سرش را به علامت تایید تکان داد. لعیا سشوار را روشن کرد. –عروس خانم، حالا فعلا بیا این جا رو صندلی بشین، یه مدل خیلی آسون و شیک می خوام موهات رو درست کنم که زیاد زیر دستم نشینی خسته بشی. روی صندلی که نشستم ساره فوری رفت و کادوی هلما را باز کرد. لعیا گفت: –دیگه زیادی خودمونی شدیا! یه اجازه‌ای، چیزی. وقتی پلاک و زنجیر سنگینی را از داخل جعبه بیرون کشید همه‌مان نگاهمان خیره ماند. لعیا سشوار را خاموش کرد. –نگاه کن، چه ولخرجی کرده بدبخت. حتما کلی پول پاش داده. نمی‌دانم چرا آن لحظه این فکر به ذهنم آمد و زمزمه کردم: –حالا به مامانم بگم این رو کی بهم هدیه داده؟ ساره به خودش اشاره کرد. لعیا فوری گفت: –وا! تو گور داری که کفن داشته باشی؟ بعد بگه تو خریدی؟ اگر بگه ساره داده که بیشتر شک می کنه. ساره پشت چشمی نازک کرد و به لعیا و خودش اشاره کرد. لعیا خندید. –عزیزم، من جعبه‌ی اونم نمی تونم بخرم چه برسه به خودش. می دونی اون الان چند گرمه؟ هیچی نباشه پونزده الی بیست گرم وزنشه، تو نیم گرمشم نمی‌تونی بخری. مادر تلما بشنوه شاخ در نمیاره؟ به نظر من تلما فعلا قایمش کن به مادرت نشون نده. ساره با تکان دادن سرش حرف او را تایید کرد و جعبه را داخل کشوی پا تختی گذاشت. لعیا زیر گوشم آرام گفت: –از من می شنوی به شوهرتم نشون نده. ✍
برگردنگاه‌کن پارت366 بعد از این که لباس عروس‌ام را پوشیدم لعیا تورش را روی سرم فیکس کرد. علی زنگ زد و گفت که تا نیم ساعت دیگر عاقد می‌آید. تعدادی از مهمان ها آمده بودند و به طبقه‌ی بالا رفته بودند. بلند شدم و برای بار چندم جلوی آینه ایستادم. از آرایشم راضی بودم. رو به لعیا گفتم: –هلما کارش خوبه‌ها اگر یه آرایشگاه بزنه نونش تو روغنه. لعیا حرفم را تایید کرد. –آره، ساره می گه اونم مثل من یه دوره‌ای تو آرایشگاه کار کرده. البته موادشم جنس درجه یکه، اونم بی‌تاثیر نیست. با کمی ایستادن توانم تحلیل رفت و نشستم. لعیا موزی از یخچال درآورد و به طرفم گرفت. –اینو بخور، خودتم خسته نکن. درسته آرایشت خوب شده ولی از چشمات معلومه مریضی. باید خودت رو تقویت کنی. با بی میلی شروع به خوردن موز کردم. لعیا و ساره شروع کردند به مرتب کردن خانه و رو تختی. من دوباره احساس می‌کردم تنم داغ شده. احساس بدن دردم برگشته بود و نای بلند شدن نداشتم. روی صندلی نشستم و سرم را روی میز گذاشتم. لعیا دوباره قرصی به من خوراند. –هلما رفتنی گفت که هر وقت دوباره بدنت درد گرفت از این قرص بخوری. از این که ماسک داشتم و نمی‌توانستم درست نفس بکشم احساس بدی داشتم. لعیا ماسکم را برداشت. –عزیزم همه دوتا دوتا ماسک زدیم تو دیگه نمی خواد بزنی. مثلا عروس هستی ماسک چیه؟ –آخه می‌ترسم کسی بگیره. –خب نیان جلو. حالا گوشیت رو بده چند تا عکس تکی ازت بگیرم. –اگر مریض نمی شدم قرار بود بریم عکاسی. بالاخره موعد سر رسید و علی برای همراهی‌ام از پله ها پایین آمد. لعیا چادرم روی سرم انداخت. علی کت و شلوار مشکی زیبایی تنش کرده بود و موهایش را بسیار زیبا مرتب کرده بود. دسته گل گرد با گل های طبیعی که لابه‌لایش از شاخه‌های مروارید درشت سفید و نقره‌ایی استفاده شده بود در دستش بود. وقتی با لبخند دسته گل را به طرفم گرفت تزیین دسته‌ی گل نگاهم را میخکوب کرد. دور دسته ی گل با پارچه‌ی ساتن کرم رنگ بسته شده و پایین دسته با سنگهای زینتی زیبایی تزیین شده بود. یک مروارید خیلی درشت که با نگین های ریزی تزیین شده بود از دسته ی گل آویزان بود. مانند شخصی که گردنبندی دور گردنش باشد. وقتی حیرتم را از این همه زیبایی دید گفت: –واسه همین نظرتو نپرسیدم، چون می‌خواستم غافلگیرت کنم. دسته گل را جلوی بینی‌ام گرفتم و چشم‌هایم را بستم. –این فوق‌العاده س. تا حالا دسته گل جواهر دوزی ندیده بودم. نرگس خانم با دوربینی که دستش بود از فاصله‌ی دو متری از ما عکس می‌گرفت. از ترسش نزدیک تر نمی‌آمد. بالاخره لعیا جلو رفت و گفت: لیلافتحی‌پور
بسم الله الرحمن الرحیم مفتح الابواب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمانم بخیر و خوشی وقتی بازآیی زندگی آغاز خواهد شد و غم ، افسانه ای خواهد گشت و درد در قصه ها گم خواهد شد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بی‌حضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد! اللّهم عجل لولیک الفرج 💔 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
از طرف سپاه به حسین چهار ماه ماموریت کردستان داده شد اما حسین با اصرارحکم رابه هشت ماه افزایش داد وقتی پس از چهار ماه آمدپوست صورتش سیاه و خشک شده بود علت را از او پرسیدیم گفت چیزی نیست از همراهانش که سوال کردیم گفتند: حسین به مدت سه ماه دریک سنگر مأمور بوده و به علت سرمای زیاد و خطرناک بودن منطقه امکان بیرون آمدن و دیدن آفتاب را هم نداشته 🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴اشاره امام زمان (عج) به نزدیک بودن زمان ظهور‼️ مرحوم حجت الاسلام سید محمد گلپایگانی فرزند آیت الله سید جمال گلپایگانی فرمود: پس از فوت مرحوم پدرم شبی در خواب دیدم حضورشان مشرف و ایشان در اطاق با زیلو و فاقد اثاث و لوازم نشسته اند. گفتم: پدر! اگر آنجا هم خبری نیست ما بدنبال کارمان برویم؛ وضع طلبگی در گذشته و حال، همین است که به چشم می خورد! فرمود: پسر حرف نزن...آنگاه پدرم از جا برخاست. متوجه شدم که محبوب کل عالم، تشریف آوردند؛ پس از عرض سلام و جواب، حضرت، قبل از اینکه من حرفی بزنم فرمودند: « سید محمد، مقام پدرت این حجره محقر نیست؛ بلکه مقامش آنجاست. » بر اثر اشاره دست حضرت نگاه کردم قصری با شکوه، ساختمانی با عظمت که لایدرک و لایوصف است، دیدم و خوشحال گردیدم. عرض کردم: یابن رسول الله آیا وقت ظهور موفورالسرور رسیده است تا دیدگان همه به جمال و حضور و ظهورتان روشن شود⁉️ حضرت فرمودند: « لم تبق من العلامات الا المحتومات و ربّما ( او فربما علی تردید منی ) اوقعت فی مدة قلیلة فعلیکم بدعاء الفرج: از علائم ظهور فقط علامات حتمی مانده است و شاید آنها نیز در مدتی کوتاه به وقوع به پیوندند و برای فرج دعا کنید. 📗کرامات آیت الله گلپایگانی ره https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇵🇸 یمنی ها پس از توقیف کشتی صهیونیست‌ها پرچم فلسطین را بر روی آن برافراشته کردند https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
این عکس خیلی خوبه، خیلی... یک دنیا حرف و یک دنیا احساس متضاد در آن است، از سادگی تا قدرت، از پیرمردی که اینگونه متفکرانه به صحبت‌های ژنرال دست‌‌پرورده مکتب ایرانی و اسلامی گوش می‌دهد تا آن قدرتی که همین ژنرال و فرزندان این آب و خاک تدارک دیده‌اند... آخوندی که بدون هیچ چیز اضافه، با یک لیوان چای و قندانی که باز هم ساده است و یک بسته دستمال کاغذی که هیچ رنگ و رویی ندارد.... ابتدای این تصویر پر از سادگی و آن آخر دنیایی از قدرت قرار دارد که در داخل کشور ساخته شده است. گاهی اوقات عکس‌ها معانی بلندی دارند که فیلم‌ها ندارند.... این عکس روایتی از خود ایران و انقلاب است، در عین سادگی، بسیار پرقدرت است... یک لیوان چای قندپهلو و یک سامانه قدرتمندی که سابقه به زیر کشیدن گران‌ترین پهپاد غربی را در کارنامه خود دارد و حالا با موشک‌های جدیدتری در حال نمایش است... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🏅 مسابقه 🎁 همراه با ۴۰ جایزه سفر به کربلا ✅ کافیست به صوت‌های مربوط به مسابقه گوش دهید و به چند
✅شرکت هر نفر در مسابقه یعنی 👈آشنایی بیشتر او با امام زمانش.✨ هر شهری برا خودش کانال خبری داره مثل کانال زنجانی ها، کانال مشهدی ها، کانال ایلامی ها و....... این کانال ها در ازای تبلیغ مبلغی میگیرن. 👈هر عزیز مهدوی میتونه به سهم خودش بانی بشه و این مسابقه رو تو کانال شهرش تبلیغ کنه. ✅✅✅قدم خودمون رو برداریم و از این ثواب عظیم بهرمند بشیم 🔰🔰🔰 🔵امام عسکری علیه السلام : خداوند به کسی که مردم رو با امام زمان‌شون آشنا کنه  ثواب صد سال روزه و شب زنده داری عنایت میکنه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| √ همه شما یک مسلسل دارید که می‌توانید در شرایط فعلی جهان، برای پیروزی لشکر خدا، بوسیله‌‌ی آن موثر باشید. ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| √ معیارهای سنجش شخصیت ما در برزخ ! (چجوری شخصیت ما رو وزن می‌کنند؟) ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2