eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.7هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت399 –علی آقا همه‌ی آرزوهای یه زنه، مطمئن باش به دلش که راه بری راضیت می کنه، احتمالا منظورت ادامه تحصیلته، مثل روز برام روشنه یه روزی خودش میاد بهت میگه بیا برو درست رو بخون. می دونی مردا یه جوری هستن که اون لحظه نباید باهاشون مخالفت کنی ولی بعد همه چی درست می شه. با حیرت نگاهش کردم. چقدر خوب علی را می‌شناخت. پرسیدم: –تو، قبلنم اینا رو می‌دونستی؟ با بغض گفت: –آره، هم اینا رو می‌دونستم هم خیلی چیزای دیگه رو، ولی نمی‌دونم چرا نمی‌تونستم بهشون عمل کنم. یعنی انجام دادن این کارا برام خیلی سخت بود، انگار یه مشکل خیلی بزرگ بود یه درد بی درمون، راست می گن وقتی از بین درد رشد نکنی درد رشد می کنه. من رد نشدم یعنی نتونستم رد بشم برای همین دردام اون قدر بزرگ شدن که از پا افتادم. توانم برای نشستن تمام شد و دراز کشیدم. دلسوزانه و آرام گفتم: –هلما جان، آخه اصلا دردی نبوده، فکر کنم خودت برای خودت درد درست کردی. خیره نگاهم کرد. مثل کسی که چیزی یادش آمده باشد زمزمه کرد: –راست می گی من خودم برای خودم درد درست کردم، حالام مجازاتم تنها موندنمه. –این قدر خودت رو سرزنش نکن و به گذشته فکر نکن. تو که داری تلاش خودتو می‌کنی تا همه چی رو درست کنی پس ناراحتی نداره. بینی‌اش را بالا کشید. –تلاشام بی‌نتیجه س. مثلا حرفایی که قبلا به شاگردام گفتم و به اشتباه انداختم شون رو مدام دارم اصلاح می‌کنم و براشون توضیح می دم. دوباره تو مجازی یه صفحه ساختم و دارم به همه می گم که تو این کلاسا نرید ولی خیلیا قبول نمی کنن. دقیقا مثل خود من که اون موقع‌ها حرف کسی رو نمی‌خوندم جز استادم. واقعا با این جور آدما باید چی کار کرد تلما؟ نوچی کردم. –هیچی، به قول علی ما موظفیم بگیم و سکوت نکنیم دیگه با بقیه‌ش کاری نداشته باشیم. چشم‌هایش خندید. –پس منم دیگه همین کار رو می‌کنم. از آن روز به بعد علی دیگر داخل بخش نیامد و برای دیدن همدیگر، من به حیاط بیمارستان می‌رفتم. هلما بیشتر از قبل حواسش به من بود و دیگر با هم دوست شده بودیم. در مورد هر کاری که می‌خواست انجام بدهد اول نظر مرا می‌پرسید و بعد انجامش می‌داد. گاهی برایم غذا می‌آورد و اگر نمی‌خوردم ناراحت می شد. آن قدر توجهش به من زیاد بود که همه متوجه شده بودند و سربه سرش می‌گذاشتند و می‌گفتند تلما که مرخص بشه تو دیگه این جا نمی‌مونی چون به خاطر دوستت اومده بودی اینجا. حتی یک شب که حالم بد شده بود تمام شب را بالای سرم بیدار بود و مایعات و شربت عسل به خوردم می‌داد و بالای سرم ذکر و دعا می خواند. چند باری هم که مادر زنگ زده بود و من نتوانسته بودم جواب بدهم هلما گوشی مرا جواب داده بود. وقتی برای مادر از محبت های هلما گفتم دعایش کرد و خواست که در اولین فرصت با هم آشنا شوند. بعد از چند روز بیمارستان ماندن و دو هفته خانه‌نشینی، بالاخره توانستم بلند شوم و خودم به کارهای روزانه‌‌ی خانه برسم. در این مدت بیشتر از همه دوستانم به کمکم می‌آمدند و حتی روزهای اول کارهای شخصی مرا انجام می‌دادند. حتی چندبار هم هلما به همراه ساره آمد و به بهانه‌ی عیادت کلی از کارها را انجام داد. همراه ساره برایمان غذا درست کرد، جارو کرد و حسابی خانه را برق انداخت. در همان روزها مادر هم هلما را دید و حسابی از او تشکر کرد. اصلا باورش نمی شد من با مسئول دانشگاهم این قدر صمیمی شده بودم. ساره و خانواده‌اش به خانه‌ی هلما نقل مکان کرده بودند برای همین ساره کلی انگیزه برای زندگی پیدا کرده بود. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت400 سر میز صبحانه، داخل لیوان چایی‌اش کمی عسل ریختم و شروع به هم زدن کردم. آمد و بوسه‌ای از موهایم برداشت و روی صندلی‌اش نشست و زل زد به گردابی که من در لیوانش درست کرده بودم. –می رفتم مغازه یه چیزی می خوردم. قاشق را داخل سینی گذاشتم. –من که می دونم اون جا چیزی نمی‌خوری. این جوری میگی که من از خواب بلند نشم. عاشقانه نگاهم کرد. –وقتی خانم خونه م از خوابش بگذره و این جوری قاشق قاشق عشق بریزه تو لیوان چای و به خوردم بده مگه جای دیگه صبحونه از گلوم پایین می ره. دستم را زیر چانه‌ام زدم و به لقمه گرفتنش نگاه کردم. . –تو بیمارستان که بودم هر لحظه دعا می‌کردم که بتونم این روزا رو تجربه کنم. برات غذا درست کنم و دوتایی بشینیم و زل بزنیم به همدیگه و از عشق حرف بزنیم. گاهی فکر می‌کردم نکنه دیگه هیچ وقت به خونه برنگردم، اون روزا و شبا از استرس خــوابم نمی‌برد. فـقط می خوابیدم تا بیدار نباشم. قبل از مریضیم خیلی سختم بود صبحای زود از خواب بیدار شم هر روز یه جنگی بین من و خواب در‌می‌گرفت که همیشه من پیروز می شدم. ولی تو بیمارستان یه روز صبح دیگه نتونستم باهاش بجنگم و خودم رو به دستش سپردم احساس کردم اون برای همیشه پیروز شد. نفسی تازه کردم و ادامه دادم: –هیچ وقت یادم نمی ره اون روزا شاید حال تو از من بدتر بود ولی باز هر روز میومدی ملاقاتم و برام از امید می‌گفتی از آینده‌، جوری حرف می زدی که یادم می رفت تو بیمارستانم. اون امیدی که تو به من دادی اومد کمکم و از اون روز به بعد خواب مغلوب من شد. اون تجربه باعث شد از صبحِ زود بیدار شدن خوشحال باشم. نگران نگاهم کرد. –الهی بمیرم، چرا تا حالا چیزی نگفتی؟ یعنی حالت این قدر بد شد؟ نگاهم را پایین دادم و دنباله‌ی حرفم را گرفتم. –می‌دونستم اون موقع‌ها بعضی روزا اصلا به خونه برنمی‌گشتی و توی حیاط بیمارستان مدام قدم می زدی. تو چرا بهم نمی گفتی؟ جوری که قانع شده باشد نگاهم کرد. –مامور مخفی داشتی؟ پس واسه همین هی زنگ می زدی آمار می‌گرفتی؟ سرم را تکان دادم. –نمی‌تونستم نگرانت نباشم. لقمه را به طرفم گرفت. –من کاری نکردم جز این که عشقی که لافش رو می زدم رو بهت ثابت کنم. ولی تو...نفسش را بیرون داد و دنباله‌ی حرفش را گرفت. –تو این زمونه‌ای که اکثر زن و شوهرا فقط سقف مشترک دارن ، نه زندگی مشترک، شنیدن این حرفای تو آدم رو به فکر می بره، حرفایی که در مورد آشپزی و خونه داری زدی. اونم تویی که شاگرد اول دانشگاهی. انگار از یه سرزمین دور و ناشناخته اومدی، دونه دونه کلماتت بوی زندگی می ده، بوی فدا شدن. بوی شیدایی. بعد جرعه‌ای از چایی‌اش را خورد و همان طور که نگاه از چشم‌هایم برنمی‌داشت نجوا کرد. –یادته؟ "بدترین حالت شیدایی بلاتکلیفیست" حرفش لبخند بر لبم آورد. –چه خل بازیایی داشتم اون موقع‌ها. او هم کمی عسل در چایی‌ام ریخت و شروع به هم زدن کرد. –من خُل بودم که این همه عشق رو، که از حرفات و کارات می‌ریخت رو می دیدم و بازم تردید می‌کردم. میز صبحانه را جمع کردم و رو به علی گفتم: –برای امشب شام چی درست کنم؟ با لبخند نگاهم کرد. –الهی من قربون تو برم که هنوز صبحونه نخورده به فکر شامی. عزیزم تو الان باید به فکر ثبت نام دانشگاهت باشی. شروع به دستمال کشیدن میز کردم. _هر چیزی جای خودش. اونو دیگه باید با مامان برم، بدون بادیگار که نمی تونم. بعدشم چون معدلم بالاست پارتی دارم شاید تلفنی هم بشه. پیراهنش را از روی چوب لباسی برداشت. –تو تازه چند روزه حالت خوب شده این قدر این پله‌ها رو بالا و پایین نکن خودم واسه شب یه چیزی می خرم میارم. صورتم را مچاله کردم. –وای نگو! دیگه میلی به غذای بیرون ندارم. بعدشم من به جز بالا و پایین رفتن کجا دارم که برم، شدم زندونی این خونه. چشمکی زد. –چه زندانی خوشگل و نازی! لابد منم زندانبانتم؟ لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت401 خب عزیز دلم برو مامانت رو قانع کن. بچه که نیستی با مامانت بری دانشگاه. اصلا بهش گفتی؟ من هی بهت می گم بذار همه چیز رو بهش بگم خودت قبول نمی‌کنی. نوچی کردم. –آخه همین جوری که نمی شه، اصلا مامان باور نمی کنه، باید بشینم یه نقشه‌ای بکشم. خندید. –می‌بینم که با دوستای ناباب گشتن تاثیر خودش رو گذاشته و واسه ننه ت می خوای نقشه بکشی. پشت چشمی برایش نازک کردم. –ناباب بووودن. الان که دیگه نیستن داری تهمت می زنیا. دستش را دور گردنم انداخت. –شوخی کردم خانمم. حالا چه نقشه‌ای؟ دستمال را روی میز رها کردم و دست هایم را دور کمرش حلقه کردم. –باید یه روز هلما رو دعوت کنم به مامان‌اینا هم بگم بیان پایین. رستا رو هم می گم بیاد. قبلشم همه‌ی محبت های هلما رو براشون تعریف می‌کنم. بعد وقتی همدیگه رو دیدن از هلما رونمایی می‌کنم و معرفیش می‌کنم. کمی از من فاصله گرفت. —حالا نمی شه یه نقشه‌ی دیگه بکشی پا نشه بیاد این جا. لب هایم را بیرون دادم. –نمی شه، بیرون از اینجا که نمی‌تونم برم. مکثی کرد. –خب حداقل برید بالا. این جا نه. لب هایم را روی هم فشار دادم. –چه فرقی داره؟ ولی باشه می ریم بالا. خندید. –خیلی دلم می خواد صحنه‌ای که مامانت می فهمه اون هلماست رو ببینم. امیدوارم به کتک کاری نکشه. با دهان باز نگاهش کردم. –کتک کاری؟! –آره دیگه، مامانت نمی خواد سر به تنش باشه حالا بیاد باهاش ناهار بخوره؟ این همه به خاطر روزی که تو رو برده بود توی اون خونه اعصابش خرد شد و حرف شنید. پای آبروش وسط بود، ممکن بود دور از جونش سکته کنه اون وقت به این راحتی ببخشه؟ روی صندلی نشستم. –اِ...؟ یعنی ممکنه؟ پس باید ساره رو هم در جریان بذارم که اگه لازم شد کمک کنه. علی پوزخندی زد. –چه شود؟ امیدوارم تو اجرای نقشه‌هات موفق باشی عزیزم. پوفی کردم. –خب حالا، یه نفر یه اشتباهی کرده الانم پشیمونه. خدا بخشیده اون وقت ماها نمی‌بخشیم. روی صورتم خم شد. –تو اون قدر مهربون و بی غل و غشی که فکر می‌کنی همه مثل خودتن. به مادرت حق بده. یه وقتایی از این همه خوب بودنت می‌ترسم نکنه دیگران ازت سوء استفاده کنن. دوباره به طرفش رفتم و سرم را روی سینه‌اش گذاشتم. –نترس، من که دیگه هیچ وقت بدون مشورت با تو کاری نمی‌کنم. صورتم را با دست هایش قاب کرد. –خود زندگی کم‌کم همه چی رو بهت یاد می ده. خداحافظ من دیگه برم. راستی خانم خانما، امشب زودتر میام شام رو خودم درست می کنم تو کاری نکن. دست هایم را روی سینه‌ام جمع کردم. –پس آشپزی‌ام بلدی، رو نکرده بودی کلک؟ از پله‌ها بالا رفت. –اصلا این کرونای لعنتی گذاشت که من هنرام رو بهت نشون بدم؟ –ببینم جارو و تمیز‌کاری هم بلدی؟ بوسه‌ای برایم فرستاد. –واسه شما همه کار بلدم، اگرم بلد نباشم یاد می‌گیرم. بعد از رفتن علی نفسم را بیرون دادم و به خاطرش خدا را شکر کردم. استکان چای را برداشتم و به لب هایم نزدیک کردم. –راستی مامان می‌دونی کدوم دوستم روز عروسی آرایشم کرد؟ مادر جرعه‌ای از چایش را خورد. –لعیا خانم دیگه؟ –نه، اون موهام رو درست کرد. اون روز اون خانمه از دانشگاه امده بود جلو در خونه. –خب. –اون بود. لیلافتحی‌پور
🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت402 مادر استکانش را روی میز گذاشت. –وا! مگه اون دوستت بود؟ اون اصرار داشت تو ازدواج نکنی اون وقت خودش پاشده اومده... –خب دیگه با هم دوست شدیم. بعدش بهش گفتم درسمم می خونم، خیلی خوشحال شد. مادر با تعجب نگاهم کرد. –یهو چطوری این قدر با هم دوست شدین که... –یهو نبود. قبلنم از دانشگاه با هم دوست بودیم. مادر ناباورانه نگاهم کرد. نادیا تبلتش را کناری گذاشت و پرسید: –پس چرا نموند واسه جشن عروسیت؟ –چون خبر فوت مادرش رو دادن مجبور شد بره. هر دو هینی کشیدند و من فرصت پیدا کردم اتفاق هایی که افتاده و همه‌ی محبت های هلما را با پیاز داغ فراوان برایشان تعریف کنم. حتی گردنبندی که آورده بود را نشان شان دادم و گفتم: –بیچاره تو اون وضعیت کادوش رو هم داد و رفت. مادر و نادیا با حیرت به من نگاه می‌کردند. نادیا با تردید پرسید: –این کدوم دوستته؟! چرا من تا حالا ندیدمش؟ تا حالا در موردش حرف هم نزده بودی. –واسه همین گفتم تو هفته‌ی دیگه دعوتش کنم تا هم باهاش آشنا بشید هم به خاطر همه‌ی کارایی که برام انجام داده ازش تشکر کنم. اگه بدونید تو بیمارستان چقدر به من می رسید. مادر مات زده نگاهم کرد. –چطوری ا‌ومده بود اون جا؟! علی آقا که می گفت داخل بیمارستان راه نمی دن. سرم را تکان دادم. –آره، ولی اون به عنوان نیروی داوطلب تو بیمارستان کار می‌کرد. مادر لبش را گاز گرفت. –وا! بالاخره اون چند جا مشغوله؟ نمی‌ترسه کرونا بگیره؟ –خب حتما پیه همه‌ی اینا رو به تنش مالیده دیگه. مادر گفت: –البته یه بار از رستا شنیدم که می گفت خیلی از روحانیون داوطلبانه برای کمک رفتن بیمارستانا، ولی تا حالا نشنیده بودم خانما هم این کار رو کردن. نکنه این همونه که چند بار تو بیمارستان گوشی تو رو جواب داد؟ سرم را تکان دادم. –آره خودشه، همه کار برام انجام می‌داد. مادر به نادیا نگاه کرد. –می‌بینی مادر؟ هنوزم همچین آدمایی تو این دوره زمونه پیدا می شن. حالا تو هر روز می گی این دوستم شیطان پرست شده، اون دوستم رفته تو گروه نمی‌دونم چی چی پرستا. خندیدم. –می‌بینم که من نبودم، توی قرنطینه حسابی با نادیا درد و دل کردید و جیک و پوک دوستاش رو درآوردین. مادر با نگرانی گفت: –آره دیگه، چیکار می کردیم؟ تو اتاق حوصله مون سر می رفت، با تبلت نادیا سرگرم می شدیم. توی اون دو هفته این قدر این نادیا خبرای عجیب و غریب از دوستاش می داد که فکر کردم همه چی تموم شده و شیطون همه رو تسخیر کرده. بچه‌ها‌ی این دوره چرا این جوری شدن؟ چه کارای دور از عقلی می کنن. انگار اصلا پدر و مادر بالا سرشون نیست. چایی‌ام را سر کشیدم. –بیشترش به خاطر فضای مجازیه. الانم که کروناست یه جورایی همه مجبور شدن واسه بچه‌هاشون گوشی و تبلت بخرن دیگه همه سرشون اون توئه. مادر نوچ نوچی کرد. –خدا رحم کنه! بعد از کرونا فقط خدا عالِمه چی می‌خواد بشه. لیلافتحی‌پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نــــــــام یکـــــــــــــــــــــــــــتا خالق هــــــــــستی" کسی که به این باور برسد که خدایی که میپرستد بر همه چیز احاطه دارد و حکیم و بیناست و جز خیر برای مخلوقاتش نمی‌خواهد، و در راه ایمانش به خداوند، استقامت داشته باشد، فرشتگان قلب او را در سختی ها ارام میکنند. 💚
💌خدایا شکرت امروز همه چیز را به تو می‌سپارم، و دلم را به روی نیکی‌ها می‌گشایم. 💚شکرت که هر روز اعتمادم به تو بیشتر می‌شود. 💚شکرت که سلامتی و وفور نعمت در زندگیم موج می‌زند. 💚شکرت حال زندگیم خوب است و رنگ و رویش الهی ست. 💚شکرت به من آموختی با تغییر رفتارم زندگیم متحول می‌شود. 💚شکرت به من آموختی سرچشمه عشق و نور درونم است. 💚شکرت حرف و عملم یکیست. 💚شکرت قصد کردم بی یاد تو حتی لحظه‌ای قدم هم برندارم. 💚شکرت در لحظه حال زندگی می‌کنم و به انرژی ناب الهی متصلم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمانم بخیر و خوشی قسم به ساحل چشمان ابری‌ات عمریست به لطف بارش چشم شماست گریانیم و گرنه مثل بیابان خشک دل‌هامان فقیر روزی این سفره های بی‌نانیم از این که بار غم مادر تو را دنیا به دوش برد، ولی خم نگشت حیرانیم به انتقام غم صورت کبود بیا که ما کنار شما پیرو شهیدانیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بی‌حضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد! اللّهم عجل لولیک الفرج 💔 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
سلام علیکم دوستان سردارشهید دفاع مقدس، سید احمد پلارک هستم معروف هستم به شهید عطری شهید ۲۲ ساله بود
نماز شبم از وقتی که ابتدایی بودم ترک نشد، هرروز صبح، بعداز نماز زیارت عاشورا رو قرائت می کردم، همراه با صدلعن، و غسل جمعه و قرائت ادعیه رو فراموش نمی کردم با شروع جنگ ،دائماً به منطقه می‌رفتم. فرمانده آر پی‌چی‌زن‌های گردان عمار در لشکر 27 حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم بودم و در یکی از پایگاه های زمان جنگ، به عنوان یک سرباز معمولی کار می‌کردم در جبهه هم مشغول بودم و همه کاری می کردم در یک حمله هوایی بودم که موشکی به آنجا برخورد می‌کنه، و من در زیر آوار مدفون می‌شم بعد از بمب باران، هنگامی که امداد گران در حال جمع آوری زخمی ها و شهیدان بودند، متوجه می‌شوند که بوی شدید گلابی از زیر آوار می آید. وقتی آوار را کنار می‌زدند با پیکرم روبرو می‌شوند که غرق در بوی گلاب بود.البته اون موقع شهید نشده بودم و زخمی بودم https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ تامل رهبر معظم انقلاب بر عکس شهیدی که با حضرت زهرا (سلام الله علیها) ارتباط داشت ▪️حضرت آقا وقتی به عکس شهید اسلامی نسب رسیدند، تامل بیشتری کردند... فیلم مصاحبه شهید را به نمایش گذاشتیم. وقتی به آن بخش مصاحبه می‌رسید که شهید می‌گفت : من هر بار نام او را بر زبان می‌آورم... و شهید اشک می‌ریخت..😭 حضرت آقا فرمودند: بگو... بگو که با حضرت زهرا (سلام الله علیها) ارتباط داری. ▪️آجـرکــ الله یــا بــقـــیـة الله ▪️شهادت حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) را به فرزند گرامی ایشان و عزیز دیدگان همه شیعیان راستین آقا صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و همه ی شما بزرگواران تسلیت عرض می نماییم. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| √ فقط یک دسته از آدما در قیامت مورد توجه ویژه‌ی حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها قرار می‌گیرن! ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| √ وقتی دم از اهل بیت علیهم‌السلام می‌‌زنیم و نمی‌دونیم داریم خودمون رو مسخره می‌کنیم. ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 _حضرت زهرا سلام الله لحظه شهادتش یه جوری عاشقانه با علی وداع میکننه که زمین و زمان میلرزه میدونی چیا گفته ...؟؟؟ 😭😭😭 ▪️ شهادت مادر خوبی ها، سیده زنان عالم، حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها رو به امام زمان عجل الله و همه عاشقان و شیعیان آن حضرت تسلیت عرض میکنیم. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🏴 _حضرت زهرا سلام الله لحظه شهادتش یه جوری عاشقانه با علی وداع میکننه که زمین و زمان میلرزه میدونی
این روزا زیاد بگید السلام علیک یا امیرالمومنین ..... آخه یه همچین روزایی جواب سلام آقا رو توی مدینه نمی‌دادن علی