🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#هدیه_به_کسانی_که_مشارکت_کردن_تست_روانشناسی
بگرد نگاه کن
پارت435
با ساره وارد سالن بیمارستان شدیم. خاله ی هلما پشت در اتاق نشسته بود و با دیدن ما از جایش بلند شد و بعد از سلام و احوالپرسی به ساره گفت:
—ساره جان تو می تونی تا شب بمونی؟ من برم خونه یه کم استراحت کنم بیام.
ساره سرش را تکان داد.
—بله، حتما! اصلا شما شبا بمونید، من هم روزا می مونم، چون شوهرم روزا خونه س می تونه بمونه پیش بچه ها.
خاله ماسکش را بالاتر داد.
—باشه دستت درد نکنه. ولی موندن مون هم فایده نداره ها! نمی ذارن پیشش بمونیم، باید بیرون بشینیم. حالا اگه کاری داشت می گن بیا برو انجام بده.
ساره با ترحم به در اتاق نگاه کرد.
—می دونم خاله، مهم اینه که هلما می دونه ما این جا نشستیم، دلگرم می شه. اون الان وضعیتش خیلی حساسه. راستی روان شناس نیومد؟
—چرا اومد. یه یک ساعتی براش حرف زد و رفت.
—خب چیزی نگفت؟
خاله دست هایش را از هم باز کرد.
—نه، یعنی من ازش نپرسیدم.
بعد از رفتن خاله ی هلما پرستاری وارد اتاق هلما شد و بعد از چند دقیقه برگشت و رو به ساره گفت:
—درسته دکتر گفته حق ملاقات داره ولی دوتایی نمی شه، یکی یکی.
بعد از رفتن پرستار، ساره پشت چشمی برایش نازک کرد.
—دکترم که رضایت بده اینا ول کن نیستن. یعنی می خواست بهمون بگه من اینجا رئیسم.
نگاهم را در اطراف چرخاندم.
—نه بابا توام، خب چون هلما تو بخش مراقبتای ویژه ست می خوان احتیاط کنن.
به طرف اتاق راه افتاد.
—پس اول من برم.
لباسش را گرفتم و کشیدم.
—اول من می خوام برم، چون باید زود برگردم خونه.
لباسش را از مشتم بیرون کشید.
—من زودی میام، فقط می خوام بهش بگم که تو این جایی. می خوام ببینم چی کار می کنه. مطمئنم خیلی خوشحال می شه.
روی صندلی نشستم و منتظر ماندم. نیم ساعتی گذشت ولی خبری از ساره نشد. بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم.
ساره آن قدر طولش داد که مجبور شدم به گوشی اش زنگ بزنم.
بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون آمد. بلند شدم و خواستم غر بزنم. اما حالش را که دیدم پشیمان شدم.
با صورت خیس از اشک آمد و روی صندلی نشست. صورتش را با دست هایش پوشاند و هق زد.
کنارش نشستم. دست هایش را از روی صورتش کنار کشیدم و سرش را در آغوشم گرفتم و با بغض گفتم:
—حالش خیلی بد بود، آره؟
سرش را عقب کشید و اشک هایش را پاک کرد و پچ پچ کرد.
—همه ش گریه می کنه. روحش از جسمش بیشتر سوخته. خیلی ناامیده، هر چی باهاش حرف می زنم می گه انگیزه ای ندارم.
بعد ناگهان از جایش بلند شد و جدی گفت:
—تو برو ببین می تونی بهش یه کم روحیه بدی. منم برم ببینم می شه دکتری که اومده پیشش رو ببینم.
از جایم بلند شدم.
—دکتر روان شناسش رو می گی؟
—آره.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت436
حال هلما آن قدر زار بود که خود من زودتر از او اشکم سرازیر شد.
فقط صورتش و دست چپش سالم مانده بود.
بقیه ی بدنش یا بانداژ بود یا پماد زده و رویش گاز استریل گذاشته شده بود. ملحفهای تا نزدیک سینه اش کشیده شده بود و بقیه ی تنش که برهنه بود به طرز چندش آوری پماد زده شده بود. بعضی از قسمت ها تاول داشت و بعضی دیگر هنوز سیاه رنگ بود. البته قسمتی از گوش و موهای سرش هم سوخته بود.
با دیدنم با این که اشک می ریخت لبخند زد.
ماسک اکسیژنی روی صورتش بود. سرفه های پی در پی اش مرا ترساند.
با صدای دو رگه ای گفت:
—کرونا ندارم، از بس دود رفته تو سینه م این جوری شدم. احساس می کنم ریه هام پر از دوده.
کنارش ایستادم.
—آره می دونم. چیزی نیست خوب می شی.
پلک هایش را چند لحظه روی هم گذاشت.
—دعا کن که خوب نشم و از این بیمارستان بیرون نیام.
—چرا این طوری می گی؟! ان شاءالله حالت خوب...
با دست چپش صورتش را پاک کرد.
—وقتی مادرم مُرد، فکر کردم دیگه زنده نمی مونم و از غصه دق می کنم ولی نمردم. من برای مادرم دختر خوبی نبودم. بیچاره خیلی زحمت می کشید. وقتی می رفتم خونه، فوری برام غذا میاورد. یه بار یه مو تو غذا دیدم. کلی غر زدم و دیگه بقیه ی غذا رو نخوردم. مادرم از اون به بعد موقع غذا پختن روسری سرش می کرد. نمی دونم چرا از وقتی موهای خودم سوخته مدام اون روز میاد جلوی چشمم. کاش بود و بازم...دوباره بغضش ترکید و هق هق گریه اش بلند شد و باعث شد دوباره سرفه کند.
آهی کشیدم و دستش را گرفتم. سعی کردم دلداری اش بدهم.
—اون روزایی که من کرونا داشتم گاهی وقتا فکر می کردم شاید دیگه هیچ وقت نتونم به خونه برگردم. یه روز علی حرفی بهم زد که خیلی امیدوار شدم.
چشم هایش خندید و خیره نگاهم کرد و مشتاقانه پرسید:
—چی گفت؟
—گفت زندگی یه مبارزه س، تموم عمرت باید مبارزه کنی.
هم برای داشته هات باید مبارزه کنی که بتونی نگه شون داری، هم برای نداشته هات تا بتونی به دستشون بیاری. مهم ترین مبارزه تلاش برای جدا شدن از ظلمت و رفتن به سمت نورِ.
آه کشید.
—درسته، وقتی به گذشته ی خودم نگاه می کنم می بینم منم مبارزه کردم، ولی برای چی؟ برای هیچی. حتی از هیچی هم بدتر، برای بدست آوردن تاریکی و ظلمت تلاش کردم. حتی درسش رو خوندم چند سال با همه ی آدمها حرف زدم که اونا هم به این راه بیان و خیلی ها امدن، راحت قبول می کردن، ولی حالا هر چی باهاشون حرف میزنم که اون راه اشتباهه قبول نمیکنن،
انگشت های دستش را نوازش کردم.
—به نظر من آدمها راه اشتباه رو زودتر قبول میکنن چون سختی کمتری داره.
به سقف نگاه کرد.
–مگه آدم چقدر عمر داره که نصفش رو اشتباه بره. بالاخره که باید برگرده...
از اتاق که بیرون آمدم ساره را دیدم که غرق فکر از ته سالن می آمد.
به طرفش رفتم.
—رفتی پیش دکتر روانشناس؟
سرش را تکان داد.
—خب چی گفت؟
چشم های نم دارش را بالا داد.
—گفت حال روحیش اون قدر خرابه که ...
—آره راست می گه الان به من می گفت دعا کن بمیرم. خب ازش می پرسیدی باید چی کار کنیم؟ چطوری بهش امید بدیم؟ در مانش چیه؟
زمزمه کرد.
—عشق!
تاملی کردم و بعد گفتم:
—یعنی چی؟! اون افتاده رو تخت بیمارستان، با اون فلاکت و بدبختی، دکتر دنبال عشقه؟!
شانه ای بالا انداخت.
—چه می دونم، گفت اگه امید نداشته باشه درمانش طولانی و کند پیش می ره. همین جونش رو به خطر میندازه. امید هم با عشق به وجود میاد.
نگاه سر در گمم را در چشم های ساره چرخاندم. با تردید ادامه داد:
—هلما تموم زندگیش رو برای دکتر تعریف کرده. دکتر از همه ی زندگیش ریز به ریز خبر داشت. می گفت مرگ مادرش، شوک بزرگی براش بوده و همین برای از پا انداختنش کافیه. اون به مادرش خیلی وابسته بوده.
لیلافتحیپور
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(وقتی چترت خــــداست)
💚بگذار ابر سرنوشت هر چقدر میخواهد ببارد
(وقتی دلت با خــــداست)
💛بگذار هر کس میخواهد دلت را بشکند
(وقتی توکلت با خـداست)
❤️بگذار هرچقدر میخواهند باتو بیانصافی کنند
(وقتی امیدت با خداست)
💙بگذار هر چقدر میخواهند نا امیدت کنند
(وقتی یارت خـــــداست)
💜بگذار هر چقدر میخواهند نا رفیق شوند
(همیشه با خــــــدا بمان )
💗چتر پروردگار، بزرگترین چتر دنیاست
چتر خدا بالای سر زندگیتون دوستان مهربانم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2