✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌷امام سجاد فرمود :
هرکس سه صلوات برای مادرم حضرت فاطمه س بفرستد
🌷 تمامی گناههانش بخشیده میشود
❣اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ❣
یوسف_۲۰۲۳_۱۲_۰۵_۲۲_۲۹_۴۲_۰۱۸.mp3
1.65M
برایامامزمانتیوسفباش🌱!
حجتالاسلام#پناهیان 🎙
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
#نوای قرآن
❇️بخشی از دستگاه های فاخر موسیقی در قرائت قاریان قرآن که از سالها و قرن ها بوده تا کنون.. نه اینکه فقط مخصوص زمان معاصر باشد.
❇️اینکه یک قاری قرآن، یا یک خواننده ، دستگاه های فاخر موسیقی را بشناسد، آواز خود را منطبق با اصول اخلاقی و شرعی جاری سازد تا صوت و نغمه، خوش الحان و به دور از غنا گردد، بسیار مهم است.
❇️جناب فارابی از عرفای بسیار مشهور می باشد که با آلت قانون (قانون یک نوع ساز است) در مجلسی مینواخته و همه ی اهل مجلس به خنده می افتادند و در همان لحظه نواخت ساز را تغییر میداده، به طوری که همه اهل مجلس که تا قبل از آن در حال خنده بودند، با شنیدن صدای ساز، به گریه می افتادند.
❇️خلاصه ی آخر و مهم اینکه 👈🏻موسیقی و نواخت، کل قلب را احاطه میکند و در بر میگیرد اگر مسموم بود، حتی اعتقادت را نابود میکند اگر محتوا داشت، تو را رشد میدهد در جهت تعالی. 👉🏻❌ موسیقی مبتذل، ابتدا وارد قلب میشود به همین خاطر ضمیر ناخودآگاه و مغز و رفتار فرد را تحت کنترل میگیرد.. زیرا این قلب است که "هیت" میشود و به هیجان در می آید،پس با شنیدن ترانه های مبتذل، هر مزخرفی را وارد قلب خودتان نکنید،😳چون به رفتار شما تبدیل خواهد شد. 👉🏻🔴🔴🔴
بهترین موسیقی دنیا ذکر ویاد خداوند است .
الا بذکرالله تطمئن القلوب ...
دل با ذکر خداوند آرامش میگیرد.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) چگونه یارانی میخواهد؟
🔸در این روزهای ملتهب و آشفته زمین،
برای یاریِ امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در رفع موانع ظهور، قدم اول که مهمتر از بقیهی کارهاست، چیست؟
🎙"حجتالاسلام پناهیان"
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥چگونه دانشجویی باشم که قلب امام زمان را خشنود کنم؟
#روز_دانشجو_مبارک
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستانی از توسل شهید عبدالحسین برونسی به حضرت زهرا (س)
#شب جمعه، شب اموات و شهدا 🌹
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفارش ارزشمندی از طرف یک مادر!
#پند_مادرانه👌🏼
مرحوم پروانه معصومی
روحش شاد 🖤
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوتا دعای زیبا......... 🌹💜🌹
بعد این دوتا دعا حاجت بخوای مستجابه!
💜حجت الاسلام عاملی
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #تیزر| فراخوان علمی «سومین همایش ملی مهدویت و انقلاب اسلامی» با رویکرد تربیت اسلامی نسل منتظر
✅ محور ها:
۱) نقش انقلاب اسلامی در گسترش تربیت مهدوی
۲) راهبرد عملیاتی انقلاب اسلامی در راستای زمینه سازی ظهور
۳) نقش انقلاب اسلامی در اصلاح نگرش به انتظار ظهور
۴) نقش انقلاب اسلامی در احیای آموزه مهدویت
۵) نقش مهدویت و انتظار در پیروزی انقلاب
۶) مهدویت و انتظار از نگاه امامین انقلاب
۷) نقش مهدویت و انتظار در پویایی هنر دینی در انقلاب اسلامی
۸) مهدویت؛ انقلاب اسلامی و بیداری اسلامی؛ راهبردها و چالشها
۹) الگوی مفهومی راهبردهای تربیت مهدوی در نظام آموزشی کشور
۱۰) تحلیل رسالت مهدویت و انتظار در شکل دهی جامعه مهدوی
۱۱) بررسی و نقد الگوی ترییت مهدوی در نظام آموزشی کشور
📚 قالب های ارائه آثار: رساله دکتری، پایان نامه ارشد، مقالات علمی، پژوهش های کاربردی
⌛️مهلت شرکت در فراخوان: ۹ دی ۱۴۰۲
📮 ارسال آثار: Mahdaviat.ir
🗓 زمان برگزاری: ۱۵ بهمن ۱۴۰۲ شیراز تالار سعدی
🎁 جوایز و هدایا: چاپ آثار برگزیده در نشریات علمی پژوهشی و کتاب اجلاس به همراه گواهی شرکت در فراخوان
▫️راه های ارتباطی با دبیرخانه:
☎️ شماره تماس:
۰۲۱۸۶۰۳۵۶۸۳
۰۷۱۳۷۲۷۴۶۴۹
📨 سامانه پیامکی: ۱۰۰۰۰۰۱۲
🌐 mahdaviat.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴میدونید الان حال و هوای حرم چجوریه...؟
🕌با ما یه زیارت کوتاه بیاید...
🥀از دست ندید...
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
✌در آسـتانہے ظــهور✌
#وظایف_منتظران ۶ 💠دعا کننده برای فرج حضرت مشمول برکات زیر میشود:👇 👈۱- سبب زیاد شدن اشراف نور امام
#وظایف_منتظران ۷
💠دعا کننده برای فرج حضرت مشمول برکات زیر میشود:👇
👈۱- بی حساب داخل بهشت می شود.
👈۲- از تشنگی قیامت در امان می ماند.
👈۳- در بهشت جاودان خواهد بود.
👈۴- مایه خراش روی ابلیس و مجروح شدن دل اوست.
👈۵- روز قیامت هدیه های ویژه ای دریافت می دارد.
📘 منبع: مکیال المکارم
🔹ادامه دارد ..
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕋 چرا شهر مکه فرودگاه ندارد ....
دیدن این فیلم خیلی خیلی عالی
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت444 علی که وارد شد انگار نه انگار که اتفاقی بینمان افتاده از همان اول شرو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت445
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.
بلند شدم تا آماده شوم. حرف ساره برایم مهم نبود باید خودم هم به آن جا می رفتم حداقل به بهانه ی آزمایش دادن.
در طول مسیر ترافیک زیاد بود به خصوص نزدیک بیمارستان. برای همین خیلی طول کشید تا به بیمارستان برسم.
بعد از معاینه ی دکتر به آزمایشگاه رفتم بعد هم به طبقه ای که هلما آن جا بستری بود.
ساره روی صندلی روبروی اتاق هلما نشسته بود. با دیدن من بلند شد و با تعجب گفت:
—إ...! اومدی؟ علی آقا خیلی وقته رفته.
همان جا ایستادم.
—کی اومده بود که...
—من اومدم نبود. هلما می گفت تازه رفته. کلا بیست دقیقه بیشتر نمونده.
نگاهی به در اتاق انداختم و آرام آرام جلو رفتم.
—باهاش حرف زده؟ بهش چی گفته؟
ساره هم جلو آمد و پچ پچ کرد.
—این پرستاره دوباره قاطی کرده نمی ذاره برم پیشش، الانم داخله. روسری را از کیفش بیرون آورد.
—اینم مثلا آورده بودم سرش کنم، نشد؛ یعنی دیر رسیدم.
همان لحظه پرستار از اتاق بیرون آمد و با دیدن من اخم کرد و با لحن عصبانی گفت:
—خانم این جا بیمارستانه ها نه کاروان سرا. الان وقت ملاقاته؟
ساره گفت:
—خانم! خود دکتر گفتن که نباید زیاد تنها باشه. نمی بینید حال روحیش تو چه وضعیه؟
پرستار اخمی کرد و با تشر گفت:
—وقتی مشاورش هست دیگه نیازی به شماها نیست. خیالتون راحت، از وقتی با مشاور جدیدش حرف زده هم حال جسمیش بهتره هم حال روحیش.
ساره با تعجب گفت:
—به این سرعت؟!
—آره، چون داره همکاری می کنه، اجازه ی شستشوی جای سوختگی هاش رو قبلا با دعوا و تنش می داد ولی الان خیلی بهتر شده. پرستار به من نگاه کرد و گفت:
—باید استراحت کنه، شما هم برید. اگه خواستید، فردا ساعت ملاقات بیاید.
زیر گوش ساره زمزمه کردم:
–منظورش از مشاور، علیه؟
ساره نجوا کرد:
–لابُد! به جز اون که کسی نبوده. بعد هم اشاره کرد که برگردم. ولی من مبهوت همان جا ایستاده بودم.
پرستار رفت و ساره کنارم ایستاد.
—تلما جان می خوای تو برو...
نگاهم را به چشم های ساره دادم.
—اونا به هم محرم شدن؟
ساره لب هایش را بیرون داد.
—حتما دیگه، حالا تو چرا هول کردی بابا؟ چند روز که بیشتر نیست. ان شاءالله تا هفته ی دیگه هلما مرخص می شه و همه چی تموم می شه. نگران نباش!
نمی دانستم ساره واقعا نمی تواند مرا درک کند یا خودش را به آن راه زده بود.
با بلند شدن صدای گوشی اش سرگرم صحبت شد و من هم بدون خداحافظی به طرف خانه راه افتادم.
علی دیر کرده و هنوز به خانه نیامده بود.
به گوشی اش که زنگ زدم فوری جواب داد و با خوشحالی گفت:
—تو راهم عزیزم، شامم گرفتم. اگه شام درست کردی بذارش برای فردا.
هنوز از حیرت حرف های پرستار بیرون نیامده بودم. حالا این خوشحالی بی دلیل علی را نمی توانستم هضم کنم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت446
با خوشحالی غذایی که خریده بود را روی میز گذاشت.
—از گشنگی دارم تلف می شم. ناهارم نخوردم.
به طرفش برگشتم.
—چرا؟
—اصلا وقت نکردم، بالاخره آدم وقتی مسئولیتش بیشتر می شه وقتش کمتر می شه دیگه.
خواستم بگویم من هم ناهار نخوردم ولی وقتی لباسی که تنش بود را دیدم حرف در دهانم ماسید.
صبح موقع رفتنش خواب بودم و ندیدم که چه لباسی پوشیده. علی همیشه برای رفتن به سرکار تیپ خیلی ساده ای می زد ولی حالا کت تک و شلوار کتانی که فقط برای مهمانی ها می پوشید تنش کرده بود.
از کارهایش سردر نمی آوردم.
پرسیدم:
—حالا چرا این قدر خوشحالی؟!
لبخند زد.
—تو راست می گفتی کمک به دیگران خیلی لذت بخشه. راستی هلما گفت ازت تشکر کنم.
با دهان باز نگاهش کردم.
ولی او نماند و در حالی که به طرف اتاق می رفت، زمزمه کرد:
—لباسام رو عوض کنم بیام شام بخوریم.
کسی در ذهنم می گفت «فقط یک هفته س، تحمل کن! زود تموم می شه.
سر میز شام نشسته بودیم ولی اصلا میلی به غذا نداشتم. علی سرش پایین بود و با اشتها غذا می خورد. غذایش که تمام شد، نگاهی به بشقاب من انداخت.
—چیزی نخوردی که؟!
بشقاب را عقب کشیدم.
—خوردم. سیر شدم. شام درست کرده بودم کاش غذا نمی گرفتی.
از جایش بلند شد.
—آخه نمی خواستم بی انصافی بشه. واسه هلما غذا گرفته بودم گفتم واسه خونه ام بگیرم.
حرفش که تمام شد به طرف اتاق مطالعه رفت.
جمله اش پتکی بر روی سرم بود. «روز اول دیدارش برایش غذا برده بود؟!!»
اگر چند روز قبل، این کار را می کرد و زنگ می زد می گفت شام خریده ام اوضاع خیلی فرق می کرد.
ولی حالا انگار یک مانع بزرگ جلوی شادی ام را می گرفت. بغضی که به گلویم فشار می آورد حتی اجازه ی حرف زدن نمی داد.
کمی به حرف هایی که قبلا در مورد هلما به علی زده بودم فکر کردم.
چرا حالا که علی به کمک هلما رفته و او خوشحال است من نمی توانم شاد باشم.
با صدای زنگ تلفن خانه از جایم بلند شدم.
علی از اتاق بیرون آمد.
—من جواب می دم.
میز شام را جمع کردم و مشغول شستن ظرف ها شدم.
علی از سالن گفت:
—نرگس خانم بود گفت واسه شب نشینی بریم پایین دور هم باشیم.
اصلا دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم ولی نمی خواستم جلوی علی نشان بدهم چون شک نداشتم که فوری می گفت تو خودت خواستی و هزار سرزنش دیگر.
سرم را تکان دادم.
—باشه الان حاضر می شم.
—تا تو حاضر بشی من برم یه جعبه شیرینی بگیرم و بیام.
به طرفش برگشتم.
—شیرینی واسه چی؟!
—إ...! مگه خبر نداری؟
—از چی؟
لب هایش را بیرون داد.
—یعنی نرگس خانم بهت نگفته؟! وقتی نگاه سوالی ام را دید ادامه داد:
—داداشم دوباره داره بابا می شه. البته من خودمم همین دو ساعت پیش فهمیدم. مامان زنگ زده بود سراغ تو رو گرفت که کجایی، این موضوع رو هم بهم گفت. منم گفتم حتما رفتی به مادرت اینا سر بزنی. آخه تو فقط اون جا می خوای بری خبر نمی دی.
به علی نگفته بودم که می خواهم به بیمارستان بروم.
مبهوت حرف های علی مانده بودم که چه بگویم.
در آپارتمان را باز کرد.
—می رم همین سر خیابون شیرینی می خرم زود میام.
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت447
وقتی از نرگس گله کردم که چرا به من در مورد بارداری اش چیزی نگفته جواب داد:
—خودمم امروز صبح فهمیدم. دم غروب اومدم بالا که بهت بگم خونه نبودی، سراغت رو از مامان گرفتم گفت شاید رفتی مغازه پیش علی آقا.
غمگین نگاهش کردم.
—آهان! نه، مغازه نبودم.
ریزبینانه نگاهم کرد.
—تو یه چیزیت هستا!
سرم را تکان دادم.
—آره هست، یه کاری کردم که خودمم توش موندم. به قول معروف اومدم ثواب کنم انگار دارم کباب می شم.
نگران پرسید:
—چی شده؟!
از آشپزخانه نگاهی به سالن انداختم.
علی و هدیه با چند بالشت خانه درست کرده بودند و بازی می کردند آقا میثاق هم در حال حرف زدن با علی. علی یک چشمش به هدیه بود و یک چشمش به برادرش.
—راستی مرضیه و مامان کجان؟
نرگس صندلی میز ناهار خوری را عقب کشید و نشست.
—میان، مامان گفت مرضیه با نامزدش شام رفتن بیرون، وقتی برگشتن با هم میان.
نفسم را بیرون دادم.
—می خوام یه چیزی بهت بگم که هیچ کس خبر نداره لطفا توام به کسی نگو.
بعد ماجرای هلما و علی را تعریف کردم.
نرگس در کمال آرامش فقط گوش کرد.
فکر می کردم حالا می خواهد کلی مرا سرزنش کند ولی اصلا چیزی نگفت فقط در سکوت محض گوش کرد و گاهی هم وقتی از احساسات درونی ام حرف می زدم سرش را تکان می داد. در آخر حرف هایم، با بغض گفتم:
—ممنون که گوش دادی و سرزنشم نکردی، از ترس همین سرزنش با کسی در میون نذاشتم. البته تو خودت یه پا مشاوری می دونی چی بگی.
علی برام مثل یه رفیقه و هر حرفی رو راحت بهش می زنم.
برای همین الان دارم سخت ترین لحظات زندگیم رو می گذرونم. اون دیگه مثل قبل نیست. نمی تونم راحت باهاش حرف بزنم.
نگاهش را به دست هایم داد و لبخند زد.
تکه ای از شیرینی که در بشقابم بود را سر چنگال زد و مقابلم گرفت.
—حالا من یه چیزی بگم تو باور می کنی؟
چنگال را از دستش گرفتم.
—معلومه، تو برام مثل خواهری.
یک پر نارنگی از بشقاب خودش برداشت و در دهانش گذاشت.
—می دونستی نباید با شوهرت رفیق باشی؟
چشم هایم گرد شدند.
شیرینی که در دهانم گذاشته بودم را قورت دادم.
—چرا؟! آقا میثاق می گفت تو مشاوره هات برعکس همه هستا! من باورم نمی شد.
بشقاب میوه اش را کمی جابه جا کرد.
—آره و همه ش رو مدیون سال هایی هستم که هلند زندگی می کردم. من جامعه شناسی خوندم. به نظرم روانشناسا هم باید کمی جامعه شناسی بخونن،
من ته این حرفای امروزی رو دیدم، در موردشون تحقیق کردم یعنی باید می کردم چون رشته ی تحصیلیم بود و نتایجش برام خیلی جالب بود. اون قدر جالب که توی زندگی خودمم دارم استفاده می کنم و می بینم واقعا جواب می ده. می دونستی خیلی از رفتارای آدما ارتباط مستقیم با جامعه ای داره که توش زندگی می کنن؟
هنوز جواب سوالم را نگرفته بودم.
—خب الان تو جامعه همه می خوان با همسراشون رفیق باشن دیگه.
—همون دیگه، اشتباهه! واسه همین آمار طلاق بالا رفته.
ببین این که تو با شوهرت دوست باشی نه وظیفته نه درسته. برعکس، اون باید با تو رفیق باشه.
—چه فرقی داره؟ نمی فهمم چی می گی نرگس؟ می شه زیر دکترا حرف بزنی منم بفهمم؟
یک پر دیگر از نارنگی اش را داخل دهانش گذاشت.
—اتفاقا دارم در سطح یه خانم بی سواد عامی با تفکر پنجاه سال پیش حرف می زنم.
وقتی حیرتم را دید ادامه داد:
—نمی دونم چقدر با شعرا و ترانه های قدیمی و کوچه بازاری آشنایی داری؟ بعضی از اونا وقتی به محتواش دقت می کنی از طرف یه عاشق برای معشوقه ش خونده شده که اون رو رفیق خودش می دونه هیچ وقت توی محتواهای اون اشعار برعکس این قضیه نبوده. یعنی مرد، زن رو رفیق خودش می دونه نه برعکس.
پوفی کردم.
—خب این یعنی چی؟
—بذار با یه مثال قضیه رو برات جا بندازم. مثلا رابطه ی یه معلم و شاگرد رو در نظر بگیر. فکر کن یه معلم بگه فلان شاگردم مثل رفیقمه.
نمی خوام بگم شوهر مثل معلمه و زن هم مثل شاگرد
ولی ما زنها باید به شوهر همچین دیدگاهی داشته باشیم و رفتارمون هم طوری باشه که شوهرامونم به این باور برسن؛ یعنی باید مثل یه رئیس باهاشون رفتار کنیم. جوری که اونا ما رو رفیق خودشون بدونن نه ما اونا رو.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت448
هر چقدرم معلم تو، تو رو رفیق خودش بدونه و با تو خودمونی باشه، آیا تو میتونی رفتاری که مثلا با رفیق صمیمیت داری با معلمت داشته باشی؟ نه، چون به خاطر جایگاهش یه سری مسائل رو رعایت می کنی. شاید از دستش عصبانی هم بشی ولی به خاطر جایگاهش سرش داد نمی زنی.
نگاهم را به بشقابم دادم.
—این جوری رابطه ها سرد نمی شه؟
چشمکی زد.
—کدوم شاگردیه که حتی از محبت کم معلمش سرد بشه؟ مگر شاگردی که معلمش رو آدم حساب نکنه، که اونم دودش تو چشم خودش می ره.
یه بنده خدایی می گفت شوهر من از نظر سواد و فرهنگ و مذهب و خلاصه هر چی بگی از من پایین تره. من نمی تونم بهش به عنوان یه معلم نگاه کنم یا اصلا بالاتر از خودم بدونمش چون حتی برخورد با بچه ها رو هم بلد نیست، مدام سرشون داد می زنه. همه ی بار زندگی رو دوش منه.
بهش گفتم، خب یه معلمم ممکنه عصبی باشه، سیگاری باشه، شلخته باشه حتی معتاد باشه، ولی معلمه. مشکل از اون جا شروع شد که خانما هم خواستن مثل شوهراشون معلم باشن یا معلمشون رو بیارن در سطح خودشون و شاگردش کنن.
–یعنی خانما نباید پیشرفت کنن و معلم بشن؟
–چرا اتفاقا! مثلا الان من دکترا دارم، معلم کلاس اول ابتداییم رو ببینم باید تکبر کنم؟ یا خم بشم و دستش رو ببوسم و احترامش کنم؟
بابا زنای زرتشی هر روز صبح باید هفت بار جلوی شوهراشون سجده کنن حالا ما که فقط باید باهاشون مودبانه رفتار کنیم این که چیزی نیست.
–واقعا؟
–تو کتاباشون که اینجور نوشته.
—ولی من همیشه گوش به فرمان علی هستم. اصلا علی رو از خودم بالاتر می دونم چون واقعا هست.
—می دونم. ولی کاش در مورد مشکل هلما هم این طور بودی. این که به شوهرت همچین پیشنهادی بدی یعنی می خوای بگی اون قدر عقل کل هستی که حاضری حتی برای شوهرت تصمیم بگیری که بره با یه نامحرم صحبت کنه. فکر کن تو واسه معلمت تعیین تکلیف کنی. می تونستی یه جوری حرف بزنی که اون خودش احساس کنه که الان باید کمک کنه یا یه مشاوره ای بده. چون تو اصرار به این کار کردی باید منتظر انتقام باشی.
هر چقدرم که شوهرت دوستت داشته باشه وقتی تو ریاست رو در این مورد ازش گرفتی پس نباید توقع رفتار نرمال داشته باشی.
صاف نشستم.
—ولی من نظرش رو می دونستم. فوقش می گفت دیگه اون جا نرو که اعصابت خرد نشه. یا مثلا می گفت مشاورش رو عوض کنید.
به طرف اجاق گاز رفت و مشغول چای ریختن شد.
—اتفاقا باید حرفش رو گوش می کردی.
کلافه پرسیدم.
—آخه اون جوری چیزی درست نمی شد.
—فنجان چایی را روی میز گذاشت.
—خب نشه، مهم اینه که تو بی تفاوت نبودی. دوباره باهاش صحبت می کردی، دوباره ازش مشورت می خواستی. ببین تلما! متاسفانه الان جامعه جوری شده که خیلی کارا واقعا درست نیست. افراد اطراف ما و حتی گاهی خود جامعه به خصوص محیط دانشگاه جوری به ما القا می کنن که یه کاری رو درست و حتی انسانی جلوه بدن. می دونی چرا؟ چون مبنایی ندارن. خیلی از اونا مبناشون اندیشه های غربه که اصلا درست نیست. اگه درست نگاه کنی می بینی غرب تو کار خودش مونده. برو آمار خودکشی هاشون رو نگاه کن. توی جهان جزء اولین کشورها هستن. نه فقط خودکشی، توی تجاوز، افسردگی، خشونت و حتی فقر هم رکورد دارن.
مثلا مبنای فکری علی آقا دینشه، و هر کس خارج از مبنای فکری اون، ازش چیزی بخواد، نمی پذیره حتی اگه نجات جون یه انسان باشه.
تو هم همین طوری. ولی گاهی احساساتت، اجازه نمی ده همه ی جوانب رو در نظر بگیری. البته ممکنه به خاطر سن هم باشه.
—خب اون می تونست قبول نکنه.
—اگه قبول نمی کرد تو متوجه ی اشتباهت نمی شدی. شاید نمی خواد تجربه ای که با هلما داشته رو دوباره تجربه کنه و مدام جلوی تو رو بگیره.
الان چون تو تقریبا به این کار مجبورش کردی، اون می خواد بهت بفهمونه که اشتباه کردی ولی تو اصلا نمی تونی تحمل کنی و تحت تاثیر دوستت قرار گرفتی.
در واقع تو خیلی راحت با این ماجرا برخورد کردی. مردا بهشون برمی خوره. علی آقا هم به خاطر این که روش غیرت نداشتی، قطعا باعث ناراحتیش شده
البته من از دیدگاه علی آقا گفتم. وگرنه به نظر من تو خیلی کار بزرگی کردی. کاری که شاید هیچ زنی نمی تونست انجام بده. خانما خودخواه تر از این حرفا هستن. ولی تو روح بلند و قلب مهربونی داری.
اجازه نده نظرات روشنفکری که هیچ مبنایی ندارن پاش توی زندگی تون باز بشه. نذار بلایی که سر غربی ها اومده روی ماها هم پیاده کنن.
من توی محیطای دانشگاهی بودم می دونم چقدر راحت می تونن دانشجوها رو تحت تاثیر افکار خودشون قرار بدن.
کار تو فقط به خاطر دلسوزی یا حرف ساره خانم نبوده. جو و محیط هم خیلی مهم هست.
با بغض گفتم:
—ولی من واقعا فقط قصدم کمک بود. نمی تونستم زجر کشیدن یه انسان رو ببینم.
لیلافتحیپور