🔥جهنمی که امروز جبهه مقاومت برای صهیونیستها درست کرد
دقیقا در یک لحظه بصورت همزمان:
حمله موشکی از لبنان به شمال فلسطین اشغالی، حمله پهپادهای مقاومت عراق به پایگاههای آمریکا، حمله موشکی یمن به امالرشاش، حمله موشکی از غزه به شهرکهای جنوب...
#طوفان_الاقصی
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔻 این جمله شاید طنز به نظر برسد اما واقعیت است
در غزه این روزها اگر کسی جانش را دوست دارد نباید به بیمارستان ها نزدیک شود
بیمارستان در غزه این روزها نا امن ترین نقطه است....
تصویری که مشاهده میکنید بیمارستان کمال عدوان درغزه که مورد هدف جنگنده های رژیم قرار گرفته است را نشان میدهد.
وقتی شما با حیوانات در نبرد هستید ، باید بپذیرید که آنها در برابر انسان ها دست به عبور از هر خط قرمزی خواهند زد...
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز اعداد 18و81در کف دست چیست؟
بنظرت اتفاقیه؟؟
چقد باید نشونه بیاد تا به یقین برسی؟؟
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت440 نفسم را بیرن دادم و بعد از کمی سکوت پرسیدم. —علی یه سوال بکنم؟ قاشق پر ا
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت441
پوزخندی زد و گفت:
—مطمئنی؟ با این احساساتی که تو داری فکر نکنم قبول کنی؟
پیش خودم فکر کردم حتما می خواهد بگوید تو هم در اتاق باش یا هلما کاملا پوشیده باشد و خلاصه از این قبیل حرفها.
—قبوله! جون یه آدم برای من خیلی مهمه حاضرم همه ی وقتم رو براش بذارم.
از جایش بلند شد و پرده ی اتاق را کنار زد و به بیرون زل زد.
با لبخند منتظر بودم که شرطش را بگوید.
دستش را به موهایش کشید.
—لزومی نمی بینم یه مرد متاهل بره با یه خانم نامحرم حرف بزنه و آخرشم معلوم نیست چی بشه، برای همین اول باید باهاش محرم بشم بعدا میرم باهاش حرف می زنم. اگه تو دنبال روحیه دادن به اونی، این طوری اون قدر سریع حالش خوب می شه که فکرشم نمی تونی بکنی.
انتظار شنیدن هر حرفی را داشتم جز این! باورم نمی شد علی این حرف را زده باشد! قلبم فرو ریخت، ذهنم لال شد و دیگر حرفم نیامد.
احساس خستگی در پاهایم باعث شد همان جا روی زمین بنشینم.
زانوهایم را بغل کردم و به روبرو خیره شدم.
علی به طرفم برگشت ولی نزدیک نیامد. با لحنی که تلفیقی از عتاب و تمسخر بود گفت:
—چی شد؟ مگه جون آدما برات مهم نبود؟ فقط بلدی خوب حرف بزنی؟ موقع عمل که می شه می کشی کنار؟ نکنه از یه جنازه روی تخت می ترسی؟
نیم نگاهی خرجش کردم و او ادامه داد:
—آهان! پس همچین جنازه ام نیست؟ شایدم امید تو واسه زنده موندش از همه بیشتره.
در جای اولش نشست و کتابش را دوباره دستش گرفت و در حالی که اخمش پر رنگ تر شده بود، زمزمه کرد:
—بعضیا واقعا خیلی خودخواهن.
هر جمله اش مثل خنجری بود که بر قلبم فرو می رفت. نمی توانستم موضعش را بفهمم. غرورم را زیر سوال برده بود. نباید کم می آوردم.
دوباره زبان مغزم باز شد و شروع به حرف زدن کرد. آن قدر گفت و گفت تا بالاخره از جایم بلند شدم و با لکنت گفتم.
—تو... تو داری شوخی می کنی؟!
خیلی جدی نگاهم کرد.
—چرا باید شوخی کنم؟ این تویی که داری شوخی می کنی. داری به من می گی برو با یه زن نامحرم حرف بزن و بهش امید بده. چشم هایش را ریز کرد و ادامه داد:
—دقیقا چه جور امیدی باید بهش بدم؟
لب هایم را روی هم فشار دادم.
—من فقط می خوام تو باهاش حرف بزنی. چون تو رو خیلی قبول داره، همین.
—منم گفتم باشه دیگه. اونم فقط به خاطر تو، وگرنه که عمرا قبول می کردم.
—باورم نمی شه این حرف رو تو بزنی!
کتابش را بست و با چشم های گرد شده نگاهم کرد.
—اتفاقا این نشون دهنده ی تعهدمه.
بلند شدم تا از اتاق بیرون بروم که گفت:
—شرط بعدیمم اینه که تو دیگه نمی ری بیمارستان. سوالم نمی پرسی که بدونی من چی کار کردم یا چی بهش گفتم که حساس بشی.
برگشتم و با حیرت نگاهش کردم.
با جدیت بیشتری ادامه داد:
—یکی مون بره بهتره، یا من یا تو! اگه قراره من برم حرف بزنم پس تو کجا؟
پشت چشمی نازک کردم و از اتاق بیرون آمدم و به اتاق خودمان رفتم. در را پشت سرم بستم و همان جا نشستم. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و دیگر جلوی اشک هایم را نگرفتم.
بعد از نیم ساعت که آرام شده بودم تلفنم زنگ خورد. از اتاق بیرون آمدم.
با یک چشمم دنبال گوشی ام می گشتم و با چشم دیگرم دنبال علی.
گوشی را پیدا کردم ولی علی نبود. نمی دانم کجا رفته بود. دلم را شکسته بود. حتی نمی خواستم زنگ بزنم و بپرسم، کجاست.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت442
وقتی ساره از موضوع خبر دار شد شوکه شد. کمی دلداری ام داد و گفت:
—هلما الان تو وضعیتیه که هیچ جذابیتی واسه یه مرد نداره، اگه علی آقا فقط یه جلسه باهاش حرف بزنه، خودش از روی دلسوزی قبول می کنه که دوباره بیاد.
—ولی علی می گه باید محرم بشیم بعد.
ساره فکری کرد و گفت:
—خب قبول کن ولی بگو فقط یه هفته. همین یه هفته من می دونم که خیلی تاثیر داره. به جون بچه هام این کارت خیلی ثواب داره. از هزارتا نماز شب ثوابش بیشتره. اصلا شاید تا هفته ی دیگه هلما زنده نباشه، اوضاعش خیلی خرابه.
با استرس گفتم:
—ساره با شرط علی من نمی تونم بیام بیمارستان ولی اگه من به علی اوکی دادم و اومد بیمارستان رفت پیش هلما، توام بروها تنهاشون نذار.
—وا؟! من برم بگم چند مَنه؟ زشته بابا! بعدشم تو نگران چی هستی؟ یه جوری حرف می زنی انگار شرایط هلما رو ندیدی. اون دیگه هلمای قدیم نیست.
به علی زنگ زدم ولی جواب نداد.
نگاهی به ساعت انداختم نزدیک نیمه شب بود و هنوز علی نیامده بود.
بار دیگر زنگ زدم، بالاخره گوشی را جواب داد.
—بله.
مکثی کردم و سعی کردم آرام باشم.
—چرا گوشیت رو جواب نمی دی؟ نمی گی نگران میشم؟
با صدای خواب آلودی گفت:
—خواب بودم.
فکر کردم طبقه ی پایین پیش مادرش رفته. هلما قبلا گفته بود که تا دعوایمان می شد می رفت خانه ی مادرش و همان جا می خوابید.
فکرهایی که از ذهنم گذشت عصبانی ام کرد.
—من این جا چشمم به در خشک شد تو رفتی ور دل مامانت خوابیدی؟!
مکثی کرد و آرام گفت:
—مغازه ام. روی صندلی پشت پیشخون خوابم برده بود.
از قضاوت خودم شرمنده شدم. آرام گفتم:
—می شه بیای خونه؟ من تنهایی می ترسم. فکر کردم حالا می گوید برو پیش مادرم، ولی نگفت.
—باشه، الان پا می شم میام.
از در که وارد شد، زیر لب سلامی کرد و یک راست به اتاق خواب رفت.
وقتی وارد اتاق شدم دیدم پشت کرده و خوابیده.
ولی من از فکر و خیال خوابم نمی برد.
صبح که چشم هایم را باز کردم نبود. فوری گوشی را برداشتم. خواستم شماره ی علی را بگیرم ولی پشیمان شدم.
نزدیک ظهر بود. ساره زنگ زد و پرسید:
—پس چی شد؟ علی آقا چرا نیومد؟!
نفسم را بیرون دادم.
—آخه هنوز بهش نگفتم موافقم یا نه.
ساره با تاسف گفت:
—می دونم، خب برای توام سخته ولی به این فکر کن که اگه بلایی سر هلما بیاد تو وجدان درد نمی گیری؟ که میتونستی براش کاری کنی و نکردی؟ اگرم حالش خوب بشه همیشه مدیون توئه.
وقتی به مشاور هلما موضوع رو گفتم خیلی خوشحال شد. گفت خیلی کار خوبیه.
حال هلما را نپرسیدم. نمی دانم چرا؟ ولی دلم نمی خواست چیزی از او بدانم.
اما ساره خودش توضیح داد.
— وقتی به هلما گفتم علی آقا می خواد بیاد ملاقاتت و تازه با چه شرطی تصمیم گرفته بیاد چیزی نمونده بود شاخ دربیاره. اصلا باورش نشد. حالام هی می گه فکر نکنم تلما این کار و بکنه.
چند ثانیه ای هر دو سکوت کردیم و من زمزمه کردم:
—الان بهش زنگ می زنم و می گم که بیاد بیمارستان.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت443
از وقتی از خواب بیدار شده بودم احساس خستگی و بی حالی داشتم. نوعی کلافگی، برای همین به جای زنگ زدن به علی برایش پیام فرستادم و نوشتم.
—جون آدما برام مهمه، نمی خوام خودخواه باشم. برو بیمارستان و به هلما کمک کن.
پیامم فوری تیک خورد ولی جوابی نداد.
کتاب هایم را باز کردم و نگاهشان کردم. دیگر تمرکز درس خواندن نداشتم. با هر مشقتی بود کلاس مجازی را گذراندم.
برای ناهار از غذای دیشب کمی گرم کردم ولی میلی برای خوردن نداشتم.
خودم را روی تخت انداختم و سعی کردم بخوابم.
وقتی بلند شدم چیزی به غروب نمانده بود، من چطور تمام بعد از ظهر را خوابیده بودم.
خیلی دلم می خواست به ساره زنگ بزنم و از اوضاع بیمارستان بپرسم. ولی نزدم و فقط به دادن یک پیام اکتفا کردم.
دلم برای مادرم تنگ شده بود. باید حال و هوایم عوض می شد.
بلند شدم و حاضر شدم و به خانه ی مادر رفتم.
از در که وارد شدم مادر سوالی نگاهم کرد.
سعی کردم لبخند بزنم.
—مهمون نمی خوای مامان؟
اخم ریزی کرد.
—خوش اومدی، پس شوهرت کو؟
نوچی کردم.
—رستا که اکثرا تنها میاد، چرا این سوال رو ازش نمی پرسید؟
—رستا هم تا وقتی بچه دار نشده بود همیشه با شوهرش میومد. بعدشم اون همیشه این موقع دیگه می ره خونه ش که واسه شوهرش شام درست کنه، ولی تو چرا...
فوری گفتم:
—خب چون ما شام این جا تلپیم.
—آهان، پس بگو! حالا که اومدی برو از فریزر یه بسته لوبیا سبز بردار بذار بیرون. برنجم خیس کن. یه زنگم بزن به محمد امین بگو داره میاد یک کیلو هم ترشی بخره.
با چشم های گرد شده گفتم:
—خوب شد من اومدم وگرنه کی می خواست واسه شما شام درست کنه.
نادیا با لبخند به طرفم آمد و دستش را دور کمرم حلقه کرد.
—اوف، مامان داره چی کار میکنه براتون! تلما، یعنی یه سفره می خواهیم براتون بندازیم هفت رنگ.
خندیدم.
حالا یه ترشی شد هفت رنگ؟
یه قدم عقب رفت.
—إ...!! خود ترشی می دونی چند رنگه؟ حالا هی ناشکری کن. می دونی ما از کی ترشی نخوردیم؟ البته مامان می خواد با این ترشی خیلی ریز نبود گوشت چرخ کرده رو توی لوبیا سبز استتار کنه، ولی از اون جایی که من خیلی باهوشم...
مادر وسایل دوخت و دوزش را روی زمین گذاشت و بلند شد.
—اتفاقا با هویج و سیب زمینی خوشمزه تر می شه.
نادیا سرش را تکان داد.
—آره، نه که ما داریم گیاه خواری می کنیم به نظرمون خوشمزه تره. دستش را بالا آورد و خیلی جدی گفت:
—نه به گوشت خواری! زندگی سالم.
یاد میز شام دیشب خودمان افتادم و برای این همه ناشکری ام شرمنده به نادیا نگاه کردم. چرا یادم نبود موقع آمدن برای مادر کمی خرید کنم؟ علی درست می گفت من خودخواه شده بودم.
دلم می خواست دست نادیا را بگیرم و با هم برویم چند قلم خرید کنیم ولی می دانستم در این شرایط مادر ناراحت می شود. برای همین رو به نادیا گفتم:
—تو هنوزم غر می زنی؟ مامان هر چی درست کنه خوشمزه س.
به علی پیام دادم که برای شام به این جا بیاید و بعد همراه نادیا به طبقه ی بالا پیش مادربزرگ رفتیم.
وقتی کنار مادر بزرگ نشستم. خیره به چشم هایم نگاه کرد و پرسید:
—مریضی مادر؟!
با تعجب دستی به صورتم کشیدم.
—نه، چطور؟!
به زور نگاهش را از صورتم گرفت و همان طور که سعی می کرد لبخندش را پنهان کند گفت:
—آخه چشمات یه جوریه.
چیزی از حرف های مادر بزرگ سر در نیاوردم و فقط گفتم:
—نه خوبم. بعدازظهر زیادی خوابیدم، شاید چشمام پف کرده.
نادیا نگاهم کرد.
—نه پف نداری، انگار خوشگل ترم شدی. پوستتم خوب شده نه مامان بزرگ؟
مادر بزرگ سرش را تکان داد.
—آره ماشاءالله! البته بچه م از اولشم پوستش عین آینه بود.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت444
علی که وارد شد انگار نه انگار که اتفاقی بینمان افتاده از همان اول شروع به شوخی و خنده با محمد امین و نادیا کرد.
ترسیدم جلو بروم و سلام کنم و او سرد جوابم را بدهد. خودش از همان جا دستش را برایم بالا آورد و سلام کرد و با لحن شوخی گفت:
—خانم یه هماهنگی بکن بیا این جا، غافلگیرم کردی!
برای فرار از نگاه عتاب آمیز مادر با من و من گفتم:
—یهو... دلم... تنگ شد.
علی مثل اکثر روزها که دست خالی به این جا نمی آمد یک جعبه شیرینی تَر خریده بود. جعبه را طرف نادیا گرفت و با لبخند گفت:
—بیا نصفش رو به خاطر تو نون خامه ای خریدم. حالا ببینم در عوض تو می تونی یه چایی بریزی بیاری یا نه.
نادیا ذوق زده جعبه را گرفت.
—آخ جون! نه دیگه چایی رو تلما بریزه. من دوباره مثل اون دفعه می ریزم رو لباستا.
علی لب هایش را روی هم فشار داد.
—توام خوب زهرچشم از ما گرفتیا. پس دیگه کی می خوای این دست وپا چلفتی بازیات رو بذاری کنار؟
نادیا خندید.
—باشه میارم، ولی هر چی شد پای خودت.
فوری به اتاق رفتم و گوشی ام را چک کردم. ساره جواب پیامم را داده بود.
–نه، شوهرت امروز نیومده این جا. پس چی شد؟! مگه نگفتی امروز میاد؟
با خواندن پیام ساره با خودم فکر کردم شاید علی منصرف شده.
روز به روز این حالت کسلی ام بیشتر می شد. دلیلش را نمی دانستم.
وقتی رستا زنگ زده بود و حالم را بپرسد. پیشنهاد داد که یک آزمایش بدهم.
بعد از آن به ساره زنگ زدم. دو روز بود به بیمارستان نرفته بودم.
قبل از این که من حرفی بزنم ساره گفت:
—تلما جان من بعدا بهت زنگ می زنم. الان دستم بنده، عجله دارم.
—مگه داری چی کار می کنی؟
—اومدم خونه ی هلما رو یه کم تمیز کردم. یه روسری هم می خوام براش ببرم. تاکسی اینترنتی گرفتم الان میاد باید زودتر برم پایین. اگر بدونی دیوارهای سالن خونه ش تو چه وضعیه؟! شده زغال. باید یکی بیاد به این جا رسیدگی کنه و یه رنگ بزنه. مبلاش دیگه به درد نمی خورن، بیشتر جاهاشون سوخته. من که نمی تونم یه مرد می خواد دنبال این کارا باشه. حالا می فهمم، شوهر نداشتن چقدر سخته. حتی یه شوهر نصفه و کج و کوله هم بودنش بهتر از نبودنشه.
نفسم را بیرون دادم.
—روسری برای چی می خوای؟
—واسه هلما، آخه گفت علی آقا می خواد بیاد یه روسری درست و حسابی می خوام. دیدم راست می گه کلاه بیمارستان خیلی زشته. اصلا همین که گفته می خوام روسری خوب بندازم سرم، خودش نشونه ی خوبیه.
دیروز من بهش گفتم علی آقا می خواد بیاد و نیومد هلما خیلی ناراحت شد. برای همین واسه اطمینان، خودم به علی آقا زنگ زدم، گفت حتما میاد.
انگار کسی چنگ به دلم انداخت و سستی پاهایم بیشتر شد.
—تو زنگ زدی؟!
آرام گفت:
—آره، اشکالی داره؟
—نه، اتفاقا، منم می خوام آزمایش بدم شاید بیام همون جا یه دکتر عمومی برم.
—إ...! کاش حالا فردا بری آزمایش، معلومم نیست اصلا علی آقا بیاد یا نه.
–نه من که با اون کاری ندارم. می خوام بیام برم دکتر. اصلا میخوام ندونه.
باز می خواست اصرار کند که گفتم:
–مگه تو عجله نداشتی؟ یک ساعته داری حرف میزنی برو دیگه.
با استرس گفت:
–اره بابا، راننده هی میاد پشت خطم، خداحافظ.
لیلافتحیپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درباره ی خواسته هات باخدا صحبت کن❤️
🚫 بدترین نوع دعا کردن چیه🤔☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای ڪاش همیشه یاورتــ باشم من
در وقت ظہــور، محضرتــ باشم من
ھر چند که نامه ام سیاهـــ است ولــی
بگـــذار سیاه لشڪرتــــ باشم
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای سلامتی امام زمان
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌷امام سجاد فرمود :
هرکس سه صلوات برای مادرم حضرت فاطمه س بفرستد
🌷 تمامی گناههانش بخشیده میشود
❣اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ❣
یوسف_۲۰۲۳_۱۲_۰۵_۲۲_۲۹_۴۲_۰۱۸.mp3
1.65M
برایامامزمانتیوسفباش🌱!
حجتالاسلام#پناهیان 🎙
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
#نوای قرآن
❇️بخشی از دستگاه های فاخر موسیقی در قرائت قاریان قرآن که از سالها و قرن ها بوده تا کنون.. نه اینکه فقط مخصوص زمان معاصر باشد.
❇️اینکه یک قاری قرآن، یا یک خواننده ، دستگاه های فاخر موسیقی را بشناسد، آواز خود را منطبق با اصول اخلاقی و شرعی جاری سازد تا صوت و نغمه، خوش الحان و به دور از غنا گردد، بسیار مهم است.
❇️جناب فارابی از عرفای بسیار مشهور می باشد که با آلت قانون (قانون یک نوع ساز است) در مجلسی مینواخته و همه ی اهل مجلس به خنده می افتادند و در همان لحظه نواخت ساز را تغییر میداده، به طوری که همه اهل مجلس که تا قبل از آن در حال خنده بودند، با شنیدن صدای ساز، به گریه می افتادند.
❇️خلاصه ی آخر و مهم اینکه 👈🏻موسیقی و نواخت، کل قلب را احاطه میکند و در بر میگیرد اگر مسموم بود، حتی اعتقادت را نابود میکند اگر محتوا داشت، تو را رشد میدهد در جهت تعالی. 👉🏻❌ موسیقی مبتذل، ابتدا وارد قلب میشود به همین خاطر ضمیر ناخودآگاه و مغز و رفتار فرد را تحت کنترل میگیرد.. زیرا این قلب است که "هیت" میشود و به هیجان در می آید،پس با شنیدن ترانه های مبتذل، هر مزخرفی را وارد قلب خودتان نکنید،😳چون به رفتار شما تبدیل خواهد شد. 👉🏻🔴🔴🔴
بهترین موسیقی دنیا ذکر ویاد خداوند است .
الا بذکرالله تطمئن القلوب ...
دل با ذکر خداوند آرامش میگیرد.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) چگونه یارانی میخواهد؟
🔸در این روزهای ملتهب و آشفته زمین،
برای یاریِ امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در رفع موانع ظهور، قدم اول که مهمتر از بقیهی کارهاست، چیست؟
🎙"حجتالاسلام پناهیان"
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥چگونه دانشجویی باشم که قلب امام زمان را خشنود کنم؟
#روز_دانشجو_مبارک
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2