✌در آسـتانہے ظــهور✌
🍃 امام جواد علیه السلام باب المراد است... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc19
پرسیدند فرق کریم با جواد در چیست❓
فرمودند:
ازشخص کریم همینکه درخواست کنید به شما عنایت می کند.
ولی (جواد)خود به دنبال سائل میگردد
تا به او عطا کند🥲
✌در آسـتانہے ظــهور✌
💫 ای میوهی قلبِ آقای خراسان ای عشق تمام ای آقازادهیسلطان♥️ میلاد حضرت جواد علیه السلام مبارک✨🎈
ازدلِسائلمنباخبریآقاجان،
هرچهباشدپسرِآنپدریآقاجان!
یاجوادالائمه-🌿✨
امام زمان 012.mp3
4.79M
#امام_زمان ۱۲ ( ادامه دارد)
🎤سخنران استاد شجاعی
صوتی فوقالعاده تاثیر گذار
#امام_زمان
#صوت_مهدوی
#استاد_شجاعی
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
✌در آسـتانہے ظــهور✌
▫️دیدهای نوزاد را؟ دست در دستش که میگذاری، محکم میگیرد و رها نمیکند... ✋ من دستم را میان دستان
گهواره ات را در خیالم تکان میدهم و یک سبد استجابت، از زیر دستان تو جمع میکنم.
کوچکترین علیِ آل عبا!
انگشتان تو شاید در خیبر نشکند اما گره هایی را باز میکند که فقط از یک علی برمی آید.
اینبار میخواهم دستان کوچکت را بگیرم و دعا کنم؛ 🤲
آمینش با گلوی کوچک تو:
اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ
✌در آسـتانہے ظــهور✌
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهارده #خانمم_راتنهانمیگذارم 💕 برای جشن ازدواج برادر
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پانزدهم
#باشنیدن_نام_سوریه_ازحال_رفتم
🌟 انگار داشتیم کَل کَل میکردیم!
نمیدانم غرضش از این حرفها چه بود. وسط حرفها، انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند
🔹 گفت «راستی زهرا احتمالاً گوشیام آنتن هم نمیدهد.»
😕صدایم شکل فریاد گرفته بود.
🔸 داد زدم «آنتن هم نمیدهد! تو واقعاً 15 روز میخواهی بروی و تلفن همراهت آنتن هم نمیدهد؟»
🔹گفت «آره، اما خودم با تو تماس میگیرم نگران نباش...»
دلم شور میزد.
🔸گفتم «امین انگار یک جای کار میلنگد.جان زهرا کجا میخواهی بروی؟»
🔹گفت «اگر من الآن حرفی به تو بزنم خب نمیگذاری بروم. همش ناراحتی میکنی.»
دلم ریخت.
🔸گفتم «امین، سوریه میروی؟» میدانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است.
🔹گفت «ناراحت نشویها، بله!»
❌کاملاً یادم است که بیهوش شدم.
شاید بیش از نیم ساعت.
امین با آب قند بالای سرم ایستاده بود.
تا به هوش آمدم ،
🔹گفت «بهتر شدی؟»
تا کلمه سوریه یادم آمد، دوباره حالم بد شد. 🔸گفتم «امین داری میروی؟ واقعاً بدون رضایت من میروی؟»
🔹 گفت «زهرا نمیتوانم به تو دروغ بگویم. بیا تو هم مرا به با رضایت از زیر قرآن رد کن...
✳حس التماس داشتم ،
🔸گفتم «امین تو میدانی من چقدر به تو وابستهام. تو میدانی نفسم به نفس تو بند است...»
🔹گفت «آره میدانم»
🔸گفتم «پس چرا برای رفتن اصرار میکنی؟»
صدایش آرامتر شده بود، انگار که بخواهد مرا آرام کند.
🔹گفت «زهرا جان من به سه دلیل میروم.
🍃دلیل اولم خود خانم حضرت زینب (س) است.
دوست ندارم یکبار دیگر آنجا محاصره شود. ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعهایم؟
🍃 دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا، مگر ما ادعای شیعه بودن نداریم؟ شیعه که حد و مرز نمیشناسد.
🍃سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به این جا میآیند. زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع میکند؟»
💟تلاشهای امین برای راضی کردن من بود و من آنقدر احساساتی بودم که اصلاً هیچ کدام از دلایل مرا راضی نمیکرد.
🔸گفتم «امین هر وقت همه رفتند تو هم بروی. الآن دلم نمیخواهد بروی.»
🔹گفت «زهرا من آنجا مسئولم. میروم و برمیگردم اصلاً خط مقدم نمیروم.کار من خادمی حرم است نه مدافع حرم. نگران نباش.»
انگار که مجبور باشم ،
🔹گفتم «باشه ولی تو را به خدا برای خرید سوغات هم از حرم بیرون نرو!»
❌آنقدر حالم بد بود که امین طور دیگری نمیتوانست مرا راضی کند.
نمیدانم چگونه به او رضایت دادم.
رضایت که نمیشود گفت،
گریه میکردم و حرف میزدم،
دائم مرا میبوسید و
میگفت «اجازه میدهی بروم؟»
فقط گریه میکردم.....
😢حالا دیگر بوسههایش هم آرامام نمیکرد.
چرا باید راضی میشدم؟
امین،
تنهایی،
سوریه...
به بقیه این کلمات نمیخواستم فکر کنم...
تا همین جا هم زیادی بود.
👈با ما همراه باشید....