دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ لحظات اولیه پیدا شدن بالگرد و پیکر شهدا
⚠️هشدار
🔞تصاویر تکان دهنده
#رئیسی | #شهید_جمهور
#سیدالشهدای_خدمت
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرم مطهر رضوی آماده میزبانی از خادمالرضا میشود
در روز ولادت حضرت علیبن موسی الرضا(ع) برای اولین بار و به احترام شهادت خادم الرضا آیتالله سیدابراهیم رئیسی گلآرایی های حرم جمعآوری شد و حرم آماده میزبانی از مراسم تشییع و تدفین آیتالله رئیسی و همراهان شد.
(چه حس عجیبی دارد 😭)
اقامه نماز بر پیکر مطهر شهدا روز چهارشنبه توسط مقام معظم رهبری اقامه میشود، و پیکر رئیس جمهور محبوب روز پنج شنبه در مشهد تدفین میشود.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
⚫️برنامه تشییع پیکر شهدا اعلام شد ▪️سهشنبه: ۹:۳۰ صبح در تبریز و انتقال به تهران ▪️چهارشنبه: اقا
🛑پوتین برای مراسم تشییع به تهران خواهد آمد
🔺این اولین بار است که پوتین در طول ریاست جمهوری خود چنین کاری را انجام خواهد داد
✌در آسـتانہے ظــهور✌
جدال عشق و نَفس💗پارت 8 پاش گیر کرد به یه صندلی و نزدیک بود با صورت بیاد رو زمین که دستشو گرفتم. از
💗جدال عشق و نَفس💗پارت 9
ولی خدایی پسر سربه زیری بودا.
--سلام.
--سلام.
کنجکاو گفتم
--اینا دیگه چیه؟
--یه سری خوراکی واسه خونه و به کولش اشاره کرد
--لباسایی که تو این مدت لازم دارم.
چیشد؟ این میخواد اینجا بمونه؟
نفسمو صدادار بیرون دادم.
رفتم سمت اتاق میلاد اما در قفل بود.
میثم بالاسرم ایستاد
--قفله.
--آخه چرا؟
--مثل اینکه میلاد دوس نداشته ما به وسایلش دست بزنیم.
به خودم اشاره کردم
--ما؟
اخم کرد و تأکید وار گفت
--بله یعنی من و شما.
خدایا این دیگه چه موجودیه انقدر پررو.
ناچار به اتاقم اشاره کردم
--بفرمایید.
در کمدمو باز کردم و لباسامو بردم یه سمت کمد
--میتونید از این قسمت کمد من استفاده کنید.
لبخند زد
--چه کمدتون برعکس من مرتبه.
لبخند زدم و از اتاق رفتم بیرون.
تو فکر بودم غذا چی درست کنم و پیش خودم فکر کردم باید نظر میثمم بپرسم.
رفتم دم در اتاق در زدم
--آقا میثم!
--جانم؟
جانم و زهـــرمار.
--نظر شما واسه ناهار چیه؟
یه دفعه در باز شد و میثم اومد بیرون مقابل من با فاصله ی خیلی کمی وایساد
--نظر تو چیه؟
وااای خدایا خودت بهم رحم کن.
دو قدم رفتم عقب و آب دهنمو قورت دادم
--ه.. هرچی شما بگید.
--قرمه سبزی.
تأییدوار سرمو تکون دادم و دویدم سمت آشپزخونه.
بدون توجه به میثم شروع کردم غذا درست کردن.
--مائده!
بدون توجه گفتم
--بله؟
یه لحظه برگرد
--برگشتم و دیدم تکیه زده به اپن با نگاه خاصی به من زل زده.
خدایا این چرا اینجوری میکنه اخه.
--این لباس خیلی بهت میاد.
--ممنون.
به کارم ادامه دادم و بعد از اینکه غذامو پختم رفتم سراغ سالاد.کاهو و خیار و گوجه هارو شستم و نشستم خوردشون کردم چیده تو ظرف.
یه سس ترکیبی غلیظ از ماست و سس مایونز درست کردم و بهش رنگ خوراکی صورتی زدم.
نمیدونستم اون روز به چه دلیل انقدر همه چیو تزئین کردم و چیدم رو میز.
رفتم دم اتاق آقارو صدا بزنم والا هتل پنج ستارس انگار.
--آقا میثم؟
دیدم جواب نمیده آروم در رو باز کردم رفتم تو.
ای جااان خوابه. یعنی تو خوابم شیطنت از این بشر میباره.
آقارو باش چه رو تخت من خوابیده عین خیالشم نیست. شیطونه میگه همچین جفت پا بزنم لهش کنم.
از فکر دراومدم و رفتم نزدیک تر.
--آقا میثم! آقا میثم!
عصبانی جیغ زدم
--مــیــثم!
از خواب پرید
--چیشده؟
مصنوعی لبخند زدم
--بفرمایید ناهار.
همین که خواستم برگردم پام گیر کرد به پایه ی صندلی و با صورت خوردم تو شکم میثم.
میثم شروع کرد خندیدن و حالا نخند کی بخند.
از خجالت نمیتونستم سرمو بالا بیارم.
--خانم نمیخوای بلند شی له شدما!
وای خاک به سرم.
بلند شدم و بدون اینکه نگاهش کنم از اتاق رفتم بیرون.
نشستم سر میز میثمم اومد نشست.
با صدایی که رگه هایی از خنده توش موج میزد گفت
--به به چه کردین.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
--نوش جان.
--مائده؟
سرمو بلند کردم
--چرا ناراحتی؟
--چیزی نیست.
دستاشو به هم گره کرد زد زیر چونش
--ببین مائده دلیل من واسه اینکه محرم باشیم این بود که یه سری اتفاقا ناراحتی نداشته باشیم و راحت بتونیم تو یه مکان باشیم.
تلخند زذ
--ببخشید اما من نمیتونم انقدری که شما هستید راحت باشم.
ناراحت گفت
--بله خب شاید زیاده روی از من بوده.
واای خدایا چه قهروعه این.
--منظور من....
دستشو به نشونه ی سکوت آورد بالا
--متوجه ام غذاتونو بخورید سرد شد.
ایییش پسره ی خودشیفته به درک که قهر کرد.
غذامونو در سکوت خوردیم و بعد ناهار گوشیشو برداشت نشست فوتبال ببینه.
ظرفارو شستم و رفتم تو اتاقم.
رو تختم دراز کشیدم لعنتی چه عطر خوبیم داره.
تو فکر عطر میثم بودم که چشمام گرم شد و خیلی زود خوابم برد.
با صدای شکستن یه چیزی از خواب پریدم و از اتاق دویدم سمت آشپزخونه.
میثم رو زمین خم شده بود
--اتفاقی افتاده؟
برگشت سمت من
--شرمنده لیوان شکست.
چشمامو رو هم فشار دادم
--اشکالی نداره قضا بلا بوده.
جارو برقیو برداشتم زدم به برق
--بزارید جمعش میکنم.
--نه شما زحمت نکشید.
خودش خورده شیشه هارو جمع کرد و از آشپزخونه رفت بیرون.
برگشتم تو اتاقم و نشستم لب تختم.
گوشیمو برداشتم به میلاد زنگ زدم اما جواب نداد.
پنجره رو باز کردم و با وجود سوز هوا سرمو از پنجره برده بیرون.
حس میکردم اندازه ی هزار سال دلتنگ میلاد شدم.
اشکام شروع به باریدن کرد و کم کم گریم تبدیل به هق هق شد.
با صدای میثم برگشتم سمتش.
اونم چشماش اشکی بود.
لبخند زد
--غروب تلخیه مگه نه؟
تأییدوار سرمو تکون دادم.
پنجره رو بست و دستامو محکم گرفت تو دستاش.
--از چی ناراحتی؟
حس میکردم دستامو گذاشتن تو تنور.
سرمو انداختم پایین
--یکم دلم گرفته بود.
همون موقع یه قطره اشک از چشمم اومد.
سرمو آورد بالا و عمیق با چشمام زُل زد.
--میشه گریه نکنی؟
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 10
صداش پر از خواهش بود.
تلخند زدم
--از وقتی مامان بابام رفتن میلاد تنها کسیه که تو زندگیم دارم ولی الان...
انگشتشو گذاشت رو لبم و دم گوشم پچ زد
--تا وقتی من هستم دیگه این حرفو نزن!
مکث کرد و ادامه داد
--دوس ندارم تا وقتی منو داری از این حرفا بزنی.
وات؟ الان این چی گفت دقیقاً؟ رفت و منو با دنیایی از علامت سوال تنها گذاشت......
واسه شام میثم پیتزا سفارش داد و منتظر نشسته بودیم تا پیتزاها بیاد.
--مائده!
انقدر لجم میگرفت منو به اسم صدا بزنه.
--بله؟
--ببین من فردا صبح میرم سرکار.
--خب به سلامتی.
--اون که بله اما گفتم بدونی تا من نیومدم از خونه نری بیرون.
چی؟ نرم بیرون مگه دست توعه آخه!
--ببخشید واسه چی اونوقت؟
--چون من میگم.
مشمئز گفتم
--ببخشید شما؟
کلافه گفت
--میثم بهداد هستم همسر آیندتون.
نــــــه مثل اینکه زیادی جدی گرفته.
--ببینید آقا میثم!
همون موقع آیفونو زدن و میثم رفت پیتزاهارو بگیره.
در سکوت شام خوردیم و من طبق معمول نصف پیتزام موند.
میثم خندید
--چرا شما دخترا نمیتونید پیتزاتونو کامل بخورید؟
--ما دخترا؟ مگه غیر از من شخص مورد نظر دیگه ای پیتزاش جلو شما مونده؟
--اووو تا دلت بخواد.
اخم کردم
--ببخشید من متوجه منظورتون نشدم.
--خب خیلی از دخترا بودن.
ناخواسته بغض کردم و از سر میز بلند شدم رفتم تو اتاقم و در رو محکم کوبیدم به هم.
ای خدا بگم چیکارت کنه میلاد که منو با این پسره ی ظاهر نما ول کردی و رفتی.
حس حسادتم فعال شده بود و دلم میخواست دخترایی که پیش میثم بودن رو با میثم باهم خفه کنم.
میثم در زد
--مائده!
اصلاً دلم نمیخواست باهاش هم کلام بشم جواب ندادم.
--مائده جان میتونم بیام تو؟
در رو باز کرد و با گفتن یاﷲ اومد تو.
آره جون عمت نه به یاﷲ یاﷲ گفتنت نه به دختربازیت.
--میتونم بشینم؟
جوابی ندادم
--پس میشینم.
نشست کنارم رو تخت.
--فکر میکنم سوء تفاهم شده اصلاً اون جوری که فکر میکنی نیست.
بازم جواب ندادم
--اصلاً من تو عمرم با کسی مثل شما انقدر راحت نبودم.
رُک گفتم
--از این به بعدشم نباشید آقای بهداد.
--چرا اونوقت؟
--محض اِرا اونوقت!
بلند شدم از اتاق برم بیرون که دستمو گرفت افتادم رو تخت.
سریع نشستم خودمو جمع و جور کردم.
--اولاً هیچوقت حرفیو نصفه نیمه نزن مائده.
اگرم به کسی حرفی میزنی منتظر جوابشم باش.
دوماً بیا این گوشی منو بگیر به تک به تک مخاطبام زنگ بزن ببین بینشون اصلاً جنس مؤنثی وجود داره؟
--به من چه که این کارو بکنم.
کتفمو کشید افتادم تو بغلش
--پس انقدرم با عصاب من و خودت بازی نکن.
چیشد الان این منو بغل کرد چنــــدش!!!
دستاشو حصار کمرم کرد و سرشو گذاشت رو شونم آروم گفت
--مائده من در حال حاضر هیچکسو جز تو ندارم بزار دلم گرم باشه که تو هستی.
حس میکردم آغوشش با میلاد خیلی فرق داره.
انگار یه گوله ی آتیشه که با گرماش دل آدمو ذوب میکنه.
سرمو گذاشتم رو قلبش که مثل گنجشک خودشو به قفس میزد.
دم گوشم آروم گفت
--میبینی چه بیقراره؟
بین دوراهی مونده بودم.
از یه طرف لجم گرفته بود و از طرف دیگه دلم نمیخواست ازش رها بشم.
آروم دستامو دور کمرش گذاشتم و اونم محکم تر بغلم کرد.......
با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم.
همین که چشمامو باز کردم با چهره ی میثم روبه رو شدم.
ای خداااا من دیشب کنار این خوابیدم؟
همین که موبایلمو برداشتم قطع شد.
واااای میلاد بود.
شمارشو گرفتم جواب نداد.
دو سه دفعه ی دیگه گرفتم اما بی فایده بود.
بغض سنگینی گلومو گرفته بود.
یعنی الان میلاد ناراحت شده.
حرصم گرفته بود و دلم میخواست سرمو بکوبم توی دیوار.
حواسم نبود داشتم بلند بلند حرص میخوردم.
میثم از خواب بیدار شد و لبخند زد
--سلام صبح بخیر.
--سلام.
--چیشده انقدر غر میزنی؟
-- میلاد زنگ زد تا اومدم جواب بدم قطع شد.
--خب تو بهش زنگ میزدی.
--زدم جواب نمیده.
--نگران نباش حتما کار داشته.
جوابشو ندادم.دوباره دراز کشید و با لبخند دندون نمایی به سقف خیره شد.
--واااای مائده دیشب بهترین شب زندگی من بود.
--چرا اونوقت؟
شیطون نگاهم کرد
--خب تو اتاق تو بوی عطر تو روی تخت تو کنار تو!
خدایا چرا انقدر این رو داره؟
از خجالت داشتم آب میشدم.
--از این به بعد هر شب
به خودش اشاره کرد
--بغل خودم باید باشی.
تحملم تموم شد و بالشو برداشتم زدم تو سرش
--لطفاً ادامه نده!
خندید--نــــه میبینم از این کارام بلدی.
خندید و یه بالش برداشت و زد تو سرم.
منم کم نیاوردم و یه ضربه ی دیگه زدم.
خلاصه یکی من میزدم یکی میثم.
کم کم خودمم خندم گرفته بود و بالش بازی با میثم خیلی خوش گذشت.....
صبححونه خوردیم و میثم بعد از کلی سفارش اینکه تنها نباید برم بیرون و مراقب خودم باشم رفت سرکار.....
🍁حلما🍁
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 11
جارو برقیو برداشتم و کل خونه رو جارو زدم و بعد از یه گرد گیری حساب رفتم حمام.
یه شومیز حریر قرمز و شلوار مشکی پوشیدم و یه شال مشکی انداختم رو سرم.
تصمیم گرفتم زرشک پلو با مرغ درست کنم و تا اومد میثم بیاد غذام حاضر بود.
با صدای کلید شالمو درست کردم.
--ســـلام مائده خانم!
--سلام.
لباساشو عوض کرد و اومد نشست سر میز.
لبخند زد
--خوبی؟
--بله.
غذا کشید و با ولع شروع کرد خوردن.
غذامونو خوردیم و بعد از ظهر با اصرار میثم رفتیم بیرون.
ساعت ۱۲شب رسیدیم خونه و نفهمیدم کی خوابم برد....
دوماه به همین روال گذشت.
میثم از اونی که فکر میکردم خیلی بهتر بود.
هر روز ابراز علاقش بهم بیشتر میشد و منو به خودش وابسته کرده بود.
موبایلم زنگ خورد جواب دادم
صدای یه زن بود
--الو سلام عزیزم.
--سلام شما؟
خندید
--من نازنینم البته بهم میگن نازی.
--خب که چی؟
--راستش چجوری بگم ببین تو رو یکی از همکلاسیات به من معرفی کرد.
من یه برادر دارم که بهتر از شما نباشه خیلی پسر خوبیه و دنبال یه کیسی شبیه شما میگرده.
دلم میخواست بهش بگم من ازدواج کردم ولی یه لحظه پیش خودم فکر کردم کدوم ازدواج فقط یه محرمیت موقت؟
ولی خب با این حال آدم به هر کس و ناکسی که نمیتونه اعتماد کنه.
--خواهش میکنم دیگه با من تماس نگیرید خدانگهدار.
انقدر غرق در فکر بودم که نفهمیدم کی میثم اومد
--خانمی!
--هوم؟
خندید
--اصلاً فهمیدی من اومدم؟
مضطرب گفتم
--میثم!
--جون دلم؟
همون موقع پیام اومد از طرف همون دختره نازی
--ببین عزیزم امیدوارم از حرفای بینمون به اون پسره بهداد حرفی نزنی وگرنه خونش حلالشه عزیزم.
سریع پیامو پاک کردم و لبخند زدم
--بریم ناهار.
اخم کرد
--کی بود؟
--یکی از همکلاسیام.
با اینکه معلوم بود هنوز قانع نشده نیمچه لبخند زد
--خیلی خب بریم ناهار.
غذامونو خوردیم و میثم رفت تو اتاق استراحت کنه.
از ترس نمیدونستم چیکار کنم.
تصمیم گرفتم به میلاد بگم.
خدایا چقدر دلم واسش تنگ شده.
همون موقع تلفن زنگ خورد جواب دادم
--بله؟
--سلام خانم پناهی؟
--بله بفرمایید.
--شما خواهر آقا میلاد هستید درسته؟
نگران گفتم
--بله اتفاقی افتاده؟
--خانم پناهی قبل از اینکه حرفی بزنم لطفاً آرامش خودتون رو حفظ کنید.
--آقا میشه واضح حرف بزنید؟
--بله. برادر شما صبح امروز به شهادت رسیدن.
جیغ زدم
--چـــ...چـــ....چـی؟
دستم از رو میزی سرخورد و گلدون شیشه ای روی میز افتاد و شکست.
میثم خواب آلو از اتاق اومد بیرون و تا منو تو اون وضعیت دید دوید سمتم
--مائده؟ چیشده؟
نمیتونستم حرف بزنم.
شونمو تکون داد
--مائده!
آروم به صورتم ضربه زد
--چته تو؟
نگاهش افتاد به تلفن تلفنو برداشت اما قطع شده بود.
کلافه تو موهاش دست کشید و یه دفعه یه سیلی زد به صورتم که باعث شد گریم بگیره.
شروع کردم با صدای بلند گریه کردن
میثم با بغض گفت
--مائده!
دستاشو گرفتم
--میثممممم!
--جونم؟
--داداشم رفت!
چشماش پُر اشک شد
--یعنی چی؟
--میثم میلاد شهید شدهــــه!
نتونست تحمل کنه و زد زیر گریه
سرشو انداخت پایین
--بالاخره به آرزوش رسید.
سرمو گرفت تو سینش و گریش صدادار شد.
هردومون باهم گریه میکردیم و انگار یکی از یکی داغدار تر بود.
دوباره تلفن زنگ خورد
اینبار میثم جواب داد
--الو سلام. ممنون بفرمایید. بله.
یه نگاه به من کرد
--من همسرشونم.
یدفعه بغض کرد
--باشه چشم.
تلفنو قطع کرد و کنار دیوار سر خورد.
بیصدا اشک میریخت.
--میثم چیشده؟
برگشت سمتم
--میلاد.
پقی زد زیر گریه
با دستای لرزونم دستشو گرفتم
--میثم جون من بگو میلاد چی؟
با گریه نالید
--مائده میلادو سر بریدن!
چشمام تار شد و نفهمیدم چیشد....
چشمامو باز کردم توی اتاقم بودم و میثم بالاسرم بود.
دستمو گرفت
--خوبی قربونت برم؟
اشکام شروع به باریدن کرد
--میثم میلادددد!
با بغض لب زد
--سخته میدونم.
نیمچه لبخند زد
--ولی میلاد به آرزوش رسید مائده.
جیغ زدم
--حتی یه لحظه ام به من فکر نکرد.
نگفت از دار دنیا همین میلادو دارم.
نگفت هم واسم پدر و مادر بوده و هم برادر
نگفت...
میثم دستمو گرفت
--آروم باش عزیزم!
--کی میبینمش؟
--فردا شب میرسن ایران.......
از صبح نشسته بودم و به عکسش نگاه میکردم.
میثم کلافه بود و مثل آدمایی که یه چیزیو گم کردن هی دور خونه راه میرفت.
ساعت ۷شب رفتیم پایگاهی که میلادو به اونجا انتقال داده بودن.
رفتم کنار تابوت و دست میلادو گذاشتم رو قلبم و از ته دلم زار زدم.
میلاد همیشه از جیغای من بیزار بود.
دلم میخواست انقدر جیغ بزنم که میلاد کلافه شه و دوباره برگرده.
میثم نشست کنارم و دستشو دور شونم حلقه کرد
--مائده!
سرمو گذاشتم رو شونش.
--میبینی میثم داداشم از بس خوشگله سرشو نگه داشتن واسه خودشون.....
"حلما
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 12
تا صبح کنار تابوت نشستم و اشک ریختم.
نزدیک صبح چند نفر اومدن و تابوتو بردن واسه تشییع.
جمعیت زیادی از زن و مرد اومده بودن و من حتی درک این موضوع واسم قابل باور نبود....
رفتیم گلزار شهدا و بی حال یه گوشه نشستم.
هر کسی یه چیزی میگفت و سعی داشتن منو دلداری بدن اما وقتی دلیل دلخوشیام پر کشیده بود دیگه دلداری به دردم نمیخورد.
سرمو گذاشتم رو شونه ی میثم و چشمامو بستم.
کم کم همه رفتن و موندیم من و میثم و چند تا از رفیقای میلاد که رفیق میثمم بودن.
اون چند نفر هم یکی یکی رفتن و موندیم من و میثم تنها.
یه لحظه با خودم فکر کردم تو این دنیا هیچکسو ندارم.
بغصم شکست و بلند شدم و خودمو اندختم رو قبر شروع کردم از ته دلم گریه کردن.
بارون نم نم میبارید و داغ دل داغدیده ام رو تازه تر میکرد.
میثم اومد بالا سرم
--مائده جان!
زیر کتفامو گرفت بلندم کردم
--پاشو عزیزم اینجوری سرما میخوری.
دستشو محکم گرفتم و رفتیم سوار ماشین شدیم.
تو راه همش دستمو میگرفت و سعی میکرد با حرفاش بهم آرامش بده.....
رفتم تو اتاقم و رو تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم.
از بس سر درد داشتم خوابم نمیبرد
میثم اومد تو اتاق لباساشو عوض کرد و کنار من رو تخت دراز کشید.
شروع کرد موهامو نوازش کردن.
تنها سرگرمی که ازش خسته نمیشدم این بود که میثم موهامو نوازش کنه.
--میثم.
--جانم؟
--میشه یه کاری کنی خوابم ببره؟
--به کنار دستش اشاره کرد
--سرتو بزار اینجا.
کاری رو که گفت انجام دادم.
دست دیگشو حصار تنم کرد و موهامو نوازش کرد.
--بخواب قربونت برم.
نمیدونم چقدر گذشت که چشمام گرم شد و خوابم برد.
با صدای میثم از خواب بیدار شدم
--مائده پاشو غذا گرفتم بخور.
--نمیخوام میثم گشنم نیست.
یدفعه از رو تخت بلندم کرد
لبخند زد
--از اون اوایل آشناییمون خیلی سنگین شدیا!
نشوندم رو صندلی و ظرف غذاهارو باز کرد.
با بغض به عکس میلاد زُل زدم و شروع کردم گریه کردن.
میثم با بغض از سر میز بلند شد و رفت تو حیاط.
حس میکردم دیگه نمیتونم به زندگیم ادامه بدم. بدون میلاد زندگی واسم هیچ معنا و مفهومی نداشت.
لیوان روی میزو برداشتم و ول کردم رو زمین.
حس میکردم صدای شکستنشو دوس دارم.
لیوان بعدیو ول کردم که میثم با ترس دوید سمتم و دستمو گرفت بردم نشوندم رو مبل.
--مائده!
سرمو با دستام گرفتم و شروع کردم با جیغ گریه کردن.
--میثم دارم دیوونه میشم!
سرمو گرفت تو سینش و انگار مرفین بهم تزریق کرده باشن آروم شدم.
--با خورد کردن وسایل خونه میلاد برنمیگرده مائده.
تو باید سعی کنی خودت خودتو آروم کنی.
--چجوری میثم؟ چجوری؟
--حضرت زینب (س) هم داغ پدر و مادر دید و هم داغ برادر.
میلاد هم واسه دفاع از حرمشون رفت سوریه.
رفت تا از ناموسش دفاع کنه.
به قول شهید بابک نوری ما مدافعان حرم رفتیم تا از ناموسمون دفاع کنیم، رفتیم تا داعشیای تکفیری وارد خاک ما نشن.
گیج به میثم خیره شدم
--مائده خدا همیشه وقتی از آدما یه چیزیو میگیره در عوض یه چیزی بهشون میده.
داغ میلاد سخته میدونم ولی باید صبر داشته باشیم و از میلاد الگو بگیریم.
تلخند زدم
--میثم!
--جانم؟
--بریم سرمزار میلاد!
--باشه بریم.
رفتم لباسامو عوض کردم و نگاهم خیره به چادر سیاهی که توی کمدم بود خیره شد.
با تعجب برش داشتم
--میثم؟
اومد تو اتاق
--جانم چیزی شده؟
چادرو بهش نشون دادم
--تو میدونی این مال کیه؟
خندید
--مال شما دیگه.
--میثم مسخره میکنی؟
جدی گفت
--نه.
کنجکاو بازش کردم و انداختم رو سرم.
نیمچه لبخندی زدم
--بدم نیستا!
خندید
-بد نیست! عالیه.
اومد جلوم وایساد و عمیق پیشونیمو بوسید.
--فرشته ی بال مشکی من......
رفتیم سر قبر میلاد و نشستم بالاسر قبر.
سرمو گذاشتم رو قبر و شروع کردم گریه کردن.
حالم خیلی گرفته بود و درد و دلامو با میلاد از سر گرفتم.
میثم نشست کنارم و سرشو انداخت پایین تا اشکاشو نبینم.
شب بود و گلستان شهدا با نور فانوسا روشن شده بود.
میثم با صدای گرفته ای صدام زد
--مائده!
سرمو از رو قبر برداشتم و بهش خیره شدم.
--بریم خونه؟
تأییدوار سرمو تکون دادم. بلند شدم و باهم رفتیم سمت ماشین.
--میثم!
--جانم؟
--مرسی که هستی!
خندید
--وظیفس خانمی.....
رفتم حمام و لباسامو با یه شومیز و شلوار مشکی عوض کردم.
میثم یه تیشرت و شلوار مشکی پوشیده بود که خیلی جذابش کرده بود.
ذوق زده رو انگشتای پام وایسادم و گونشو بوسیدم.
اول تعجب کرد بعد بلند بلند شروع کرد خندیدن.
لپمو کشید و شیطون گفت
--اینکارارو میکنی واست بد میشه ها.
نشستیم سرمیز و غذامونو خوردیم.
بعد از شام میثم پیشنهاد بازی داد.
--هرکدوم بردیم باید کاری که اون یکی گفت رو انجام بده.
با اینکه اصلاً حوصله نداشتم دلم نیومد پیشنهادشو رد کنم.
--باشه قبول........
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 اجتماع مردمی و عرض تسلیت مردم مشهد مقابل منزل مادر شهید رئیسی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌷مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا🌷
سورة الاحزاب ، الآية ٢٣
💔از مؤمنان مردانی هستند که به آنچه با خدا بر آن پیمان بستند [و آن ثبات قدم و دفاع از حق تا نثار جان بود] صادقانه وفا کردند، برخی از آنان پیمانشان را به انجام رساندند [و به شرف شهادت نایل شدند] و برخی از آنان [شهادت را] انتظار می برند و هیچ تغییر و تبدیلی [در پیمانشان] نداده اند💔
#قرآن_کریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 روایت حجتالاسلاموالمسلمین مروی از درخواست شهید رئیسی درباره محل خاکسپاری خود در حرم مطهر رضوی
#رئیسی
#شهید_جمهور
#سیدالشهدای_خدمت
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2