وزارت خزانەداری آمریکا در اقدامی جدید اسامی ٦٦ نفر از آقازادەها را برای افکار عمومی منتشر کرد کە پولهایشان را ضبط کردە است : لیست وزارت خزانەداری بە شرح زیر است :
فقط ببینید چطور این مملکت رو چپاول کردن
1- مجید روحانی : 56 میلیون دلار
2_مهدی ظریف : 17 میلیون دلار
3- سید عماد الدین خاتمی : 84 میلیون دلار
4- حمیدرضا عارف : 44 میلیون دلار
5- توحید نوبخت : 40 میلیون دلار
6- علی حسینی اکبرنژاد : 121 میلیون دلار
7- مهسا ظریف : 293 میلیون دلار
8- مریم روحانی : 4.5 میلیارد دلار
9- فائزه هاشمی : 6 میلیارد دلار
10 - حسام جهانگیری: 83 میلیون دلار
11- عیسی ڪلانتری : 7 میلیون دلار
12- محمد جواد آذری جهرمی : 180 میلیون دلار
13- فاطمه هاشمی: 176 میلیون دلار
14- کوکب موسوی : 219 میلیون دلار
15- نرگس خاتمی : 15 میلیون دلار
16- مجید کواکبیان : 463 میلیون دلار
17- بابک نامدار زنگنه: 347 میلیون دلار
18- امیررضا تخت روانچی : 505 میلیون دلار
19- سینا نوبخت : 47 میلیون دلار
20- امیررضا عارف : 127 میلیون دلار
21- سمیر صالحی: 1 میلیارد دلار
22- هدی جهانگیری : 1 میلیارد دلار
23 - مهدی هاشمی : 4.17 میلیارد دلار
24- رضا رحیم مشایی : 297 میلیون دلار
25- طه هاشمی(ابتکار): 123 میلیون دلار
26- یاسر هاشمی : 466 میلیون دلار
27- مهدی آخوندی:453 میلیون دلار
28- سعید ربیعی : 91 مبلیون دلار
29- امیرمحمد آشنا : 17 میلیون دلار
30- محمدرضا لاریجانی : 400 میلیون دلار
31- عباس آخوندی : 520 میلیون دلار
32- محسن رفیق دوست : 266 ملیون دلار
33- حسین کاشفی : 130 میلیون دلار
34- معصومه ابتکار: 43 میلیون دلار
35- عباس کوشا : 16 میلیون دلار
36- زینب بحرینی: 228 میلیون دلار
37- مصطفی تاج زاده : 108 میلیون دلار
38- زهره آقاجری : 286 میلیون دلار
39- شاهین نوربخش :50 میلیون دلار
40- الهه کولایی: 47 مبلیون دلار
41- فخر السادات محتشمی پور : 47 میلیون دلار
42- محسن صفایی فراهانی : 73 میلیون دلار
43- علی شکوری راد : 232 میلیون دلار
44- عبدالله رمضان زاده : 9 میلیون دلار
45- سلیمه واعظی : 18 میلیون دلار
46- محسن میردامادی : 33 میلیون دلار
47- محمدصادق واعظی: 248 میلیون دلار
48- حسین سیمایی صراف : 50 میلیون دلار
49- فر هاد دژ پسند : 142 میلیون دلار
50- زهرا مجردی : 163 میلیون
51 _ انوشیروان محسنی بند پی : 33 میلیون دلار
52- حسین عراقچی : 379 میلیون دلار
53- جمشید انصاری : 127 میلیون دلار
54- فاطمه راکعی : 67 میلیون دلار
55- سعیده سادات عراقچی : 125 میلیون دلار
56- یاسر کروبی : 320 میلیون دلار
57- علی اصغر مونسان: 125 میلیون دلار
58- مسعود نیلی : 97 میلیون دلار
59- مسعود حجاریان : 1.7 میلیارد دلار
60- محسن نهاوندیان : 305 میلیون دلار
61- مرتضی رفیقدوست: 221 میلیون دلار
62- محمد تقی کروبی : 55 میلیون دلار
63- لعیا جنیدی : 59 میلیون دلار
64- علیاڪبر محتشمی: 460 میلیون دلار
65- شهیندخت مولاوردی : 56 میلیون دلار
66- محمدحسین کروبی: 580 ملیون دلار .
هموطن ، اشتراک حداکثری برای آگاهی و بیداری ملت. تا میتونید نشر دهید...برگ زیرین دیگر از فساد اصلاح طلبان در ۴۴ سال اینها روی قوم مغول را سفید کردند تاریخ خواهد نوشت.فقط نگاه کنید امثال تاج زاده ها و محسن صفایی فراهانی ها، فرزندان کروبی ها، حجاریان ها و آنانیکه اشک تمساح برای ملت ایران میریزندوبدانیم چپ وراست اصلاح طلب واصولگرا همه وهمه دست بدست هم دادن برا چپاول وچقدر خوب برنامه ریزی کردند وروی پهلوی وهر غارتگری رو سفید کردند خدایی اگر آمار اختلاسها را صرف سرمایه گذاری بلند مدت برا مردم کرده بودند حالا نباید هم وطن عزیزما تو سطل آشغال برا سیر کردن شکم بچه هاش بگرده بدون تعصب گروهی فقط کمی تفکر لطفا
بعد همینا میگن چرا سپاه نظام به فلسطین و سوریه کمک می کنه دزدی شو دیگران فرمودند فحشش را ما نوش جان کردیم خونش بماند
📣📣نشر حداکثری لطفا
برای دفاع از راه #شهید_جمهور
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
اندیشکده کوئینسی : جـلیلی میتواند خطرناک ترین گزینه ریاست جمهوری ایران برای غرب باشد ؛ او در برجام غربیها را فریب داد.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
قسمت ششم روايتی دیگر در باب دعا برای ظهور: امام امام حسن عسگري، عليه السلام،درباره فرزند خويش، نور
قسمت هفتم :
بسیاری از انبیا الهی نیز وقتی قومشان نعمت وجود فرستاده الهی را درک نکردند و به انها پشت کردند به فرمان خداوند از میان قوم خود غایب شدند و تنها وقتی بازگشتند که مردم از کرده پشیمان شده، استغاثه کرده و ظهور منجی را درخواست کردند.
به شیعیان نیز توصیه شده که چون اقوام انبیا گذشته عمل کنند. حدیث استغاثه امام صادق علیه السلام با صراحت به این موضوع اشاره دارد.
همچنین فرمان امام عصر ارواحنافداه به شیخ صدوق که می فرمایند از غیبت ما بنویس و چون ایشان عرض می کند که چنین کرده ام، می فرمایند: «نه به آن طریق. اکنون تو را امر میکنم که درباره غیبت، کتابی تألیف کنی و غیبت انبیا را در آن بازگویی».
نکته نهفته در این فرمایش این است که در واقع باید غیبت و ظهور انبیا گذشته را الگو قرار دهیم برای غیبت و ظهور امام زمانمان
دو موضوع مهم در غیبت انبیا گذشته وجه اشتراک با غیبت مولای ماست
اول:
به دلیل ناسپاسی مردم و عدم درک وجود منجی توسط مردم آن زمان، پیامبر آنها غایب شد، پس دلیل اصلی غیبت مولای ما نیز عدم درک و توجه مردم است.
دوم:
دلیل ظهور انبیا گذشته پس از غیبت، پشیمانی مردم از این بی توجهی، درخواست و مطالبه مردم و استغاثه انها به درگاه خداوند بود که باعث شد خداوند آنها را ببخشد و فورا ظهور منجی آن ها را رقم بزند. پس ما نیز اگر خواستار ظهوریم باید اینچنین عمل کنیم.
همه همدل و یکپارچه به درگاه خداوند از غفلت نسبت به امام زمانمان توبه کرده و استغاثه کنیم تا خداوند وعده خود را محقق کند.
وقتی امام عصر عجل الله خطاب به شیخ صدوق می فرمایند مانند اقوام گذشته بنویس یعنی متابعت از روش و شیوه آنها در مورد غیبت آن حضرت.
این بحث ادامه دارد
ادامه قسمت هفتم
نمونه ای از استغاثه اقوام گذشته
استغاثه قوم حضرت یونس و قوم حضرت ادریس از جمله این موارد بود.
جریان قوم حضرت یونس:
طبق قول هایی از سید بن جبیر و خیلی از مفسرین، حضرت یونس 33 سال در میان قومش تبلیغ کرد،بعد از این 33 سال تنها دو نفر به ایشان ایمان آوردند، خیلی اذیت شد، سرکشی و طغیان می کردند، مسخره اش می کردند و تهدید به قتلشون می کردند، خلاصه خسته شد و از خداوند درخواست عذاب کرد، سرانجام خداوند با درخواست عذاب حضرت یونس موافقت کرد و حتی تاریخ عذاب را نیز مشخص کرد و فرمود به قوم خود بگو که در این تاریخ منتظر عذاب الهی باشند، در چهارشنبه وسط ماه شوال⛔️
🔷یونس در میان قومش اعلام کرد که داستان عذاب از این قراره و عذاب هم قطعی شده است و خودش نیز شهر را ترک کرد.
عذاب نزدیکتر شد و یکی از دو تنی که به حضرت ایمان آورده بودند، رفت روی یک بلندی، و شروع به نصیحت کردن مردم کرد، نام این شخص به نقل مفسرین، روبیل بود، "همه شما من را می شناسید، و من هم شما را می شناسم، یونس پیامبر خداست ولی شما تکذیبش کردید. ولی بدانید که این وعده عذاب محقق خواهد شد، تا گرفتار نشدید فکری کنید"،
آنقدر گفت تا اینکه سخنان او موثر واقع شد، و مردم گفتند چکار باید کرد؟ جناب روبیل گفت نظر من این است که نزدیک به عذاب، مردم از شهر خارج بشوند و زنان و فرزندان نیز از هم جدا شوند و به درگاه خداوند توبه و گریه زاری و کنند و بگویند که اشتباه کردیم و پیامبرت را اذیت کردیم خدایا ما را ببخش، تا مورد رحم خداوند واقع بشوند.
صبح روز چهارشنبه مردم بیرون رفتند از شهر، آفتاب که طلوع کرد، ناگهان یک باد زرد رنگ تاریکی که صداهای بسیار مهیبی هم داشت رو به شهر آورد که مردم همه وحشت زده شدند، صدای ناله و گریه زن و فرزندان بلند شد، بزرگتر ها ترسیدند و صدای گریه آنها بچه ها گریه افتادند، همگی گریه و تضرع و زاری کردند به درگاه خداوندو خداوند نیز به واسطه استغاثه اینها و اضطراری که به واسطه دیدن طلیعه عذاب در آنها ایجاد شده بود، دعای شان را پذیرفت، عذاب برطرف شد و با خیال راحت به شهر خود بازگشتند،
🖇قومی که بسیار نزیدیک به عذاب بودند، ولی مضطر شدند و با استغاثه عذاب از آنها برطرف شد و خداوند پیامبرشان را به آنان بازگرداند، نقطه مشترک قوم یونس با قوم بنی اسرائیل در این است که در بحبوحه گمراهی قوم، عده ای راه درست را نشان دادند از میان مردم و نجات پیدا کردند. در واقع مردم را ترغیب کردند که باید به درگاه خدا روی آورد و تقاضای نجات کرد...
⚡️ خیلی عجیب است، در اوج نزول عذاب که هر کسی به فکر نجات خود و مشکلات خویش است چگونه کسانی پیدا می شوند که راه نجات را به مردم نشان می دهند، در اینجاست که لزوم بودن چنین افرادی در جامعه به وضوح حس میشود، حتما لازم است که یک افرادی باشند که روشنگری کنند و کد نجات را به مردم بدهند، وگرنه ممکن است آن قوم به واسطه نادانی و عدم اطلاع نابود شود.
ادامه دارد
🇮🇷پویش شهیدجمهور
⚫جمع آوری خاطرات با محوریت شهید ابراهیم رئیسی
💠برای شرکت در پویش، خاطرات خودتان را درباره زندگی،خدمات وشهادت رئیس جمهور بصورت صوت یا فیلم برای ما ارسال کنید و حس و حال حاضر خودتان را از شهادت شهید رئیسی بازگوکنید
📍مهلت ارسال خاطرات تا پایان تیر ماه
🧷جهت شرکت در پویش به لینک زیر مراجعه کنید
https://survey.porsline.ir/s/iapNKACi
#شهیدجمهور
#مسجد_آرمانی
🕌عضویت در کانال #مسجد_آرمانی
http://eitaa.com/joinchat/3436446211Cc13f95b799
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_به هر بشری زیاد مراجعه کنی
+اخر از تو منزجر میشه
_فقط یک مورد هست که هرچه
+بیشتر مراجعه کنی
_قدرِت میرودبالا
#استاد_فاطمی_نیا
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ تصویر جامانده از تشییع رئیسجمهور و همراهانش
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
جدال عشق و نَفس🍁 پارت28 سرنماز به قدری گریه کردم که مهراب نگران اومد تو اتاق --آقا میثمتون رفته اون
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت29
بلند شدم رفتم پشت در و به در لگد زدم.
هیچ صدایی جز پارس سگ ها از بیرون نمیومد.
نشستم یه گوشه و سرمو چسبوندم به دیوار.
نمیدونم چقدر گذشت که چشمام گرم شد و خوابم برد.
صبح زود با باریکه ی نوری که از لای در میتابید چشمامو باز کردم و به دور و برم نگاه کردم.
یه انبار طویل با دیوارای آهنی و سقف شیروونی.
تا وسط انبار پر کاه و علوفه بود و یه گوشه وسایل کشاورزی ریخته شده بود.
همین که خواستم بلند شم سرم گیج رفت و افتادم رو زمین.
بازوم به شدت درد گرفت.
نشستم یه گوشه و به اشکام اجازه ی باریدن دادم.
خدا، خدا میکردم حداقل خونه ی مهراب بودم ولی ثانیه ای اونجا نمیموندم.
زمان به کندی میگذشت و هیچکس واسه ی نجات من نبود.
آفتاب درحال غروب کردن بود و دوباره داشت شب میشد.
با سیاهی شب اونجا واسم ترسناک تر شد و نشستم یه گوشه و از ترس تا مرز سکته رفته بودم.
شب دوم اصلاً خوابم نبرد و تا طلوع خورشید پلک رو هم نزاشتم.
نگاهم افتاد به شکمم و شروع کردم با موجود ریزی که قرار بود بشم مادرش درد و دل کردن.
--میبینی مامان؟ تو چه گرفتاری گیر افتادیم؟
میدونی الان دو روزه چیزی نخوردی!
میدونی مامانیو اینجا زندانی کردن؟ میشه از خدا بخوای بزنه تو سر بابات بفرستتش دنبالمون؟
قربونت برم صدامو میشنوی؟
ما امیدمون به خداس عزیزم! دعا کن خدا صدامونو بشنوه.....
نزدیک غروب بود و ضعف بدنم شدیدتر شده بود و با چشمای نیمه باز چشمم به در بود.
با صدای مهراب چشمامو باز کردم و به در خیره شدم.
با مشت به در میکوبید و فریاد میزد
--مائده توروخدا اگه صدامو میشنوی جواب بده!مائــــــده!
کشون کشون خودمو رسوندم پشت در و با آخرین توانی که واسم مونده بود نالیدم
--آقا مهراب!
--مائده تویی حالت خوبه؟
--تورو جون هرکی دوس داری منو از اینجا بیار بیرون.
--ببین اصلاً نگران نباش فقط سعی کن از در فاصله بگیری!
یکم رفتم عقب و چند ثانیه بعد صدای خیلی خشنی همراه با گرد و خاک بلند شد و مهراب اومد تو.
دوید سمتم و لباسمو چنگ زد
--مائده! مائده!
با دیدنش کور سوی امیدی ته دلم روشن شد اما با دیدن داریوش همون کور سوی امیدم از بین رفت.
مهراب برگشت عقب و با دیدن داریوش از جاش بلند شد و ایستاد روبه روی من
--به به میبینم تو کار من فضولی کردی زاغی!
مهراب غرید
--این بحثش با بقیه جداس.
داریوش پوزخند زد و کلتشو سمت مهراب نشونه گرفت
--ایندفعه میبخشمت ولی بار آخرت باشه پتروس بازی درمیاری.
الانم گمشو بیرون وگرنه با رگای مغزت سوپ درست میکنم میدم سگا بخورن.
مهراب قدم برداشت سمت در و همین که پشت سر داریوش قرار گرفت با یه حرکت هولش داد رو زمین و کلتشو برداشت.
نشست رو سینش و پوزخند زد
--خلیفه بازی تموم شد داریوش خان.
برگشت سمتم و دستوری گفت
--روتو بکن اونور درگوشاتم بگیر.
--میخوای چیکار کنی؟
فریاد زد
--خفه شو کاریو که گفتم بکن.
بهشون پشت کردم و دستای لرزونمو گذاشتم رو گوشام.
اما صدای مهرابو میشنیدم که گفت
--به جای اعدام همینجا کارتو تموم میکنم
بعدش صدای گلوله های پی در پی فضارو پر کرد.
برگشتم و با دیدن جسد غرق به خون داریوش جیغ زدم و شروع کردم گریه کردن.
--چیکااار کردییی؟
--صداتو ببر.
--تو یه آدم کشتییی میفهمی؟
تفنگو گرفت سمتم
--صداتو ببر تا نزدم تورو هم ناقص نکردم.
از ترس زبونم بند اومده بود.
گوشه ی لباسمو پاره کرد و چشمامو محکم بست
--بشین همینجا تا برگردم.
نمیدونم چقدر گذشت که بوی دنبه سوخته بلند شد.
با برداشته شدن پارچه از رو چشمام گفتم
--چه بوی بدی!
مهراب پوزخند زد
--اتفاقا رایحه ی دلپذیر خاکستر داریوش بوییدن داره دختر!
--منظورت چیه؟
کبریت توی دستشو بهم نشون داد
با بهت گفتم
--چــ....چـ..چیکار کردی؟
بلند شدم برم بیرون که محکم دستمو گرفت
--دلم نمیخواد اثری از آثارش بمونه پس بتمرگ سر جات.
--آخه...
یدفعه فریاد زد
--آخه بی آخه...
تو چی میفهمی از داغ خونوادت اونم تو یه شب همه با هم یجا!
اشکاش شروع کرد باریدن
پشتشو کرد بهم و با صدای خدشه داری گفت
--بابام کارگر بنایی بود و مامانم توی خونه خیاطی میکرد.
من و دوتا برادر دوقلوم میرفتیم مدرسه و یه زندگی معمولی داشتیم.
تا اینکه من ۱۵سالم بود و دوقلوها ۱۲سال.
بابام درگیر اعتیاد شد و دیگه کمتر میرفت سرکار.
مامانم تموم تلاششو میکرد که زندگیمون روال قبل رو داشته باشه ولی نمیشد.
اون موقع ها تو محلمون یه قمار خونه بود که صاحبش بابای همین داریوش گور به گور شده بود.
مرد دلرحمی بود و واسه اینکه به بابام کمک کنه صبحا میبردش اونجا تا با قمار پول دربیاره.
سنگای جلو پاشو با پا پرت کرد و تلخند زد
--اما از شانش بد ما همش میباخت.
نفسشو صدادار بیرون داد.
تا اینکه بابای داریوش مرد و خودش شد صاحب قمار خونه.....
"حلما"
جدال عشق و نَفس🍁
پارت 30
جوون بود و مست و البته فوق العاده طمع کار.
بابام به رسم عادت میرفت اونجا و یه روزم سر خونمون قمار کرد.
بازی رو باخت و ما مجبور بودیم خونمونو بدیم به داریوش.
از اینکه میدیدم مامانم به داریوش واسه اون خونه التماس میکنه کارت میزنی خونم درنمی اومد ولی هیچ کاری نمیتونستم بکنم.
تا اینکه....
یدفعه شروع کرد هق هق گریه کردن
اون روز بعد مدرسه با بچه ها رفتیم بیرون و سرشب وقتی برگشتم خونه...
متأسف سرشو تکون داد
--مائده من هیچ کاری نتونستم بکنم میفهمی؟
برگشتم خونه و دیدم همه ی همسایه ها اونجا بودن و پلیس و آتش نشانی و اورژانس همه بودن.
دویدم برم تو خونه اما یه همسایه ها دستمو گرفت محکم نگهم داشت و تو اون لحظه با گریه لبخند زد
--بیا بریم خونه ی ما خاله جون.
به زور از دستش خلاص شدم و دویدم تو خونه.
با دیدن چهارتا جنازه کنارهم...
زانوهاش سست شد و سرخورد گوشه ی دیوار.
گریه هاش به قدری دردناک بود که منم همراه
باهاش شروع کردم گریه کردن.
یدفعه سرشو بلند کرد
--ولی امروز انتقامشونو گرفتم!
کاش مینونستم برم تهران سرقبرشون و بهشون بگم آروم بخوابن خونشون پایمال نشده.
با همون حال بلند شد اومد سمت من و دستامو باز کرد.
چشم بندو به چشمام بست و گوشه ی لباسمو گرفت
--دنبالم بیا.
رفتیم بیرون و با بوی دنبه ای که به دماغم خورد شروع کردم عق زدن و مهراب سریع منو رسوند به ماشین و چشمامو باز کرد.....
رسیدیم خونه و رفتم حمام حسابی خودمو شستم.
با دیدن کیک خامه ای با ولع چندتا تیکه ازش خوردم.
به قدری گشنم بود که تا اومد مهراب بیاد تموم کیکو خوردم و مهراب اومد با دیدن ظرف خالی کیک متعجب گفت
--همشو خوردی؟
--خیلی گشنم بود آخه.
--خیلی خب حالا ننه من غریبم بازی درنیار.
چندتا تخم مرغ از یخچال برداشت و نیمرو درست کرد.
از اول تا آخر اینکه مهراب غذاشو بخوره عق زدم.
لقمه ی آخرو خورد و با حالت چندشی گفت
--خیلی خب بابا حالا نمیری!
رفتم چایی دم کردم و یه لیوان بزرگ ریختم واسه خودم.
--منم هستما مائی خانم!
مائی و زهرمار مائی و کوفت عجب بی تربیتیه ها!
با دیدن اخمم خندید
--شوخی کردم بابا.
ولی این دوروز نبودی خیلی بد بود.
پوزخند زدم
--بعد شما فکر کردی من قراره تا ابد اینجا بمونم؟
الانم که دیگه داریوش مرده من آزاد و رها برمیگردم سرخونه زندگیم.
--سردیت نکنه این همه فکر و خیال همه با هم یجا؟!
اولاً داریوش نمرده و به قتل رسیده دوماً تو دست من امانتی کجا میخوای بری؟
--از کی تا حالا آدم ربایی شده امانت داری؟
--تو جنبت فرق داره!
--اونوقت چه فرقی؟
--تو یه بچه همراه خودت داری من نمیتونم همینجوری ولت کنم بری.
نه پس میمونم همین جا نوکری تورو بکنم.
--نخیر آقای محترم بنده همین فردا برمیگردم تهران.
--باکی؟
راست میگفت با کی باید میرفتم؟
میخواستم کم نیارم گفتم
--حالا با هرکی.
رفتم تو فکر و یه لحظه با خودم فکر کردم که مهراب همین امشب یه نفرو کشته و الان یه قاتله.
--چته قالب تهی کردی؟
--چـ...چــ..چجوری تونستی؟
--چیو؟
--اون آدمو بکشی؟
لبخند زد
--به راحتی عزیزم.
--ولی...
عصبانی فریاد زد
--خفه شو انگار یادت رفته اون کل خانواده ی منو تو یه شب سوزوند؟!
سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم.
صبح ساعت ۱۲ با احساس ضعف از خواب بیدار شدم و بعد از انجام کارای شخصیم رفتم مفصل صبححونه خوردم.
داشتم میزو جمع میکردم که مهراب اومد تو خونه.
--به به ساعت خواب مائی خانم!
پوفی کشیدم و داشتم میرفتم تو اتاق که صدام زد
--هی یارو صبر کن.
اومد سمتم و نایلون دستشو گرفت سمتم
--بازش کن ببین دوس داری
کنجکاو گفتم
--توش چیه؟
--باز کن ببین.
نایلونو باز کردم و با دیدن تیشرت سفید و بیلرسوت لی دخترونه ذوق زده گفتم
--واااای خدایاا چقدر خوشگله.
نیشش تا بناگوس باز شد
--جدیییی؟
یکم خودمو جمع و جور کردم
--بله خیلی قشنگه.
نایلونو گرفتم سمتش
--چرا میدی به من؟
--چون مال فندق شماس.
خدایا چی میشد به جای این آدم الان میثم اینجا بود و باهم کلی ذوق میکردیم؟
--ممنون زحمت کشیدین.
--زحمت نیست.
--حالا چرا دخترونه.
خجالت زده خندید
--از بچگی عاشق دخترا بودم.
مثلاً تو بچگی همیشه عروسک میخریدم و عاشق خاله بازی با دخترای همسایه بودم.
یه لحظه مهرابو تو حالت خاله بازی تصور کردم و ناخودآگاه زدم زیر خنده
--خودتو مسخره کن!
اینو گفت و رفت سمت اتاقش.
رفتم تو اتاقم و لباسو گذاشتم رو شکمم و شروع کردم قربون صدقه رفتن.
مهراب اومد تو اتاقم و نشست رو صندلی.
--موافقی شب بریم حرم؟
با ذوق گفتم
--میشه؟
تلخند زد
--چرا نشه؟
--باشه.
به لباس زل زد
--چه بهش میاد.
حواسم نبود لباس هنوز رو شکممه.
سریع برش داشتم و خجالت زده سرمو انداختم پایین.
رفت بیرون و منم دراز کشیدم رو تخت و نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای مائده گفتنای میثم چشمامو باز کردم.....
"
جدال عشق و نَفس🍁
پارت 31
چشمامو باز کردم و در کمال تعجب میثمو دیدم که با لبخند بالاسرم نشسته بود.
بغضم شکست و خودمو انداختم تو بغلش و محکم بغلم کرد.
با گریه نالیدم
--کجا بودی این همه وقت؟
میدونی الان ما یه نی نی داریم؟
سرمو بلند کردم
--چجوری اومدی اینجا؟
با لبخند پیشونیمو بوسید
--قربونت برم مراقب نی نی مون باشی!
تلخند زدم
--مگه قرار نیست مارو با خودت ببری؟
لبخند زد و بلند شد بره بیرون که با گریه شروع کردم التماس کردن.
یدفعه با شدت از خواب بیدار شدم و مهراب مضطرب گفت
--خوبی مائده؟
شروع کردم گریه کردن
--پس میثم کجاس؟
--داشتی خواب میدیدی!
--ولی اون همین الان اینجا بود!
ازم خواست مراقب بچمون باشم.
--گفتم که خواب دیدی.
بلند شد از اتاق بره بیرون که شروع کردم هق هق کردن
--دلم براااش تنگگ شده!
تورو جون عزیزت قسم بزار من برم!
کلافه برگشت سمتم و کتفمو تکون داد
--چجوری میخوای بری به من بگو؟
حالا فرضاً که تو بری کی میخواد ازت مراقبت کنه؟
کی میخواد واسه خرج زندگیت بهت پول بده؟
تلخند زدم
--اونقدرام بی عرضه نیستم که نتونم خودم واسه خودم پول دربیارم.
بعدشم من به انتخاب خودم نیومدم اینجا و واسه مال کسیم کیسه ندوختم که بخواد منتشو سرم بزاره.
--منت نیست مائده من...
جیغ زدم
--اسم منو نیار عوضی!
متأسف سرشو تکون داد و خواست از اتاق بره بیرون مکث کرد و برگشت سمتم
--لباس بپوش بریم حرم.
--من نمیام.
--ناز نکن میریم اونجا حال و هواتم عوض میشه.
--من با یه قاتل جایی نمیرم.
اخم کرد و اومد سمتم
--چی زر زدی دوباره بگو؟
یقمو گرفت تو دستش و غرید
--بار آخرت باشه این حرفو به من میزنی من فقط انتقام خانوادمو گرفتم همین.
--ولی مملکت قانون داره.
هولم داد عقب و پوزخند زد
--قانون! الان دیگه کی پی حرف قانون میره که من دومیش باشم؟
بعدشم فکر کردی از همون قانون استفاده نکردم چرا ولی نتیجه ای نداشت.
ده سال از عمرمو گذاشتم پای جاسوسی واسه پلیسا و تهشم هیچی.
متعجب گفتم
--تو پلیس بودی؟
--نه پس عاشق چشم و ابروی داریوش بودم بخوام تو دار و دستش کار کنم.
--باور نمیکنم چون یه پلیس واقعی هیچوقت نمیزاره امثال دخترایی مثل من توسط یه آدمی مثل داریوش دزدیده بشن تازه اونم واسه چی واسه جهاد نکاح؟
شماها فکر کردین ما دخترا جونمونو از سرراه آوردیم که بخوایم پای هیچ و پوچ تباهش کنیم بره؟
دستاشو به هم زد
--نه باریکلا! میبینم حرفای صد من یه غازم بلدی بزنی ولی دخترجون اون غیرتی که تو داری ازش حرف میزنی خیلی وقته واسه من و امثال من تموم شده.
ماها واسه رسیدن به اهدافمون منتظر نمیمونیم خودمون دست به کار میشیم.
الانم به جای اینکه واسه من بری بالا ممبر بلند شو لباس بپوش بریم حرم.
گفت و از اتاق رفت بیرون.
بلند شدم رفتم لباسمو عوض کردم و یه مانتوی تقریباً بلند رو پوشیدم و شالمو باحجاب رو سرم مرتب کردم.
رفتم بیرون و مهرابم همزمان از اتاقش اومد بیرون.
با دیدن من چشمک زد
--ندزدنت یه وقت با این تیپ؟
پوزخند زدم
--فعلاً که دزدیدنم اونم به صورت بلاتکلیف......
تو ماشین خدا خدا میکردم برسم حرم.
دم در مهراب کلی شاخ شونه کشید که اگه فرار کنم قطعاً پیدام میکنه.
رفتم تو حرم و بعد از نماز رفتم ضریحو زیارت کردم و از ته دلم از امام رضا (ع) خواستم کمکم کنه بتونم از این گرفتاری راحت بشم.
از در اومدم بیرون و هرچی دور و برمو نگاه کردم اثری از مهراب ندیدم.
تپش قلب گرفته بود و از تصمیمی که چند روز پیش گرفته بودم و حالا وقت عمل رسیده بود استرس داشتم.
یه تاکسی گرفتم و گفتم منو ببره فرودگاه.
توی راه همش پشت سرمو نگاه میکردم که مهراب نباشه.
همین که رسیدم فرودگاه با پولی که از جیب لباس مهراب کِش رفته بودم یه بلیط هواپیما واسه تهران خریدم.
ده دقیقه بعد حرکت کرد و از استرس دست و پاهام میلرزید.
هرچی تلاش کردم خوابم نبرد و کل مسیر بیدار بودم.
همین که هواپیما فرود اومد آرامش عجیبی به دلم چنگ زد.
تاکسی گرفتم و آدرس خونه ی مامانمو دادم.
خداروشکر یه حکمتی بود که خونه ی مامانمو نفروختیم.
رسیدم پشت در اما کلید نداشتم در رو باز کنم.
با این که با وضع بارداریم ریسک بزرگی بود ولی با سختی از در بالا رفتم و پریدم پایین.
رفتم تو خونه و از ترسم در رو قفل کردم.
یه راست رفتم حمام و کارتی که میلاد قبل از رفتنش بهم داده بود رو برداشتم و رفتم از فروشگاه یکم خرید کردم.
برگشتم خونه و واسه خودم خورشت مرغ درست کردم و با ولع تموم غذامو خوردم.
بعد از شام بلند شدم شروع کردم به تمیز کردن خونه و چون کلید خونه ی خودمون رو نداشتم مجبور بودم اونجا بمونم.
بعد از تمیز کردن حسابی خونه تلوزیونو روشن کردم و نشستم سریال تماشا کنم ولی فکرم همش درگیر میثم بود.....
"حلما"
جدال عشق و نَفس🍁
پارت 32
نمیدونستم الان کجاس و داره چیکار میکنه.
تموم عکسا و فیلمایی که مهراب از میثم بهم نشون داده بود رو باور نمیکردم.
همش یه حسی بهم میگفت که میثم اون چیزی که نشون داده شده نیست.
هوس کیک کردم و بلند شدم وسایلشو آماده کردم و دست به کار شدم.
کیک درست کردن اونم ساعت ۲نصف شب واقعا جای تعجب داره.
وسطای کار خوابم گرفت و موادشو گذاشتم توی یخچال و رفتم تو اتاقم دراز کشیدم رو تختم و خیلی زود خوابم برد.
صبح ساعت یازده از خواب بیدار شدم و صبححونه خوردم.
داشتم به این فکر میکردم که چجوری میتونم میثمو پیدا کنم.
ظرفارو شستم و نشستم سرمیز تو آشپزخونه.
حوصلم سر رفته بود و نمیدونستم باید چیکار کنم.......
شش ماهم بود و فردا قرار بود واسه تعیین جنسیت بچم برم سونوگرافی.
تو این چهارماه با پس انداز میلاد و فروشندگی لباس تونستم خرج زندگیمو دربیارم و به یه پزشک مراجعه کنم تا سلامت بچم تأمین باشه.
بعضی از آزمایشایی که هزینه ی زیادی داشت رو بخاطر نداشتن هزینش انجام نمیدادم و خیلی از این بابت ناراحت بودم.
ظهر واسه ناهار هوس سیب زمینی سرخ کرده کردم و همین که خواستم سیب زمینی هارو بریزم تو روغن روغن پاشید به لباسم.
از هولم سریع زیر گازو خاموش کردم و همین که لباسمو بالا زدم یه قسمتی از شکمم سوخته بود.
به قدری میسوخت که اشکم دراومده بود.
نشستم رو صندلی و شروع کردم گریه کردن.
لعنت به تو میثم! لعنت به تو که معلوم نیس کجایی و من و با یه بچه تنها ول کردی میون این شهر درن دشت.
خدایا دیگه خسته شدم از این زندگی!
رو شکممو پماد زدم و پانسمان کردم.
بلند شدم کارمو ادامه دادم و بعد از ناهار نشستم سریال تماشا کنم.
ولی هیچ از حواسم به تلوزیون نبود.
بچه ماشاﷲ شیطون بود و به قدری تکون میخورد که خستم میکرد.
شروع کردم باهاش حرف زدن ولی هیچ تکونی حس نمیکردم.
یکم بیشتر باهاش حرف زدم ولی از اینکه تکون نمیخورد مضطرب شدم.
شروع کردم گریه کردن و از ترس اینکه بچم طوریش شده باشه داشتم دق میکردم.
تموم روز منتظر بودم ولی خبری نشد.....
فردای اون روز رفتم دکتر.
با کلی اضطراب و دلهره منتظر نشستم تا نوبتم بشه.
دکتر معاینم کرد و گفت خداروشکر طوریش نشده.
بعد از اون سونوگرافیمو انجام داد و مشخص شد بچم پسره.
اون لحظه فقط اشک میریختم و نمیدونستم باید چیکار کنم.
بیشتر از هرکسی جای خالی میثمو احساس میکردم.
پیش خودم فکر میکردم اگه الان اینجا بود چقدر خوشحال میشد.
یه راست رفتم بازار و با پولی که داشتم واسه بچم لباس خریدم.
برگشتم خونه و تصمیم گرفتن اتاق خودمو بزارم واسه بچه.
وسایلمو به اتاق مامانم انتقال دادم و تخت و کمدمو به لباسای نی نی اختصاص دادم.
تموم این کارارو با ذوق انجام میدادم.
بعد از ناهار از یکی از دوستای دوران دبیرستانم خواستم بیاد خونمون.
با صدای آیفون در رو باز کردم و با دیدنم متعجب به شکمم زل زد
--مائده خودتی؟
خندیدم و بغلش کردم.....
همینجور که نشسته بود رو مبل متعجب به من خیره بود
--چته بابا چشات از کاسه درنیاد؟
خندید
--آخه اصلاً باورم نمیشه تو خودت دوسالته اونوقت باردارم هستی؟
خندیدم و اتفاقایی که واسم افتاده بود و واسش تعریف کردم.
در آخر بهار مشمئز گفت
--مائده قبول داری عقلت کمه؟
--وا چرا؟
--آخه عقل کل مگه نمیگی مهراب به بچت علاقه داشته؟
--خب چرا.
--خب ببین این نشون میده که اون به خودتم علاقمنده که بچتم دوس داره وگرنه عاشق آقا میثم نیست که.
--منظورت چیه؟
--خب تو اشتباه کردی فرار کردی!
--بهار خر نشو طرف قاتله.
--قاتله که قاتله بعدشم مگه نمیگی قاتل خونوادشو کشته چندسالیم که پلیس بوده پس امکان اینکه تو دادگاه تبرئه بشه خیلی زیاده.
--خب به من چه ربطی داره؟
--آخه احمق اگه تو میموندی پیش مهراب هم خرج زندگیتو میداد هم با خیال راحت بچتو به دنیا میاوردی بعدشم میرفتی دادگاه غیابی طلاقتو از میثم میگرفتی و تموم فیلم و عکسایی که از میثم داشتی و به عنوان مدرک گرو میزاشتی.
--خب بعدش؟
ذوق زده گفت
--هیچی دیگه بعدشم با مهراب ازدواج میکردی و میشدین اولین زوج ایرانی که قبل از ازدواج بچه دار شدن.
یه سیب برداشتم پرت کردم سمتش و عصبانی گفتم
--فیلم زیاد میبینیا! مگه به همین راحتیه احمق؟
بعدشم میثم شوهر منه من ازش بچه دارم.
من عاشق میثمم بهار چرا نمیفهمی؟
--پس بشین تا برگرده.
با بغض گفتم
--میشینم.
مکث کرد و نشست کنارم دستمو گرفت
--قربونت برم من بدتو نمیخوام که دوس ندارم تو این سن دست تنها با یه بچه بمونی.
سرمو گذاشتم رو شونش و شروع کردم گریه کردن.
--بهار به جون تو خسته شدم اما چاره ای ندارم.
تو اوج جوونی موندم با یه بچه و یه زندگی رو باید دست تنها بچرخونم.
چاره ایم نداره.
همینجور که اشکاشو پاک میکرد لبخند زد.
--بمیرم برات مائی جونم غصه نخور قربونت برم.
از تو کیفش کارتشو درآورد گرفت سمتم....
"حلما"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 بسیار زیبا/بخشهایی از تلاوت قرآن آقای کریم منصوری در مراسم بزرگداشت رئیسجمهور شهید و همراهان گرامی ایشان با حضور رهبر انقلاب در حسینیه امام خمینی(ره)
🖤 #رئیسی_عزیز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور