eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.5هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
17.1هزار ویدیو
70 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
💠رمـــــان 💠 ۹۸ _مهیا، فقط دوروز میرم. زود برمیگردم. _چرا راستشو بهم نمیگی؟! میدونم می خوای بری سوریه! میدونم میخوای مثل اون بار طولش بدی! مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به هق هق کردن کرد. شهاب دستش را دور شانه هایش حلقه کرد. _این چه حرفیه عزیزدلم! دوروز میرم، زود برمیگردم. قول میدم.... اون بار ماموریت سختی بود، اما این زیاد سخت نیست، شاید زودتر هم تمام شد. گریه مهیا قطع شده بود....حرفی بینشان رد و بدل نمی شد. با صدای موبایل شهاب، مهیا کنار رفت و با دستمال اشک هایش را پاک کرد. _جانم محسن؟! _..... _نه شما برید ما حالا هستیم. _...... _قربانت یاعلی(ع)! _زشته! کاشکی باهاشون میرفتیم. _تو نگران نباش، نمیخوای که با این چشمای سرخت بریم حالا فکر میکنن کتکت زدم. مهیا خندید. _دست بزن هم داری؟!! شهاب خندید.فیگوری گرفت. _اونم بدجور... هردو خندیدند. مدتی همانجا ماندند. ولی هوا سرد شده بود. مهیا هم فردا کلاس داشت. تصمیم گرفتند که برگردندند.مهیا در طول راه حرفی نزد.شهاب، ماشین را جلوی خانه متوقف کرد. _خب، اینم از امشب. مهیا لبخندی زد. _مهیا هنوز ناراحتی؟! مهیا حرفی نزد. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید. _شهاب، میدونم موقع خواستگاری بهم گفتی که باید درک کنم؛ منم قبول کردم. ولی قبول داشته باش، برام سخته خب... شهاب دستان سرد مهیا را گرفت و آرام فشرد. _میدونم خانمی... میدونم عزیز دلم... درکت میکنم. باور کن برای خودم هم سخته... ولی چیکار باید کرد؟! کارم اینه! مهیا لبخندی زد. _باشه برو اما وقتی اومدی؛ باید ببریم بیرون! _چشم هر چی شما بگی!! _لوس نشو من برم دیگه... _فردا کلاس داری؟! _آره! _شرمنده؛ فردا نمیتونم برسونمت. ولی برگشتنی میام دنبالت. _نه خودم میام. _نگفتم بیام یا نه! گفتم میام! پس اعتراضی هم قبول نیست. _زورگو... هردو از ماشین پیدا شدند.مهیا دستی تکان داد و وارد خانه شد. شهاب نگاهی به در بسته انداخت.خدا میدانست چقدر این دختر را دوست داشت...
💠رمـــــان 💠 ۹۹ خسته، کتاب هایش را جمع کرد. _مهیا داری میری؟؟ _آره دیگه کلاس ندارم. _وای خوشبحالت! من دوتا کلاس دیگه دارم. مهیا لبخندی زد و با سارا خداحافظی کرد. از وقتی که به دانشگاه برگشته بود، دوست های قدیمی اش دیگر تمایل زیادی برای همراهی و صحبت با مهیا نداشتند. مهیا هم ترجیح می داد از آن ها دور باشد.... تلفنش زنگ خورد. با دیدن اسم شهاب، لبخندی زد. _جانم؟! _جانت بی بلا! دم در دانشگاهم. _باشه اومدم. مهیا، به قدم هایش سرعت بخشید.به اطراف نگاهی انداخت. ماشین شهاب را دید.به طرف ماشین رفت.در را باز کرد و سلام کرد. _سلام! _سلام خانم خدا قوت! با لبخند، کیف و وسایل مهیا را از دستش گرفت و روی صندلی های پشت گذاشت. _خیلی ممنون! _خواهش میکنم! شهاب دنده را عوض کرد و گفت: _خب چه خبر؟ _خبری نیست. هی طرح بزن! هی گرما تحمل کن... شهاب خندید. _چقدر غر میزنی مهیا! _غر نمیزنم واقعیته... سرش را به صندلی کوبید.. _به خدا خسته شدم. _تنبل شدی ها!! مهیا با شیطنت نگاهی به شهاب انداخت. _الانم که میری ماموریت؛ دیگه نمیرم دانشگاه! شهاب اخمی به مهیا کرد. _جرات داری اینکارو بکن! _شوخی کردم بابا؛ نمی خواد اخم کنی... شهاب، ماشین را نگه داشت. _پیاده شید بانو! از ماشین پیاده شدند.مهیا به کافی شاپ روبه رویشان نگاهی انداخت. _بفرما اینقدر گفتی بریم کافی شاپ، آوردمت. مهیا چشمکی زد. _آفرین! شهاب در را برای مهیا بازکرد و گفت: _ولی نمیدونم از چی اینجا خوشتون میاد شما دخترا... _بعد به من میگه غر میزنی! مهیا، به طرف میزی که در قسمت دنج کافه بود، رفت و روی صندلی نشست. مهیا، منو را به سمت شهاب، که روبه رویش نشسته بود؛ گرفت و گفت: _خب چی می خوری؟! شهاب نگاهی به اطراف انداخت. _اصلا تو این تاریکی میشه چیزی ببینم که بخوام سفارش بدم؟!! مهیا؛ ریز خندید. _دیوونه چراغای کم نور میزارن، تا جو رمانتیک باشه! شهاب که خنده اش گرفته بود. با لبخند سری تکان داد.شهاب بلند شد، تا سفارش بدهد. مهیا به زوج های اطراف نگاه کرد. مطمئن بود بین همه آن ها فقط خودش و شهاب به هم بودند. نگاهی به تیپشان انداخت و تیپ خودشان را با تیپ آن ها مقایسه کرد. ناگهان خنده اش گرفت... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
💠رمـــــان 💠 ۱۰۰ شهاب سر جایش نشست. _به چی میخندی؟؟ مهیا با چشم اشاره ای به اطراف کرد. _هیچی برا چند لحظه، به خودمون و اطراف نگاه کردم. خندم گرفت. شهاب به صندلی تکیه داد. _کجاشو دیدی! رفتم سفارش دادم پسره با اون موهاش؛ با ترس نگام میکرد و گفت؛ حاج آقا یه نگاه به این خواهرای بی حجاب بنداز... فقط موندم می خوان جواب خدارو چی بدن...خوبه با لباس کارم نیومدم، دنبالت. مهیا بلند زد زیر خنده. شهاب اخمی به مهیا کرد. مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت.شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد. _وای شهاب... حالا فکر کردن گشت ارشادیم! شهاب دستی به ریش های خودش کشید. _شاید... شهاب کمی فکر کرد. _مهیا، یه سوال ازت بپرسم؛ جوابم رو میدی؟ مهیا لبخندی زد. _بفرما؟ _اون روز... امامزاده علی ابن مهزیار... _خب! _من قبل از اینکه دم خروجی ببینمت، داخل هم دیدمت. مهیا، منتظر بقیه صحبت شهاب ماند. _ولی داشتی گریه می کردی... برای همین جلو نیومدم. شهاب به مهیا نگاهی انداخت. _برا چی اون شب حالت بد بود؟!... نگو هیچی؛ چون اون گریه هات برای هیچی نبود. دستان مهیا یخ زد.... از چیزی که میترسید؛ اتفاق افتاد.شهاب دستان مهیا را گرفت، که با احساس سرمای دستان مهیا با نگرانی نگاهی به مهیا انداخت. _چیزی شده مهیا؟! مهیا سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست. _مهیا، نگرانم نکن!! مهیا میدانست آن اتفاق تقصیر خودش نبود، اما استرس داشت که نکند شهاب، بد برداشت کند. شهاب با اخم اشاره ای کرد. _بلند شو بریم! شهاب پول را روی میز گذاشت، دست مهیا را گرفت و بیرون رفتند. شهاب در ماشین را برای مهیا، باز کرد. مهیا سوار شد. شهاب ماشین را دور زد و سوار شد. _مهیا؛ خانمی... مهیا سرش را بلند کرد.شهاب اخم کرد. ــ چرا چشمات خیسند؟؟ چیز بدی پرسیدم؟! _نه! _داری نگرانم میکنی... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان کربلا،ثابت کرد، که بشر به بلوغ امام‌داری نرسیده است! | نــام : مـــهدے(عج) ســن :۱۱۹۰ در فــراق اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد" https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫 پدر و مادرها! مراقب باشین عاق فرزندانتون نشین! | نــام : مـــهدے(عج) ســن :۱۱۹۰ در فــراق اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد" https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
بسم الله الرحمن الرحیم ارحم الراحمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حادثه ای عجیب در حرم حضرت عباس(ع)‼️ 🔸 اللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتى مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ 🔹زائر پس از خروج از حرم حضرت عباس علیه السلام سجده می کند و به رحمت خدا می رود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا