پوشیدھایچادروشدهایمثلمـٰـاه🌙
حضرٺمـٰادرخوبخریدارتشدهツ
عاشقـٰانھ هاےمنوچـٰادرم😍👇🏻
https://eitaa.com/Asena_bahar
https://eitaa.com/Asena_bahar
https://eitaa.com/Asena_bahar
چھمۍتوٰانگفت فقطتـٰاابدروسرمبـٰاشچـٰادرم🖇️♥️
این عکسو باز کن لطفا...!!!!
اگھـــ اسم... عشقت بود
عضو شو😌😉🤍
ولی اگه نبود🙂
عضو نشو.😔💔
#بادیدنششکندارمکهدلتونواسشمیلرزه(:
https://eitaa.com/joinchat/2652110928Cbc7ef5737e
(کپی حرام )
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 1 رمان #بهشت_چادر💞
حانیه:
از خواب که بیدار شدم به سمت سرویس رفتم و صورتمو شستم ، لباس خوابمو با لباس جین جدیدی که خریدم عوض کردم و ته آرایش خیلی ریزی کردم و کوله مو و چادرمو برداشتم . از اتاق بیرون اومدم وسایلمو رو مبل انداختم و به سمت اشپزخونه دویدم .
_سلام مامانی عزیزم صبح بخیر🌸
مامان:عه سلام دخترم بیدار شدی!
_بللله انتظار نداشتی😂 باید برم داشگاها
مامان: برو برو بشین صوبحونتو بخور انقدر حرف نزن.
_مامان راستی بابا کو؟
+رفته سر کار دیگه
اهانی گفتم و مختصر صبحانه ای خوردم با یه حرکت کیفو انداختم رو کولمو و چادرمو پوشیدم.
_مامان من رفتم خدافظ
+خدافظ
از خونه بیرون زدم و سوار ماشین مازراتیم شدم رفتم دانشگاه . توی راه همه به ماشن زل زده بودن و منم خیلی ریلکس حرکت میکرد . توی پارکینگ داشنگاه ماشینمو پارک کردم.
از این که الان باز اون نازی عفریته بگه چرا چادر سر کردم خیلی بدم میاد.
از ماشین پیاده شدم و سمت آسانسور شدم.
به سمت کلاس آقای راشدی رفتم و داخل شدم ؛ مثل همیشه کلاس هم همه بود و منم رفتم سر جام بشینم که دیدم آدامسی روی صندلیم چسبیده. صندلی رو با صندلی میز پشتی عوض کردم و نشستم و زیر چشمی به نازی نگاه کردم که دیدم داره میسوزه از حسادت.محلی ندادم و به در کلاس زل زدم که دیدم همزمان دو تا پسر وارد شدن و با نگاهشون کل کلاسو گذروندن و صندلی های خالی رو که فقط دو صندلی پشت من خالی بود رو پیدا کردند و به سمت من اومدن و پشت من نشستند . یهو یادم افتاد که ادماس به صندلی پشتی چسبیده برای همین برگشتم تا ببینم روی ادامس نشسته یانه که ...
این داستان ادامه دارد...