eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
187 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
210 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت رمان بهشت چادر😍😍 پارت ۷۰ و ۷۱👇👇👇👇👇👇👇🌈
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 70 رمان 🍳 رومو کردم سمت پسره و با پوزخند گفتم: اولا اسم منو به دهن کثیفت نیار بعدشم من مثل دخترای تو خیابون نیستم که به این چیزا فکر کنم ثانیا برای بار دوم اخطار میدم حرف دیگه ای بزنین یا نزدیک ما بشین بد میبینین. پسره:شینیم بینیم بابا تو که یه ضعیفه بیش نیستی و خیلی راحت میتونم... داد زدم:خفه شو. پسره با پوزخند جلو اومد و من عقب میرفتم و اون با جلو میومد انقدر تکرار کردیم که من خورم به میله و اون تو صورتم متوقف شد. پسره:توام قیافت بدک نیست میتونی یه شب... زدم زیر گوشش که کمی عقب رفت. اومد بزنه تو صورتم که یکی با مشت کوبید تو صورتشو پسره پرت شد رو زمین.جیغی زدم و دیدم علی نشسته روشو ا میخوره کتکش میزنه.با اشک رفتم نزدیکش و یقشو گرفتم گفتم:علی اقا...خواهش میکنم ولش کن. علی بهم نگاهم نکرد و به کارش ادامه داد. هیچکی جلو نمیومد ولی داشتن نگاه میکردن. گروه دختر پسرا که در رفته بودن. میلادم وایساده بود و مریم و ارزو رو اروم میکرد. به پسره نگاه کردم که زیر مشت های علی پر خون شده بود. نتونستم تحمل کنم و دست علیو گرفتم و گفتم:علیییی...خواهش میکنم جون من بسهههه. علی یه نگاه به من کرد و یه نگاه به پسره و بلند شد. توفی تو صورت پسره انداخت و و گفت: گمشو تا نزدن لهت کنم.سره دوید رفت. زمین از خون پسره قرمز بود. رفتم سمت علی.دستمالمو دراوردم و کنار لبش کشیدم که داشت خون میومد. من:متاسفم....من نمیخواستم اینجوری بشه ...خودش شروع کرد...ممنونم. علی لبخندی زد و گفت:خواهش میکنم. دستمال و کنار کشیدم و انداختم اون ور. تو چشماش خیره شدم و اونم خیره تو چشمام شد. تو چشماش یه چیزی بود یه چیز خاص . برق آرامش و تو وجودم ریشه دار میکرد. چند دقیقه تو چشم های هم غرق شده بودیم که من اصلا تو حال خودم نبودم.یهو از پشت کشیده شدم و افتادم تو بغل ارزو. ارزو:معذرت میخوام حانیه...ممنونم ازت ... ازحمایتت از شجاعتت....تقصیر من بود که... نزاشتم ادامه بده و گفتم:نه عزیزم هیچی تقصیر تو نبود تقصیر اون عوضی بود...ولی ارزو یادت باشه همیشه چادر بپوشی که کسی بهت چپ نگا نکنه...اینجوری فرشته میشی. ارزو:چشم عزیزم حتما بهت قول میدم. از بغلش بیرون اومدم و رفتم مریم و بغل کردم:ببخشید...من عصبی بودم و نفهمیدم چی گفتم ببخشید. مریم:میدونم اشکال نداره گلم بخشیدمت. من:ممنونم . گونه اشو بوسیدم و رفتم سمت زهرا و فاطمه و ازشون تشکر و کردن و رفتم سمت میلاد.میشتی زدم به بازیشو گفتم:خیلی بدی چرا دیر اومدی ها؟ میلاد:ببخشید اجی کوچولو طوری که نشده؟ من:نه. میلاد گفت:بخشیدی؟ من:اره. میلاد چشمکی زد و اروم جوری که خودم بشونم گفت:امشب خوب با علی بودیا حواسم بهت هست. با خجالت سرم انداختم پایین که خندید. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 71 رمان ✌️ میلاد رفت سمت علیو ازش تشکر کرد.رفتیم سوار ترن شدیم که من جیغ نزدم فقط از هیجان لذت بردم. بعد از اون رفتیم و یه رستوران شیک تو بالا شهر مشهد و نشستیم.گارسون اومد تا سفارش بگیره. میلاد:من برگ مریم:من کوبیده زهرا:من شیشلیک فاطمه:منم کوبیده ارزو:من ماهیچه من:منم جوجه علی:منم جوجه میلاد :با تموم مخلفات. گارسون رفت.هرکس با بقلیش حرف میزد و منم مشغول آنالیز رستوران شدم. یه رستوران بزرگ که ما تو طبقه دومش بودیم.دیوار های کرمی و میز های شکلاتی و طندلی های کرمی یه دیزاین زیبای کرم شکلاتی تشکیل داده بود. رستوران ارومی بود و چند نفری داخلش بودن.با صدای میلاد به طرفش برگشتم:حانیه؟ من:جانم؟ میلاد:اوه مهربون شدی. من:اه اه مهربونیم بهت نیومده. میلاد:خب بابا میگم چیشد؟ من:چی چیشد؟ میلاد:نتیجه کنکورت دیگه؟ من:هنوز نیومده. میلاد:عه کی میاد؟ من:نمیدونم! زهرا:دوهفته دیگه میاد. میلاد:اها فاطمه:از کجا میدونی؟ زهرا :تو دانشگاه گفتن. علی:چی میخونین؟ من:پرستاری. ارزو:چرا پزشکی نزدی؟ من:آخه رتبه ام کم بود بعدشم زمانش زیاد بود. ارزو:اهان غذامونو خوردیم و رفتیم خونه. از فرط خستگی سرم به بالش نرسیده خوابم برد. صبح با صدای جیغی از خواب پریدم. چادرو انداختم سرم و پریدم بیرون که دیدم ارزو رو مبله وایساده و جیغ میزنه. علی اومد بیرون و گفت:چه مرگته جیغ میزنی؟ از لحنش حسابی جا خوردم ولی اون انگار حالش خوب نبود. ارزو بی توجه به علی دوباره جیغ زد و گفت :هزارپا... با این حرفش زیر پامو نگا کردم که دیدم بعلههه یخورده باهام فاصله داره. جیغ بلندی کشیدم که فک کنم تا کوچه بغلی رفت. پریدم رو مبل و جیغ زدم:هزارپااااااا. میلاد و مریم با جیغ من از اتاقشون پریدن بیرون و گفتن چیشده که علی با خنده بهشون توضیح داد. میلاد با قیافه کلافه با مریم رفتن تو اتاق و درو بستن.علی هزار پارو کشت و پرت کرد بیرون. نفس راحتی کشیدم و با ارزو از رو مبل پردیم پایین که پام پیچ خور و با مخ رفتم تو زمین. من:اااااااخخخخخخ. ارزو با خنده افتاد کفه زمین و بهم میخندید. من:ای کوفت بمیری ایشالله مااااامااااااان. میلاد اومد بیرون گفت:چته انقد جیغ میزنی گوساله؟؟ و بعد رفت تو اتاق و در کوبید بهم. حسابی جا خورده بودم و شکه به در اتاق خیره بودم. این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆 روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚‍♂🧚‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تاکی‌به‌پس‌پرده‌نھان،چھره‌ماهت عمری‌ست‌ڪه‌من‌منتظرم‌،بـرسرِ‌راهت.. 🖐🏻¦⇠ 🕊¦⇠ 💚¦⇠ ⊰᯽
دوستان امروز رمان داخل وکانال قرار نمیگیره