eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
187 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
210 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت رمان بهشت چادر😘 پارت ۷۲ و ۷۳👇👇👇👇👇🙏
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 72 رمان 💕 من:این چرا این جوری کرد؟؟ ارزو که همچنان از خنده ترکیده بود گفت:شاید خوابشون بهم خورده و شایدم... من:خوب نگو دیگه فهمیدم... علی گفت:دردت یادت رفت؟ من:اخخخخخ...نه نه درد دارم علی زد زیر خنده و منم که خودمم خندمم گرفته بود بلند شدم برم تو اتاقم که لباسمو بپوشم اما یهو نمیدونم چیشد که پام گیر کرد به فرش و با کمر خوردم زمین. من:واااااای ... اخخخخ کمرم... علی و ارزو از خنده پخش زمین شده بودن . با حرص از رو زمین پاشدم و دستمو به معنی خاک تو سرتون تکون دادم و داشتم میرفتم تو اتاقم و از آنجایی که اتاقم روبه روی دست شویی هست یکی در دستشویی باز کرد و در خورد تو صورت من و من عقبی رفتم و پرت شدم تو در اتاقم و در اتاقم که باز بود خوردم زمین. من:ااااااای خدا لعنتتون کنه...اااااای...زلیل شین همتون... زهرا که تو دستشویی بوده از خنده نشست کنارم و دستمو گرفت و با خنده ای که مثلا میخواست خودشو کنترل کنه اما نتونست گفت:ببخشید...پا..شو علی و ارزو هم که صحنه رو دیده بودن از خنده قش کرده بودن و زمین و گاز میزدن. با درد بلند شدم زهرا رو کنار زدم در اتاقو بستم.چادرمو پرت کردم رو تخت و لباس خوابمو با یه مانتو مشکی تا زانو بود و شلوار سرمه ای تنگ و روسری سرمه ای سر کردم و چادر به سر پریدم بیرون. خنده هاشون تموم شده بود و نشسته بودن سر میز صبحونه همه. فقط یه جا خالی بود اونم بغل زهرا بود رفتم نشستم و صبحونه ارو خوردیم. من:خب میخواین کجا بریم؟! میلاد:رو سر من. من:چته تو از صبح قرقر میکنی؟ میلاد:از جیغ های شماس. من:دلیل داشتم بابابزرگ. میلاد:خب حالا. علی: میتونیم بریم چالیدره یا طرقبه . ارزو:بریم چالیدره خیلی باحاله. مریم:نه طرقبه بریم. من:اقا بریم جنگل جیغ. میلاد:نه بابا طرقبه خوبه. بلاخره بعد از کلی کلنجار کل کردن تصمیم گرفتیم بریم چالیدره و از اون ور برای نهار طرقبه. با ماشین راه افتادیم و الان چالیدره هستیم و تو صف تلکابین ایستادیم.بعد از نیم ساعت نوبت ما شد.میلاد و مریم باهم و فاطمه زهرا باهم و من و ارزو باهم و علی هم با یه پسره دیگه سوار شدن. راه افتاد. من:واااای چقدر ارتفاعش زیاده. ارزو:خیلی باحاله! من:اره. بعد از تلکابین رفتیم طرقبه . زیرانداز و یه جای سرسبز کنار رود انداختیم و پسرا رفتن غذا بخرن. پیتزا رو که خریدن و خوردیم و کلی مسخره بازی کردیم و اینا بلند شدیم که والیبال بازی کنیم. من و زهرا و فاطمه تو یه گروه.میلاد و علی و ارزو تو یه گروه دیگه. مریمم تماشاگر شد. بازی رو شروع کردیم و بعد از خلی خندیدن بازی رو تموم کردیم. چادرمو پوشیدم و ساعت ۵ بود که راه افتادیم برای حرم.بعد از زیارت رفتیم خونه که لباسامونو عوض کنیم و بریم پارک موج های آبی. البته فقط ما دخترا.پسرا خونه میموندن. بعد از موج های آبی که کلی هم خوش گذشت رفتیم خونه. سرم به بالشت نرسیده خوابم برد. ساعت ۳ شب بود که بخاطر تشنگی از خواب پریدم. این داستان ادامه دارد
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 73 رمان 🐣 یه شال انداختم رو سرم و چون لباس خوابم بلند و استین دار بودو و شلوارم مناسب همون جوری رفتم بیرون.خوب خداروشکر همه خوابن.پاورچین پاورچین رفتم تو اشپزخونه.یه صداهایی از تو اشپزخونه میومد سریع پشت در اشپزخونه قایم شدم تا ببینم چه خبره. صدای علی بود. علی:رییس همه چی تحت کنترله . پسره رو زیر نظر داریم. صدای خشاب اومد.ترسیده بودم خیلی زیاد.اروم رفتم تو.یهو پام خورد به چیزی و صدا داد.علی به سرعت برگشت این طرف و یه تفنگ کلت گزاشت رو پیشونیم.یه نفرم از پشت دهنمو گرفت.قطره اشکی از گوشه چشمم سرخورد.علی تا دید منم کلت و برداشت و پشتش قایم کرد.دست مرده هم از دهنم برداشته شد.شوک زده بودم. علی:حانیه آروم باش...متاسفم فک کردم دزد اومده. من:اون...اون...کلت... علی:هییییس توضیح میدم لطفا به کسی چیزی نگو. من:من...من...تو...اون... علی:هییییس حانیه تو تو شکی برو بخواب فردا بهت توضیح میدم.اما من همچنان نگاهم به کلت بود. علی که دید من نمیتونم تکون بخورم به اجبار بغلم کرد و برد رو تختم گزاشت و رفت.و من رو تو همون شک تنها گذاشت. تا خود صبح خوابم نبرد و فکر و خیال های مضخرف اومد تو ذهنم.علی یه قاچاقچیه؟یه دزده؟یه خلافکاره؟یه پلیسه؟نه نه مطمئنم خلافکار ودزد نیست.مطمعنم که پلیس نیست.پس ...پس چرا اون تفنگ داره؟پس چرا اون دفعه تو دانشگاه بهش تیر زدن؟آدم مهمیه؟ داشتم دیوونه میشدم . به ساعت نگاه کردم ۷ صبح رو نشون میداد.بلند شدم و تو سرویس اتاقم صورتمو شستم و تو اینه به خودم نگاه کردم.چشمام قرمز و پف دار بود.اب زدم و چند بار تکرار کردم که پفش خوابید.کرم پودر زدم یه کسی نفهمه دیشب گریه کردم.لباس پوشیده و چادر سر کرده و بی رمق رفتم بیرون.خب فقط ارزو سر میز بود و معلوم بود من سحرخیزم. فعلا نباید به کسی چیزی بگم تا بفهمم علی واقعا چه کارست. رفتم سر میز نشستم.کم کم همه اومدن . علی کنارم نشست. میلاد:ابجی چیشده سحرخیزی؟ نگاهی به علی کردم و گفتم:دیشب بعضیا نزاشتن بخوابم. علی با ترس بهم نگاه کرد.اهمیت ندادم و صبحونه رو خوردم.قرار بود بچه ها برن جنگل جیغ اما من نرفتم و اونا همه رفتن.من رفتم حرم امام رضا.کلی گریه کردم و ازش حاجت خواستم و کمک. ساعت ۳ بعدازظهر از حرم دل کندم و بعداز زیارت مسجد گوهر شاد رفتم خونه.خودم پرت کردم رو مبل و تی وی رو زدم.بی حوصله کانال هارو جا به جا میکردم که به یه کانال خبری رسید . سیخ نشستم و با تعجب به چیزی که داشت پخش میشد نگاه میکردم.چشمام بیشتر از این گرد نمیشد.خدای من... این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆 روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚‍♂🧚‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . رفیق‌میدونۍ‌چیھ مشکل‌از‌جایۍشروع‌شد کھ‌العجل‌ها‌شد‌وِرد‌زبان‌و‌سایہ‌عمل رویش‌نیفتاد...‌ مشکل‌زمانۍ‌رخ‌داد‌کھ پروفایل‌ها‌شد‌امام‌زمانۍ و‌دل‌شد‌جایگاه‌گناه مشکل‌زمانے‌شروع‌شد‌کہ‌ در‌زبان‌جان‌فدا‌کردیم‌براۍدلبر‌ ودر‌عمل‌علت‌‌گریھ‌اش‌شدیم
🔔 دیدین‌‌وقتی‌توی‌‌خونہ‌بوی‌‌سوختگی‌‌میاد همہ‌هول‌‌میشن‌‌کہ‌ نکنہ‌جایی‌‌برق‌‌اتصالی‌ کردھ؟!😬 نکنہ‌غذاسوختہ.. همہ‌دنبال‌ِ‌علت‌‌میگردن‌‌تا‌رفعش‌‌کنن.. همہ‌توخونہ‌بسیج‌میشن.. دنبال‌‌چی؟! دنبال‌ِ‌‌بوی‌‌سوختگی ! چون‌‌میدونن‌‌اگہ‌رسیدگی‌‌نشہ زندگیشون‌وداراییشونومیسوزونہ(:🔥 رفیق !👀 توبوی‌گناهوحس‌‌میکنی‌‌چیکار‌میکنی؟!🙄 تو‌هم‌‌هول‌‌میشی‌نھ ؟! هیشکی‌‌از‌سوختن‌خوشش‌‌نمیاد ..😖 مخصوصا‌کہ‌چھرش‌ جلو‌مھدی‌فاطمه‌سیاه‌باشه..🥀 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🍀
..یڪ شخصۍ گفت: الله اڪبر. ..وبعدش دوباره گفت: لااله الله محمدرسول الله. ..وبازهم گفت: سبحان الله وبحمد سبحان الله العظیم. ..ودوباره گفت: لااله الا انت سبحانڪ انی ڪنت من الظالین. این شخص ۷۰۰۰۰ هزار نیڪی بدست آورده است. این شخص شما هستین. به همین راحتۍ👌🏻🦋 😁😜 =صدقه جاری
❗️ بزرگی‌میگفٺ: همه‌مردم‌نسبت‌به‌همدیگه‌حق‌الناس‌دارن!! پرسیدم‌ینی‌چی‌ڪه‌نسبت‌به‌هم؟ فرمودن‌وقتی‌یڪی‌زار‌میزنه‌‌ تا‌امام‌زمانش‌روببینه. یڪیم‌بی‌خیال‌داره‌گناه‌میڪنه! این‌بزرگترین‌حق‌الناسیه‌ڪه‌باهر‌گناه‌.. میفته‌به‌گردنمون(((:💔" ؟🙄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا