❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 73 رمان #بهشت_چادر 🐣
یه شال انداختم رو سرم و چون لباس خوابم بلند و استین دار بودو و شلوارم مناسب همون جوری رفتم بیرون.خوب خداروشکر همه خوابن.پاورچین پاورچین رفتم تو اشپزخونه.یه صداهایی از تو اشپزخونه میومد سریع پشت در اشپزخونه قایم شدم تا ببینم چه خبره. صدای علی بود.
علی:رییس همه چی تحت کنترله . پسره رو زیر نظر داریم.
صدای خشاب اومد.ترسیده بودم خیلی زیاد.اروم رفتم تو.یهو پام خورد به چیزی و صدا داد.علی به سرعت برگشت این طرف و یه تفنگ کلت گزاشت رو پیشونیم.یه نفرم از پشت دهنمو گرفت.قطره اشکی از گوشه چشمم سرخورد.علی تا دید منم کلت و برداشت و پشتش قایم کرد.دست مرده هم از دهنم برداشته شد.شوک زده بودم.
علی:حانیه آروم باش...متاسفم فک کردم دزد اومده.
من:اون...اون...کلت...
علی:هییییس توضیح میدم لطفا به کسی چیزی نگو.
من:من...من...تو...اون...
علی:هییییس حانیه تو تو شکی برو بخواب فردا بهت توضیح میدم.اما من همچنان نگاهم به کلت بود.
علی که دید من نمیتونم تکون بخورم به اجبار بغلم کرد و برد رو تختم گزاشت و رفت.و من رو تو همون شک تنها گذاشت.
تا خود صبح خوابم نبرد و فکر و خیال های مضخرف اومد تو ذهنم.علی یه قاچاقچیه؟یه دزده؟یه خلافکاره؟یه پلیسه؟نه نه مطمئنم خلافکار ودزد نیست.مطمعنم که پلیس نیست.پس ...پس چرا اون تفنگ داره؟پس چرا اون دفعه تو دانشگاه بهش تیر زدن؟آدم مهمیه؟
داشتم دیوونه میشدم . به ساعت نگاه کردم ۷ صبح رو نشون میداد.بلند شدم و تو سرویس اتاقم صورتمو شستم و تو اینه به خودم نگاه کردم.چشمام قرمز و پف دار بود.اب زدم و چند بار تکرار کردم که پفش خوابید.کرم پودر زدم یه کسی نفهمه دیشب گریه کردم.لباس پوشیده و چادر سر کرده و بی رمق رفتم بیرون.خب فقط ارزو سر میز بود و معلوم بود من سحرخیزم.
فعلا نباید به کسی چیزی بگم تا بفهمم علی واقعا چه کارست.
رفتم سر میز نشستم.کم کم همه اومدن . علی کنارم نشست.
میلاد:ابجی چیشده سحرخیزی؟
نگاهی به علی کردم و گفتم:دیشب بعضیا نزاشتن بخوابم.
علی با ترس بهم نگاه کرد.اهمیت ندادم و صبحونه رو خوردم.قرار بود بچه ها برن جنگل جیغ اما من نرفتم و اونا همه رفتن.من رفتم حرم امام رضا.کلی گریه کردم و ازش حاجت خواستم و کمک. ساعت ۳ بعدازظهر از حرم دل کندم و بعداز زیارت مسجد گوهر شاد رفتم خونه.خودم پرت کردم رو مبل و تی وی رو زدم.بی حوصله کانال هارو جا به جا میکردم که به یه کانال خبری رسید . سیخ نشستم و با تعجب به چیزی که داشت پخش میشد نگاه میکردم.چشمام بیشتر از این گرد نمیشد.خدای من...
این داستان ادامه دارد...
هدایت شده از בخترانـღمذهبـے•͜•ْ⃟♡
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆
روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚♂🧚♀
#بدونتعارف . .
رفیقمیدونۍچیھ
مشکلازجایۍشروعشد
کھالعجلهاشدوِردزبانوسایہعمل
رویشنیفتاد...
مشکلزمانۍرخدادکھ
پروفایلهاشدامامزمانۍ
ودلشدجایگاهگناه
مشکلزمانےشروعشدکہ
درزبانجانفداکردیمبراۍدلبر
ودرعملعلتگریھاششدیم
#تلنگر 🔔
دیدینوقتیتویخونہبویسوختگیمیاد
همہهولمیشنکہ
نکنہجاییبرقاتصالی کردھ؟!😬
نکنہغذاسوختہ..
همہدنبالِعلتمیگردنتارفعشکنن..
همہتوخونہبسیجمیشن..
دنبالچی؟! دنبالِبویسوختگی !
چونمیدونناگہرسیدگینشہ
زندگیشونوداراییشونومیسوزونہ(:🔥
رفیق !👀
توبویگناهوحسمیکنیچیکارمیکنی؟!🙄
توهمهولمیشینھ ؟!
هیشکیازسوختنخوششنمیاد ..😖
مخصوصاکہچھرش
جلومھدیفاطمهسیاهباشه..🥀
الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🍀
#امام_زمان
..یڪ شخصۍ گفت:
الله اڪبر.
..وبعدش دوباره گفت:
لااله الله محمدرسول الله.
..وبازهم گفت:
سبحان الله وبحمد
سبحان الله العظیم.
..ودوباره گفت:
لااله الا انت سبحانڪ
انی ڪنت من الظالین.
این شخص ۷۰۰۰۰ هزار نیڪی
بدست آورده است.
این شخص شما هستین.
به همین راحتۍ👌🏻🦋
#مبارکتون_باشه😁😜
#نشر=صدقه جاری
#تلنگــر❗️
بزرگیمیگفٺ:
همهمردمنسبتبههمدیگهحقالناسدارن!!
پرسیدمینیچیڪهنسبتبههم؟
فرمودنوقتییڪیزارمیزنه
تاامامزمانشروببینه.
یڪیمبیخیالدارهگناهمیڪنه!
اینبزرگترینحقالناسیهڪهباهرگناه..
میفتهبهگردنمون(((:💔"
#حواسمونهستداریمچیڪارمیڪنیم؟🙄