eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
167 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
پاییز برای عاشقاست ما فقط نارنگـے میخوریم :]🍊 !
آخر چه کسی دیگر...🌱 حوصله این چادر را دارد...! بله؛درست است... زهرایی بودن لیاقت می خواهد...❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت رمان بهشت چادر🤩🤩😍😘 پارت ۷۴ و ۷۵👇👇👇👇👇👇💞❤️
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 74 رمان 🌈 وای خدای من ... این علیه؟ وای. خبرنگار: علی فراهانی در مشهد به جرم حمل مواد مخدر ،بزرگترین قاچاقچی بین و الملی به دست افراد جان بر کف ایران(سپاه) دستگیر شد. وای بر من...علی...علی قاچقاچیه؟؟نه این اماکن نداره...خدای من... سریع شماره میلاد و گرفت اما جواب نداد...به همه زنگ زدم اما جواب ندادن. کم کم داشتم نگران میشدم. بعد از ۲ ساعت که من یه لحظه هم نشستم و یک سره راه میرفتم بچه ها کلافه به خونه اومدن و ارزو داشت گریه میکرد.رفتم طرفشون. من:میلاد اینجا چه خبره؟؟؟چرا علی دستگیر شده؟؟؟ فاطمه :تواز کجا فهمیدی؟ من:اخبار گفت. میلاد:علی قاچاقچیه. من:چی؟؟؟یعنی چی؟...این امکان نداره...یعنی مطمئنم علی قاچاقچی نیست. میلاد:اولا علی نه و اقا علی بعدشم حالا که شده. من:حالا که شده؟؟؟ نمیخوای یه کاری بکنی؟ میلاد:از دست من کاری بر میاد؟؟ ارزو صدای گریه اش بلند تر شد. رفتم و با کمک بچه ها نشوندیمش روی مبل.براش آب قند اوردم و به زور کردم تو حلقش. ●فردا● دیروز علی دستگیر شد.احازه ی ملاقات نمیدادن . علیو منتقل کردن به زندان تهران.ماهم الان یک ساعتی هست که رسیدیم تهران. من یه سره خونه ارزو اینا هستم و و سعی دارم ارومشون کنم. رفتم تو اتاق علی که ارزو گفته بود میتونم توش استراحت کنم. تا خواستم بشینم گوشیم زنگ خورد.روی صفحه اش شماره ناشناس بود.جواب دادم‌ من:الو؟ مرد ناشناس:خانم اسماعیلی؟ من:بله خودمم بفرمایید؟ مرد ناشناس:۵ روز وقت دارید. و بعد قطع کرد. با تعجب به صفحه گوشی نگاه کردم. ۵ روز وقت داریم؟؟؟ یعنی چی ؟ ملت دیوانه شدن. گوشیو پرت کردم رو عسلی و خوابیدم رو تخت علی. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 75 رمان 🧀 ●پنج روز بعد● تو این پنچ روز یه سره پیشه ارزو بودم. اصلا اجازه ملاقات نمیدادن.ارزو از دیروز که یکی بهش زنگ زد و چیزی گفت اروم شده.هرچی ازش علتشو پرسیدم چیزی نگف. هنوز باورم نمیشد که علی یه قاچقاچی باشه.ته دلم مشکوک بود به این قضیه... گوشیم زنگ خورد حواب دادم. من: الو؟ مرد ناشناس: فقط نیم ساعت...فقط نیم ساعت. من:صبر کن صبر نیم ساعت چی؟؟تو کی هستی؟ مرد ناشناس:نیم ساعت مونده... و قطع کرد. دلشوره عجیبی داشتم.باید به میلاد میگفتم. زنگ زدم بهش. من:الو میلاد. میلاد:جانم سلام چیشده؟ من:میلاد...و تمام قضیه تلفن ناشناسو بهش گفتم. میلاد:نمیدونم ولی سریع جم کنید از اونجا بیاید خونه ما. من:چی میگی خودت میدونی بابای علی با بابا دشمنی داره بعد پاشیم بیایم اونجا؟ میلاد:اره یه بهونه ای بیار فقط سریعتر. من:باشه باشه. قطع کروم و رفتم پایین. با صدای بلندی گفتم: باید بریم. ارزو:کجا؟ من:خونه ی ما بدویید. بابای علی:نه. من:خواهش میکنم باید بریم شما تو خطرید. مامان علی:خودت بهتر میدونی که... نزاشتم ادامه بده و گفتم:خواهش میکنم کمتر از ۱۵ دقیقه وقت داریم. ارزو:مگه چیشده؟ من:بهم اعتماد کنید. بلاخره راضی شدن و بعد از پنج دقیقه با ماشین من رفتیم خونه ی ما. زنگ و زدم و میلاد درو باز کردم و رفتیم تو. اولین نفر بابا به همراه مامان و میلاد تو سالن ایستاده بودند. من:سلام . بابا :سلام دخترم. خانواده علی با بابا و مامان خیلی خشک سلام کردن و روی کاناپه نشستند. ساحل خدمتکارمون ازشون پذیرایی کرد. رفتم کنار میلاد نشستم. گوشیم زنگ خورد.برداشتم همون ناشناسه بود. من:میلاد همونه! میلاد:نترس جواب بده. من:با...باشه. تماسو وصل کردم و صدارو رو اسپیکر گزاشتم. من:ا..لو؟ ناشناس: هه با این بازیا نمیتونین گولم بزنید. من:چی میگی اقا تو کی هستی؟کدوم بازی؟ ناشناس:به علی بگو خوب نقشتو میدونم پس الکی بازی نکن . و قطع کرد. همه تو فکر بودن. زنگ خونه به صدا در اومد و ساحل (خدمتکارمون)درو باز کرد.بعد از چند دقیقه قامت علی تو چارچوب در نمایان شد. هیچکس هواسش نبود اما با صدای من همه به در خیره شدن. من:ع..ع..علی؟ این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆 روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚‍♂🧚‍♀
حرف 😍 حرف شما با رنگ سفید پاسخ ما با رنگ مشکی پایین حرف های شما❤️🌈