4.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•°🌱
نشانه های ظهور امام زمان عج
#کلیپ
721.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توفراوان شبیه من داری
ولی من مثل تو کجا دارم!؟
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 74 رمان #بهشت_چادر 🌈
وای خدای من ... این علیه؟ وای.
خبرنگار: علی فراهانی در مشهد به جرم حمل مواد مخدر ،بزرگترین قاچاقچی بین و الملی به دست افراد جان بر کف ایران(سپاه) دستگیر شد.
وای بر من...علی...علی قاچقاچیه؟؟نه این اماکن نداره...خدای من...
سریع شماره میلاد و گرفت اما جواب نداد...به همه زنگ زدم اما جواب ندادن. کم کم داشتم نگران میشدم.
بعد از ۲ ساعت که من یه لحظه هم نشستم و یک سره راه میرفتم بچه ها کلافه به خونه اومدن و ارزو داشت گریه میکرد.رفتم طرفشون.
من:میلاد اینجا چه خبره؟؟؟چرا علی دستگیر شده؟؟؟
فاطمه :تواز کجا فهمیدی؟
من:اخبار گفت.
میلاد:علی قاچاقچیه.
من:چی؟؟؟یعنی چی؟...این امکان نداره...یعنی مطمئنم علی قاچاقچی نیست.
میلاد:اولا علی نه و اقا علی بعدشم حالا که شده.
من:حالا که شده؟؟؟ نمیخوای یه کاری بکنی؟
میلاد:از دست من کاری بر میاد؟؟
ارزو صدای گریه اش بلند تر شد.
رفتم و با کمک بچه ها نشوندیمش روی مبل.براش آب قند اوردم و به زور کردم تو حلقش.
●فردا●
دیروز علی دستگیر شد.احازه ی ملاقات نمیدادن . علیو منتقل کردن به زندان تهران.ماهم الان یک ساعتی هست که رسیدیم تهران.
من یه سره خونه ارزو اینا هستم و و سعی دارم ارومشون کنم. رفتم تو اتاق علی که ارزو گفته بود میتونم توش استراحت کنم. تا خواستم بشینم گوشیم زنگ خورد.روی صفحه اش شماره ناشناس بود.جواب دادم
من:الو؟
مرد ناشناس:خانم اسماعیلی؟
من:بله خودمم بفرمایید؟
مرد ناشناس:۵ روز وقت دارید.
و بعد قطع کرد.
با تعجب به صفحه گوشی نگاه کردم.
۵ روز وقت داریم؟؟؟
یعنی چی ؟ ملت دیوانه شدن.
گوشیو پرت کردم رو عسلی و خوابیدم رو تخت علی.
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 75 رمان #بهشت_چادر 🧀
●پنج روز بعد●
تو این پنچ روز یه سره پیشه ارزو بودم. اصلا اجازه ملاقات نمیدادن.ارزو از دیروز که یکی بهش زنگ زد و چیزی گفت اروم شده.هرچی ازش علتشو پرسیدم چیزی نگف.
هنوز باورم نمیشد که علی یه قاچقاچی باشه.ته دلم مشکوک بود به این قضیه...
گوشیم زنگ خورد حواب دادم.
من: الو؟
مرد ناشناس: فقط نیم ساعت...فقط نیم ساعت.
من:صبر کن صبر نیم ساعت چی؟؟تو کی هستی؟
مرد ناشناس:نیم ساعت مونده...
و قطع کرد. دلشوره عجیبی داشتم.باید به میلاد میگفتم.
زنگ زدم بهش.
من:الو میلاد.
میلاد:جانم سلام چیشده؟
من:میلاد...و تمام قضیه تلفن ناشناسو بهش گفتم.
میلاد:نمیدونم ولی سریع جم کنید از اونجا بیاید خونه ما.
من:چی میگی خودت میدونی بابای علی با بابا دشمنی داره بعد پاشیم بیایم اونجا؟
میلاد:اره یه بهونه ای بیار فقط سریعتر.
من:باشه باشه.
قطع کروم و رفتم پایین.
با صدای بلندی گفتم: باید بریم.
ارزو:کجا؟
من:خونه ی ما بدویید.
بابای علی:نه.
من:خواهش میکنم باید بریم شما تو خطرید.
مامان علی:خودت بهتر میدونی که...
نزاشتم ادامه بده و گفتم:خواهش میکنم کمتر از ۱۵ دقیقه وقت داریم.
ارزو:مگه چیشده؟
من:بهم اعتماد کنید.
بلاخره راضی شدن و بعد از پنج دقیقه با ماشین من رفتیم خونه ی ما.
زنگ و زدم و میلاد درو باز کردم و رفتیم تو.
اولین نفر بابا به همراه مامان و میلاد تو سالن ایستاده بودند.
من:سلام .
بابا :سلام دخترم.
خانواده علی با بابا و مامان خیلی خشک سلام کردن و روی کاناپه نشستند.
ساحل خدمتکارمون ازشون پذیرایی کرد.
رفتم کنار میلاد نشستم.
گوشیم زنگ خورد.برداشتم همون ناشناسه بود.
من:میلاد همونه!
میلاد:نترس جواب بده.
من:با...باشه.
تماسو وصل کردم و صدارو رو اسپیکر گزاشتم.
من:ا..لو؟
ناشناس: هه با این بازیا نمیتونین گولم بزنید.
من:چی میگی اقا تو کی هستی؟کدوم بازی؟
ناشناس:به علی بگو خوب نقشتو میدونم پس الکی بازی نکن .
و قطع کرد.
همه تو فکر بودن. زنگ خونه به صدا در اومد و ساحل (خدمتکارمون)درو باز کرد.بعد از چند دقیقه قامت علی تو چارچوب در نمایان شد.
هیچکس هواسش نبود اما با صدای من همه به در خیره شدن.
من:ع..ع..علی؟
این داستان ادامه دارد...
هدایت شده از בخترانـღمذهبـے•͜•ْ⃟♡
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆
روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚♂🧚♀
حرف #ناشناس😍
حرف شما با رنگ سفید پاسخ ما با رنگ مشکی پایین حرف های شما❤️🌈
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لاَ نَوْمٌ
خداست که معبودى جز او نیست؛ زنده و برپادارنده است؛
نه خوابى سبک او را فرو مىگیرد و نه خوابى گران
لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ
آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است، از آنِ اوست
مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ
کیست آن کس که جز به اذن او در پیشگاهش شفاعت کند؟
آنچه در پیش روى آنان و آنچه در پشت سرشان است مى داند.
وَ لاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء
و به چیزى از علم او، جز به آنچه بخواهد، احاطه نمى یابند.
وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَ الأَرْضَ وَ لاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا
کرسى او آسمانها و زمین را در بر گرفته، و نگهدارى آنها بر او دشوار نیست
وَ هُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ
و اوست والاى بزرگ.
لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ
در دین هیچ اجبارى نیست. و راه از بیراهه بخوبى آشکار شده است.
فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ یُؤمِن بِاللّهِ
پس هر کس به طاغوت کفر ورزد، و به خدا ایمان آورد
فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَیَ لاَ انفِصَامَ لَهَا
به دستاویزى استوار، که آن را گسستن نیست، چنگ زده است.
وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ
و خداوند شنواى داناست.
اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَی النُّوُرِ
خداوند سرور کسانى است که ایمان آوردهاند.
آنان را از تاریکیها به سوى روشنایى به در مىبرد
وَالَّذِینَ کَفَرُواْ أَوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ
و [لى] کسانى که کفر ورزیدهاند، سرورانشان [همان عصیانگران=] طاغوتند
یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَی الظُّلُمَاتِ
که آنان را از روشنایى به سوى تاریکی ها به در مى برند.
أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ
آنان اهل آتشند که خود، در آن جاودانند.
صدق الله العلی العظیم