eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
188 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 93 رمان 🌈 کنار علی روی صندلی های مخصوص عروس و داماد نشسته بودیم.حاج اقا داشت خطبه رو میخوند و من نگاهم به قرآن بود. با هر کلمه ای که از قرآن میخوندم از خدا میخواستم که تصمیمم اشتباه نبوده باشه. و توی ذهنم افکار مختلفی میومدند که کلافه شده بودم. یعنی بعد از این چی میشه؟من الان یعنی میشم زن واقعی علی؟اصن علی خوشحاله؟ وجدان:یه چیزی میگیا مگه عاشقته که خوشحال باشه من:شاید وجدان:بروبابا رویاپرداز من:خودتی وجدان:خب من توام اه چقدر حرف زدی ساکت باش بزا ببینم حاج آقا چیگف. نگاهم به قرآن بود و توی دلم میخوندم و حواسم به حرف های حاج آقا. حاج اقا: خانم حانیه اسماعیلی آیا به بنده وکالت میدهید شمارا به عقد دائمی جناب علی فرهانی به مهریه یک جلد کلام الله مجید و یک شاخه نبات و ۱۴ سکه تمام بهار آزادی در بیاورم آیا وکیلم؟ بسم اللهی گفتم و تا اومدم بگم بله ارزو از بالا سرمون گفت:عروس رفته گل بچینه. پوفی کردم و به حالت عادی برگشتم.زیرپشمی به علی نگاهی انداختم. سرش پایین بود و لبخندی روی لبش بود. خب این چه معنی داره؟خوشحاله؟یا الکی برای دل خوش کنیه؟ حاج آقا دوباره همون حرف هارو تکرار کرد که فاطمه که یه طرف پارچه رو رو سرمون گرفته بود گفت:عروس خانم رفته شربت البالو بیاره. با این حرفش خنده جمع بلند شد. ای زهرمار ای حناق بی ادبااااا دستم بهت برسه فاطمه جرواجر میشی. حاج آقا دوباره اون حرفارو زد که تا اومدم بگم بله زهرا گفت:عروس زیرلفزی میخاد . دوباره به حالت عادی برگشتم که علی از مادرش چیزی گرفت و داد به من . یه گردنبند طلا که اسم خودم روش حک شده بود.لبخندی به علی زدم . که حاج آقا گفت: خانم آیا بنده وکیلم شما را به عقد داعم علی فراهانی با مهریه معلوم در بیاورم وکیلم؟ بسم اللهی گفتم. نگاهی به پدر و مادرم کردم که با اطمینان سری تکون دادن. زیر چشمی به علی نگاه کردم که منتظر جواب بود. اروم اما باصدای رسا گفتم: با اجازه ی پدرم و مادرم بله. دست و سوت بلند شد. علی هم بله رو داد و بعد از امضا و اینا از محضر خارج شدیم. الان یعنی من زن علی به حساب میام. چه حسی خوبی داره ولی حیف که همش الکیه . یعنی بعدش من از علی طلاق میگیرم؟ چه بد کاش واقعا شوهرم بود. وایسا وایسا من چی گفتم ؟ چرا اینو گفتم؟ به خودم که نمیتونستم دروغ بگم میتونستم؟ اره درسته تو دلم یه احساسی به علی داشتم. یه احساس خاص. ولی خب اون منو دوست نداره. با این فکر به علی زل زدم اما چیز بدی تو قیافش ندیدم.از افکارم خارج شدم. سرمو برگردوندم عقب تا با مامان و بابا خدافظی کنم که احساس کردم زیر پام خالی شد و افتادم.تا اومد بخورم زمین یکی از پشت منو گرفت. حالا به چه صورت؟ این جوری که دستاش زیر زانوم بودو و یه دستش زیدگر گردنم و بغلم کرده بود. به فرشته نجاتم نگاه کردم که علیو دیدم. خیره نگاهم میکرد و گفت:مواظب باش داشتی میرفتی تو جوب. با این حرفش موقعیت یادم اومد.وااااااییی. سریع گفتم :منو بزا زمین دیوونه الان میوفتم. گفت نه بیا بریم تو ماشین میزارمت . قدم اول و که برداشت جیغ خفیفی کشیدم و دستامو دور گردنش حلقه کردم و سرمو چسبوندم به سینش. مکثش توی راه رفتن و حس کردم. ضربان قلبش و میشنیدم که تند تند میزد. الان من رسمی و قانونی زن این مردم. پس به آینده فکر نمیکنم من تصمیم درستی گرفتم مطمئنم. هرچه بادا بادا. علی در ماشینو باز کردو منو گزاشت رو صندلی.نفس نفس میزدم. خانواده هامون با خنده اومدن کنارمون. از ماشین پیاده شدم. میلاد : بابا علی ترکوندی که...بزا دودقه مهر عقدنامه خشک بشه بعد بابا. همه خندیدیم که بابا اومد تو گوش علی چیزی گفت که من که کنارش بودم کاملا متوجه شدم. بابا:علی جان تو عین پسر خودمی دوس دارم بدونی چون از بچگی بهت اعتماد داشتم بدون تحقیق دخترمو بهت سپردم و میخوام سالم ازت تحویل بگیرم و امیدوارم امانت دار خوبی باشی. و درضمن این عقد سوری مبارکتون باشه.ماکه از خدامیخوایم جدایی در پیش نباشه ولی نظرشما مهمه. مواظب دخترم باش علی جان . و رفت عقب. علی گفت:چشم باباجان حتما. لبخندی زدم همه بعد از تبریک رفتن خونه.منو علی هم به درخواست مامان رفتیم رستوران ناهار بخوریم و برای شب شام بریم خونه مامان اینا. توی رستوران نشسته بودیم . روبه روی هم. خیره به هم بودیمو انگار هیچکدوم قصد نداشتیم نگاهامونو برداریم.چرا نگاهش نکنم؟اون الان دیگه شوهرمه درسته شوهر سوری ولی در کل که شوهرمه. نگاهمو ازش دزدیدم. من:نمی خوای چیزی بگی؟ علی:چی بگم؟ من:مثلا اینکه چرا کمکم کردی؟ علی:چون خودت خاستی . انتظار این حرفو نداشتم حداقل اینکه خودش خواسته باشه منو راضی میکرد ولی اون حتی... من:یعنی تو الان دوست نداری شوهره سوریه من باشی؟ علی: ن یعنی اره یعنی اینکه دوست دارم. من:پس خودتم میخواستی ؟ علی:خب اره. این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆 روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚‍♂🧚‍♀
🌙🌿🌼🌙🌿🌼🌙🌿🌼 🍂سفارش شده فرد روزه دار هنگام سوره قدر را بخواند بعد بگوید بِسم اللّٰه اَللّٰهُمَّ لَکَ صُمْنٰا وَ عَلیٰ رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْهُ مِنّا اِنَّکَ َ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ بِسْمِ اللّٰهِ ِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمِ یٰا وٰاسِعَ َ الْمَغْفِرَةِ اغْفِرْلی بعد حاجت خود را بخواهد که دعای روزه دار مستجاب است. سپس افطار کند. 📚منبع : مفاتيح الجنان 🍃🌸الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اصلا خرابش کن بساز از نو دلم را .. من دوست دارم طرح معمارِ خودم را عج
• . بچہ‌ڪہ‌بودیم‌وقتےمیرفتیم خونہ‌دوست‌مون‌بھمون‌میگفتن مامانت‌می‌دونہ‌اینجـٰایے،نگران‌نشہ؟! حـٰالااین‌شهداچندسالہ‌این‌جـٰاهستن، مادراشونم‌خبرندارن💔-!
الهی فداۍ خندھ هایٺ شوم 💔 چھ میشود ࢪوزۍ دیداࢪ تازھ شود رهبرم سیدعلی