🔴 عجب منطق توپی
🔹 رو این منطق خانوما هم باید به شوهرشون نفقه بدن.
🔹 استاد همین کارا رو میکنی اخراجت میکنن دیگه؛ نمیتونی حقوق خانوما رو طبق قانون ایران تحلیل کنی و وظایف خانوما رو طبق قانون لوکزامبورگ!
#عقده_لایک
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
🔴 از جملاتی مانند "آخر این هفته تمومه" و "برف امسالو نمیبینه"ی دو ماه قبل، فرود اومدید به "بهطور فزایندهای بیثبات شده است"؟
🔹 این دیگه فرود نیست، خودِ سقوطه
🔹قرار بود آبان انقلاب بشه پس چیشد؟ چهل و چهارمین سالگرد انقلاب اسلامی رو داریم جشن میگریم که...
#فضولی_موقوف
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
🔴 خب پس با اجازهی مصی جان عنقلاب تا بزرگ شدن این بچهها به تعویق افتاد
🔹 تنها کسی هم که این وسط به خارچشم شبیهه فقط خودتی؛
🔹 خارِ چشم نهها، خارچشم، مثل خارپشت
#عنقلاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
همینکهآمریکازیرپاهاش،
درحالنابودشدناستو،
کرامتاسلامزندهشدهاست،
کفایتمیکند:)"
تمام تمام:/
#رهبرانه
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
'🌸✨
ڪدوم رهبر/رئیسجمھور/ پادشاه…
⊹
⊹
🔹حرف های ناگفته...
#ریحانه ،، #رهبرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
پارت 102 رمان #بهشت_چادر 💞
ساعت ۶ و من دارم آماده میشم خوببب چی بپوشم؟! نمیدونم چرا ولی دوس داشتم شیک کنم.
یه مانتو سرمه ای تا زانو که پایینش مدل دار بود و کمرش تنگ میشد با شلوار جین سفید و شال سفیدی که تهش رگه های سرمه ای داشت و صندل های سورمه ایمو پام کردم . هوف خوشگل شدما . بوس به خودم. خنده ای کردم و دور خودم چرخیدم . یادش بخیر وقتی با زهرا اینا رفتیم تا لباس بخریم من کلی گشتم تا این لباسارو خریدم بنده خدا زهرا و فاطمه که کف پاشون ترکید بس که راه رفتنو سر بدبخت منم پوکوندن با غرغر هاشون . هعی خدا پیر شدیم رفت . باصدای زنگ خونه از هپروت بیرون اومدم.هول هولکی چادر سفیدمو پوشیدم و از پله ها پایین اومدم. همزمان که رسیدم پایین مهمونا داخل خونه شدن و با مامان و بابا و میلاد احوال پرسی کردن.
جلو رفتمو خودم و قاطی جمعشون کرم و احوال پرسیا شروع شد.
اوففففف حوصلم سر رفته الان دوساعت از اومدن این مهمانان گرام میگذره و همه گرم صحبت و خوش و بشن به غیر از منه بدبخت که روی مبل تکی نشستمو دارم مگس میپرونم . با حرص نگاهی به میلاد انداختم که تو جمع پسرا میگفت و میخندید. ارزو ام به بهانه درس نیومده بود و من تنهاااا.ایششششش.
بشقاب میوه رو برداشتم و خیر سرم خاستم میوه پوس بگیریم که این چاقوی بیصاحب شده از تو بشقاب افتاد زمینو تقی صدا تولید کرد.یه دفه همه سرا اینوری شد و خیره نگاهم کردن. لبخنده مصنوعی زدمو اروم گفتم:چیزی نشد به کارتون برسید.
با این حرف جو دوباره به حالت قبل برگشت
هف بخیر گذشت . چاقو رو سر جاش گذشتم و بشقاب و رو میز و بیخیال میوه شدم.
به مبل تکیه دادم و به حرف های بقیه گوش دادم.
بابا داشت به آقای فرهانی میگفت:
بابا:اره اقا جواد شرکتم این چند روزه پیشرفت داشته.
اقاجواد:درسته البته تلاش های میلاد جان هم بی ثمر نبوده.
بابا:بله پسرم خیلی اقا شده دیگه باید شرکت خودشو بزنه.
ایش با این حرفاتون فقط راجبه کاره اه. بریم سراغ بعدی که مامان و مامان علی حرف میزدن.
مامان:نه بابا سبزی هارو که لیلا جان پاک میکنه.
مامان علی:میدونم ولی غذا رو چی؟
مامان:یه موقع خودم میپزم یه موقع لیلا جان.
مامان علی:اهان من که اصن غذا درست نمیکنم همش و خدمتکارا انجام میدن.
مامان:راستش من بیشتر دوست دارم خودم کارهای خونمو انجام بدم .
ایشششش بابا این چه حرفاییه میزنن خسته نشدن؟ بریم سراغ میلاد و اون ۳ تاسر دیه همون علیو داداشاش.
میلاد:سجاد تو ام داری پیر میشیا زن من نمیخوای؟
سجاد:بابا من کجام پیره من هنوز بچم زن چیه
میلاد با خنده گفت:تو با این هیکلت خودتو بچه حساب کنی بچه ها چیبگن پس.؟
مجید خندید و گفت:از این سجاد ابی گرم نمیشه مثل این که مجردی بهش خیلی حال میده زن نمیخاد.
سجاد:نه بابا مگه مغز خر خوردم که زن بگیرم بابا من هنوز جوونم ارزو دارم.
علی سری از تاسف تکون داد و گفت:خاک تو سرت خب یه تکونی بده که لاقل ما بتونیم یه حرکت بزنیم.
میلاد:اوووو جانم چیشد علی میخاد حرکت بزنه؟
علی:حالا گفتم شاید منو مجید بخایم زن بگیریم تو تکون نخوری بعد ما بگیریم ک نمیشه.
سجاد :چرا نشه؟
میلاد:نچ نچ نچ خجالتم خوب چیزیه جلو برادر زنت میگی میخای زن بگیری .
علی:خخخخ ن بابا همین جوری گفتم.
مرززززز بابا چرتم گرفت این چجور حرفایی بخدا. بلند شدم و به اشپزخونه رفتم بلکم یه کاری بکنم سرم گرم بشه. رو به لیلا جون گفتم:شام امادس؟
لیلا جون:اره گلم الان میزو میچینم .
من:منم کمک میکنم.
با کمک لیلا جون میزو چیدیم.
وارد سالن پذیرایی شدم و بلند و رسا گفتم:شام امادس بفرمایید سر میز .
همه بلند شدن و اومدن سر میز. آروم و متین شام میخوردم. سر میز خیلی حرف خاصی زده نشد. بعد از شام هم رفتیم بیرون . این دفعه من روی مبل دونفره نشستم بلکم یکی بیاد باهاش حرف بزنم حوصلم نپوکه.از شانسم علی کنارم نشست.دوباره بند و بساط حرفا شروع شد.
علی اروم گفت:خوبی؟
من:بخوبیت ت خوبی؟
خنده ای کرد و گفت:خوبم
من:خب
علی:خب
من:خب که خب
علی خنده ریزی کرد و گفت:عصاب نداریا.
من:چیکار کنم حوصلم سر رفته.
علی:بیا راجع به خودمون حرف بزنیم.
من:خودمون؟
علی:من و تو.
سکوت کردم ک ادامه داد: باید قرار محضر بزارم؟
سرمو برگردوندم و خیره شدم بهش . چیزی نداشتم بهش بگم.چی میگفتم؟ خودمم نمیدونم که باید چیکار کنم. علی گفت:چیکار کنم؟
من:من نمیدونم تو خودت بنظرت چکار باید بکنیم؟مگه کار دیگه ای هم میتونیم بکنیم؟
علی نفس عمیقی کشید و ناراحت گفت:نه.
حس کردم ناراحته اما چرا؟
کلافه به مبل تکیه دادم.
بلاخره مهمونا رفتن و منم به اتاق رفتم و بعد از تعویض لباس خوابیدم.
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
پارت 103 رمان #بهشت_چادر 🔆
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. امروز باید برم دانشگاه . به سمت دستشویی رفتم و کارم کردم . یه مانتو سرمه ای ساده با شلوار لی مشکی و مغنه مشکی پوشیدم چادرمو سر کردم و بابرداشتن کیفم از اتاق خارج شدم. مثل اینکه کسی هنوز بیدار نشده . خب پس بی سر و صدا از خونه بیرون زدم و سوار ماشین شدم و گاز دادم تا دانشگاه.
هوف سال دومی شدم. فک کنم علیم سال ششمی باشه چون واسه پزشکی ۷ سال میخونن. نمیدونم حالا چون یه سری کلاساش با منه.
از ماشین پیاده شدم و به سمت کلاس مورد نظر رفتم. اولین کلاسم علی هم بود. به سمت علی رفتم و کنارش نشستم. سلام دادم و اونم جواب داد . کمکم بچه ها اومدن و استاد هم وارد شد.
زنگ خورد . کلاس تموم شد . هوففف چه خوب استادش خیلی خسته کننده بود . انگار که داشت وا میرفت بس که شل حرف میزد . خخخ
به همین منوال کلاس های بعدی هم گذشت.ساعت ۲ ظهر و من دیه کلاس ندارم . امروزم کلا زهرا و فاطمه کلاسشون با من نبود و ندیده بودمشون.
صدای قار و قور شکمم خیلی رو عصاب بود . برای اینکه تو این حناق یه چیز بریزم سمت سلف رفتم و غذا گرفتم و نشستم. درحال غذا خوردن بودم که علی اومد و گفت:میتونم بشینم.
من:اوهوم.
علی نشست و خیره نگاهم میکرد. غذا کوفتم شد.
من:بابا کوفتم شد چرا اینجوری نگاه میکنی توام میخای؟
علی:نه میخام باهات حرف بزنم.
من:خب بگو.
علی:اینجا نه!
من:پس صبر کن غذام تموم شه بریم تو ماشین.
علی:اوکی باشه.
بعد از اینکه دلی از عزا در اوردم باهم رفتیم و سوار ماشین من شدیم.
من:خب بگو.
علی:خب ...خب ....چیزه...یعنی...من ....خوب چجوری بگم...من
من:ای بابا جونت بالا اومد تو چی چی؟
علی نفس عمیقی کشید و یه دفه تند گفت:من دوستت دارم نمیخام طلاقت بدم.
دهنم اندازه غار علی صدر باز شده بود و چشمام داشت میزد بیرون.چچی؟چی گفت؟من نفهمیدم!؟
انقدر تو شوک بودم و قلبم تند میزد که حواسم نبود دهنم هنوز بازه.
علی که منو تو اون حالت دید تک خنده ای کرد وگو با دست دهنمو بست.به خودم اومدم.
من:چی ...چی چی...گفتی...الان؟
نفس عمیقی کشید و اروم شروع به صحبت کرد:راستش من چند روزی بود که میخواستم بهت بگم ولی راستش نتونستم نکه نتونم نه فقط خجالت میکشیدم خب یجورایی اره اما در کل من دوستت دارم بهت علاقه دارم و دوست دارم که خانم خونم باشی.
تمام مدت که حرف میزد سرش پایین بود و من فقط با تعجب نگاش میکردم.باورم نمیشد این همون علی باشه!واقعا خودش بود؟! منو دوست داره؟!میخاد...میخاد خانوم خونش باشم؟!کی؟!من؟! گیج شده بودم و مغزم فرمان انجام کاری رو بهم نمیداد . حسابی تو شوک بودم.با تک سرفه ای که علی کرد به خودم اومدم.دهنمو بستم و به حالت عادی برگشتم.
من:من ... من واقعا نمیدونم چی بگم خیلی...خیلی یهویی شد ...خب...
حرفمو قطع کرد و گفت : میدونم اشکال نداره من بهت فرصت میدم تا خوب فکر کنی وچند روزه دیگه جوابمو ازت میگرم فقط بدون من از ۳ سال پیش دوستت داشتم خودتو و خانوم بودنتو و شیطنتاتو و زیباییتو و نجابتتو و همچیتو دوست داشتم و دارم پس خوب بهش فکر کن خداحافظ.
و قبل از این که به خودم بیام پیاده شد و رفت.
این داستان ادامه دارد...