'🚫…
+" تا همین ۵٠٠ سال قبل مردان انگلستان و اسکاتلند به زنان پر حرف پوزه بند میزدند که به اسم «افسار زنان غرغرو» شناخته میشد..."
•
•
اکنون همینافراد،
اسلامـی ڪه ۱۴٠٠سـال پیش به زن ارزش و مقام داد را ضد زن معرفی میکنند!!!
#زن_در_غرب
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
پارت 100 رمان #بهشت_چادر 😊
روی پله اخر بودم که زنگ خونه به صدا در اومد هول شدم و پام پیچ خورد داشتم صقوط میکردم ک دستی منو سمت خودش کشید و منو صاف کرد.علی بود.بالبخند دستمو گرفت و گفت: آروم باش و پیش من بمون.
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم.
هوففف خدا نزدیک بود که دکوراسیون صورتم بیاد پایینا.اوووف به خیر گذشت.
صدای سلام و احوال پرسی به گوش رسید.
با علی به سمت در رفتیم . یه مرد هیکلی و مسن ولی شیک پوش که پدر اشکان باشه با بابا صحبت میکرد و خانم شیک پوشی هم با مامان . یه پسره هم که احتمال دادم همون عوضی باشه دست کل و شیرینی دستش بود . به چهرش دقیق شدم.
یه پسر مو طلایی و لخت با صورتی کشیده چشم هایی طوسی و بینی متوسط و لب های معمولی داشت . زیبا بود اما اصلا به چشمم نیومد. تیپشم یه شلوار لی ابی با یه پیرهن فیروزه ای که استیناشو داده بود بالا پوشیده بود.نگاهش به علی افتاد و علی هم بهش نگاه کرد.تیز همو نگاه میکردن جوری که انگار میخان باهم بجنگن.استرس خاصی وجودمو فرا گرفت و با آن.شتام ور رفتم. با پدر و مادر پسره سلام کردم.
پسره نگاهش به من افتاد و سمتم اومد . دست علیو رها کردم . سلامی داد و اروم جوابشو دادم و گل و شیرینیو ازش گرفتم و داخل اشپزخونه شدم.
تمام مدت نگاهش رو من بود و اذیتم میکرد از نگاهش خوشم نیومد.
بعد از احوال پرسی سمت پذیرایی رفتن و نشستن. بعد از چند دیقه بابا صدام زد تا چایی ببرم.. چایی هارو ریختم و بیرون رفتم.
به همه چایی دادم و اخر جلوی پسره گرفتم.خیره نگاهم کرد و گفت نمیخاد.
چپ چپ نگاش کردم و سینی و روی میز گذاشتم.تو دلمم کلی بهش فحش دادم عتیقه رو.ایشششش.
بابا و بابایسره و مامانش رو مبل ۳ نفره مامانم و میلاد رو مبل های تکی و علی رو مبل دو نفره نشسته بود.اشاره کرد بیام و کنارش بشینم. با استرس کنارش نشستم.از استرس ناخون هامو میکندم که دس علی دستمو گرفت.نگاهی بهش انداختم که سرشو اروم تکون داد و لبخند زد.
لبخند استرسی زدم و به جمع نگاه کردم پسره نگاهش بین منو علی در گردش و بود و منو مضطرب میکرد.بالاخره رفتن سره اصل مطلب.نگاهی به بابا انداختم و با سر بهش گفتم که موضوعو بگه.سری تکون داد و شروع کرد.
بابا: راستش آقای زاهدی ما برای شما احترام زیادی قائلیم اما دخترم ماه پیش عروسی کرد و الان سره زندگی خودش هست و من نتونستم که اینو بهتون بگم.
آقای زاهدی:چیی؟
و همشون با تعجب به منو علی نگاه کردم.با خجالت و استرس دست علیو محکم فشار دادم که اونم متقابلا همین کارو کرد.
بابا: راستش من نخواستم که روتون زمین بیوفته و اجازه دادم که برای مثلا خاستگاری دخترم بیاید.
آقای زاهدی:یعنی چی آقای اسماعیلی شما باید بهم میگفتید من در جریان ازدواج حانیه خانم نبودم وگرنه پا پیش نمیذاشتم و خودمو کوچیک نمیکردم.
بابا:متوجه ام اما دخترم خودش خاست تا شما بیاید .
خانم زاهدی:بلند شو اقا ما الکی مزاحم شدیم ببخشید ما دیگه رفع زحمت میکنیم خوشبخت بشی دخترم خدانگهدار.
و رفت و آقای زاهدی هم بلند شد و با خداحافظی سردی رفت. پسره هم بعد از نگاه طولانی ای به علی و من گذاشت و رفت.
بعد از رفتنشونبه شدت روی مبل ولو شدم .
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
پارت 101 رمان #بهشت_چادر 😉
مامان:عه چیشد دختر.
من: واییی خدا خسته شدم چقد استرس داشتم.
بابا:دیگه تموم شد.
میلاد: پس باید یه قرار محضر بزارم واسه طلاق.
با این حرف میلاد انگار یه سطل آب یخ روم ریختن.
بابا:حالا چه عجله ای هست پسرم صبر کن اونم به چشم.
از روی مبل بلند شدم و به بهونه خستگی خودمو به اتاقم رسوندم.درو بستمو همونجا تکیه به در سر خوردم و روی زمین نشستم.یعنی همچی تموم شد و ما دیگه بهم نامحرم میشیم؟
اون وقت چجوری دیگه بهش نگاه کنم.ازش خجالت میکشم.چشمامو با درد میبندم.خدایا چیکار کنم واقعا طلاق بگیرم؟درسته همش سوری بود اما الان دیگه نمیخام سوری باشه.
هینی گفتم و با دست به صورتم زدم.
خاک تو سرم کنن چه بی حیا شدم.
وجدان:بودی
باز که تو پیدات شود چخه.
وجدان:بی ادب لیاقت نداری.
برو گمشو حوصلتو ندارم کنه
وجدان:ایشششش.
اه خل بازیام تمومی نداره که . سری از روس تاسف واسه خودم تکون دادم و وارد دستشویی شدم.
*۲ روز بعد*
امروز دوشنبه و من بیکار تو خونه میچرخم.از صب مامان و بابا رفتن لباس بخرن و میلاد با دوستاش رفته دور دور و منه بدبخت فلک زده تو خونه تنهام.جیغغعغعع
خوب منم گناه دارم.میخام خوش بگذرونم. این زهرا و فاطمه ام که معلوم نیس کدوم گوری آن تلفونشون خاموشه خاک تو سرا.
از دو روز پیش علیو ندیدن حتی زنگم نزد اونم انگار مرحوم شده خبری ازش نیس حالا خدا نکنه وگرنه من میترسم شوهر گیرم نمیاد. اه چقد چرت و پرت گفتم این تلوزیونم که همش داده چرت میزنه یه فیلم خوب نداره.با حرص تی وی رو خاموش کردم و رفتم اشپزخونه . از تو یخچال یه سیب برداشتم وشستم و همون جوری گاز زدم. شکمو هم خودتی.!)
زنگ خونه خورد. درو باز کردم که مامان و بابا اومدن تو. دستشون چند تا پاکت گنده خرید بود.
من:به به مامان خانوم مثل اینکه کل تهرانو خریدی ارع؟فکر جیب بابا نیستی فکر منه بدبخت باش که لباس ندارم...
مامان:اولا سلام دوما نخیر یه پاکتش فقط لباسه بقیش خوراکیه شب مهمون داریم ثانین بابات پول داره تو نمیخاد نگران جیبش باشی ثالثا تو خیلی لباس داری .
من: بابا بیخیالللل راستی امشب کیا میان؟
بابا:خانواده فرهانی.
من:عه خب شد فک کردم مرحوم شدن.
بعد دستمو محکم کوبیدم تو دهنم خاک تو سرم سوتی دادم.
مامان:چی چی؟
من:هیچی هیچی.
و برای جلوگیری از هر نوع سوتی دیگه به اتاقم پناه بردم. هوففف.
این داستان ادامه دارد...
اسلامِ بزرگمردان در سه لحظه مهم تاریخی حیات خود را مدیون سه زن است:
۱. ابتدا در شکل گیری #مدیون خدیجه(س)
۲. در غبار فتنه و حق خوری بعد از پیامبر(ص) #مدیون دخترِ خدیجه(س)، فاطمه(س)
۳. در بقای اسلام پس از عاشورا #مدیون نوهِ خدیجه(س)، حضرت زینب(س).
شب وفات مادر مومنان عالم
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
🔴 برخی ابلههای خود تحقیر فرمودهاند فقط دیکتاتورها با بچهها عکس میگیرند!!!
🔹 دفعه دیگه خواستید بگید عکس گرفتن با بچهها کار دیکتاتوراست، حواستون باشه ارباباتون از این عکسا نگرفته باشن.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
🔴 زمان شاه روزبروز تو همهچی ترقی میکردیم؛ از لباس و پوشش خانوما بگیر تا ...
بعد بگید شاه خوب بود...😒
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#سطل_عن_طلبی
🔴 درست وقتی توی آمریکا دارن قانون تصویب میکنن که اعضای بدن زندانیها رو به جای تخفیف مجازات از بدنشون در بیارن
🔹 رهبر ایرانما برای چندهزار نفر عفو اعلام میکنه. زمانی که آبها از آسیاب افتاده و میتونن نبخشن! حالا چه کسی دیکتاتور هست؟
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان