سیـاهـۍ اش
بلـنـدے اش…
گــࢪمـایـش…
آࢪامـش محـض است
مشڪۍ بـودنش
آبـۍ تــࢪیـن آسـمـان مـن است🖤🌿
#پروفایل
#حجاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
گرچہمنسربازهـیچوسادھام🖐🏻.!
سـرخوشممھدۍ'عـج'بودفـرماندھام
گـرچہمھدۍ'عـج'بودغایـبولۍ
سرخوشـمبرنایـبشسیـدعلۍ(:♥️
#رھبࢪانہ
⭕️شمار جانباختگان زمینلرزه در ترکیه به ۶۲۳۴ نفر و تعداد مجروحان به ۳۷۰۱۱ نفر رسید.
#خبر_فوری
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
🔴 کی میگه عکسا صدا ندارن؟؟
🔹 وضعیت برعندازا تو این دهه فجر😂💔
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
پارت 106 رمان #بهشت_چادر 🌀
***
۲ روز از اون روز که به علی جواب مثبت دادم میگذره و تو این دو روز اصلا همو ندیدیم اما دو سه باری بهم زنگ زدیم. راستش خانواده هامون میخان قرار محضر واسه طلاق رو بزارن واسه همین امروز خانواده علی تصمیم گرفتن مارو خونشون دعوت کنن تا راجع به این موضوع صحبت کنیم . بنده خداها نمیدونن که ما دیگه نمیخایم طلاق بگیریم. ولی خب نمدونم امروز چجوری باید بهشون اینو بگیم کلی خجالت میکشم و قراره مامان کلی واسه این که بهشون نگفتم سرم غر بزنه. اوففف خدا بخیر کنه علی گفت امروز دیگه به همه میگیم که بهم علاقه داریم.
نگاهی به ساعت کردم ۶ شده و باید آماده شم . یه سارافون جذب سفید با یه سویشرت هودی مانند سیاه روش پوشیدم و یه شلوار جین مشکی و شال سفیدم که رگه های سیاه توش داشت.دمپایی خونگی های سفیدمم پوشیدم. چادر سفیدمم سر کردم. یه زره کرم پودرم زدم و دیگه حلع.
برا خودم بوس میفرستم که صدای زنگ خونه میاد . ساعت ۷ شده. بدو بدو پریدم پایین.
میلاد:عوووو چه خبرته بابا نیومدن خاستگاریت که.
من: هیششششش!
میلاد خنده ای کرد ودر باز کرد . علی اینام اومدن تو. دیگه سلام و احوال پرسی و اینا کردیم و رفتیم نشستیم. ارزو ام اومده بود و من دیگه تنها نبودم. گرم صحبت بودیم که بابای علی گفت:خب دیگه به نظرم بریم سر اصل مطلب .
بابا:درسته باید تصمیم بگیریم که این دو تا جوون چی کار کنن.
با استرس نگاهی به علی که درست روبه روم روی مبل تکی نشسته بود کردم.
لبخند ارومی زد و نگاهشون ازم گرفت و به حرف های پدرش گوش داد.
_راستش ما که نمیخوایم این دوتا جوون از هم طلاق بگیرن ولی خب نظر خودشون هم محترمه وباید بدونیم که خودشون چی میخان؟!
مامان نگاهم کرد و گفت: خب حانیه جان نظرت چیه دخترم ؟!
با خجالت و استرس دهنمو باز کردم که خود به خود دوباره بسته شد. با ناخون هام بازی میکردم و نمیدونستم چی بگم که علی به دادم رسید و با تک سرفه ای شروع به حرف زدن کرد.
علی:راستش ما ...یعنی من و حانیه تصمیم گرفتیم که...
یدفه صدای بلند زنگ یه گوشی مانع از ادامی حرفش شد...
اوا خاک تو گورم گوشیه منهههه.
تندی گوشیمو برداشتم و قطع کردم و لبخند دندون نمایی به جمع زدم. زهرا زنگ زده بود. ای خدا بکشتت که همیشه خدا بد موقع زنگ میزنی.مزلحم خنگ . ایشششش.
مامان علی:داشتی میگفتی پسرم شما چی؟!
علی تک سرفه ای کرد و ادامه داد: بله داشتم میگفتم که ما تصمیم گرفتیم که .... خب ینی...تصمیم گرفتیم دیگه از هم طلاق نگیریم ...راستش...راستش خب ما بهم علاقمند شدیم .
با استرس و خجالت نگاهی به بابا کردم که ببینم چی میگه. همه دهناشون باز مونده بود. بعد از چند لحظه لبخند به لبهاشون برگشت و یدفه همه دست زدن. من که حواسم نبود یه لحظه ترسیدم بس که این آرزوی دیوونه بد دست میزنه زهرا ترکید. نگاهی به جمع کردم.همه خوشحال بودن. ولی مامان چپ چپ نگام میکرد میدونستم خوشحاله. ارزو زیر گوشم گفت:مبارکه زن داداش.
لبخندی زدم و دیوونه ای نثارش کردم.
من:از الان بخوای خواهر شوهرگری در بیاری من میدونم و توعا.
خندید و چیزی نگفت.
بابا رو به جمع گفت:خب پس انگار بچه ها فکر هاشونو کردن پس مبارکه انشالله .
بابای علی:مبارکه.
دوباره همه دست زدن و میلادم سوت زد.
بابای علی:خب پس قرار عروسی کی باشه ایشالا؟!
مامان گفت:فعلا که عروسی نه اما یه جشن نامزدی کوچولو جمعه این هفته بگیریم به نظرم که فامیل ها متوجه بشن بعد از یکی دوماه عروسی بگیریم.
من:حالا چه عجله ایه؟!
که بعد از این حرفم سرخ شدم . خاک تو سرم این چی بود گفتم؟! وای خدا منو بکش یه ملت راحت شن از دستم. پقد سوتی میدم اخه؟!
من:نه منظورم این بود که خیلی هم حرفتون درسته.
با این حرفم همه زدن زیر خنده. وا چیش خنده داش؟ خاک عالم ابروم به باد فنا رفت.حتی علی هم میخندید.تو دیگه برا چی میخندی چلغوز. تیز نگاهش کردم که خودش گرفت و خندشو جمع کرد.
بابا:خب پس جمعه جشن نامزدی و ۳۰ آبان هم من تالار برای عروسی میگرم چطوره؟
وآگاهی به من و علی کرد. نگاهی بهم کردیم و من اروم سر تکون دادم و علی هم گفت:خوبه.
مامان:مبارکهههه.
و همه دست و سوت زدن و من علی هم با لبخند بهم خیره شدیم.
این داستان ادامه دارد...