فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🌱
امسالاربعینکجابرممثلِحرمبشه...💔
#استوری📲
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی پدری در بهبوهه ی جنگ میفهمد، پسر دومش هم اسیر شده .....
#هفته_دفاع_مقدس
#اربعین
#امام_حسین
#دفاع_مقدس
نوشجانشبشودهرڪہحرمرفت، حسین!シ
خودمانیم،ولۍگاهۍحسادتکردم!🚶🏾♂
#تہِرویاۍِمَنہڪࢪبَلآتۡ🖐🏻🖤
مِهـرَتبہدِلَمنِشَستوَدِلَمرَنـگوبـوگِرفت
ایـندِلبـہپـٰاےعشقشمـٰاآبروگـرفت...!🌱#السلامُعلیالیٰـس...!
#شاٻدٺلنگر🌱
رفقا ...!
وقٺۍمیرٻنلوازمالٺحریرمٻگیرٻن .
حواسٺونبہاونباباٻۍباشہ
ڪھازصبحٺآشبڪآرمیڪنه
بہامٻداٻنڪھیہپولۍدربٻاره
برخانوادهاشببرھ ...!
مااٻرانۍهسٺٻمواٻرانیمیخریم ...✔
سخنانحضرٺآقاراهمدراٻنبارهگوش بدٻمツ
#وطنمایران♥️
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 44 رمان #بهشت_چادر 😜
سریع پیاده شدم و ریموت و زدم. دویدم سمت کلاس هنوز تایم اول تموم نشده بود. در زدم و با بفرمایید استاد محبی وارد شدم.
استاد با اخم نگاهم کرد و گفت: بفرمایید سرجاتون خانم اسماعیلی .
نشستم پیش زهرا. استاد دوباره مشغول درس دادن شد.
زهرا: خب خاله خوبی به سلامتی از خواب ناز پاشدی؟
_هییییییس الان استاد بیرونمون میکنه باز
زهرا:خب حالا
مشغول درس خوندن شدم . تمام حواسمو دادم به درس تا کنکور خوب بدم. کلاس تموم شد و با زهرا رفتیم بیرون.
_خب زهرا چیشد حواستگاره که زوری بود پرید؟
زهرا: اره خیلی پیگیر بود ولی وقتی دید از ما ابی گرم نمیشه دست برداشت.
_به سلامتی پس میخوای بترشی رو دستمون بمونی ها؟
زهرا با حالت لوسی گفت: آله بمونم پیشتون دیگه .
_کوفت نی نی تو دل برو.
زهرا: اخی نازم چقد.
_خوب دیگه بریم سلف
زهرا:چی چیو سلف بریم کلاس بعدی شروع شد.بی حوصله رفتیم کلاس بعدی. یه میز سه نفره بود که یه دختر محجبه و چادری هم روی یکی از صندلی هاش نشسته بود. رفتیم و کنارش نشستیم. وقتی متوجه ما شد با لبخند گفت: سلام.
_سلام
زهرا:شلام
دختره: اسم من مهناز هست از امروز به کلاستون اضافه شدم و تا اخر ترم باهاتون هستم در رشته پرستاری.
_خوشبختم منم حانیه رشته پرستاری هستم.
زهرا : منم خوشبختم بنده هم زهرا در رشته پرستاری درخدمتم.
با مهناز کلی حرف زدیم و باهم آشنا شدیم دختره خوب و دل نازک و خوشگل و محجبه و مذهبی بود. استاد وارد شد و با اخم حظور و غیاب کرد و بعد مشغول درس دادن شد.
با تمام توان گوش دادم و یادداشت کردم. بعد از اتمام کلاس با زهرا و مهناز رفتیم سلف که فاطمه رو اونجا دیدم . چون دوتا تایم اول کلاس باهم نبودیم.
_به سلام فاطی خانم گل
زهرا:سلام فاطمه چه خبرا؟
فاطمه: سلام رفیقانه خاک تو سرم هیچ خبری شما چه خبر؟
_خبری که نیست ولی یه دوست خوب پیدا کردیم.
بعد با دست به مهناز اشاره کردم و گفتم : ایشونم مهناز خانم زند هستند در رشته پرستاری و از امروز تو کلاسمون ضور دارند. رو به مهناز ادامه دادم: ایشونم فاطمه خانم رشته پرستاری اند.
باهم دیگه آشنا شدن و کلی حرف زدیم و کلی خندیدیم و شماره مهناز گرفتیم و شمارمونو بهش دادیم. بعد باهم کلاس های بعدی رو هم گذروندیم.
این داستان ادامه دارد...