.
وَالسّابِقُونَ....
✍ چمنخواه
در یکی از محلات قدیمی تهران زندگی میکردند. یک خانه حیاط دار با یک باغچه کوچک. خانواده بسیاری خوب و محترمی بودند. زوجی مسن که همه فرزندانشان ازدواج کرده و تنها زندگی میکردند. به خاطر صفای این زوج و شنیدن خاطرات و استفاده از تجربیات آنها، هر چند ماه یک بار به دیدنشان میرفتیم. یک روز عصر که به دیدنشان رفتیم. طبق معمول با گشادهرویی از ما استقبال کردند. پدر خانواده روی صندلی چوبی، وسط حیاط نشسته و پسر بزرگش که یکی از امرای ارتش بود، در حال اصلاح سر پدر بود. او با دقت و حوصله این کار را انجام میداد. در همین حال پسر دوم خانواده که او هم از امرای ارتش بود. وارد خانه شد و با تبسمی، به برادر بزرگتر رو کرد و گفت: حسن آقا امروز نوبت من بود که بیام و به سر و صورت پدر صفا بدهم چرا شما این کار را انجام میدهید؟ پسر بزرگتر جملهای گفت که هیچگاه آنرا فراموش نمیکنم و از آن درس گرفتم. حسن آقا همینطور که با آرامش در حال اصلاح سر و صورت پدر بود با لبخند گفت: وَ السّابقونَ السّابقونَ اُولئکَ المُقَرَبون.
#سبک_زندگی
#وَبِالوَالدَینِ_اِحسَانا
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI