eitaa logo
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
555 دنبال‌کننده
646 عکس
196 ویدیو
2 فایل
نوشته‌های احمدکریمی @ahmadkarimii کتاب‌ها #تحــفه_تدمر #من_ماله_کش_نیستم (حاشیه‌نوشتی بر سفر شهید سیدابراهیم‌رییسی به استان یزد، با مشارکت نویسندگان محفل منادی) با محفل منادی همراه باشید https://eitaa.com/monaadi_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
امنیت؛ اعترافِ غالبی و درخواستِ دخترها! دنیا این روزها روی دور تندِ نابودی‌ست. هر جا نگاه کنیم یکی را خفت کرده‌اند و دارند می‌زنند. حالا تو بگو این دنیا دنیای گفتمان است، دنیای موشک نیست و چه می‌دانم! بگو اصلاً دنیای بلوغِ بشر است برای زندگیِ مسالمت‌آمیز...! من اما خیلی وقت پیش رسیدم به اعترافی که مدتی قبل حمزه غالبی در «الف الف پاریس» کرد! زندانی فراریِ فتنه‌ی 88 که بعد از رفتن به فرانسه حرف‌هایی دارد در این مستند و فکر می‌کنم جانب انصاف در انها رعایت شده. او امنیت امروز ایران را یک‌جورهایی مدیون واقع‌گرایی سیدعلی خامنه‌ای می‌داند. غالبی اعتراف می‌کند که فهمیدهْ تامین امنیت در دنیای امروز، با نایس بودن و بچه‌خوبه بودن ممکن نیست و این را سیدعلی خامنه‌ای خوب فهمیده و رعایت کرده! من فکر می‌کنم این امنیت را باید یک جوری حالی آدم‌های این جامعه کرد. مخصوصاً بچه‌های نوجوانی که قرار است در همین فضا رشد کنند و سرنوشت کشور را توی دست خودشان بگیرند. دیروز، سر یکی از کلاس‌های متوسطه اول بحث به همین‌ مسئله کشید. رفته بودم طبق قول‌م درباره زن زندگی آزادی حرف بزنم که از وسط‌های جلسه موضوع عوض شد. سوال و جوابِ دخترها رفت سمتِ آشوب‌ها و حواشی آن، تا برود سمت حجاب و مسائل‌ش. وقتی این بحث را ادامه دادم، می‌دانستم این‌ها با اینکه بچه‌های خوش‌فهمی هستند، اما عمقِ موضوع امنیت و حواشی آن را درک نمی‌کنند! می‌دانستم صدای یک موشک که نه، صدای یک شیکِ سلاحِ سبک را هم از نزدیک نشنیده‌اند. می‌دانستم نگاه آنها به امنیت با همه توضیحاتی که دادم، هیچ وقت به نگاه آن بچه‌ی غزه‌ای، یمنی، سوریه‌ای، عراقی و دیگر آدم‌هایی که خشونتِ تلخ جنگ را می‌چشند، نمی‌رسد... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
28.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نه شعر بلدم، نه برای این فیلم می‌شود چیزی نوشت که حق مطلب را ادا کند... فقط از رد پاهای پیرمرد بختیاری می‌فهمم داشته راهِ خودش را می‌رفته، حاج قاسم را می‌بیند، راه کج می‌کند تا سلامی بدهد و تبرکی کند. می‌گویند شهید سلیمانی برای دشمنان خطرناک‌تر از سردار سلیمانی‌ست؛ بگذار جمله را کامل‌تر کنم! «شهید سلیمانی برای خودی‌ها، دوست‌داشتنی‌تر و دست‌یافتنی‌تر از سردار سلیمانی شده انگار... او همینجاست، میان مردم، جلوی نگاه‌شان، توی قلب بچه‌ها، حتی توی قلب پیرهای ما...» پیرمرد... کاش دیده بودمت... التماس دعا می‌گفتمت و می‌خواستم سلامم را به حاجی برسانی... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
این بار با قصه شروع کردم! دفتر و خودکار توی دست‌شان بود تا از چیزهایی که می‌گویم یادداشت بردارند. یحتمل ازشان خواسته بودند بنویسند تا بیشتر بفهمند و کمتر بازیگوشی کنند. راهبرد خوبی بود ولی جوری حرف زدم که برای طفل‌ها یک جمله‌ی دفتری عایدی نداشت! هر چند بازار سوال و جواب داغ بود و بحث مثل قرمه‌سبزیِ مامان‌پزی که از صبح تا ظهر روی دیگ باشد، جا افتاده بود! این بار قصه گفتم. از اینکه فرشته‌ای که ما ندیدیمش، همان اول ابتدایی سال 1370 آمد سر کلاس‌مان و روبروی هر کدام از ما دانش‌آموزانِ نمی‌دانم کدام کلاسِ اولِ الف یا ب یا ج ایستاد و آینده‌ی ما را به ما گفت! ما اما توی عالم خودمان غرق بودیم و فکر می‌کردیم دنیا قرار است همیشه همینطوری بچه‌گانه ادامه پیدا کند. آن فرشته به پسری که آن روزها فکر می‌کردیم قرار است دکتر شود، گفت: «تو تاجر کاشی می‌شوی آن هم توی روسیه!» به بعدی گفت: «تو آخوندِ قابلی می‌شوی!» به بعدی که درسش خوب بود و معلم او را بپّای من کرده بود تا دست از پا خطا نکنم گفت: «تو معتاد می‌شوی و بارها می‌گیرند و می‌برندت زندان!» و به من گفت: «تو روزی نویسندگی می‌کنی! و حتی معلمی...» و من اگر آن روز این حرف آن فرشته که ندیدیمش و رفت از کلاس ما تا برود سر کلاس‌های دیگر را شنیده بودم، می‌خندیدم! من؟! من که حتی دو تا دایره‌ی پیزوری را نمی‌توانستم کنارِ هم بنویسم و بپّای کنارم مدام راپورت می‌دادْ معلم، تا به خدمتم برسد؟! خنده داشت! ولی اتفاق افتاد! قصه، دخترها را حواس‌جمع کرد. این بار به‌شان گفتم که اتفاقاً این فرشته که ما آن روزها ندیدیمش، سر کلاس شما هم آمده و برای شما هم نسخه پیچیده، برای شمایی که توی عالم نوجوانیِ خودتان غرق هستید و انگار نه انگار که آینده با همه واقعیت‌هاش به سراغتان خواهد آمد. ادامه‌ی بحث من درباره راه‌های معنویِ توفیق و موفقیت بود، چیزی که به نظر خیلی از ما، وسطِ پنجاه شصت نفر بچه‌ی نسل جدید و دهه‌ی هشتادی نباید طرفداری داشته باشد. اما ای کاش حضور داشتید و توجهِ همراه با سوال و نقدهای عالی بچه‌ها را می‌شنیدید و تماشا می‌کردید...! این بچه‌ها از بچه‌های نسل ما خیلی جلوترند، باور کنید... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
کودتای کچل‌ها علیه معلم پرورشی! از لج معلم پرورشی بود یا نمی‌دانم چی که هیچ کدام از آن پرچمک‌های کاغذی را به در و دیوار کلاس‌مان نزده بودیم! دهه فجرِ چندم بود را یادم نمی‌آید؛ دهه‌شصتی‌هایِ دوم راهنمایی بودیم با کله‌هایی کچل که سوا جدا شده بودیم از بقیه مدرسه! چند باری معلم پرورشی که آن روزها خدا می‌داند چقدر روی اعصاب بود، آمد و تذکر دادْ برای دهه فجر کلاس‌مان را تزئین کنیم و پرچم بزنیم. فاز ضد انقلاب برداشته بودیم و سِرتق‌بازی‌مان گل کرده بود. نزدیم! نه از آن پرچمک‌های کاغذی، نه از آن آویزهایِ رنگی‌رنگیِ جمع‌شوْ بازشو که دهه شصتی‌ها حسابی خاطره دارند باهاش! کودتا؟! نه! کودتا نکرده بودیم؛ بیشتر شبیه یک لجبازی بود، آن هم نه با انقلابِ امام که با همین معلم روی اعصابِ پرورشی! خدا حفظ‌ش کند؛ برای مقابله با لجاجت ما، بچه‌های کلاسِ بغلی را مامور کرده بود وقت تعطیلی مدرسه بیایند و کلاس‌مان را پرچمِ کاغذی بزنند! آن هم با نهایت بی‌سلیقگی؛ و لابد از روی عجله و استرس! صبحِ یکی از همان روزها آمدیم کلاس و دیدیم ای دل غافل؛ همه‌ی هیکلِ پنکه کلاس را کرده‌اند غرق پرچم! برای ما توهین بزرگی بود و برداشت‌مان اعلانِ جنگِ معلم پرورشی بود علیه ما! محمدجواد، مبصرِ کلاس‌مان رفت روی یکی از همین نیمکت‌های خُشکِ ضدِ دیسک و مهره و نخاع و همه را از پنکه جدا کرد... از آن روزی که فازِ ضد انقلاب برداشته بودیم سال‌ها گذشته. این خاطره‌ی منشوری اما امروز در حالی به یادم آمده که برای شناخت انقلاب کتاب‌های زیادی خوانده‌ام، مطالعه‌ی نسبتاً خوبی در تاریخ معاصر مخصوصاً خاطراتِ پهلوی‌ها داشته‌ام و حتی جاهای مختلف و در بین بچه‌های دانش‌آموز و دانشجو، مستند و موثر از آن دفاع کرده‌ام. ما زمان نوجوانی چیزی را نمی‌فهمیدیم که هزاران برابر کمتر از امروز برای‌ش شبهه و دروغ ساخته و منتشر می‌شد؛ و نوجوانِ امروز چیزی را نمی‌فهمد که برای هزاران سوال و شبهه علیه آن جوابی نمی‌گیرد. ما هم از همین نوجوان و جوان انتظار داریم در جشن انقلاب، همه وجودش پای کار انقلاب باشد... وظیفه‌ی مای مربی و معلم و استاد و روحانی امروزی حتماً سنگین‌تر از وظیفه‌ی یک معلم پرورشی آن هم برای نزدیک به سی سال پیش است! جهاد تبیین را جدی بگیریم... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
چایی خانه مادر برکات است ولی... #چایی روضه تو آب حیات است #حسین #بضاعت_شعری_یک_نویسنده #شب_جمعه #ل
دوست دارم که بیایم حرمت بنشینم دل سیر... بنشینم آرام در هیاهوی حرم گم بشوم و بگویم از درد... و بگویم چقَدر دل‌سردم بعدِ آن راه بگیرم طرفِ آغوش‌ت... و بگیری من را ببری پیش خودت... می‌بری پیشِ خودت؟! تو که یک گوشه‌ی صحن‌ت دل من را برده می‌شود بار دگر باز مرا راه دهی...؟! و دگر از سر خود وا نکنی؟! و دگر از حرم‌ت در نکنی؟! ببرم پیش خودت... که اگر خوردنِ آن سیبِ بهشتی پدرم را به زمین آورده... من ز سیبِ حرم‌ت سوی خدا خواهم رفت جاودانه شوم از قید دو دنیا آزاد... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
انقلابی‌های تازه به دوران رسیده! توی خصوصی به دخترِ جوانی که در عکس موهای سرش را تاب داده بود توی باد پیام دادم: «...چقدر خوبه یه عکس خوبم برای پروفایل خودت بذاری که دیگه همه چی تمام بشه...!» با همچین مضمونی! در معرفی خودش نوشته بود «انقلابیِ تازه به دوران رسیده!» حاج قاسم شده بود نقطه عطف زندگی‌اش و از یک آدم دور افتاده از این فضا تبدیل شده بود به آدمی که تمام قد از جمهوری اسلامی دفاع می‌کرد... برای همین خواستم شکل و شمایل ما قبلِ انقلابیگری‌ش را تغییر دهد؛ از یک جایی هم این کار را کرد. عکس با حجابی گذاشته بود روی تصویر صفحه خودش و نوشته بود «این مدت کوتاه آن قدر تذکر گرفتم که پدرم توی همه‌ی زندگی‌م این قدر نصیحتم نکرده بود!» نمونه‌ی دیگری از این آدم‌ها را همان زمانِ شهادت حاج قاسم دیدم. نوشته بود که برای مرگ نزدیک‌ترین اقوامم اشک نریختم، ولی نمی‌دانم چرا بعد از شهادت این آدم اشک چشمم بند نمی‌آید! اینستاگرام زده بود پست‌های مرتبطش با حاج قاسم را حذف کرده بود. باز می‌گذاشت! نوشته بود اگر هزار بار هم پست‌ها را حذف کنید باز می‌گذارم! از این آدم‌ها زیاد دیده‌ام. نمونه‌اش همین چند روز قبل در یکی از مدارس دخترانه بود. دخترک بعد از جلسه‌ای که داشتیم آمد سراغم. گفت که «فلانی» توی سفر راهیان نور با حرف‌هاش مرا تغییر داده. می‌گفت حالا به روزهای قبل از تغییرم می‌خندم! به آدمی که بودم! اینجاها کم می‌آورم. می‌فهمم این بچه‌ها از امثال من خیلی جلوترند. آنجا همه پرستیژ مربیگری‌م را یک‌جا کردم و گفتم «نمازهات را اول وقت بخون! این خیلی مهمه... چون مسیر درست برات باز میشه...!» گفت: «مدتی‌ست که نمازخوان شدم؛ همیشه اول وقت هم می‌خوانم...» اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
انقلابی‌های تازه به دوران رسیده! توی خصوصی به دخترِ جوانی که در عکس موهای سرش را تاب داده بود توی ب
اصلاحیه؛ دختر خوب و بزرگوارمون فرمودن👇 آقای کریمی سلام... در رابطه با نوشته‌ی آخری؛ نمازخون بودم ولی نه آن‌قدر جدی و مهم، ولی چند روزیه نمازهایم را اول وقت و با انگیزه میخونم ..:)! عرض پوزش به خاطر ناقص شنیدن و انتقال دادن🙏 قبول باشه ان‌شاءالله... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
بیست نمره‌ی کاکتوسی! معلمْ اسم‌ها را یکی‌یکی خواند. و هفت‌هشت نفر را به خط کرد برای رفتن به دفتر. من، آخرین نفرِ این قطارِ لرزان و ترسان بودم. نمره‌ی اِنشام شده بود یازده! برای من نمره‌ی بی‌ریختی نبود اما مثل اینکه معلم زیاد از آن خوشش نمی‌آمد! از طبقه دوم پله‌ها را روی ویبره رفتیم پایین. دهه شصتی‌ها می‌فهمند رفتنِ دم دفتر یعنی چه! دورانِ «مامانم‌اینا» نبود که بروی یک اخمْ ببینی و برگردی سر کلاس! بعدش هم بروی برای مادرت تعریف کنی و او هم معلم را بدهد به باد نفرین! آن روزها رفتنت با خودت بود، برگشتنت با خدا! یا بعد از تنبیهْ صاف می‌رفتی خانه، آن هم با پرونده‌ای که گزینه‌ی همیشهْ روی میز مدیر بود برای زیرِ بغل‌هایمان، یا بر می‌گشتی کلاس، البته با دست‌هایی که زده بودی زیر بغل و اوف‌اوف می‌کردی! صف شدیم روبروی درِ دفتر. مدیر آمد و از سرِ قطار یکی‌یکی‌شان را گرفت به باد شلاق. رویه‌ی ناجوری بود اما گاهی به تعداد نمره‌هایی که کم داشتی، شلاق کف دستت نمی‌خورد؛ بلکه می‌خوردی تا دستت و غرورت و نگاهت با هم بیفتند زمین و دیگر بالا نیایند! روبروی من که رسید ایستاد و مکث کرد. فقط این جمله‌اش توی ذهنم مانده که گفت: «آقای کریمی! شما؟ من که خجالت می‌کشم تنبیه‌ت کنم...!» و با دست به سمت پله‌ها که می‌رساندمان به کلاس اشاره کرد و گفت: «بفرمائید... شما هم بروید...!» همین! انگار رفتم کتک خوردن چند نفر را از نزدیک ببینم و برگردم. تنم می‌لرزید اما چیزی توی دلم داشت ورجه‌وورجه می‌کرد و شاد بود. این بار را جان سالم به در برده بودم، هر چند صدای آخ و ناله‌ی پشت سری‌ها می‌آمد. سال‌ها گذشته از این ماجرا، اما با انشاء هیچ وقت دلم صاف نشده! نه با آن موضوعاتِ تخیلیِ «در آینده می‌خواهید چه‌کاره شوید» و «تابستان خود را چگونه گذرانده‌اید،» نه با نمره‌هایی که هیچ وقت نگذاشتند مزه‌ی ملسِ نوشتن پای دندان و زیر زبانم برود... این نه فقط شامل انشا که حتماً شامل درس‌های دیگر هم می‌شود. مثل درس قرآن یا همین فارسیِ دلچسبِ خودمان. همه را با گزینه‌ی نمره کوفت کرده‌ایم بر دانش‌آموزان. در آینده هم چیزی از این‌ها یادشان نمی‌ماند، حتی صد سالِ سیاه هم نمی‌خواهند به یاد بیاورند. و اگر سرِ کلاسِ درسی بروم، اول از همه خیال دانش‌آموزش را از بابت نمره راحت می‌کنم، تا محتوای درس فارغ از استرسِ این بیست نمره‌ی کاکتوسی به دل و روح و جانش بنشیند. اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ قبل از سوتفاهم بود! 💥کانال استاد جعفری👇 https://eitaa.com/joinchat/143917280C5518173200 اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اینجا...؟ نه...! سردار باقرزاده هنوز نیامده بود. زودتر رسانده بودم خودم را به دانشکده تا وقت آمدنش آنجا باشم. با رفقای دانشجو جمع شده بودیم جایی که قرار بود شهید را آنجا دفن کنند. محوطه‌ای باز که هفت-هشت سال قبل برای دفن شهید مد نظر گرفته بودند. بچه‌ها خوش‌خوشان‌شان بود و توی دلشان بزن و بکوبِ عید و عروسی. دانشکده علوم قرآنی قرار بود بعد از سال‌ها برسد به چیزی که آرزوی رئیس و دانشجوهاش بود؛ شهید گمنام... چیزهایی قبلاً شنیده بودم که همان جا جلوی رئیس دانشکده و دانشجوها گفتم: «میگن سردار اگه قبول نکنه شهیدو بیارن اینجا، دیگه خودِ رهبری هم سفارش کنه فایده نداره!» منظورم این بود که حکایت امدن سردار باقرزاده، حکایتِ مرگ و زندگی‌ست براشان و اگر قبول نمی‌کرد شهید بدهد، الفاتحه! باید جمع می‌کردند کاسه کوزه‌شان را و می‌زدند توی گاراژ. تردید ریخت توی دل بنده‌های خدا. برجک‌شان را انگار زده باشم؛ از بهشت کشیدم‌شان بیرون و گذاشتم وسط برزخِ آیا بشود آیا نشود! سردار اما با باران آمد! اولین باران آن زمستانِ سرد شروع شد وقتی پاش را از ماشینِ پلاکِ سبز گذاشت روی زمین. فرمانده سپاه این را به زبان آورد که «چقدر خوش قدمی سردار! اولین باران میبد هم پاقدم شما آمد!» سعی کردم حرف‌ش را پای چرب کردن سبیل سردار نگذارم، هر چند یک جورهایی باید ویدئوچک می‌کردم تا مطمئن شوم منظوری پشتِ حرف‌ش بوده یا نبوده. ترجمه‌ی حرف سرهنگ که با زبان کنایه گفت این بود «خدا باران را فرستاده برای دلیل و برهانِ این اتفاق مبارک؛ بده شهید را و قال قضیه را بکن!» سردار را راست راست آوردند گُلِ جایی که هفت‌هشت سال آغوش‌ش برای چند تا تکه‌ی استخوانِ مقدسْ باز بود. سردار نه گذاشت نه برداشت، گفت: «اینجا خوب نیست آقا جان...» سه‌حرفیِ «چرا» همراه با آه از نهاد همه کنده شد. دانشجوها و رئیس دانشکده سکته‌ی ناقص اول را زدند. نیم نگاهشان به من هم افتاد این وسط‌ها، انگار من باعث و بانیِ این «نه‌ی» تلخ باشم! سردار اما بی‌خیال سری تکان داد و نچ‌نچ‌کنان راهش را گرفت و راه افتاد... ادامه داره این ماجرا... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
شهدا نظر لطف کنن، این جمع قراره به جاهای خوبی برسه... ان‌شاءالله قلم ما لایق شهدا بشه و بتونیم براشون بنویسیم... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT