eitaa logo
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
555 دنبال‌کننده
646 عکس
196 ویدیو
2 فایل
نوشته‌های احمدکریمی @ahmadkarimii کتاب‌ها #تحــفه_تدمر #من_ماله_کش_نیستم (حاشیه‌نوشتی بر سفر شهید سیدابراهیم‌رییسی به استان یزد، با مشارکت نویسندگان محفل منادی) با محفل منادی همراه باشید https://eitaa.com/monaadi_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
انقلابی‌های تازه به دوران رسیده! توی خصوصی به دخترِ جوانی که در عکس موهای سرش را تاب داده بود توی باد پیام دادم: «...چقدر خوبه یه عکس خوبم برای پروفایل خودت بذاری که دیگه همه چی تمام بشه...!» با همچین مضمونی! در معرفی خودش نوشته بود «انقلابیِ تازه به دوران رسیده!» حاج قاسم شده بود نقطه عطف زندگی‌اش و از یک آدم دور افتاده از این فضا تبدیل شده بود به آدمی که تمام قد از جمهوری اسلامی دفاع می‌کرد... برای همین خواستم شکل و شمایل ما قبلِ انقلابیگری‌ش را تغییر دهد؛ از یک جایی هم این کار را کرد. عکس با حجابی گذاشته بود روی تصویر صفحه خودش و نوشته بود «این مدت کوتاه آن قدر تذکر گرفتم که پدرم توی همه‌ی زندگی‌م این قدر نصیحتم نکرده بود!» نمونه‌ی دیگری از این آدم‌ها را همان زمانِ شهادت حاج قاسم دیدم. نوشته بود که برای مرگ نزدیک‌ترین اقوامم اشک نریختم، ولی نمی‌دانم چرا بعد از شهادت این آدم اشک چشمم بند نمی‌آید! اینستاگرام زده بود پست‌های مرتبطش با حاج قاسم را حذف کرده بود. باز می‌گذاشت! نوشته بود اگر هزار بار هم پست‌ها را حذف کنید باز می‌گذارم! از این آدم‌ها زیاد دیده‌ام. نمونه‌اش همین چند روز قبل در یکی از مدارس دخترانه بود. دخترک بعد از جلسه‌ای که داشتیم آمد سراغم. گفت که «فلانی» توی سفر راهیان نور با حرف‌هاش مرا تغییر داده. می‌گفت حالا به روزهای قبل از تغییرم می‌خندم! به آدمی که بودم! اینجاها کم می‌آورم. می‌فهمم این بچه‌ها از امثال من خیلی جلوترند. آنجا همه پرستیژ مربیگری‌م را یک‌جا کردم و گفتم «نمازهات را اول وقت بخون! این خیلی مهمه... چون مسیر درست برات باز میشه...!» گفت: «مدتی‌ست که نمازخوان شدم؛ همیشه اول وقت هم می‌خوانم...» اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
انقلابی‌های تازه به دوران رسیده! توی خصوصی به دخترِ جوانی که در عکس موهای سرش را تاب داده بود توی ب
اصلاحیه؛ دختر خوب و بزرگوارمون فرمودن👇 آقای کریمی سلام... در رابطه با نوشته‌ی آخری؛ نمازخون بودم ولی نه آن‌قدر جدی و مهم، ولی چند روزیه نمازهایم را اول وقت و با انگیزه میخونم ..:)! عرض پوزش به خاطر ناقص شنیدن و انتقال دادن🙏 قبول باشه ان‌شاءالله... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
بیست نمره‌ی کاکتوسی! معلمْ اسم‌ها را یکی‌یکی خواند. و هفت‌هشت نفر را به خط کرد برای رفتن به دفتر. من، آخرین نفرِ این قطارِ لرزان و ترسان بودم. نمره‌ی اِنشام شده بود یازده! برای من نمره‌ی بی‌ریختی نبود اما مثل اینکه معلم زیاد از آن خوشش نمی‌آمد! از طبقه دوم پله‌ها را روی ویبره رفتیم پایین. دهه شصتی‌ها می‌فهمند رفتنِ دم دفتر یعنی چه! دورانِ «مامانم‌اینا» نبود که بروی یک اخمْ ببینی و برگردی سر کلاس! بعدش هم بروی برای مادرت تعریف کنی و او هم معلم را بدهد به باد نفرین! آن روزها رفتنت با خودت بود، برگشتنت با خدا! یا بعد از تنبیهْ صاف می‌رفتی خانه، آن هم با پرونده‌ای که گزینه‌ی همیشهْ روی میز مدیر بود برای زیرِ بغل‌هایمان، یا بر می‌گشتی کلاس، البته با دست‌هایی که زده بودی زیر بغل و اوف‌اوف می‌کردی! صف شدیم روبروی درِ دفتر. مدیر آمد و از سرِ قطار یکی‌یکی‌شان را گرفت به باد شلاق. رویه‌ی ناجوری بود اما گاهی به تعداد نمره‌هایی که کم داشتی، شلاق کف دستت نمی‌خورد؛ بلکه می‌خوردی تا دستت و غرورت و نگاهت با هم بیفتند زمین و دیگر بالا نیایند! روبروی من که رسید ایستاد و مکث کرد. فقط این جمله‌اش توی ذهنم مانده که گفت: «آقای کریمی! شما؟ من که خجالت می‌کشم تنبیه‌ت کنم...!» و با دست به سمت پله‌ها که می‌رساندمان به کلاس اشاره کرد و گفت: «بفرمائید... شما هم بروید...!» همین! انگار رفتم کتک خوردن چند نفر را از نزدیک ببینم و برگردم. تنم می‌لرزید اما چیزی توی دلم داشت ورجه‌وورجه می‌کرد و شاد بود. این بار را جان سالم به در برده بودم، هر چند صدای آخ و ناله‌ی پشت سری‌ها می‌آمد. سال‌ها گذشته از این ماجرا، اما با انشاء هیچ وقت دلم صاف نشده! نه با آن موضوعاتِ تخیلیِ «در آینده می‌خواهید چه‌کاره شوید» و «تابستان خود را چگونه گذرانده‌اید،» نه با نمره‌هایی که هیچ وقت نگذاشتند مزه‌ی ملسِ نوشتن پای دندان و زیر زبانم برود... این نه فقط شامل انشا که حتماً شامل درس‌های دیگر هم می‌شود. مثل درس قرآن یا همین فارسیِ دلچسبِ خودمان. همه را با گزینه‌ی نمره کوفت کرده‌ایم بر دانش‌آموزان. در آینده هم چیزی از این‌ها یادشان نمی‌ماند، حتی صد سالِ سیاه هم نمی‌خواهند به یاد بیاورند. و اگر سرِ کلاسِ درسی بروم، اول از همه خیال دانش‌آموزش را از بابت نمره راحت می‌کنم، تا محتوای درس فارغ از استرسِ این بیست نمره‌ی کاکتوسی به دل و روح و جانش بنشیند. اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ قبل از سوتفاهم بود! 💥کانال استاد جعفری👇 https://eitaa.com/joinchat/143917280C5518173200 اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اینجا...؟ نه...! سردار باقرزاده هنوز نیامده بود. زودتر رسانده بودم خودم را به دانشکده تا وقت آمدنش آنجا باشم. با رفقای دانشجو جمع شده بودیم جایی که قرار بود شهید را آنجا دفن کنند. محوطه‌ای باز که هفت-هشت سال قبل برای دفن شهید مد نظر گرفته بودند. بچه‌ها خوش‌خوشان‌شان بود و توی دلشان بزن و بکوبِ عید و عروسی. دانشکده علوم قرآنی قرار بود بعد از سال‌ها برسد به چیزی که آرزوی رئیس و دانشجوهاش بود؛ شهید گمنام... چیزهایی قبلاً شنیده بودم که همان جا جلوی رئیس دانشکده و دانشجوها گفتم: «میگن سردار اگه قبول نکنه شهیدو بیارن اینجا، دیگه خودِ رهبری هم سفارش کنه فایده نداره!» منظورم این بود که حکایت امدن سردار باقرزاده، حکایتِ مرگ و زندگی‌ست براشان و اگر قبول نمی‌کرد شهید بدهد، الفاتحه! باید جمع می‌کردند کاسه کوزه‌شان را و می‌زدند توی گاراژ. تردید ریخت توی دل بنده‌های خدا. برجک‌شان را انگار زده باشم؛ از بهشت کشیدم‌شان بیرون و گذاشتم وسط برزخِ آیا بشود آیا نشود! سردار اما با باران آمد! اولین باران آن زمستانِ سرد شروع شد وقتی پاش را از ماشینِ پلاکِ سبز گذاشت روی زمین. فرمانده سپاه این را به زبان آورد که «چقدر خوش قدمی سردار! اولین باران میبد هم پاقدم شما آمد!» سعی کردم حرف‌ش را پای چرب کردن سبیل سردار نگذارم، هر چند یک جورهایی باید ویدئوچک می‌کردم تا مطمئن شوم منظوری پشتِ حرف‌ش بوده یا نبوده. ترجمه‌ی حرف سرهنگ که با زبان کنایه گفت این بود «خدا باران را فرستاده برای دلیل و برهانِ این اتفاق مبارک؛ بده شهید را و قال قضیه را بکن!» سردار را راست راست آوردند گُلِ جایی که هفت‌هشت سال آغوش‌ش برای چند تا تکه‌ی استخوانِ مقدسْ باز بود. سردار نه گذاشت نه برداشت، گفت: «اینجا خوب نیست آقا جان...» سه‌حرفیِ «چرا» همراه با آه از نهاد همه کنده شد. دانشجوها و رئیس دانشکده سکته‌ی ناقص اول را زدند. نیم نگاهشان به من هم افتاد این وسط‌ها، انگار من باعث و بانیِ این «نه‌ی» تلخ باشم! سردار اما بی‌خیال سری تکان داد و نچ‌نچ‌کنان راهش را گرفت و راه افتاد... ادامه داره این ماجرا... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
شهدا نظر لطف کنن، این جمع قراره به جاهای خوبی برسه... ان‌شاءالله قلم ما لایق شهدا بشه و بتونیم براشون بنویسیم... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
دوست دارم که بیایم حرمت بنشینم دل سیر... بنشینم آرام در هیاهوی حرم گم بشوم و بگویم از درد... و بگویم
زندگی دلهره‌ی کارگر شب‌کار است وقت رفتن سر کار و شبیه پرِ در باد رها... می‌رود دم به دم‌ش رو به فنا پیچش یک دل تنگ موقع وحشت و تاریکی موج وسطِ دریاها و دل من وسط خشم دو تا موجِ شرور مثل کف‌های غمینِ وسطِ بی‌حالی و پی گرمی آغوش کسی میگردم که مرا از قفس سرد تن آزاد کند... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
اینجا...؟ نه...! سردار باقرزاده هنوز نیامده بود. زودتر رسانده بودم خودم را به دانشکده تا وقت آمدنش
اینجا...! ... نه اینکه جا بگذارد و برود، نه؛ سردار راه افتاد توی محوطه دانشکده. قطار شده بودند دنبالش بقیه و دل توی دلشان نبود. ورودی دیگری دارد دانشکده که جمعیت معدود دنبال سردار رسیدند آنجا. حرف زیادی نبود. باران نرم نرم کار خودش را می‌کرد و انگار خیالش راحت بود اتفاقی خواهد افتاد! سردار انگشت کشید سمت مکانی پشت حوض بزرگ: «اینجا...!» و نفس دانشجوها آزاد شد! باران می‌بارید، از آسمان و از چشم‌ها. جمعیت همان جا ایستاد و سلام داد سمت کربلا. سردار باقرزاده توضیحاتی داد که باید اینجا را چطوری و تا چه زمانی، در چه شکل و هیبتی درست کنند که شهید روز شهادت حضرت زهرا(س) تدفین شود. جمعیت آسوده‌تر از قبل رفت داخل و دور هم نشست. سردار قرآن را از روی رحل برداشت و وسط آن را شبیه استخاره‌گرفتن باز کرد. نگاه‌ش که افتاد به صفحه‌ی باز شده صدای الله اکبرش بلند شد و گفت: «صبح که بیرون میامدم از خانه، قرآن رو باز کردم، صفحه 335 آمد و حالا هم دقیقاً همین صفحه باز شد!» و توضیح داد که به جز رعایت دستورالعمل‌های قانونیِ تدفین شهدا، برای جانمایی تدفین هر شهیدی قرآن باز می‌کنم! لابد برای اطمینانِ قلبی. و از خاطرات عجیبی گفت که با همین قرآن باز کردن و جانمایی مکان‌های تدفین اتفاق افتاده بود. تازه دستمان آمده بود که چرا «نه‌ی» قاطع را نگفت و راهش را گرفت توی محوطه دانشکده. شهید آمدنی بود، فقط مکان تدفین تغییراتی کرد. سال 96 بود. دقیقاً همین روزها. شهید هجده ساله‌ی عملیات رمضان جای خودش را نشان کرده بود و 29 بهمن هم در آنجا آرام گرفت. برای یادواری آن روزهای خیلی خاص و تماشای جزئیات ماجرا «اینجا» را لمس کنید... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
6.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا میممونه! اون قدر عاقل و بالغ شدیم که عشق یادمون رفته... یادمون رفته خدایی هست که میشه براش نامه نوشت و ازش خواست مشکلات بقیه رو حل کنه، گرفتاریاشون رو برطرف کنه... این چند ثانیه فیلم پر از عشقه... پر از حس لطیف مهربونی، پر از چیزای خوبی که آدم‌های سنگ‌دل فراموش‌ش کردن! کاش همه‌ی ما بچه بشیم و بچه‌گی کنیم! برداریم با قلم و کاغذ و یه خط خرچنگ‌قورباغه براش یه بارم شده بنویسیم که به بقیه بده، مشکل بقیه رو حل کن، به ما زیادم داده، بقیه رو دریابه که نیاز بیشتری دارن... آره... خدا میممونه... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
هزار تویِ سعودی این روزها «هزار تویِ سعودی» را می‌خواندم از خانم کارن الیوت هاوس. کتابِ فوق‌العاده‌ای که دست برده و پرده‌های زیبای زندگی پر از تجملِ عربستانی را کنار زده تا فرصتی نصیب ما کند برای دیدن پشت پرده‌های آن. کشوری با اقتصاد تک محصولی، بدون انتخابات در نظام سیاسی، همراه با چهل درصد جمعیت فقیر که جمعیتِ زنان آن تا همین سال‌های اخیر نه حق رانندگی داشتند، نه حق کار و نه حتی حق اظهار وجود! هر چند این آخری که دارد جای پدرِ مفقود‌الخبرش بر عربستان حکومت می‌کند، سند 2030 را عجولانه اجرا کرده و تقریباً حریم‌های زیادی را که تا چندی پیش قفل بود، باز کرده و می‌کند! عربستانِ کتاب خانم کارن، عربستانِ یک طرفه با انبوهی از روایت‌های دروغ نیست، بلکه نویسنده چند سالی در لایه‌های مختلف اجتماعیِ عربستان زیسته و با افراد مختلفی از جمله مردم صحرا نشین و فقیر گرفته تا شاهزاده‌های عربستانی نشست و برخاست داشته و حرف‌های آنها را از نزدیک شنیده و زندگی انها را از نزدیک دیده است؛ به راستی این کتاب انتقال دهنده روایت‌هایی واقعی از درون جامعه‌ی عربستان است که یافتنش برای امثال من و شما امکان‌پذیر نیست... خانم کارن در این کتاب بر اساس یافته‌های میدانی و بررسی مسائل مختلف در عربستان سعودی به این نتیجه می‌رسد که عن‌قریب پایه‌های حکومت پادشاهی عربستان فرو خواهد ریخت و نابودی این نظامِ حکومتی به زودی رقم خواهد خورد! کارن اعتقاد دارد جوانان عربستانی این حاکمیت بسته، یک‌طرفه، خانوادگی و سلطنتی را تحمل نخواهند کرد و انفجار نزدیک است. شاید همان چیزی که رهبری مدتی پیش به شیوه‌ای دیگر بیانش کرد. جالبِ ماجرا اما این است که معدود افرادی در ایران هنوز در سودای برگشت به حکومتِ پادشاهی و سلطنتی هستند. و مثل این روزها که به یکی از نمادهای جمهوریت نظام یعنی انتخابات نزدیک می‌شویم، همه دغدغه‌شان کم شدن مشارکت مردم است! انتخاباتی که نماد دموکراسی در همه دنیا شناخته می‌شود و نه تنها در ایران که در هر کشوری دارای ارزش و اعتبار فوق‌العاده‌ای می‌باشد. حق انتخاب بر مردمی که لایق آن هستند، مبارک باشد... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT