اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#شصتُ_یک یک نوشمکهای تو دل برویی دارند این عراقیها که از بچههایِ تازه زبان باز کرده تا پیر و میا
#شصتُ_دو
رفتهایم آن طرف خیابان؛ سمت خلوتی جاده که موکبهای خلوتتری دارد. صد دویست متری از کنار اورژانس و چند ساختمان دیگر میگذریم تا چشممان موکبی را بگیرد.
از پیرمردی که بیرون ساختمانی نشسته میپرسم: «موکب؟!» و اشاره میکنم به پشت سرش. بلهی عراقی را میگوید: «اِی...» و من به بچهها که دارند رد میشوند اشاره میکنم برگردند...
سالن استراحت مردها شاید ده دوازده متری در بیست بیستوپنج باشد. با چهار تا کولرِ ایستادهی یخچالی. پایم که میرسد توی موکب، یخیِ هوا میریزد توی تنِ خیس عرقم و یکهو یخ در بهشت میشوم!
و پیرمرد بیخیالِ زائرهایِ خوابِ لولیده زیر پتوها، چراغ را میزند که زائرهای تازهْ چشموچارشان ببیند. همان دمِ اتاق مینشیند روی صندلی و نوههاش را میفرستد پتو و تشک و متکا بیاورند...
تا همهمان هم جاگیر نشدیم و سرمان به بالش نرسید، از آنجا بلند نشد. پیرمرد که چراغ را زد و رفت که راحت بخوابیم، دلم برایش تنگ شد...
خوش به حال بچههاش، خوش به حال نوههاش، سایهاش بر سر زائرین حسین مستدام...
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#شصتُ_دو رفتهایم آن طرف خیابان؛ سمت خلوتی جاده که موکبهای خلوتتری دارد. صد دویست متری از کنار او
#شصتُ_سه
سالهای اولی که میآمدم مشّایه زیاد از این برههای ناقلا توی مسیر میدیدم. اینها که البته الان تعدادشان کمتر شده برای علتهای خاصی توی جاده بودند. تعدادی برای رفتن این مسیر و برگشت برای تبرک گله بودند و تعدادی هم برای ذبح شدن و تأمین خوراک زائرین سیدالشهداء...
حالا کمترند. چون آنهایی که ذبح میشوند رفتهاند پشتوپسلها و توی دید بسته نمیشوند.
بی اختیار وقتی این موجوداتِ خوشروزی را میبینم یاد جریانِ توئیتری برخی از اسکلهای غربپرست میافتم. مضمون توئیتهاشان این بود که «ای کاش گوسفندی بودم توی سوییس اما توی ایران آدم نبودم!»
مثلاً میخواستند اینطوری فلکزدگیِ ایرانی بودن و خوشبختیِ حتی چارپایان غربی اروپایی را به رخ بکشند!
به هر حال این به ذهنم خطور میکند که آدمیزاد کاش به کمالِ دعا کردن برسد حداقل! یعنی اگر میخواست گوسفند هم باشد، یکی مثل این خوشگلِ توی عکس باشد که چهارپاش رسیده به مشّایه و نهایتش میشود خوراک زائرین سیدالشهداء؛ نه اینکه بخواهد توی سوییس چند روزی بچرد و بعد برود توی شکم یک یارویِ مشروبخور که آروغش بوی الکل گوسفندی بدهد!
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#شصتُ_سه سالهای اولی که میآمدم مشّایه زیاد از این برههای ناقلا توی مسیر میدیدم. اینها که البته
#شصتُ_چهار
عکس شهید حسین را پشت کولهی یکی میبینم! چند تا عکس میگیرم و صدا بلند میکنم که «چه ارتباطی با شهید انتظاریان داری؟!» و برمیگردد سمت ما.
از دوستان حسین است و پسر همراهش، سجاد است؛ پسر بزرگِ حسین انتظاریان. چه اتفاق مبارکی؛ وسط میلیونها زائر، مستقیم بخوری به یکی دو نفر خاص که هیچ وقت انتظارش را نداشتی...
سجاد از ماجرای گم شدنش میگوید و توسلی که به پدرش کرده و پیدا شده. و از خوابی که دیدهاند. خوابی که شهید دست دختر پوشیدهای را گرفته و گفته من نگهبان حضرت رقیه هستم...
چند دقیقهی پر باری بود که نه توی ایران، بلکه در مشّایه دست داد.
شهید حسین مدام و جاهای مختلفی خودش را نشان میدهد و من هنوز توی این فکرم که روزی بشود خاطرات این شهید بزرگوار را کتاب کرد...
#روایت_حسین
#شهید_حسین_انتظاریان
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#شصتُ_پنج
یکی رنگینپوست ایستاده دمِ در موکبی با لباسهای یکطور چهطوریِ خاصی و دارد داد میزند که زائر بیاید داخل!
قبل از ورود یک عکس یادگاری میگیرم و با علی و ناصر میرویم تو. شیعیان آفریقاییِ جامعهالمصطفی هستند انگار و دارند از شرایط شیعیان آفریقا و تاریخ کشورشان و آن چیزی که در آینده متصور هستند، میگویند.
کنار یکیشان میایستم که دارد انگلیسی با یکی صحبت میکند که نمیدانم شیعهی کدام کشور است و من انگلیسی بلغور میکنم «وِر آر یو فِرام...؟!»
انگشتش را میگذارد روی «غنا» و در جواب سوال همان آقای انگلیسی بلد، که حالا به عربی چیزی پرسیده، شروع به عربی حرف زدن میکند!
و جواب یک زنِ ایرانی که یادم نیست چه پرسید را به فارسی داد! یک آفریقایی سه زبانه که فقط میتواند حاصل تربیتِ جامعهالمصطفی باشد...
دور میزنم توی موکبنمایشگاهشان که گعدههایِ روشنگرانهای با مراجعینِ کشورهای مختلف در آن برگزار میشود. و مشّایه مکانِ مقدسی برای دیدار و گفتگوی همه اقوام از شش گوشهی دنیاست...
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#شصتُ_پنج یکی رنگینپوست ایستاده دمِ در موکبی با لباسهای یکطور چهطوریِ خاصی و دارد داد میزند که
#شصتُ_شش
چشم ستاره در به در جستجوی ماه
بر روی نیزه دیدهی زینب گرفت راه
مبهوت مینمود به سرنیزهای نگاه
آتش کشید شعله ز دل تا کشید آه
کای جان پناه زینب و اطفال بی پناه
راحت بخواب چونکه پرستار زینب است
از نای من به ناله چو افتاد نای نی
عالم شنید از پس آن های های نی
تو بر فراز نیزه و من در قفای نی
آنقدر سنگ خوردهام از لابه لای نی
تا اینکه یافتم سرت از رد پای نی
هجران توست آتش و نیزار زینب است
#کاروان_اسرا
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT