eitaa logo
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
538 دنبال‌کننده
615 عکس
189 ویدیو
2 فایل
نوشته‌های احمدکریمی @ahmadkarimii کتاب‌ها #تحــفه_تدمر #من_ماله_کش_نیستم (حاشیه‌نوشتی بر سفر شهید سیدابراهیم‌رییسی به استان یزد، با مشارکت نویسندگان محفل منادی) با محفل منادی همراه باشید https://eitaa.com/monaadi_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#هفتادُ_ششِ_دو دیدن چند تا آدم حسابی با آن جدّیت و منزلت و با آن ماشینی که ما را آوردند خانه، خجالت
قسمتِ عرق‌ریزان ماجرای مهمان شدن در منزل عراقی‌ها، وقت سفره چیدن است. ایضاً دست به سفره بردن! باید مثل آقا بنشینید آن بالا، دست به سیاه و سفید نزنید تا صاحب منزل و بزرگ خانه و مثلاً برادرها و پسرهای بزرگ، سفره را بچینند. و چیدن سفره تا پر شدنش تا خرتناق ادامه دارد. و باید پُرِ پُر شود که دست بکشند. شما هم باید به عنوان مهمان شروع به خوردن کنید تا بزرگانِ خانه شروع کنند. و شروع کردن زاجراتی دارد برای مثل منی که نمی‌داند چی را باید با چی و چی را باید روی چی بریزد و شروع کند به خوردن! و سوالی داشت مغزم را می‌خورد؛ «این همه غذا برای هشت نه نفر آدم؟!» ادامه دارد... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#هفتادُ_ششِ_سه قسمتِ عرق‌ریزان ماجرای مهمان شدن در منزل عراقی‌ها، وقت سفره چیدن است. ایضاً دست به س
دستمان که به جمع‌کردنِ ظرف‌های سفره رفت تذکر گرفتیم! خواستند برویم و در قسمت دیگری از اتاق بنشینیم. طبیعتاً همین کار را کردیم. و جمعیتی از پسرهای خانواده پشت سرمان ریختند داخل اتاق. اول فکر کردم آمده‌اند سریع طومار سفره را در هم بپیچند و والسلام. اشتباه می‌کردم! نشستند دور سفره. و عرب‌طور و بدون قاشق، سه انگشتی افتادند به جان باقیمانده غذاها! و مای حیرت‌زده در طرف دیگر اتاق داشتیم با چاییِ عراقی پذیرایی می‌شدیم... تازه دو ریالی‌م افتاد البته. باقی‌مانده‌ی غذای زائر متبرک است! و بچه‌ها برای تبرکیْ باقیمانده غذای زائر را می‌خورند. همان مرغِ پخته‌ی نصفه‌نیمه و خورشتِ قاشق‌خورده و سالاد و میوه و نانِ دست‌خورده! غذاهای باقیمانده ته‌ش در آمد! سفره‌ی خالی را بچه‌ها جمع کردند و مای خجالت‌کشیده توی فکر فرار بودیم! حرف حمام را نزده بودم که زودتر در می‌رفتیم. آمار حمام را گرفتم و رفتم دوشِ مشتی گرفتم و زود بیرون زدم. زائر اهوازی‌عراقی ترجمه کرد که باید به رفیق‌هامان برسیم و ما بالاخره بیرون آمدیم. هر چند سه تا چفیه‌ی متبرک حرم امام رضا علیه السلام هم به رسم تشکر تقدیم کردیم که خیلی پسندشان شد... همان ماشین مدل بالا که راننده توی آن منتظرمان بود را سوار شدیم و برگشتیم همان نقطه‌ای که سوار شده بودیم؛ و البته مدل ماشین را هم پرسیدم؛ یک شورلت آمریکاییِ مدل بالا...! اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
سال اولی که پایمان رسید مشّایه، آلیس بودیم در شهر عجایب؛ چیزی شبیه یکی از رفقام وقتی اولین بار هواپیما سوار شد! که مثلاً مدام مثل برق گرفته‌ها چشمش به در و دیوار و صندلی و مهماندارهای سانتی‌مانتال طیاره بوده و کفش‌ش را همان اول ماجرای ورود به آنجا در می‌آورد و می‌زند زیر بغل که فرش هواپیما کثیف نشود! مثل ما. که هر چه در مشّایه دیدیم تعجب کردیم! یکی از ابزارهای تعجب همین گره‌زدن پرچم‌های دست این و آن است. اول فکر می‌کردم ملت چقدر فانتزی فکر و عمل می‌کنند! و کارمان شده بود باز کردنِ خرابکاری‌های آنها... بعد از مدتی تازه فهمیدم این کار ماجرا دارد! آدم‌های حاجت‌دار، دل می‌گیرند و گره حاجتمندی می‌زنند به گوشه‌ی پرچم‌ها و علم‌های مشّایه؛ و بعضی هم همین گره‌ها را باز می‌کنند با نیت رفع مشکلات مردم. یک بده بستان دلبرانه برای رفع مشکلات زائرینی که به نیت خودشان یا دیگران، عرض حاجت می‌کنند... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#هفتادُ_هفت سال اولی که پایمان رسید مشّایه، آلیس بودیم در شهر عجایب؛ چیزی شبیه یکی از رفقام وقتی او
ما برعکس نود و نه درصد زائرین مشّایه که نزدیکِ عمود ۱۳۰۰ می‌چرخند سمت راست، مستقیم می‌رویم! اکثراً نمی‌دانند. شاید هم می‌دانند و نمی‌خواهند. من اما مستقیم رفتن را دوست دارم چون توی جاده‌ای قرار می‌گیرم که حرم حضرت عباس علیه السلام چند کیلومتر در شعاع دیدم است. یک صحنه‌ی برای من خیلی‌ دوست‌داشتنی. تومانی هفت‌صنار توفیر دارد با جاده‌ای که یک‌هو و سر یک پیچ حرم را می‌بینید! سیصد چهارصد عمود آخری توی تراکم شهریِ کربلاست. آدم را حسابی خسته می‌کند. آدم نمی‌خواهد بزند توی موکب‌های چادری. زمان رسیدن، آدم دل توی دلش نیست برود حرم... و لحظه‌های عجیبی‌ست این لحظه‌های آخرِ پیاده‌روی... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#هفتادُ_هشت ما برعکس نود و نه درصد زائرین مشّایه که نزدیکِ عمود ۱۳۰۰ می‌چرخند سمت راست، مستقیم می‌ر
اربعین یک‌چیزی را کم‌کم حالی‌ت می‌کند! سفرِ بدونِ زیارتِ دلِ صبر! یعنی اول‌هاش آدم یک‌طوری‌ش می‌شود. چرا که فکر می‌کند باید بیاید سرِ صبر برود یک زیارتنامه دست‌ش بگیرد و جلوی حرم راست‌راست بایستد و توی حالِ معنویِ قاضی‌طور ارتباط با امام بگیرد. نه‌خیر. از این خبرها نیست! اربعین یک اتفاقِ خاصِ برای خودشْ دارایِ شخصیت است! یعنی نمی‌شود گفت که من عاشورا تاسوعا می‌روم و اربعین را بی‌خیال؛ نمی‌شود گفت من ده بار توی سال می‌روم و اربعین را بی‌خیال! اربعین خودش است؛ یک خودِ خودِ مستقل که باید تجربه شود. حتماً هم نوع زیارتش، نوع دیدارش، نوع دلبری‌ش و حتی نوعِ پذیرفته شدنِ زائر فرق دارد. به قول عرب‌های عراقی، این یک لشکرکشیِ برای جنگ است! برای لبیک گفتن به امام. همه‌ی قواعد مرسومِ زیارت هم‌ درش به هم می‌خورد... من دیشب کمرم دو تا شد از ورودی حرم حضرت ابوالفضل بروم تو؛ یک جای خالی که حتی چند ثانیه بایستم نبود. لاجرم از دری که می‌رود بین‌الحرمین آمدم بیرون. تویِ فشارِ درست و حسابی خودم را کشاندم تا حرم امام حسین. آنجا شلوغ‌تر از حرم برادر. فرصت یک سلام شد و دو رکعت نماز زیارت که آن هم به لطف جا خالی دادن مسعود نصیب شد. و با کمر و زانوی خرد و خمیر در عرض کمتر از یک و نیم ساعت تمام کردیم که بیاییم بیرون یک جا برای نشستن توی خیابان پیدا کنیم! همین... فقط آمدیم که بگوییم «وَ قَلْبِی لِقَلْبِکُمْ سِلْمٌ وَ أَمْرِی لِأَمْرِکُمْ ...» و هنوز سفر تمام نشده، فکری شده‌ام! از حالا باید تمرکز کنم روی اربعین سال بعد! ان‌شاءالله... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#هفتادُ_نه اربعین یک‌چیزی را کم‌کم حالی‌ت می‌کند! سفرِ بدونِ زیارتِ دلِ صبر! یعنی اول‌هاش آدم یک‌طو
توی بخشِ موکت‌شده‌ی سالن انتظار فرودگاه نجف دراز به دراز خوابیده‌ام جلوی کولر گازی. دارم فکر می‌کنم به لحظه‌هایی که تجربه کردم؛ به قدم‌هایی که زمین بین نجف تا کربلا را بوسیده‌اند. به موکب‌ها، به موکب‌دارها، به کوچولوهای آلبالو گیلاسِ توی جاده، به پیرهای فرتوتِ ویلچر نشین و عصا به دست، به یزله‌های جوانان عراقی، به کارواش‌های خنک‌کننده‌ی هوای تن زائرها، به سقف‌های توریِ سبز، به فریادهای هلابیکمِ میزبان‌های خیسِ عرق، به وفورِ کولرهای روشن در موکب‌ها و مسیر جاده، به صدای مداحیِ عربی و فارسیِ گُله‌به‌گُله‌ی مسیر و به هر چیز دیگری و حتی به زباله‌های توی مسیر که با هر زباله‌ای در دنیا فرق دارند؛ و دارم فکر می‌کنم مشّایه هنوز در جریان است و تا روز اربعین هم ادامه خواهد داشت. با اینکه من و میلیون‌ها نفر زودتر رفته و برگشته‌اند... و من برای همه‌چیز این سفر دلم تنگ می‌شود. حتی برای پرایدِ پوکیده‌ای که یک‌جای سالم توی تنش نبود و همان یک دستگیره‌ی سالمی که داشت هم، وقت بستنِ توسطِ ناصر کنده شد! حتی برای راننده‌اش که هنرمندترین آدم عراق است! هنرمندی که توانسته این کُلِ آهن پاره را براند و حداقل ما را برساند مطار... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#هشتاد توی بخشِ موکت‌شده‌ی سالن انتظار فرودگاه نجف دراز به دراز خوابیده‌ام جلوی کولر گازی. دارم ف
بگذارید یک چیزی بگویم بخندید! من الان که سر صبحی رسیده‌ام خانه، کوله‌پشتیِ سفر سال بعدم را حاضرْ آماده کرده‌ام. یعنی از خرت و پرت‌های سفری که امروز صبح و بعد از یک هفته تمام شد، خالی‌ش کردم و ملزوماتی مثل کیف گردن‌آویز، پاور بانک و جانماز و ... را دوباره جاساز کرده‌ام برای اربعین سال بعد. اسم‌ش را می‌گذارم زنبیل گذاشتن! و این زنبیلی که روی جالباسی اتاق‌م می‌بینید از اربعین سال ۹۳ رویِ دوشم بوده؛ و این کوله، توی کوله بودنِ خودش به کمال و سعادتی رسیده که توفیق‌ش نصیب هر کوله‌ای در دنیا نمی‌شود! کاش ما توی انسان بودن خودمان اینطوری به سعادت و توفیق برسیم... الغرض... سلسله روایت‌های «روایتِ حسین» برای امسال، اینجا تمام می‌شود و من برای سال بعد برنامه دارم روایت‌نویسی‌ام را در مشّایه تقویت کنم. البته الف‌کاف به روند عادیِ یادداشت‌ها و روایت‌های خودش برمی‌گردد تا ان‌شاءالله اربعینِ آینده... دوست داشتید با من همراه باشید اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
عکس‌های آقا عبدالرحیم آقایی دوست عزیزم از مسیر «طریق العلما» این جاده موازی و با فاصله از جاده اصلی نجف‌کربلاست که بخشی از مردم از آن مسیر می‌روند. جاده‌ای در کنار «فراتِ غمگین» و نخلستان‌های ایستاده و زیبا... ان‌شاءالله سال آینده می‌نویسم که چرا هیچ وقت از آن مسیر نرفتم و می‌نویسم که چرا در سال‌های آینده یک‌بار همه مسیر را از طریق‌العلما خواهم رفت؛ به شرط زندگی... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
سر صبحی توی کتاب‌خانه‌ی خانه‌ی یکی از رفقا می‌لولیدم؛ چشمم افتاد به «شازده حمام» این صفحه از خاطرات دکتر محمدحسین پاپلی یزدی را عکس گرفتم برایتان گذاشتم که برای نمونه بخوانید... البته این کتاب شش جلد دارد که از بین آنها، دو جلد اول را سفارش می‌کنم حتماً بخوانید. واقعاً خوب نوشته شده و خاطرات فوق‌العاده‌ای هم توی آنها ثبت شده... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
روز تعطیلی به چه‌کنم چه‌کنم افتادم چه بخوانم؟! این حال را حتماً همه‌ی کتاب‌خوان‌ها تجربه کرده‌اند. روزها و لحظاتی که کتاب جدیدی دمِ دستت نیست یا چیزهایِ دمِ دستت چنگی به دل نمی‌زنند! کتابِ قبلی را وقتی تمام کردم که دسترسی به کتابخانه عمومی نداشتم. طبیعتاً توی کتابخانه‌ی شخصی دنبال یکی گشتم که بشود این روز تعطیلی خواندش.‌ و چشم‌و‌چارم افتاد به «من در رقه بودم.» کتاب خاطرات یکْ به اصطلاح بچه حزب‌اللهیِ عشقِ شهادت که متولد آلمان است از پدر مادری تونسی! همینی که عکس روی جلد کتاب شده و اسم‌ش محمد الفاهم است؛ معروف به ابوزکریا... این خوشگلِ حزب‌اللهی البته فرق‌هایی دارد با نسخه‌های این‌طرفی! خودش را کشته تا از تونس فرار کند به سوریه و برساند به قلبِ حاکمیت دولتِ خلافت اسلامی، داعش! و آن قدر از این ماجرا خوشحال است که از سختی‌های توی راه ذره‌ای ناراحت نمی‌شود. یعنی یک‌جورهایی بچه حزب‌اللهیِ جبهه تکفیری‌هاست! ابوزکریا می‌رود رقه، پایتخت حکومت داعش و از هزار توی این جریان مخوف و حال و روز و کارهای خودش برایتان می‌گوید. و جالب اینکه این آقایِ عشقِ داعش، در نهایت از سوریه و از حاکمیت داعش هم فرار می‌کند! چرا؟! چون شاکی بوده از آنها! شاکی از این که رحم می‌کنند و آن طوری که باید آدم‌ها را نمی‌کُشند! باور می‌کنید؟! به داعشِ وحشی گیر می‌داده که چرا بیشتر نمی‌کُشید؟! من برای دومین بار است این کتاب را می‌خوانم؛ به نظرم خواندنش برای شما هم خالی از لطف نباشد. آشنا می‌شوید با موجوداتی که یکی‌ش همین جوانِ عجیب‌غریب است... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر هم زدن رسوم غلطِ اداری یادداشتی بر یک خرده‌روایتِ تصویری... در ادامه بخوانید👇 @ALEF_KAF_NEVESHT