eitaa logo
انارهای عاشق رمان
371 دنبال‌کننده
373 عکس
144 ویدیو
31 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
*****💛***** ⚜إِنَّ اللَّهَ وَمَلَائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِيمًا 🔰ﻫﻤﺎﻧﺎ ﺧﺪﺍ ﻭ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻧﺶ ﺑﺮ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺩﺭﻭﺩ ﻭ ﺭﺣﻤﺖ ﻣﻰ ﻓﺮﺳﺘﻨﺪ . ﺍﻱ ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ ! ﺑﺮ ﺍﻭ ﺩﺭﻭﺩ ﻓﺮﺳﺘﻴﺪ ﻭ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ، ﺗﺴﻠﻴﻢ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﻴﺪ💠 📌احزاب (56) ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
~~~~~~~🌿🌹~~~~~~~ 'Being motivated does not cost you anything, but it can provide everything for you!' 'Estar motivado no te cuesta nada, Pero puede proporcionarte todo!' 'داشتن انگیزه هیچ هزینه ای برای شما ندارد، اما می تواند همه چیز را برای شما فراهم کند!' ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
• • • • • • • • • • • • • • • • • • • اشک هایم را که میبینی بدان حالم خراب است! اگر لبخند بر لب های من دیدی بدان بازم سراب است .... ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
° ° ° ° ° ° ° ° ° ° ° ° ° ° ° ° ° ° جان تویی...❤️ من بی تو بی جانم! ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، شیرین،ترش کرد. شورشو درآورد. با فرهاد تُند شد . کامش رو تلخ کرد. شیرین...ترش...شور....تند....تلخ.... ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 *** - یک خطاب آخری هم عرض کنم به مولامان و صاحبمان، حضرت بقیةالله(ارواحنا فداه): ای سید ما! ای مولای ما! ما آنچه باید بکنیم، انجام می‌دهیم؛ آنچه باید هم گفت، هم گفتیم و خواهیم گفت. من جان ناقابلی دارم، جسم ناقصی دارم، اندک آبرویی هم دارم که این را هم خود شما به ما دادید؛ همه‌ی این‌ها را من کف دست گرفتم، در راه این انقلاب و در راه اسلام فدا خواهم کرد؛ این‌ها هم نثار شما باشد.(بیانات رهبر انقلاب) صدای گریه از مردمی که در مصلی حاضر شده بودند بلند شد. گریه هم نبود؛ خیلی‌ها ضجه می‌زدند. صابری هم نفهمید کِی صورتش از اشک خیس شده است. اصلاً آخرین باری که گریه کرده بود را به یاد نمی‌آورد؛ اما حالا نمی‌توانست گریه نکند. دستش را بر صورتش فشرد که صدای هق‌هقش بلند نشود. بشری و خیلی‌ها مانند او، جانشان را کف دست گرفته بودند و همه خوشی‌هایشان را پشت سر نهاده بودند که نبینند رهبر شیعیان جهان، در خطبه نماز جمعه با صدای بغض‌آلودش، جسم و جانش را ناقابل خطاب می‌کند. صابری اهل گریه کردن نبود؛ اما این بار، با دست صورتش را پوشاند و انقدر شدید گریست که شانه‌هایش تکان خوردند. دلش پر بود از دشمنان دوست‌نما؛ از خواصِ بی‌خاصیت؛ از شرکای دزدی که رفیق قافله بودند و نانشان را در خونابه جگر دلسوزان می‌زدند؛ از آن‌هایی که آب را گل‌آلود می‌کردند تا دشمن راحت‌تر ماهی‌اش را بگیرد. مردم همچنان می‌گریستند و صدای ناله‌هایشان به سقف و ستون مصلی می‌خورد و پژواک می‌شد. آقا همچنان مناجات می‌کرد: - سید ما، مولای ما، دعا کن برای ما؛ صاحب ما تویی؛ صاحب این کشور تویی؛ صاحب این انقلاب تویی؛ پشتیبان ما شما هستید؛ ما این راه را ادامه خواهیم داد؛ با قدرت هم ادامه خواهیم داد؛ در این راه ما را با دعای خود، با حمایت خود، با توجه خود، پشتیبانی بفرما. (بیانات رهبر انقلاب) چند لحظه همهمه در میان نمازگزاران افتاد. آقا شروع کرد به تلاوت سوره نصر: - بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ. وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا. فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كَانَ تَوَّابًا. (به نام خداوند رحمتگر مهربان. چون يارى خدا و پيروزى فرا رسد، و ببينى كه مردم دسته‏ دسته در دين خدا درآيند، پس به ستايش پروردگارت نيايشگر باش و از او آمرزش خواه كه وى همواره توبه‌پذير است.) همهمه مردم گاهی میان تلاوت رهبر انقلاب وقفه می‌انداخت؛ گویا مردم از خود بی‌خود شده بودند. و چه بشارت زیبایی بود سوره نصر میان آن طوفان سهمگین! صابری چندبار سوره را زمزمه کرد؛ از کودکی سوره نصر را دوست داشت. پنج سالش بود که پدر شرط کرد حفظ هر سوره برایش جایزه دارد؛ و بشری وقت‌هایی که پدر ماموریت بود، تندتند سوره‌‌های کوچک را به خاطر می‌سپرد تا وقتی پدر برمی‌گردد، جایزه‌اش را بگیرد. خودش هم نمی‌دانست وقتی با زبان کودکانه‌اش، سوره‌های قرآن را برای پدرِ خسته از ماموریت می‌خواند، جان تازه در کالبد پدر می‌دمد. روزی که سوره نصر را برای پدر خواند، پدر بیشتر از همیشه دلش رفت. انقدر که صدای بشری را روی نوار ضبط کرد تا همیشه همراهش داشته باشد. و بشری تا مدت‌ها نمی‌دانست پدر تا آخرین روز کاری‌اش، هنگام سختی‌ها به تلاوت کودکانه بشری پناه می‌برده است. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 - خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست... . بشری به تصویر تلوزیون نگاه کرد، در جمعیت موج افتاده بود. هیچ‌کس شعارهایی که مردم می‌دادند را رهبری نمی‌کرد؛ انگار همه در نتیجه‌ی یک احساس و فکر مشترک، فهمیده بودند باید وفاداری‌شان را اعلام کنند تا خیال آقا از بابت مردم راحت شود؛ چرا که پایه انقلاب هم مردم بودند نه آن خواص بی‌خاصیت. صدای آهنگ تبلیغات تلوزیون، بشری را به خودش آورد. اشک‌هایش را پاک کرد و از جا برخاست تا تلوزیون را خاموش کند. به ساعت مچی‌اش نگاه کرد؛ ساعت یک و نیم بامداد بود. ظهر نتوانست پخش مستقیم خطبه‌های نماز جمعه را ببیند و تا آن لحظه که شیفتش را با یکی از نگهبانان عوض کرد، فرصت شنیدن خطبه‌ها را پیدا نکرده بود. چادرش را دور خودش پیچید، روی موکت رنگ و رو رفته و نخ‌نمای اتاق دراز کشید، آرنجش را تا کرد و زیر سرش گذاشت. خمیازه‌ای کشید و خواست چشمانِ خسته‌اش را ببندد که صدای باز شدن در آهنین بازداشتگاه را شنید و پشت سرش، صدای قدم زدن چند نفر و گفت‌ و گویی زمزمه‌وار. سرش را کمی از زمین ارتفاع داد و گوش تیز کرد. - ما دستور داریم خانم صدف سلطانی رو ببریم. حاج حسین، به طور اکید دستور داده بود تا زمان بازجویی، هیچ‌کس جز خود بشری وارد اتاق صدف نشود؛ همه این‌ها در صدم ثانیه‌ای از ذهن بشری گذشتند. حدسش داشت تبدیل به یقین می‌شد و اطمینان یافت اتفاق بدی قرار است بیفتد. صدای گفت و گوی خانمِ نگهبان و دو مردی که حالا تقریبا پشت در رسیده بودند داشت بالا می‌رفت: - این وقت شب دستور دارید ببریدش؟ - دستور فوریه. ما ماموریم و معذور. نگهبان صدایش را بالاتر برد: - منم مامورم و معذور. مافوق من به من دستور داده نذارم احدالناسی غیر از خانم صابری وارد اون اتاق بشه. تا وقتی که مافوقم هست دستور نده، من اجازه نمی‌دم دستتون به دستگیره اون در بخوره. حکم هم همراهتون نیست که برای من مسئولیت قانونی داشته باشه! بشری سر جایش نشست. نفس عمیقی کشید و چند تار مویی را که از مقنعه‌اش بیرون زده بودند به داخل هل داد. چادرش را مرتب کرد و ایستاد. سلاحش را بیرون کشید و آن را از حالت ضامن خارج کرد. بعد آرام، طوری که صدای پایش بلند نشود، به طرف در رفت تا صدای گفت و گوی نگهبان و دو مرد را بشنود. شک نداشت دو نفری که برای بردن صدف آمده‌اند، باید از اعضای خود تشکیلات باشند که تا این‌جا برای ورود مشکلی نداشته‌اند. از پشت در، صدای کشیده شدن گلنگدن اسلحه یکی از مردها را شنید و لحن آمرانه‌اش را: - سریع این در رو باز کن! بشری مطمئن شد حدسش درست است. می‌دانست اگر آن نگهبان بخواهد مقاومت کند، حتماً کار به درگیری خواهد کشید. جمله حاج حسین در ذهنش زنگ می‌خورد: «نباید بذاری بلایی سر صدف بیاد؛ حتی به قیمت شهادت خودت.» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 هجده‌مهرسال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۷/۱۸» سه‌ربیع‌الاول‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۳/۳» ده‌اکتبرسال‌دوهزاروبیست‌یک. «202‌‌1‌‌/10/10» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪ 🔱 وَإِذْ قَالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُم مُّصَدِّقًا لِّمَا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْرَاةِ وَمُبَشِّرًا بِرَسُولٍ يَأْتِي مِن بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ فَلَمَّا جَاءَهُم بِالْبَيِّنَاتِ قَالُوا هَٰذَا سِحْرٌ مُّبِينٌ ﻭ [ ﻳﺎﺩ ﻛﻦ ] ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻋﻴﺴﻲ ﭘﺴﺮ ﻣﺮﻳﻢ ﮔﻔﺖ : ﺍﻱ ﺑﻨﻲ ﺍﺳﺮﺍﺋﻴﻞ ! ﺑﻪ ﻳﻘﻴﻦ ﻣﻦ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺷﻤﺎﻳﻢ ، ﺗﻮﺭﺍﺕ ﺭﺍ ﻛﻪ ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻩ ، ﺗﺼﺪﻳﻖ ﻣﻰ ﻛﻨﻢ ، ﻭ ﺑﻪ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﻱ ﻛﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﻰ ﺁﻳﺪ ﻭ ﻧﺎﻣﺶ « ﺍﺣﻤﺪ » ﺍﺳﺖ ، ﻣﮋﺩﻩ ﻣﻰ ﺩﻫﻢ . ﭘﺲ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ [ ﺍﺣﻤﺪ ] ﺩﻟﺎﻳﻞ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻧﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩ ، ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺍﻳﻦ ﺟﺎﺩﻭﻳﻲ ﺍﺳﺖ ﺁﺷﻜﺎﺭ! ✅ الصف(6)🌸 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
,,,,,,,,,,,,,,,,,,🍀,,,,,,,,,,,,,,,,,, به کاغذ روبه‌رویت نگاه کن؛ پر شده از خط.... دوست داری خط‌ها رنگی باشند، یا سیاه و تیره؟ دوست داری فقط خط‌خطی باشد، یا یک نقاشی زیبا؟ برخیز....✨ انتخاب رنگ و طرح پای خودت است!💙 فقط می‌ماند، حرکت تو برای زیبا شدن کاغذ....😍🤞 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────