eitaa logo
انارهای عاشق رمان
369 دنبال‌کننده
370 عکس
139 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪ 🔱 وَإِذْ قَالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُم مُّصَدِّقًا لِّمَا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْرَاةِ وَمُبَشِّرًا بِرَسُولٍ يَأْتِي مِن بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ فَلَمَّا جَاءَهُم بِالْبَيِّنَاتِ قَالُوا هَٰذَا سِحْرٌ مُّبِينٌ ﻭ [ ﻳﺎﺩ ﻛﻦ ] ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻋﻴﺴﻲ ﭘﺴﺮ ﻣﺮﻳﻢ ﮔﻔﺖ : ﺍﻱ ﺑﻨﻲ ﺍﺳﺮﺍﺋﻴﻞ ! ﺑﻪ ﻳﻘﻴﻦ ﻣﻦ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺷﻤﺎﻳﻢ ، ﺗﻮﺭﺍﺕ ﺭﺍ ﻛﻪ ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻩ ، ﺗﺼﺪﻳﻖ ﻣﻰ ﻛﻨﻢ ، ﻭ ﺑﻪ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﻱ ﻛﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﻰ ﺁﻳﺪ ﻭ ﻧﺎﻣﺶ « ﺍﺣﻤﺪ » ﺍﺳﺖ ، ﻣﮋﺩﻩ ﻣﻰ ﺩﻫﻢ . ﭘﺲ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ [ ﺍﺣﻤﺪ ] ﺩﻟﺎﻳﻞ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻧﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩ ، ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺍﻳﻦ ﺟﺎﺩﻭﻳﻲ ﺍﺳﺖ ﺁﺷﻜﺎﺭ! ✅ الصف(6)🌸 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
,,,,,,,,,,,,,,,,,,🍀,,,,,,,,,,,,,,,,,, به کاغذ روبه‌رویت نگاه کن؛ پر شده از خط.... دوست داری خط‌ها رنگی باشند، یا سیاه و تیره؟ دوست داری فقط خط‌خطی باشد، یا یک نقاشی زیبا؟ برخیز....✨ انتخاب رنگ و طرح پای خودت است!💙 فقط می‌ماند، حرکت تو برای زیبا شدن کاغذ....😍🤞 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 به دیوارِ کنار در چسبید و آرام در بی‌سیم، خطاب به نگهبان گفت: - بذار برن تو، اشکالی نداره. چندثانیه بعد، در اتاق باز شد. دو نفری که وارد اتاق شدند، بشری را که پشت در ایستاده بود ندیدند. یکی از مردها در همان آستانه در ایستاد و دیگری جلو رفت و خودش را به تخت‌خواب صدف رساند. از زیر ملافه، فقط شبحی از صدف پیدا بود. یک دست مرد زیر کتش مانده بود و دست دیگرش رفت سمت ملافه تا آن را کنار بزند. بشری می‌توانست حدس بزند مرد چه چیزی زیر کتش پنهان کرده است. مرد ملافه را کنار زد؛ ولی ناگاه خشکش زد؛ چرا که بجز چند بالش که زیر ملافه بودند، چیزی پیدا نکرد. منجمد و بی‌حرکت سر جایش ایستاد و سعی کرد آنچه دیده است را در ذهنش تحلیل کند؛ اما صدای محکم بشری، به او مهلت تفکر نداد: - دنبال چیزی می‌گشتی؟ مرد تمام قد برگشت به سمت صدا. بشری همزمان با چرخش مرد، با تمام قدرت خودش را به در کوبید و در با شتاب به همراه مرد که در آستانه در ایستاده بود برخورد کرد. همراهِ مرد ناله بلندی سر داد و نقش زمین شد. بشری می‌دانست می‌تواند روی مامورِ خانمی که پشت در ایستاده بود حساب کند و همراهِ مرد را به او بسپارد. مرد که حالا کمی از گیجی در آمده بود، نگاه از همراهش گرفت و به بشری خیره شد. بشری می‌توانست قطرات عرق را بر پیشانی مرد ببیند. هردو داشتند رفتارهای یکدیگر را در ذهن تحلیل می‌کردند و برای مبارزه آماده می‌شدند. مرد با حرکتی سریع دستش را از زیر کتش خارج کرد و اسلحه‌اش را به سمت بشری گرفت؛ اما بشری که این حرکت را پیش‌بینی می‌کرد، زودتر از او سلاحش را بیرون آورد و تیرش را دقیقاً در کاسه زانوی مرد نشاند. ناله مرد به هوا رفت و خواست روی زمین بیفتد که خودش را نگه داشت. نمی‌خواست به این راحتی گیر بیفتد. با وجود درد، پوزخند زد: - با بد کسی در افتادی دختر کوچولو! بشری ابرو بالا انداخت: - دیدی که شوخی ندارم، حق تیر هم دارم. پس عین آدم اسلحه‌ت رو بنداز! مرد با دست لرزانش اسلحه را به سمت بشری گرفت. بشری نمی‌خواست مرد بمیرد؛ اما آماده بود که از خودش دفاع کند. منتظر شلیک مرد بود که ناگاه دست مرد چرخید به سمت همراهش که با سر و روی خونین و دست بسته، در آستانه در افتاده بود. قبل از این که بشری واکنش نشان دهد، تیر از اسلحه مرد شلیک شد. بشری فهمید مرد اول دست به حذف همراهش زده و الان است که خودش را هم حذف کند؛ در نتیجه به سمت مرد هجوم برد. قبل از این که بشری به مرد برسد، خود مرد نقش زمین شد و از دهان و بینی‌اش کف و خون بیرون ریخت. بدنش داشت می‌لرزید. بشری بالای سر مرد زانو زد و با دقت نگاهش کرد. انگار داشت چیزی را در دهانش می‌جوید. بشری فهمید مرد در دهانش کپسول سیانور داشته؛ مشت محکمی در صورت مرد کوبید تا کپسول بیرون بیفتد و خطاب به نگهبان فریاد زد: - سیانور خورده! کمک‌های اولیه! سریع! باید هر طور که بود مرد را زنده نگه می‌داشت. وقت فکر کردن و حال به هم خوردن نداشت؛ انگشتش را در دهان و حلق مرد کرد تا مرد بالا بیاورد و احتمال زنده ماندنش بیشتر شود. می‌دانست سیانور با کسی شوخی ندارد و اگر دوز مصرف شده زیاد باشد، می‌تواند در کمتر از دو دقیقه، مرد را بکشد. مرد همان‌جا بالا آورد و بشری امیدوارتر از قبل، شروع به دادن ماساژ قلبی کرد تا تنفس مرد مختل نشود. دوباره خطاب به بیرون فریاد زد: - پس این کمک‌های اولیه چی شد؟ پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
°°°°°°°°°°°°🌸🍃°°°°°°°°°°°° برگردم به اون روز که تنها فکرم این بود که مشقامو زود بنویسم برم کوچه بازی.... ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
....................☘🌹.................... عمو با آب به خیمه‌ها می‌رسید. اون‌وقت بچه‌ها می‌گفتن عمو با آب آمد! برگردیم به بچگی. همون روزایی که فارغ از دنیا، فقط بچگیمون رو می‌کردیم(: ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
---------------🍂✨---------------- مرد مقاومت دوباره انگشتانش را در هوا تکان دهد و بگوید کمتر از سه ماه دیگر اعلام پایان همه مشکلات مردم در این کره خاکیست! ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
••••••••••••••••🎼🌿•••••••••••••••• می‌شد ذره بین بندازیم رو معرفت ادما، با معرفتاشونو جدا میکردیم!🤓 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
»»»»»»»»»»»🌙🌼»»»»»»»»»»» ذهنمان را درگیر خیلی از موضوعات نمی کردیم. گاهی وقت ها ندانستن، بهتر از هر دانستنی است... ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
😍♦️‼️📣مژده مژده📣‼️♦️😍 🔰 امروز براتون یه چیز خوشمزه آوردم😋 اصلا اسمش میادااا... آب از لب و لوچه‌ام آویزون می‌شه.🤤 خودش به خوشمزگی اسمشه. تولید داخله😍 دست بچه‌های باغ انار بهش خورده خوشمزه‌ترم شده. لگدش نکردن من تضمین می‌کنم😉 خیالتون راحت😌 دستکش و ماسک هم داشتن😷 کرونایی نشده! از تولید به مصرف✅ خوراک روح... ارزونه...💸 🔻رب انار😋 کیلویی.... جون می‌ده واسه لواشک و فسنجون🙈 ترش و ملس🤤 بخر و ببر... عه عههه صبر کن! نریزی تو قابلمه هاااا🤭 گفتم که خوراک روحه خوشمزگیش می‌شینه به جونت❤️ مشتری میشی😉
rob..free3.pdf
10.43M
بسم الله النّور سلام؛ چه مهارتی و دوست داری؟🤔 دوست داری یا ؟ 🖊🖍 دوست داری یا ؟📚🤤 انیمیشن ها رو چقدر می‌شناسی؟🤫🙄 خوره هستی یانه؟😃 یه مجله الکترونیکیه که میتونی وقتت رو باهاش بگذرونی😍 بدون اینکه خسته بشی✨ انار استریپ بازی کردی؟🤨 می‌خوای داستان‌های کوتاه جذاب بخونی؟ پی دی اف و باز کن و ببین👀 البته نسخه کامل مجله ۷۶ صفحه ست ها!! ثبت سفارش👇 @khatoon70 منتظر پیامتون هستیم☺️🍃🍎 نمایشگاه باغ انار🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 نگهبان همراه با یکی دیگر از بچه‌های شیفت شب، با جعبه کمک‌های اولیه دویدند داخل اتاق و همان اول، آمپول ضدسیانور را برای تزریق به مرد آماده کردند. بشری از جا بلند شد. خواست به حاج حسین بی‌سیم بزند؛ اما دوباره خم شد و به دو ماموری که بالای سر مرد نشسته بودند تذکر داد: - اینو زنده می‌خوایمش! حواستون باشه! و نگاهی به دور و برش کرد. جنازه همراه مرد، در چهارچوب در رها شده بود. بشری دندان‌هایش را بر هم فشرد و زیر لب گفت: - نامردای خائن! از روی جنازه پرید و از پله‌ها بالا رفت. همزمان به حاج حسین بی‌سیم زد: - قربان خیلی سریع نیاز به آمبولانس داریم، خیلی فوری! حدستون درست بود، یکیشون خودکشی کرده! موقع بالا رفتنش از پله‌ها، اسلحه را از ضامن خارج نکرد. حس ششمش می‌گفت تا زمانی که از سلامت صدف مطمئن نشده، نباید سلاحش را غلاف کند. پاورچین‌پاروچین رسید به اتاق استراحت و در اتاق را باز کرد. صدف را دید که گوشه اتاق نشسته، زانوانش را بغل گرفته و از ترس می‌لرزد. بشری راهرو را چک کرد و از نبود خطر مطمئن شد؛ بعد قدم به اتاق گذاشت. صدف با دیدن بشری، بیشتر ترسید و خودش را به دیوار چسباند. با چشمانی که از ترس گشاد شده بودند و با صدایی که می‌لرزید پرسید: - چی شده؟ این سر و صداها برای چیه؟ کیا می‌خواستن منو ببرن؟ بشری فهمید صدف با دیدن لباس خونین و اسلحه در دستش، بیشتر ترسیده. اسلحه را در حالت ضامن گذاشت و غلاف کرد. چادرش را جمع کرد تا چشم صدف به خون‌های روی مانتویش نیفتد و از داخل یخچال گوشه اتاق، یک آبمیوه پاکتی برداشت. مقابل صدف نشست و آبمیوه را به صدف داد: - بخورش، رنگت پریده! صدف با دست لرزانش آبمیوه را گرفت؛ ولی آن را ننوشید و دوباره سوالش را تکرار کرد: - چه خبر شده؟ اصلا این‌جا کجاست؟ چرا نذاشتید من پیش بقیه بازداشتی‌ها باشم؟ بشری با چشم به آبمیوه اشاره کرد: - اول بخورش تا بهت بگم! صدف از روی استیصال و با بی‌میلی، کمی از آبمیوه را نوشید. بشری صدای حاج حسین را از بی‌سیم شنید: - خانم صابری، وضعیت چطوره؟ بشری چشم از صدف بر نداشت و پاسخ داد: - وضعیت زرده؛ الحمدلله فعلاً همه چیز تحت کنترله. ولی به کمک فوری نیاز داریم. صدف دوباره لب‌های خشکش را تکان داد: - چرا نمی‌گین چی شده؟ بشری چشمانش را ریز کرد: - اونایی که فرستادنت کف خیابون، گفته بودن اگه دستگیر شدی، یکم صبر کنی آزادت می‌کنیم؟ پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا