🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸
🌸
#خوشمزهترین_نوشابه
از صبح آنقدر راه رفته بودم که پاهایم جیغشان درآمده بود. از خرید برمیگشتم و حسابی خسته بودم. تشنگی کلافهام کرده بود. آفتاب هم ته مانده آب بدنم را هدف گرفته بود. میدانستم چیزی همراهم نیست اما باز برای دلخوشی، کیفم را به دنبال منبعی آب گشتم. سرم را از کیف بیرون آوردم که چشمم به سوپری افتاد. انگار دنیا را به من داده باشند. لبهایم کش آمد. خودم را به یخچال مغازه رساندم و یک نوشابه خوش رنگ تگری برداشتم. حتی از لمسش هم غرق لذت بودم. پولش را حساب کردم و بیرون آمدم. شیشه را لب پنجره گذاشتم و درش با صدای تقی باز شد. از بچگی عاشق این صدا بودم. همان جلوی مغازه شیشه را روی لبهایم گذاشتم و با لذت خوردم. زنی از خیابان گذشت و نگاه بدی به من انداخت. دلیلش را نمیفهمیدم. بی تفاوت شانه بالا انداختم و به نوشیدن ادامه دادم. زن و مرد دیگری هم رد شدند و چپ چپ نگاهم کردند. تا نگاه آنها را تحلیل کنم چند نفر دیگر هم با نگاههای عجیب عبور کردند. در دلم گفتم: "وا؛ خب چرا به من اینجوری نگاه میکنید! دلتون نوشابه میخواد، برید برای خودتون نوشابه بخرید" و بی تفاوت، بقیه نوشابه را تا ته سر کشیدم. بعد هم چشمم به آب سرد کن آموز خیابان افتاد. شادمانه به طرفش قدم برداشتم. یک دل سیر آب خنک راهی وجودم کردم.
از خجالت خودم که در آمدم، به سمت مترو رفتم. از پلهها که پایین رفتم مترو رسید. سوار شدم و خداروشکر جای خالی برای نشستن پیدا کردم. صدای پیام گوشی همراهم بلند شد. بازش کردم. پیام تبلیغاتی بود؛ آهنگهای پیشواز ویژه ماه مبارک رمضان... بقیه پیام را دیگر نمیدیدم. چشمهایم روی ماه مبارک رمضان قفل شده بود. دستم را به صورتم کوبیدم و گفتم: «وای خدا مرگم بده... ماه رمضونه...روزه بودم...». تعداد زیادی چشم به سمت من برگشت. فهمیدم صدایم خیلی بلند بوده. لبخند کج و کوله ای زدم و سرم را پایین انداختم.
هم ناراحت بودم، هم از چیزی که پیش آمده بود، خندهام میگرفت.
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #خاطره
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────