"""""""""""""🎼✨"""""""""""
✨كِتَابٌ أُنزِلَ إِلَيْكَ فَلَا يَكُن فِي صَدْرِكَ حَرَجٌ مِّنْهُ لِتُنذِرَ بِهِ وَذِكْرَىٰ لِلْمُؤْمِنِينَ
💠ﺍﻳﻦ ﻛﺘﺎﺑﻲ [ ﺑﺎ ﻋﻈﻤﺖ ] ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺗﻮ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ; ﭘﺲ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﺳﻴﻨﻪ ﺍﺕ ﺍﺯ ﻧﺎﺣﻴﻪ [ ﺗﺒﻠﻴﻎِ ] ﺁﻥ ﺗﻨﮕﻲ ﻭ ﻓﺸﺎﺭ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺗﺎ ﺑﻪ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩم ﺭﺍ ﺑﻴﻢ ﺩﻫﻲ ، ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ [ ﻣﺎﻳﻪ ] ﺗﺬﻛّﺮ ﻭ ﭘﻨﺪ ﺑﺎﺷﺪ .
الأعراف-۲
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #نور_نوش
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
~•~•~•~•~•~•~✨🍃~•~•~•~•~•~•
🔰برای شروع نباید عالی باشی، اما برای عالی بودن باید شروع کنی.✅
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #انگیزشی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت107
#فاطمه_شکیبا
بشری یک بار دیگر حرفهای صدف را در ذهنش مرور کرد. با ملایمت پرسید:
- درباره اینا با کس دیگهای هم حرف زدی؟
صدف با تردید به صابری نگاه کرد و سرش را تکان داد:
- نه...یعنی راستش یه بار پشت تلفن به مانی گفتم شک دارم؛ ولی نشد مفصل حرف بزنیم...یعنی...شما میگین...اونا فهمیدن...؟
بشری با اطمینان سرش را تکان داد:
- مطمئنم. حتماً فهمیدن شک کردی. وگرنه دلیلی نداره تویی که اصلاً مهره عملیاتی نبودی رو بکشونن وسط خیابونای ایران. میخوای بهت بگم برنامهشون دقیقاً چی بوده؟
صدف کنجکاو و با چشمانی سرخ و گرد شده به بشری نگاه کرد:
- چی بوده؟
- وقتی دیدن تو شک کردی و حال روحی خوبی هم برای کار کردن نداری، فهمیدن زنده موندنت خیلی به نفعشون نیست. از طرفی هم، بخاطر پناهندگی سیاسیت و زاویهدار بودنت با نظام، خواستن بیارنت ایران و توی تظاهرات کشته بشی تا بعد مرگت، ازت یه شهید مظلوم و نخبه و آزادیخواه بسازن و با خونت از این و اون باجخواهی کنن. ما به این کار میگیم شهیدسازی. وقتی هم دیدن گیر افتادی، برای این که این حرفا رو به ما نزنی، نفوذیهاشون رو فرستادن تا کارت رو تموم کنن.
دهان صدف باز مانده بود. باورش نمیشد همه این مدت، از زمان پناهندگیاش به کانادا تا همین چندروز پیش، بازیچه دست دیگران بوده و هرکسی به روش خودش و برای منافع خودش از او استفاده میکرده. تمام زندگیاش بر سرش آوار شد؛ حالا هیچ نداشت. بشری بلند شد که برود؛ اما دوباره صدای صدف متوقفش کرد:
- میشه کنارم بمونی؟
بشری برگشت و متعجب به صدف نگاه کرد:
- چرا؟
- من میترسم. تکلیفم چی میشه؟
بشری لبخند دلگرمکنندهای زد:
- تا حالا اینجا بهت سخت گذشته؟ کسی اذیتت کرده؟
صدف سرش را تکان داد و آرام زمزمه کرد:
- نه!
- بعد اینم همینطوره. خیالت راحت، جات امنه.
***
شماره ناشناس افتاده بود روی گوشی شخصیاش. شک داشت جواب بدهد یا نه. انگشتش روی دکمه سبز مانده بود؛ معطل یک فرمان برای وصل کردن تماس. آخر، مغزش فرمان فشار را به عصبهای دستش صادر کرد. تماس را وصل کرد و موبایل را در گوشش گذاشت؛ اما حرفی نزد. صدای میلاد را شنید:
- سلام عباس. منم میلاد، شناختی؟
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
°°°°°°°°°°°°✨🔹✨°°°°°°°°°°°
🔰طرز برخوردمان با دیگران، در دنیای مجازی چگونه باشد؟!
⚜در مجازی هر اتفاقی امکان داره بیفته، کسی که انگار دوستت بود، فرداش دیگه دوستت نیست؛ بنابر این ذهن تون را درگیر رفتارهای مجازی دیگران نکنید!
♦️یه مثال از خودم بزنم؛ مثلا در بعضی از گروهها وقتی پیام میذارم، بعضی از افراد فحش های سنگین میدن، اما من سعی میکنم توجهی نکنم، چون اون آدم رو نه من میشناسم، نه اون من رو درست میشناسه؛ پس لزومی نداره بابت فحاشی یه فرد کم ارزش که اصلا طبق واقع و حکمت حرف نمیزنه، ارزش خودم را پایین بیارم و با اون هم کلام بشم. اصلا نباید جواب این افراد رو داد. چون اهمیت و جواب دادن به این افراد، سبب میشه بیشتر دور برشون داره.....
خلاصه اینکه این جمله رو سرلوحه خودتون در زندگی قرار بدید، چه مجازی و چه عالم واقع:
《جواب ابلهان خاموشی است》✅
#مصطفی
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #روانشناسی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
هدایت شده از انارهای عاشق رمان
13.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تیزر رمان امنیتی #رفیق
🖌اثر فاطمه شکیبا (🌿فرات🌿)
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت108
#فاطمه_شکیبا
میلاد نفسنفس میزد. عباس دل خوشی از میلاد نداشت. نمیدانست میلاد چرا مدتیست که سر کار نیامده و احساس مبهمی به او میگفت شاید نفوذی همان میلاد باشد. با این وجود، شکاش را قورت داد و پاسخ داد:
- جانم میلاد؟
میلاد یک نفس عمیق کشید:
- چند روز دیگه، خانم و بچهم از خارج برمیگردن؛ ولی من شاید ماموریت باشم و نتونم برم ببینمشون. یه هدیه برای کوثر کوچولوم خریدم. میشه تو ببری بهش بدی؟
عباس از این خواسته میلاد تعجب کرد. به وضوح احساس میکرد صدا و حالت حرف زدن میلاد عادی نیست. احساس میکرد میلاد میخواهد حرفی بزند؛ اما از گفتن آن پشت تلفن میترسد. شاید هم به رمز حرف میزد. آب گلویش را قورت داد و گفت:
- باشه داداش. فقط هدیه رو کجا گذاشتی؟
- توی خونمون، گذاشتم توی اتاقش. همون عروسکیه که همیشه دلش میخواست براش بخرم.
عباس کمی به ذهنش فشار آورد. چندباری کوثر را دیده و با او بازی کرده بود. میدانست کوثر آرزو دارد یک خرس عروسکی بزرگ داشته باشد؛ از خودش بزرگتر. گفت:
- آهان، فهمیدم. باشه حتماً.
صدای خنده بغضآلود میلاد را شنید. اگر کنار میلاد بود، میتوانست رد اشک را روی صورتش ببیند. میلاد گفت:
- حتماً بهش بدی ها. یادت نره. میخوام توی فرودگاه بهش بدی که حسابی غافلگیر بشه!
عباس حسابی نگران شده بود. معنای اینطور حرف زدن میلاد را نمیفهمید. با تردید گفت:
- چی شده میلاد؟ مگه خودت نیستی؟
میلاد باز هم میان گریه خندید:
- نمیدونم...فقط...وقتی دیدیش از طرف من یه گاز به لپای خوشگلش بگیر. باشه؟
بغض به گلوی عباس چنگ انداخت. خواست دلیل این توصیهها را بپرسد ولی صدای شکستن شیشه از پشت خط و بعد هم بوق اشغال، مجال پرسیدن نداد. صدای خرد شدن شیشه به قدری مهیب بود که عباس را از جا پراند و چندبار با صدای بلند میلاد را صدا زد. میدانست فایده ندارد.
میلاد از یک سو منتظر پاسخ عباس بود و از سویی منتظر قاتلی که خیلی زود سر وقتش میرسید؛ حتی زودتر از این که عباس جواب بدهد. حتی نتوانست مدل ماشینی که با سرعت از روبه رو به سمتش میآمد را تشخیص دهد؛ در چشم به هم زدنی، همه جا سیاه شد و آخرین ادراکش، صدای خرد شدن شیشهها بود.
***
حسین از پشت شیشه آی.سی.یو به میلاد نگاه میکرد؛ میلاد میان آن همه لوله و سیم و دستگاه گم شده بود. پزشکی بالای سر میلاد ایستاده بود و داشت معاینهاش میکرد، از آی.سی.یو بیرون آمد و آمد به سمت حسین؛ میدانست که اول از همه باید به حسین جواب پس بدهد. گفت:
- متاسفم که اینو میگم؛ اما سطح هوشیاریش خیلی پایینه؛ یعنی رفته توی کما. همین که توی همچین تصادفی زنده مونده هم معجزهست. دیگه کاری از دست ما برنمیاد؛ باید ببینیم خدا چی میخواد.
چشمان حسین سیاهی رفت؛ اما خودش را نگه داشت:
- ممنونم دکتر.
حسین این را گفت و سرش را به دیوار تکیه داد. نمیدانست حالا باید به زن و بچه میلاد چه جوابی بدهد. دست عباس بر شانهاش نشست:
- حاجی؟
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
╔ 🍃🖤🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
بیستوسهمهرسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۷/۲۳»
هشتربیعالاولسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۳/۸»
پانزدهاکتبرسالدوهزاروبیستیک.
«2021/10/15»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🖤🍃 ╝
مناسبت ها📜✏️
¹-شهادت حضرت امام حسن عسکری علیه السلام
(۲۶۰ه ق) و آغاز امامت حضرت ولی عصر (عج)
(تعطیل)
²-شهادت پنجمین شهید محراب آیت الله اشرفی اصفهانی به دست منافقان.
(۱۳۶۱ه ش)
³-روز جهانی نابینایان (عصای سفید)
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
"""""""""""""💠✨"""""""""""
🔹أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ بِالْحَقِّ إِن يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَيَأْتِ بِخَلْقٍ جَدِيدٍ
🔷[ ﺍﻱ ﺍﻧﺴﺎﻥ ! ] ﺁﻳﺎ [ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻗﻄﻊ ﻭ ﻳﻘﻴﻦ ] ﻧﺪﺍﻧﺴﺘﻪ ﺍﻱ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﺎﻳﻪ ﺩﺭﺳﺘﻲ ﻭ ﺭﺍﺳﺘﻲ ﻭ ﻧﻈﻢ ﻭ ﺣﺴﺎﺏ ﺁﻓﺮﻳﺪ ؟ ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﻣﻰ ﺑﺮﺩ ، ﻭ ﺧﻠﻘﻲ ﺟﺪﻳﺪ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﺩ .🔸
ابراهیم-۱۹🌸
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #نور_نوش
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
~•~•~•~•~•~•~⚫️◾️~•~•~•~•~•~•
⚜هیچوقت قرار نیست کوه کج بشه تا به قله اش صعود کنی
قرار نیست از آسمون طلا بباره
قرار نیست یه شبه بشی مدیرعامل بزرگترین شرکت و .....
یا هرچیز دیگه
قراره از شکست هات درس بگیری و بلند شی تا برسی به خواسته دلت✨
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #انگیزشی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────