eitaa logo
انارهای عاشق رمان
351 دنبال‌کننده
449 عکس
207 ویدیو
39 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 صدای دست و سوت بچه های کلاس بالا رفت. اسامی کسانی که موفق به کسب نمرات خوب و راه‌یابی به آزمایشگاه تشویقی رئیس شده بودند اعلام شده بود. نورا جز آن افراد بود. با لبخند به او تبریک گفته بود و برایش عمیقأ خوشحال بود. صدای استاد همه را مجبور کرد ساکت شوند: - خب، فردا همه کسایی که اسامیشون رو گفتم بیان جلوی دانشکده، باهم بریم! نورا لبخند زد. یک قدم دیگر به هدفشان نزدیک شده بودند. آریا هم حتما از شنیدن این خبر خوشحال می شد و دیگر او را بی دست و پا فرض نمی کرد. استاد کلاس را تعطیل کرد و همه دانشجویان با خوشحالی کلاس را ترک کردند. نورا وسایلش را خیلی سریع جمع کرد و با خداحافظی سرسری با صبا کلاس را ترک کرد. باید گزارش را به آریا می داد. باید اقداماتی انجام می داند که بتواند آزمایشگاه را شناسایی کنند. به خانه رسید و خیلی سریع لپ‌تاپش را روشن کرد. چراغ سبز آریا روشن بود. به او زنگ زد و خیلی زود تماس برقرار شد. - سلام نورا خانم. بعد از سلام بی معطلی سراغ اصل مطلب رفت و گفت: - اسم منم جزء نفرات برتر بود. یه قدم دیگه جلو افتادیم، می رم به اون مکان مرموز! بالاخره بعد از مدت ها آریا را دید. فکر می کرد، این بشر با لبخند بیگانه است. - خیلی عالیه! چی بهتر از این؟ فقط وسایل‌تون ببرید، چیزی دادن، نخورید و استفاده نکنید! به همه رفتار ها و حرف ها مشکوک باشید. - بله، حواسم هست. - ممنون... مواظب باشید، خیلی زیاد! نورا لبخند کوچکی زد: - نگران نباشید، من از پسش برمیام، مواظب همه چی هستم! آریا گوشه ابرویش را لمس کرد و گفت: - اگه بتونید افراد حاضر در آزمایشگاه رو شناسایی کنید عالی میشه. نورا خانم لطفا حواستون به همه چی باشه! خیلی مهم و حیاتیه! تقریبا آخرین امیدمونه... نورا سر تکان داد و به صندلی تکیه زد. لب تاپ را کمی به سمت خود کشید. - نگران نباشید! امید به خدا همه چی خوب پیش می‌ره! تماس را قطع کرد. پر از انرژی بود و راه به راه لبخند می زد. چشم هایش را بست و زیر لب شروع به حرف زدن با خدا کرد. تنها یاور و آرامش بخشش او بود و او... باید خود را برای راه پرخطر و پر فراز و نشیب فردا آماده می کرد. باید موفق می شد... باید کمکی به جوانان بی گناه می کرد... 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 ونی برای انتقال دانشجویان به آزمایشگاه آمده بود. نورا قصد داشت کنار پنجره بنشیند تا بتواند مسیر را شناسایی کند. اما وقتی اتوبوس را دیده بود؛ آهش بلند شده بود. شیشه های ون با چسب هایی که نقطه های ریز سیاه داشتند پوشیده شده بود؛ تا مثلا داخل اتوبوس از آفتاب حفط شود؛ اما واقعیت را فقط نورا می دانست آن هم این بود که نمی خواستند کسی مسیر را یاد بگیرد. فقط شیشه مقابل راننده بدون پوشش بود که معلوم نبود بتواند از آن بیرون را ببیند یا نه. خب باید روی صندلی کنار راننده می نشست که معلوم بود، چنینی اجازه ای به او نمی دادند.هر چند در ساعت و گوشواره هایش رد یاب کار گذاشته بودند؛ اما باز هم باید خودش مسیریابی می کرد. خواست آخر از همه بالا برود؛ اما یک از همان دانشجویانی که می گفتند مورد اعتماد استاد است و همه جا با او می رود گفت: -  همه برید بالا ما آخر از همه باید سوار بشیم تا کسی جا نمونه! مسخره بود. بچه ابتدایی یا مهد کودکی که نبودند که گم شوند. به ناچار بالا رفت و کنار پنجره نشست. خب دید خوبی که به جاده نداشت و آن چسب ها سرگیجه را به جانش می انداختند. پس پرده را کشید و سرش را به آن تکیه داد. دختر های دیگر هم کنارش قرار گرفتند و با پر شدن ون، راننده حرکت کرد. یکی از دانشجویان پسر که خیلی احساس راحتی و شوخ طبعی می کرد گفت: -  اه استاد این چه ماشینیه که گرفتید. آدم سرش گیج میره بیرون ببینه! استاد خندید و گفت: -  تو بیرون نبین! نورا سرش را با خود تکان داد. به کجا قرار بود برسند. چرا این بچه های ساده باید قربانی اعمال کثیف این مرد می شدند. وقتی ظاهر استاد را می دید خودش به شک می افتاد که نکند، اشتباه می کنند. آخر چطور توانسته بود باطن کثیفش را با اهر تمیزش بپوشاند.  آهی کشید. همه شوخی و خنده می کردند؛ اما او نگاهش به شیشه راننده بود تا بتواند چیزی بفهمد. سرعت خواندش بالا بود اما انگار در این جاده هیچ تابلویی نصب نشده بود. فقط توانسته بود خروجی شهر را ببیند و دیگر تابلویی ندیده بود. بعد از یکی دوساعت به محل مورد نظر رسیدند. از ون پیاده شدند. نگاهی به اطراف انداخت. چیزی جز زمین خالی از ساختمان دیده نمی شد. سرتکان داد و با راهنمایی استاد وارد آزمایشگاه شدند. راهرویی طویل و دراز با دیوار هایی سفید آدم را یاد بیمارستان می انداخت  و چند در آهنی که معلوم نبود در پس آنها چه خبر است. به انتهای راهرو رسیدند. در شیشه مشجر بزرگی راهرو را از فسمت بعدی جدا کرده بود. استاد که جلوتر از همه بود در راهل داد و عقب ایستاد. لبخندی که زد برای نورا چندش آور ترین لبخند تمام عمرش بود: 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 -  اینجا هم آزمایشگاه من! راحت باشید و هر چی نیاز داشتید بگید بارتون فراهم می کنم. یک ساعت دیگه یک آزمایش جمعی رو باهم شروع می کنیم. نورا پا داخل آزمایشگاه گذاشت. چشم هایش از تجهیزات مختلف و ویژه آن گرد شد و دهانش باز ماند. جلوتر رفت. انواع لوله های آزمایش و مواد شیمایی مختلف و... پشت میز برزگ سفید قرار گرفت نمی دانشت باید چکار کند. انگار بقیه هم سر درگم بودند که دور میزها می چرخیدند و باهم پچ پچ می کردند. نف عمیقی کشید. باید یک فکر اساسی می کرد و راهی برای سر در آوردن از کار این آزمایشگاه و استادش پیدا می کرد. پشت یک میکروسکوپ نشست و با آن مشغول شد. یک ساعتی در گیر افکارش بود که استاد آمد و از آنها خواست به او توجه کنند. دستیارانش بین بچه ها شربت و چای پخش می کردند. یاد حرف آریا افتاد که می گفت:« اگه بهتون چیزی دادن نخورید.» سینی سفید پلاستیکی مقابلش ظاهر شد. سر تکان داد و لیوانی برداشت. باید براهی پیدا می کرد و حتی شده قطره ای از این مایع را از آزمایشکاه بیرون برده و برای آریا می فرستاد. کاش می توانست جلوی بقیه هم شاگردی هایش را بگیرد و آنها را از خوردن آن چای شربت منع کند. دست زیر چانه زد و به استاد خیره شد و که چیزی را توضیح می دادو انکار می خواست آزمایش را انجام دهد با دقت به اطرافش نگاه کرد. همه از همکلاسی هایش بودند و فرد مشکوک دیگری میانشان نبود. باید در اولین فرصت به بیه اتاق و مکان های این ساختمان سرک می کشید. بلاخره حرف های استاد تمام شد و باز راهی جاده ای شدند که معلوم نبود از کجا شروع و به کجا ختم شده است. همه بچه ها با شور اشتیاق از فای آزمایشگاه صحبت می کردند؛ اما او در خود فرو رفته بود و داشت به راهی فکر می کرد که بتواند سریعتر استاد را گیر بیندازد. کار نباید به ترم و سال و وقتی دیگری موکول می شد باید سریع تر همه چیز تمام می شد. اما نباید بیگدار به آب می زد و همه رشته های آریا را باز پنبه می کرد. لبخندی روی لب هایش نشست. توانسته بود با قدری پنبه از مواد داخل لیوان شربت بردارد و باخود ببرد. فقط کاش چیزی از آن تکه پنبه دستگیرشان بشود. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 آریا پنبه آغشته به شربتی را که نورا به دستش رسانده بود را به محمد سپرده بود تا آزمایش های لازم صورت بگیرد و بفهمند ماده مخدری در ترکیب آن هست یا نه. زمان زیادی طول نکشید که محمد با جواب آزمایش به خانه آریا آمد. اخم هایش در هم بود. معلوم بود که خبر خوبی ندارد. آریا منتظر نگاهش می کرد و منتظر بود صحبت کند؛ اما بر خلاف همیشه محمد ساکت و اخم آلود نشسته بود. - بگو محمد چی شد؟ مخدری توش بود یا نه؟ محمد نگاهش را به آریا دوخت و با لحن جدی که هرگز از او دیده نشده بود گفت: - بله مخدر بود! یه مخدر خطرناک! آریا اونجا واسه اون دختر خطرناکه! آریا خیره به چشم های پر حرف محمد خیره شد. معلوم بود که فضای آن آزمایشگاه برای دخترک بیش از حد خطرناک و آلوده بود. آنجا حتی برای یک مرد دنیا دیده هم زیادی خطرناک بود‌. آریا هم از اول این را می دانست و  هربار تماس که با او گرفته بود خطرات را هم به او گوشزد کرده بود. - می گی چیکار کنم؟ از اول وقتی انتخاب شد گفتم محیط واسش مناسب نیست! اما خود تو هم ازش طرفداری کردی! می گی چیکار کنم وسط راه میدون خالی کنیم؟ ها؟ محمد دستی میان موهایش کشید‌. نفسش را بیرون فرستاد. - می ترسم! - الان وقت ترس نیست! چی می خوای بگی؟ محمد کلافه دستی به صورتش کشید: - خطرناکه! ممکنه بلایی سرش بیاد می گم نکنه... آریا اخم در هم کشید. یعنی چه؟ باید چه کار می کردند؟ - می گی چیکار کنم؟ الان وقت جا زدنه؟ الان که به هدفمون نزدیکیم؟ محمد عصبی در جایش تکان خورد. صدایش بالا رفت: - می گم خطرناکه و تو به فکر هدفتی؟ صدای آریا هم بالا رفت: - می دونی امکان جا به جایی وجود نداره؟ می دونی ممکنه همون لو بریم؟ می دونی همون دختر اگه لو بره ممکنه چه بلایی سرش بیاد؟ محمد دستی به صورتش کشید. همه این‌ها را می دانست. هر دو طرف برای دخترک خطر بود، می دانست اگر نورا لو برود ممکن است چه اتفاقی برایش بیفتد؛ اما باز هم می ترسید. - اگه همه چی خراب بشه چی؟ آریا سعی کرد لبخند دلگرم کننده بزند: - خراب نمیشه. دختری که من دیدم چیزی رو خراب نمی کنه! نکنه به انتخاب خودت شک داری؟ محمد سر تکان داد: - نه... ابدا! منم می دونم خراب نمی کنه چیزی رو؛ ولی خب برای یه دختر همیشه خطر هست. می دونم من نباید احساساتی بشم و از این چیزا بترسم؛ اما یه لحظه... 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎊🎉🎊🎊🎉🎊🎉🎀🎉🎊 میلاد کریم اهل بیت، امام حسن مجتبی- علیه السلام- مبارک😍 ان شاءالله از دست آقامون عیدی بگیرید صلوات🎁 پست های عیدی خدمت شما، مجموعه باغ انار رو بسیار دعا بفرمائید🎈 دست👏🏻 دست👏🏼 دست👏 دست👏🏽 دست👏🏾 دست👏🏿 عیدتون خیییییلی مبارک💚
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 آریا نگذاشت حرفش را تمام کند و گفت: - می دونم... منم احساس تو رو دارم، همون اول یا نباید وارد بازی می شد یا الان که شده باید تا آخرش بیاد... تا آخرش... خدا همراهمونه... چیزی نمی‌شه! چند هفته گذشته بود و نورا هر هفته مشغول کسب اطلاعات درباره آزمایشگاه بود. هنوز نتوانسته بود وارد اتاق های توی راهرو شود و از سر و راز درون اتاق ها سر در بیاورد. در این مدت هیچ کدام از خوراکی هایی را که آنجا پخش می شد را نمی خورد. مشغول کناکنش ملکولی ذره ای کپک بود که صدای جیغ زنانه بلندی آمد و باعث وحشتش شد. صندلی اش را عقب حل داد و بلند شد. نگاه هراسانش را روی بچه ها چرخاند. جای یکی از دخترها خالی بود. وحشت زده دست روی قلبش گذاشته بود. همهمه دانشجویان استرسش را دو برابر می کرد. همراه بقیه البته سریع تر خودش را به در رساند در دل خدا را صدا می زد: - خدایا... خدایا چیزی نشده باشه! اینبار صدای جیغ بلند تر و دل خراش تر آمد و بعد ناله های بلندی. استاد همه را کنار زد و از آزمایشگاه بیرون رفت. می ترسید بیرون برود و هویتش لو برود. شیشه های مشجر در دیدش را مختل کرده بود. جلوتر رفت و در را هل داد؛ اما در قفل شده بود و امکان بیرون رفتن نبود. دل دل می کرد. صدای ناله قطع شده بود.  خیلی روی خودش کار کرده بود تا در این شرایط اشکش در نیاید؛ اما از درون درحال متلاشی شدن بود. یکی از دستیاران رئیس مقابلشان قرار گرفت و گفت: - مشکلی نیست... برید سرکارتون... سر تحقیقاتتون! یکی از بچه ها حرف دل نورا را زد: - مهرداد، صدای جیغ یعنی مشکلی نیست؟ پریا نیست! نکنه بیرون مشکلی براش پیش اومده؟ استاد چرا در رو ما قفل کرده؟ مهرداد سر تکان داد. نورا وحشت زده به دهانش چشم دوخت. نکند او طعمیشان شده بود؟ نه پریا نخبه و باهوش بود. - پریا طوریش نیست. به پشت سرشان اشاره کرد و ادامه داد: 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 - اوناهاش انگار سرویس بوده! از در پشتی رفته بوده! نورا به عقب برگشت. پریا مشغول خشک کردن دست هایش بود. - چیزی شده بچه ها؟ یکی از بچه ها گفت: - صدای جیغ از راهرو آمد گفتیم نکنه تویی! پریا سر بالا انداخت: - من حیاط پشتی بودم.. نه حیاط! در باز شد و دوباره نگاه همه را به پشت سرشان چرخاند. استاد درحالی که زیر بغل دخترکی را گرفته بود وارد شد. نورا با چشمانی گشاد شده دخترک را نگاه کرد. لبانش کبود و زیر چشمانش گود رفته بود. دانه های عرق روی پیشانی اش خود نمایی می کرد. چشمانش خیس بود و از طرز ایستادنش معلوم بود به زور و با تکیه به استاد خود را نگه داشته. استاد گفت: - دخترم، وفا! اومده بود به من سر بزنه؛ خورده زمین، از اونجا که خیلی ناز نازیه شروع به جیغ کشیدن کرده! نه... آن جیغ و ناله بخاطر زمین خوردن نبود. - برید سر کاراتون که یکم دیگه می ریم. منم وفا رو می فرستم بره بیمارستان. بیا ببر وفا رو مهرداد. در اینکه این رفتار صحنه سازی دروغ بود اصلا شکی نبود. ترس در ته نگاه استاد حس میشد و نگاه دخترک کاملا مرده و بی احساس بود. استاد دخترک را همانطور که آورده بود برد. بقیه سر کارشان بر گشتند اما این نورا بود که به فکر فرو رفته بود. یعنی در پس آن اتاق ها چه خبری بود؟ زمانی که نورا به خانه رسید حالش به شدت آشفته و دگرگون بود. معلوم چه بلایی سر دخترک آورده بودند که نمی توانست روی دو پا بیاستد و لبانش آن طور سیاه و کبود شده بود. آهی کشید و بدون اینکه لحظه ای وقت تلف کند و یا حتی لباس عوض کند پشت سیستم نشست. باید مشخصات دختر را به آریا می داد تا او را پیدا کنند. ممکن بود بلایی دیگری سرش بیاورند و او را سر به نیست کنند. نفس عمیقی کشید و مشغول طراحی کردن چهره وفا با نرم افزار مخصوص شد. آخر کار نگاهی به آن انداخت؛ چقدر زیبا بود. حیف که گیر گرگ هایی افتاده بود که هم جسم و هم جانش را می دریدند. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 تصویر وفا را برای آریا فرستاد و زیرش توضیحاتی نوشت: - این دختر امروز اونجا بود... حالش اصلا خوب نبود و معلوم بود اذیتش کردند... پیداش کنید، می ترسم بلای بدتری سرش بیارن! از پشت سیستم بلند شد. مشغول عوض کردن لباس هایش بود که صدای تماس از لب تاپش بلند شد. شالی رو موهایش آمد و تماس را برقرار کرد. بعد از سلام به دوربین انداخت. آریا سکوت کرده بود انگار منتظر بود او صحبت کند و دقیقا بگوید چه شده است. نفس عمیقی کشید و لب تاپ را به خودش نزدیک کرد. - مشغول کار خودم استادم تو آزمایشگاه بود. یهو صدای جیغ و ناله بلند شد. همه رفتیم سمت در که خود استاد سریع رفت بیرون در قفل کرد. یکی از بچه ها نبود گفتیم شاید اون باشه... دختر رو که آورد گفت دخترش و خورده زمین. معلوم نبود چه بلایی سرش آوردن. لبش بود و اصلا نمی تونست وایسته رو پاش؛ می ترسم بلایی سرش بیان! پیداش کنیم  شاید کمکمون کنه. آریا آهی کشید به پیدا شدنش امید نداشت؛ اما تلاش خود را می کرد. - پیدا کردنش سخته؛ ولی درسته اگه پیدا بشه خیلی بهمون کمک می کنه، امیدوارم پیداش کنیم. من می سپارم پیداش کنن. نورا گردنش را تکان داد و گفت: - من هنوز نتونستم برم تو اون راهرو! اجازه نمی دن! پشت آزمایشگاه یه حیاط با تموم امکانات داره. - موردی نیست... حساب شده عمل کنید... مواظب باشید... چیزی جدیدی ندادن به عنوان خوراکی؟ نورا ابرو بالا انداخت و گفت: - چرا آدامس... سوالی نگاهش کرد: - آدامس؟ سر تکان داد... - می فرستم براتون... فکر کنم اونم... آریا به نشانه سکوت دست بلند کرد. دیگر بیشتر صحبت کردن جایز نبود. باید به دیدن رئیس یا همان استاد می رفت. شاید می توانست دخترک را پیدا کند. - کافیه... بقیه اش باشه واسه بعد فعلا... تماس را قطع کرد و رفت... 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 از وقتی نورا‌ عکس را فرستاده بود تا حالا آشفته و عصبی بود. دخترک بیچاره! معلوم نبود چه بلایی سرش آورده بودند. با تعریفات نورا از او می شد حدس زد که گرفتار بند اعتیاد شده؛ شاید هم از او خواسته غیر معقولی داشتند و او شروع به جیغ کشیدن کرده؛ نکند رئیس بخاطر اینکه نتوانسته نظر آریا را جلب کند تنبیه اش کرده بود؟! کاش اصلا مانند مهتاب او را به خانه خودش  می آورد سرتکان داد و پوزخندی حواله خودش کرد. البته که امکان داشت دخترک را برای جاسوسی به خانه او بفرستد. محمد کنارش نشست. خودش از او خواسته بود که به خانه اش بیاید. هر طور بود باید آن دختر را پیدا می کرد. محمد دست روی شانه اش گذاشت. - خب بگو؟! سرتکان داد و باذهنی مشوش گفت: - یادته اون دختره رو... محمد نگذاشت حرفش تمام شود. از قیافه در هم سرخ شده اش معلوم بود کدام دختر را می گوید. شروع به خندیدن کرد. آریا مردمک چشمش را چرخاند و زیر لب، غرید: - کوفت... ! محمد دستش را بالا برد و گفت: - باشه... باشه عصبی نشو فقط... شیرینی رو می گی دیگه! آریا چشم غره‌ای رفت و دستش را تهدید وار بالا برد. محمد خنده اش را قورت داد و گفت: - چیشده اش؟ باز خواسته دهنت شیرین کنه؟ گوشه لبش را گزید و نفس کش داری کشید. این حرف ها روانش را خط خطی می‌کرد. محمد لبخند محوی زد و گفت: - عصبی نشو داداش... تعریف کن برام... باز چشم غره ای به محمد رفت و گفت: - نورا... تو آزمایشگاه دیدش... با یه حال بد... 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱