🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت97
#فاطمه_شکیبا
***
- یک خطاب آخری هم عرض کنم به مولامان و صاحبمان، حضرت بقیةالله(ارواحنا فداه): ای سید ما! ای مولای ما! ما آنچه باید بکنیم، انجام میدهیم؛ آنچه باید هم گفت، هم گفتیم و خواهیم گفت. من جان ناقابلی دارم، جسم ناقصی دارم، اندک آبرویی هم دارم که این را هم خود شما به ما دادید؛ همهی اینها را من کف دست گرفتم، در راه این انقلاب و در راه اسلام فدا خواهم کرد؛ اینها هم نثار شما باشد.(بیانات رهبر انقلاب)
صدای گریه از مردمی که در مصلی حاضر شده بودند بلند شد. گریه هم نبود؛ خیلیها ضجه میزدند. صابری هم نفهمید کِی صورتش از اشک خیس شده است. اصلاً آخرین باری که گریه کرده بود را به یاد نمیآورد؛ اما حالا نمیتوانست گریه نکند. دستش را بر صورتش فشرد که صدای هقهقش بلند نشود.
بشری و خیلیها مانند او، جانشان را کف دست گرفته بودند و همه خوشیهایشان را پشت سر نهاده بودند که نبینند رهبر شیعیان جهان، در خطبه نماز جمعه با صدای بغضآلودش، جسم و جانش را ناقابل خطاب میکند. صابری اهل گریه کردن نبود؛ اما این بار، با دست صورتش را پوشاند و انقدر شدید گریست که شانههایش تکان خوردند. دلش پر بود از دشمنان دوستنما؛ از خواصِ بیخاصیت؛ از شرکای دزدی که رفیق قافله بودند و نانشان را در خونابه جگر دلسوزان میزدند؛ از آنهایی که آب را گلآلود میکردند تا دشمن راحتتر ماهیاش را بگیرد.
مردم همچنان میگریستند و صدای نالههایشان به سقف و ستون مصلی میخورد و پژواک میشد. آقا همچنان مناجات میکرد:
- سید ما، مولای ما، دعا کن برای ما؛ صاحب ما تویی؛ صاحب این کشور تویی؛ صاحب این انقلاب تویی؛ پشتیبان ما شما هستید؛ ما این راه را ادامه خواهیم داد؛ با قدرت هم ادامه خواهیم داد؛ در این راه ما را با دعای خود، با حمایت خود، با توجه خود، پشتیبانی بفرما. (بیانات رهبر انقلاب)
چند لحظه همهمه در میان نمازگزاران افتاد. آقا شروع کرد به تلاوت سوره نصر:
- بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ. وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا. فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كَانَ تَوَّابًا. (به نام خداوند رحمتگر مهربان. چون يارى خدا و پيروزى فرا رسد، و ببينى كه مردم دسته دسته در دين خدا درآيند، پس به ستايش پروردگارت نيايشگر باش و از او آمرزش خواه كه وى همواره توبهپذير است.)
همهمه مردم گاهی میان تلاوت رهبر انقلاب وقفه میانداخت؛ گویا مردم از خود بیخود شده بودند. و چه بشارت زیبایی بود سوره نصر میان آن طوفان سهمگین! صابری چندبار سوره را زمزمه کرد؛ از کودکی سوره نصر را دوست داشت. پنج سالش بود که پدر شرط کرد حفظ هر سوره برایش جایزه دارد؛ و بشری وقتهایی که پدر ماموریت بود، تندتند سورههای کوچک را به خاطر میسپرد تا وقتی پدر برمیگردد، جایزهاش را بگیرد. خودش هم نمیدانست وقتی با زبان کودکانهاش، سورههای قرآن را برای پدرِ خسته از ماموریت میخواند، جان تازه در کالبد پدر میدمد. روزی که سوره نصر را برای پدر خواند، پدر بیشتر از همیشه دلش رفت. انقدر که صدای بشری را روی نوار ضبط کرد تا همیشه همراهش داشته باشد. و بشری تا مدتها نمیدانست پدر تا آخرین روز کاریاش، هنگام سختیها به تلاوت کودکانه بشری پناه میبرده است.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت98
#فاطمه_شکیبا
- خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست... .
بشری به تصویر تلوزیون نگاه کرد، در جمعیت موج افتاده بود. هیچکس شعارهایی که مردم میدادند را رهبری نمیکرد؛ انگار همه در نتیجهی یک احساس و فکر مشترک، فهمیده بودند باید وفاداریشان را اعلام کنند تا خیال آقا از بابت مردم راحت شود؛ چرا که پایه انقلاب هم مردم بودند نه آن خواص بیخاصیت.
صدای آهنگ تبلیغات تلوزیون، بشری را به خودش آورد. اشکهایش را پاک کرد و از جا برخاست تا تلوزیون را خاموش کند. به ساعت مچیاش نگاه کرد؛ ساعت یک و نیم بامداد بود. ظهر نتوانست پخش مستقیم خطبههای نماز جمعه را ببیند و تا آن لحظه که شیفتش را با یکی از نگهبانان عوض کرد، فرصت شنیدن خطبهها را پیدا نکرده بود.
چادرش را دور خودش پیچید، روی موکت رنگ و رو رفته و نخنمای اتاق دراز کشید، آرنجش را تا کرد و زیر سرش گذاشت. خمیازهای کشید و خواست چشمانِ خستهاش را ببندد که صدای باز شدن در آهنین بازداشتگاه را شنید و پشت سرش، صدای قدم زدن چند نفر و گفت و گویی زمزمهوار. سرش را کمی از زمین ارتفاع داد و گوش تیز کرد.
- ما دستور داریم خانم صدف سلطانی رو ببریم.
حاج حسین، به طور اکید دستور داده بود تا زمان بازجویی، هیچکس جز خود بشری وارد اتاق صدف نشود؛ همه اینها در صدم ثانیهای از ذهن بشری گذشتند. حدسش داشت تبدیل به یقین میشد و اطمینان یافت اتفاق بدی قرار است بیفتد. صدای گفت و گوی خانمِ نگهبان و دو مردی که حالا تقریبا پشت در رسیده بودند داشت بالا میرفت:
- این وقت شب دستور دارید ببریدش؟
- دستور فوریه. ما ماموریم و معذور.
نگهبان صدایش را بالاتر برد:
- منم مامورم و معذور. مافوق من به من دستور داده نذارم احدالناسی غیر از خانم صابری وارد اون اتاق بشه. تا وقتی که مافوقم هست دستور نده، من اجازه نمیدم دستتون به دستگیره اون در بخوره. حکم هم همراهتون نیست که برای من مسئولیت قانونی داشته باشه!
بشری سر جایش نشست. نفس عمیقی کشید و چند تار مویی را که از مقنعهاش بیرون زده بودند به داخل هل داد. چادرش را مرتب کرد و ایستاد. سلاحش را بیرون کشید و آن را از حالت ضامن خارج کرد. بعد آرام، طوری که صدای پایش بلند نشود، به طرف در رفت تا صدای گفت و گوی نگهبان و دو مرد را بشنود. شک نداشت دو نفری که برای بردن صدف آمدهاند، باید از اعضای خود تشکیلات باشند که تا اینجا برای ورود مشکلی نداشتهاند. از پشت در، صدای کشیده شدن گلنگدن اسلحه یکی از مردها را شنید و لحن آمرانهاش را:
- سریع این در رو باز کن!
بشری مطمئن شد حدسش درست است. میدانست اگر آن نگهبان بخواهد مقاومت کند، حتماً کار به درگیری خواهد کشید. جمله حاج حسین در ذهنش زنگ میخورد: «نباید بذاری بلایی سر صدف بیاد؛ حتی به قیمت شهادت خودت.»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
╔ 🍃🍎🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
هجدهمهرسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۷/۱۸»
سهربیعالاولسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۳/۳»
دهاکتبرسالدوهزاروبیستیک.
«2021/10/10»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🍎🍃 ╝
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪
🔱 وَإِذْ قَالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُم مُّصَدِّقًا لِّمَا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْرَاةِ وَمُبَشِّرًا بِرَسُولٍ يَأْتِي مِن بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ فَلَمَّا جَاءَهُم بِالْبَيِّنَاتِ قَالُوا هَٰذَا سِحْرٌ مُّبِينٌ
ﻭ [ ﻳﺎﺩ ﻛﻦ ] ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻋﻴﺴﻲ ﭘﺴﺮ ﻣﺮﻳﻢ ﮔﻔﺖ : ﺍﻱ ﺑﻨﻲ ﺍﺳﺮﺍﺋﻴﻞ ! ﺑﻪ ﻳﻘﻴﻦ ﻣﻦ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺷﻤﺎﻳﻢ ، ﺗﻮﺭﺍﺕ ﺭﺍ ﻛﻪ ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻩ ، ﺗﺼﺪﻳﻖ ﻣﻰ ﻛﻨﻢ ، ﻭ ﺑﻪ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﻱ ﻛﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﻰ ﺁﻳﺪ ﻭ ﻧﺎﻣﺶ « ﺍﺣﻤﺪ » ﺍﺳﺖ ، ﻣﮋﺩﻩ ﻣﻰ ﺩﻫﻢ . ﭘﺲ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ [ ﺍﺣﻤﺪ ] ﺩﻟﺎﻳﻞ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻧﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩ ، ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺍﻳﻦ ﺟﺎﺩﻭﻳﻲ ﺍﺳﺖ ﺁﺷﻜﺎﺭ! ✅
الصف(6)🌸
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #نور_نوش
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
,,,,,,,,,,,,,,,,,,🍀,,,,,,,,,,,,,,,,,,
به کاغذ روبهرویت نگاه کن؛
پر شده از خط....
دوست داری خطها رنگی باشند،
یا سیاه و تیره؟
دوست داری فقط خطخطی باشد،
یا یک نقاشی زیبا؟
برخیز....✨
انتخاب رنگ و طرح پای خودت است!💙
فقط میماند،
حرکت تو برای زیبا شدن کاغذ....😍🤞
#رجینا
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #انگیزشی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت99
#فاطمه_شکیبا
به دیوارِ کنار در چسبید و آرام در بیسیم، خطاب به نگهبان گفت:
- بذار برن تو، اشکالی نداره.
چندثانیه بعد، در اتاق باز شد. دو نفری که وارد اتاق شدند، بشری را که پشت در ایستاده بود ندیدند. یکی از مردها در همان آستانه در ایستاد و دیگری جلو رفت و خودش را به تختخواب صدف رساند. از زیر ملافه، فقط شبحی از صدف پیدا بود. یک دست مرد زیر کتش مانده بود و دست دیگرش رفت سمت ملافه تا آن را کنار بزند. بشری میتوانست حدس بزند مرد چه چیزی زیر کتش پنهان کرده است.
مرد ملافه را کنار زد؛ ولی ناگاه خشکش زد؛ چرا که بجز چند بالش که زیر ملافه بودند، چیزی پیدا نکرد. منجمد و بیحرکت سر جایش ایستاد و سعی کرد آنچه دیده است را در ذهنش تحلیل کند؛ اما صدای محکم بشری، به او مهلت تفکر نداد:
- دنبال چیزی میگشتی؟
مرد تمام قد برگشت به سمت صدا. بشری همزمان با چرخش مرد، با تمام قدرت خودش را به در کوبید و در با شتاب به همراه مرد که در آستانه در ایستاده بود برخورد کرد. همراهِ مرد ناله بلندی سر داد و نقش زمین شد. بشری میدانست میتواند روی مامورِ خانمی که پشت در ایستاده بود حساب کند و همراهِ مرد را به او بسپارد. مرد که حالا کمی از گیجی در آمده بود، نگاه از همراهش گرفت و به بشری خیره شد. بشری میتوانست قطرات عرق را بر پیشانی مرد ببیند. هردو داشتند رفتارهای یکدیگر را در ذهن تحلیل میکردند و برای مبارزه آماده میشدند.
مرد با حرکتی سریع دستش را از زیر کتش خارج کرد و اسلحهاش را به سمت بشری گرفت؛ اما بشری که این حرکت را پیشبینی میکرد، زودتر از او سلاحش را بیرون آورد و تیرش را دقیقاً در کاسه زانوی مرد نشاند. ناله مرد به هوا رفت و خواست روی زمین بیفتد که خودش را نگه داشت. نمیخواست به این راحتی گیر بیفتد. با وجود درد، پوزخند زد:
- با بد کسی در افتادی دختر کوچولو!
بشری ابرو بالا انداخت:
- دیدی که شوخی ندارم، حق تیر هم دارم. پس عین آدم اسلحهت رو بنداز!
مرد با دست لرزانش اسلحه را به سمت بشری گرفت. بشری نمیخواست مرد بمیرد؛ اما آماده بود که از خودش دفاع کند. منتظر شلیک مرد بود که ناگاه دست مرد چرخید به سمت همراهش که با سر و روی خونین و دست بسته، در آستانه در افتاده بود. قبل از این که بشری واکنش نشان دهد، تیر از اسلحه مرد شلیک شد. بشری فهمید مرد اول دست به حذف همراهش زده و الان است که خودش را هم حذف کند؛ در نتیجه به سمت مرد هجوم برد.
قبل از این که بشری به مرد برسد، خود مرد نقش زمین شد و از دهان و بینیاش کف و خون بیرون ریخت. بدنش داشت میلرزید. بشری بالای سر مرد زانو زد و با دقت نگاهش کرد. انگار داشت چیزی را در دهانش میجوید. بشری فهمید مرد در دهانش کپسول سیانور داشته؛ مشت محکمی در صورت مرد کوبید تا کپسول بیرون بیفتد و خطاب به نگهبان فریاد زد:
- سیانور خورده! کمکهای اولیه! سریع!
باید هر طور که بود مرد را زنده نگه میداشت. وقت فکر کردن و حال به هم خوردن نداشت؛ انگشتش را در دهان و حلق مرد کرد تا مرد بالا بیاورد و احتمال زنده ماندنش بیشتر شود. میدانست سیانور با کسی شوخی ندارد و اگر دوز مصرف شده زیاد باشد، میتواند در کمتر از دو دقیقه، مرد را بکشد.
مرد همانجا بالا آورد و بشری امیدوارتر از قبل، شروع به دادن ماساژ قلبی کرد تا تنفس مرد مختل نشود. دوباره خطاب به بیرون فریاد زد:
- پس این کمکهای اولیه چی شد؟
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
°°°°°°°°°°°°🌸🍃°°°°°°°°°°°°
#کاشکی برگردم به اون روز که تنها فکرم این بود که مشقامو زود بنویسم برم کوچه بازی....
#کیوان_اسکندری
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #هشتکترند
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
....................☘🌹....................
#کاشکی عمو با آب به خیمهها میرسید. اونوقت بچهها میگفتن عمو با آب آمد!
#کاشکی برگردیم به بچگی. همون روزایی که فارغ از دنیا، فقط بچگیمون رو میکردیم(:
#احف
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #هشتکترند
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
---------------🍂✨----------------
#کاشکی مرد مقاومت دوباره انگشتانش را در هوا تکان دهد و بگوید کمتر از سه ماه دیگر اعلام پایان همه مشکلات مردم در این کره خاکیست!
#مطهره_سادات_حسینی
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #هشتکترند
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
••••••••••••••••🎼🌿••••••••••••••••
#کاشکی میشد ذره بین بندازیم رو معرفت ادما، با معرفتاشونو جدا میکردیم!🤓
#فجد
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #هشتکترند
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
»»»»»»»»»»»🌙🌼»»»»»»»»»»»
#کاشکی ذهنمان را درگیر خیلی از موضوعات نمی کردیم.
گاهی وقت ها ندانستن، بهتر از هر دانستنی است...
#زهرا_بهرامی
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #هشتکترند
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────