نور.
اصلا علی فرق میکند.
از همان روزی که فرق کعبه شکافته شد برای میلاد علی علیهالسلام.
از همان روزی که شمشیر آسمانی نبی، ذوالفقار، با سر شکافته به زمین آمد.
از همان روز که نبی وعده داد، محاسن علی به خون سرش خضاب میشود. در محل تلاقی، در محراب. باید میفهمیدم که سرنوشت علی با فرق شکافته پیوند خورده است. اصلا علی فرق میکند. اصلا جنس شهادت علی فرق میکند.
اصلا قضا و قدر علی علیهالسلام فرق میکند.
#علی
#امیرالمومنین
#واقفی
💠 کار
🔸 پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله و سلم ) عبدالله بن جعفر را دید که با گِل، اسباب بازی می ساخت. پرسیدند: چه می کنى؟
گفت: آنرا می فروشم.
حضرت فرمود: با پولش چه می کنی؟
گفت: خرما می خرم و می خورم. پیامبر فرمود: بار خدایا! در معامله اش برکت قرار بده.
گفته شده که او هرگز چیزی نخرید، مگر آنکه در آن سود برد و کارش ضرب المثل شد.
📚 بحارالأنوار/ج١٨/ص١٧/ح45
#دریافت_روزانه_حدیث
#افزایش_برکت_و_روزی
عضویت در سرویس های روزانه👇
pay.eitaa.com/v/p/
برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
کتابش را برداشت و آمد سر میز. اسمش را پرسیدم. گفت: «هستی شفیگ نیا»
خیره تر نگاهش کردم: «شفیگ؟!»
_ بله
شک داشتم اما نوشتم. دفتر را چرخاندم سمتش: «درسته؟!»
نگاه کرد به دفتر؛ بعد به من. دستهایش را باز کرد، تکان داد و گفت: نه! با گ گاشُگ!
گفتم: «آها ق؟! شفیق؟! از تبریز اومدید؟»
خیالش راحت شد که فهمیدم و با لحن «چه عجب! بالاخره فهمیدی» گفت: «بله!»
لبخند زدم و خوش آمد گفتم که از دلش دربیاورم. کتابش را گرفت و رفت. ابتدایی بود. اجازه نداریم به زیر ۱۳ سال یعنی ابتداییها کتاب بدهیم. دخترها که کتاب میخواهند اول میپرسم: «چند سالته؟»
اگر به سن کتابخانهی ما نرسیده باشد، میگویم: «کتابخانه برای بالای ۱۳ سال است.»
نمیدانم این قانون نانوشته را چه کسی تصویب کرده است اما در اجرایش سخت نمیگیرم. اگر ببینم نمیرود و با چشمهایش «حالا بذار یه نگاه کنم» میگوید، یا میپرسد «چه کتابی برای سن ما دارید؟!» میگویم: «حالا برو نگاه کن اگر چیزی دوست داشتی بیار برات بنویسم!»
بعضیهایشان غُد میشوند، سینه سپر میکنند و میگویند من فلان کتاب را خانه دارم، یا توی کتابخانه پدرم فلان کتاب هست که نصفش را خواندهام و... بعضی هم سرشان را ملوس کج میکنند «ممنون»ی سُر میدهند، میلغزند و میروند کتاب انتخاب کنند.
بچه که بودم مادرم همهی کتاب داستانهای من و خواهرم را توی یک کیف سامسونت چوبی میگذاشت. چوبش با پارچه قرمز، شیک، جلد شده بود. پر از کتاب. خیلیهایشان از بس ورق خورده و توی دست عرق کرده بودند، کهنه بودند. وقتی که حس کردم بیشتر از کتاب داستانهایم میفهمم، در کیف سامسونت چوبی کمتر باز شد. حدود ۱۳ سالگیام بود که «گزینه اشعار فاضل نظری» را دست خواهرم دیدم. از میز کتاب مدرسه گرفته بود. عکس شاعر روی جلد بود. فاضل نظری شبیه عمو احمدم بود. خوشخاطرهترین آدم بزرگِ همبازیِ بچگی که وقتی به شوخیهایش میخندیدم دلم میخواست گوش دنیا را کر کنم. انگار عکس عمو احمد روی یک کتاب پر از غزلهای عاشقانه چاپ شده بود. بعدتر همهی کتابهای رنگارنگ فاضل نظری را خریدم. عکس نداشت اما شیفتهی چینش وزن و کلماتش شده بودم. دنیای پر شک و سوال نوجوانیام با دنیای کتابها دست داد. رمانهای ممنوعه یا عاشقانه را یواشکی میخواندم و کتابهای مربوط به سلامتی، نماز، امام زمان، صهیونیسم و بقیه را طوری که دیگران ببینند. همه چیز میخواندم.
به دفتر پرورشی مدرسه زیاد رفت و آمد داشتم. تابستان هفتم به هشتم، طبقهی پایین کمد لباسهایم را خالی کردم. از معاون پرورشی اجازه گرفتم و ۲ تا دسته بزرگ کتاب از کتابخانه برداشتم برای تابستان. چیدم در طبقه پایین کمد لباسهایم. خیلیهایش را هم خواندم. آن کتابها رنگ پاشید به دنیای خاکستری نوجوانیام. حالا که گاهی مینشینم سر میز کتابداری حرم خانم، سخت نمیگیرم به این دخترهای نوجوان. خانم حواسش هست. خدا را چه دیدی شاید یک کتاب رنگ پاشید به دنیای خاکستری نوجوانیشان...
✍حُرّه.عین
۱۲ فروردین ۱۴۰۳
#خاطرات_خادمی
شب و روز ابوتراب است و دستان من به تراب.
سفالگری و خاک، باغی از باغات رشد است.
#واقفی
بلند شو بانو
قلم بردار
اکنون فصل روایت توست
باید هنر را به پاکی خونهای مقاومت پیوند بزنی
باید فریادهای الهی درون سینهات را برای ظهور حقیقت، فریاد بزنی
غزه یعنی هفتاد سال مقاومت
غزه یعنی نبض جهان اسلام
مادریِ مقاومت تو را می خواند
تو را که مادریات به وسعت آفرینش، امتداد دارد
بلند شو بانو
تو هم یک بانوی مقاومتی
آرام نگیر
الان فصل جهاد است
بانوی مجاهد
جغرافیای انقلابمان، به وسعت همه تاریخ است
فصل روایت تو را صدا می زند....
✅ رویداد روایت: «مادران مقاومت»
نقطه اتصال:
@AFMMMZN
https://survey.porsline.ir/s/ZakgKfJ
زمان: ۲۰ فروردین، از ۱۰صبح تا ۱۹
📍مکان: قم، نیروگاه، میدان امام حسین علیه السلام، بلوار نور، مجتمع فرهنگی نور، پاتوق اندیشه
https://nshn.ir/2bs-6t_x7ihh
هدایت شده از بانوی پیشران
سلام و نور
پاسخ به این پرسشِ بعد از شهادتِ #سرباز_ایران و همراهانش در عراق، که زمان #انتقام_سخت کی میرسد و چگونه خواهد بود، سخت و ممتنع نیست، هرچند سهل و ساده نیز به نظر نمیرسد، در هر صورت چند دیدگاه رایج هست:
۱. برخی معتقدند باید بزنیم و اصلا این موشکها را برای چه و برای کجا ساختهایم؟! و نباید نگران گرانی دلار و گوشت و مرغ باشیم. تازه پا را فراتر میگذارند و میگویند بالاتر از سیاهی رنگی نیست. مردم که دارند این وضع اقتصادی را تحمل میکنند، دیگر بدتر از این چه میشود یا حتی بر این باورند بزنیم ممکن است اولش گرانی بیشتر شود ولی بعد از رهایی از شر این رژیم منحوس، فضایِ ملتهبِ منطقه، آرامتر میشود و بالطبع وضع اقتصادی، هم بهتر ...
۲. برخی معتقدند نباید بزنیم. و اصلا اسرائیل، خواهان کشیدن ایران به میدان اصلی جنگ است و ما با عصبانیت اگر تصمیم گرفتیم و وارد میدان جنگ شدیم، گویی تمامِ نتایجِ این مدتِ #طوفان_الاقصی را سوزاندهایم و رژیم منحوس را به نقطهی مطلوب خود رساندهایم: " جنگ دوجانبه ایران هستهای با اسرائیلِ تازه از جنگِ با حماس برگشتهی مظلوم " و باید همین جنگ نیابتی را پیش ببریم و دندان روی جگر بگذاریم و وارد میدان اصلی نشویم.
این نگاهها از سوی بدنه انقلابی و قشر اتفاقا دلسوز نظام و ایران عزیز شنیده میشود.
غافل از اینکه:
۱. دلمان از شهادت سردارانِ سپاهی سوخته، که سیاست حضور نظامی ما در منطقه را، همین سرداران پیش میبرند ولی ما بابت شهادتشان به خودشان معترضیم و حتی انگ ترسو و مصلحت اندیش بهشان میزنیم و عقلانیت این نیروی فداکار و هوشمند را به رسمیت نمیشناسیم.
۲. ما بدنهی انقلابی و دغدغهمند، چقدر تلاش کردهایم به ولیِ جامعه و سربازانش بسطِ ید بدهیم؟ چقدر پشت ولیِ جامعه ایستادهایم و گوش به فرمان بودهایم و جا پای او گذاشتهایم که توقع کنیم امروز ولی دستور جنگ بدهد و آب از آب هم تکان نخورد و همه موافق باشند و پشتیبان؟!
ما بدنهی انقلابی و ولایی، چقدر با گفتمان ولیِ جامعه آشناییم؟ چقدر بر اساس این گفتمان حرکت میکنیم؟
چقدر عمل ما، مطابق اهداف ولیِ جامعه است؟
۱۴۰۰ سال پیش امیرمومنان علیه السلام فرمودهاند "لا رای لمن لایطاع" چه بگویم وقتی کسی گوش نمیدهد!
مایی که در تمامی سالهای امر ولیِ جامعه در خصوصِ مصرفِ کالای ایرانی، حتی از کوکاکولای صهیونیستی هم دل نکندهایم و هنوز مهمان سفرهی ماست، چطور توقع داریم آقایمان فرمان جهاد دهد و ما نگوییم "فاذهب انت و ربک فقاتلا انا ها هنا قاعدون"
مایی که از بعد از صدور بیانیه گام دوم، و ضرورت حرکت عمومی و کار تشکیلاتی، هنوز دور هم جمع نمیشویم و اگر شدیم به اختلاف و درگیری و زدن همدیگر مشغولتریم تا کار فرهنگی و گام دومی، چه توقعی داریم؟
مایی که هرچه ولیِ جامعه گفت جهاد امروز ما، #جهاد_تبیین است و باید دشمن را به جوان های این مرز و بوم بشناسانیم و حرف از جنگ نرم و جنگ رسانهای و جنگ ترکیبی و ... زد، هنوز نشستهایم و بیانات خوانی میکنیم بیآنکه گامهای عملیاتی سازی بیانات او را با هم طراحی کنیم، چه داریم بگوییم؟
این روزها بوستان قیطریهی تهران، محل تجمع افرادی است که سفت و سخت ایستادهاند که مانع ساخت مسجدی که بناست در این بوستان و سایر بوستانها ساخته شود، باشند.
و ما بیخبر...
و ما بیدغدغهتر از آنکه حتی برویم ببینیم چه خبر؟
و ما بیحوصلهتر از آنکه یک قیام لله کنیم!
و ما به بهانهی شب قدر، روز را در خواب میگذرانیم و وقتی دشمن به خانه حمله کرد فریاد #وا_ایراناه سر میدهیم.
این کشور بیش از آنکه افسر و سرباز جنگی بخواهد، این روزها محتاج افسر و سرباز فرهنگی است.
جنگ این روزها جنگ فرهنگی است و دشمن اگر بنا باشد پیروز شود، فقط در میدان فرهنگ میتواند پیروز شود و تاریخ #آندلسیزاسیون کشورمان را ثبت خواهد کرد در رهاسازی میدان جنگ، بی سرباز و بی نقشه و بی برنامه!!!
همین ما مردمیها و انقلابیها و ولاییها، میدان رزم فرهنگی را رها کردهایم...
راستی حواسم هست وزارت ارشاد داریم، صدا و سیما داریم و سازمان تبلیغات و .... و همه عهدهدار ساماندهی مسائل فرهنگی ولی چرا وقتی سپاه موشک نمیزد، فریاد میزنیم اما در برابر نهادهای فرهنگیِ بیخیالِ فرهنگ، ما، هیچ؛ ما، نگاه؛ ما، سکوتیم؟!
#یک_سوزن_به_خودمان
🏷 بانوی پیشران
https://eitaa.com/banooyepishran
04_Jalase-1.mp3
7.11M
🔷🔹※
#فایل_صوتی_خلاصه
#صوت_خلاصه_جلسه_اول
🔸 ایمان (۱)
[ کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن]
📻 استاد سید علی خامنهای
◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
یکی از گناهان کبیره است که شب قدر توبه کنی، بعدش به عفو خدا شک کنی!
#شب_قدر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اِی رُخَت شمع دلها ... علی جان 🌱🥺
قرآن بی علی ثمرش ابن ملجم است👌
#شب_قدر
#آبرنگ
#باغ_آبرنگی
@bagh_abrangi313
05_Jalase-2.mp3
7.09M
🔷🔹※
#فایل_صوتی_خلاصه
#صوت_خلاصه_جلسه_دوم
🔸 ایمان (۲)
[کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن]
📻 استاد سید علی خامنهای
◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت34🎬 سپس با صورتی رنگ پریده گفت: _یا امامزاده زید! نکنه لباسا رو برداشته و رفته سوپر
#باغنار2🎊
#پارت35🎬
سپس احف آهی کشید و جملهی آخرش را با حسرت گفت:
_گوش نکردی که نکردی!
استاد ابراهیمی پوزخندی زد.
_تو اگه زن نگهدار بودی که صدف رو نگه میداشتی پسر جون!
سپس بدون هیچ حرف دیگری، از جایش بلند شد و به طرف پارکينگ باغ راه افتاد. احف هم از این جواب استاد دلخور شده بود که مهدیه با ذوق و شوق گفت:
_اینا رو ولش کنید جناب احف. بگید ببینم، با ساقی زینتی عکس گرفتید یا نه؟!
_ساقی زینتی کیه دیگه؟!
_بابا همون بازیگر شمالیه که توی اکثر سریالای تلویزیون هستش و نقش یه زن خانهدار و فضول رو داره دیگه!
احف لبانش را گزید که استاد مجاهد زیرلب گفت:
_دیگه اینجا جای نشستن نیست. برم بخوابم که نماز صبح خواب نمونم. شب همگی اناری!
استاد مجاهد رفت که بانو احد با صدای بلندی گفت:
_آهای بچهها، چیکار دارید میکنید؟!
صدرا که چند متر آنطرفتر از میز، همراه بچههای استاد روی زمین نشسته بود و باهم داشتند پول حاصل از فروش استیکرها را میشماردند، گفت:
_داریم دُنگامون رو حشاب میکنیم خاله. شَشت درشَد من، چهل درشَد اینا.
_مگه شما قرار نبود با شیرین زبونیات، مجلس رو گرم کنی؟! چرا یهو زدی توی کار فروش استیکر؟!
صدرا بلند شد و چند قدمی به سمت میز آمد.
_آخه مرحوم اُشتاد همیشه میگفت شعی کنید اژ تواناییهاتون، درآمد کشب کنید تا محتاج نامردا نشید. منم به حرفشون گوش دادم تا روحشون شاد بشه!
بانو احد پوفی کشید که همگی نگاهشان به سمت کائنات افتاد. مهندس محسن افتاده بود دنبال عادل عربپور و حین دویدن میگفت:
_کجا داری میری؟! بیا کمک من برای تمیز کردن کائنات. نمیبینی چقدر پوست میوه و تخمه ریخته روی زمین؟! نمیبینی دست تنهام و نیاز به کمک دارم؟!
عادل هم با سرعت میدوید و میگفت:
_چرا من؟! چرا علی پارسائیان نه؟! چرا من که مهمونم آره، ولی احف که میزبانه نه؟!
_آخه بندهی خدا، علی پارسائیان بود که من منت تو رو نمیکشیدم. اون رو فرستادن شهربازی برای ماموریت! احف هم که با آت و آشغالای گوسفنداش مشغوله. فقط تو برام میمونی. وایسا، کاریت ندارم. عوضش ازم مهارت یاد میگیری و مرد میشی برای ازدواج. وایسا دیگه!
صبح شده بود و اکثر اعضا به دنبال کار و بارشان رفته بودند. البته آنهایی که نرفته بودند، دور میز صبحانه و در سکوت نشسته بودند که درب به شدت باز و بانو سیاهتیری، غضبناک وارد باغ شد. بانو احد که حتی دیگر نایِ حرص خوردن نداشت، یک تای ابرویش را به آرامی بالا داد و با صدایی که از ته چاه در میآمد، غرید:
_اُغُر بخیر! گرد و خاک کردی!
بانو سیاهتیری در حالی که خون خونش را میخورد، کیف پروندههایش را روی زمین پرت کرد و فریاد زد:
_بابا دیگه خسته شدم! خسته شدم از بس باغ اناریها رو از توی زندون کشیدم بیرون. دیگه به اینجام رسیده!
سپس زیر چانهاش را نشان داد که مهدینار پشت سر بانو سیاهتیری وارد باغ شد و حق به جانب گفت:
_شما دیگه چرا خانوم وکیل؟! اونها خودشون توی تور من ثبتنام کردن. از نظر شما هرکسی بره شهربازی و بلیت تونل وحشت بگیره و بعدش بترسه، باید بره از مدیریت شهربازی شکایت کنه؟!
بانو سیاهتیری نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و با کنایه گفت:
_اصلاً هنرجوهات به کنار. یه جوری ازشون رضایت گرفتم؛ ولی اون دختره رو چی میگی؟! تو و اون چه نسبتی باهم داشتید که نصفه شبی پلیس بهتون گیر داده؟!
مهدینار درست روبهروی بانو سیاهتیری ایستاد و شروع کرد به توضیح دادن.
_بابا بعد فرار کردن هنرجوهام، داشتم با پدر مرحومم درد و دل میکردم که صدای کمک خواستن کسی به گوشم رسید. رفتم دیدم یکی از هنرجوهام که یه دختر کور بود، افتاده توی قبر و کمک میخواد. منم با هزار زور و زحمت و همچنین رعایت محرم نامحرمی، کمکش کردم و آوردمش بیرون. بعد یه اسنپ گرفتم و مستقیم رفتیم بیمارستان؛ چون پاش درد میکرد. بعد اونجا خانوم پرستار ازش پرسید من باهاش چه نسبتی دارم؟! اون دختره هم که فکر کنم به خاطر افتادن توی قبر، مَلاجش تکون خورده بود، گفت ایشون رو نمیشناسم. عه عه عه! شانس ما رو میبینی؟! هنرجوی خودمون هم ما رو نمیشناسه! بعدشم که هیچی! پرستاره زنگ زد به پلیس و حالا خر بیار، لبو بار کن!
بانو سیاهتیری که جوابی برای گفتن نداشت، روی نزدیکترین صندلی نشست و پیشانیاش را مالید.
_حالا اینا هیچی! پونصد نفری میچپید توی مینیبوس بدبختِ من که بیست نفر بیشتر ظرفیت نداره؛ یه کرایه هم نمیدید! حالا من هی به روی خودم نمیارم، شما هم دیگه اینقدر...!
اما با دیدن نگاه تاسفبار اعضا و نُچ نُچ کردنشان، حرفش را قطع کرد و سرش را پایین انداخت. سپس، بعد از مکثی نه چندان طولانی زیرِلب ادامه داد:
_بابا خب حق بدید بهم. آبرو نمونده واسم اینقدر که رفتم کلانتری و اومدم. هی همه با انگشت نشونم میدن و میگن وکیلِ فلانه، وکیلِ بهمانه...!
#پایان_پارت35✅
📆 #14030115
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت35🎬 سپس احف آهی کشید و جملهی آخرش را با حسرت گفت: _گوش نکردی که نکردی! استاد ابراهی
#باغنار2🎊
#پارت36🎬
بعد بانو سیاهتیری با صدایی بغضآلود ادامه داد:
_میگن همهی آشناهاش خلافکار و گنده لات و دعوایی و این چیزان. خسته شدم دیگه!
اعضا که در طول صحبت بانو سیاهتیری، ساکت بودند و از رفتار ناگهانی و ناشایست ایشان، حیرتزده فقط نگاه میکردند، بعد از چند ثانیه سکوت خود را شکستند و همهمهای برپا شد. رجینا مشتش را گره کرد و رو به بانو سیاهتیری فریاد زد:
_دِکی! پس ما چی بگیم که از هفت روز هفته، هشت روزش رو داریم مینیبوس قراضهی شوما رو تعمیر میکنیم؟!
بانو احد هم که انگار تمام حرصهایی که این چند وقته خورده بود را میخواست یک جا بالا بیاورد، ناگهان از آن فاز بیحالی در آمد و با چشمانی از حدقه بیرون زده جیغ کشید:
_تو اگه جای من بودی، چکار میکردی پس؟! ها؟!
سپس بغض کرد و ادامه داد:
_هی بدبختی پشت بدبختی؛ دردسر پشت دردسر! اینم از مراسم سال استاد!
و بغش ترکید که استاد مجاهد گفت:
_مراسم سال استاد که به خوبی برگزار شد بانو. چرا گریه میکنید؟!
بانو احد همچنان داشت اشک میریخت که بانو سیاهتیری جواب داد:
_نه بابا، دلت خوشهها استاد! یه تسبیح گرفتی و راه به راه داری صلوات میفرستی و از اون بیرون خبر نداری. اون بیرون هم انگشت نمای همه شدیم! میگن پولاشون تَه کشیده بود، خواستن با دوز و کلک و فروش محصولای بیکیفیتشون، جیب ما رو خالی کنن و خزانهی خودشون رو پُر. بعد میگن پذیراییشون هم که افتضاح. اون از برنجشون که شفته شده بود، اونم از دسر و ژلهشون که توش مو پیدا شد. میگن باغشون هم دیگه مثل سابق نیست و نصف بچههاشون پناهندهی باغای کشورای دیگه شدن و الکی میگن رفتن راهیان نور و تحصیل و کار و...! خلاصه حرفه که مثل قطار از دهنشون بیرون میاد!
بانو خاتم با جدیت گفت:
_البته حرف مفت که کنتور نمیندازه. بذار بگن! ما که میدونیم بر اساس بودجه و توانایی بچههای خودمون، بهترین مراسم رو گرفتیم!
بانو سیاهتیری شانههایش را بالا انداخت که بانو احد اشکهایش را پاک کرد و گفت:
_بعدشم تو مثلاً وکیل استاد و یاد بودی. چیشد پس؟! استاد و یاد الان سینه قبرستون خوابیدن و قاتلهاشون دارن راست راست میگردن! تو اگه وکیل قابلی بودی، الان باید توی مراسم سال قاتلای استاد شرکت میکردیم؛ نه خود استاد!
با آمدن اسم استاد واقفی و یاد، لحظهای سکوت حکمفرما شد و همه با نگاهی طلبکارانه به بانو سیاهتیری زل زدند. بانو سیاهتیری که نمیخواست کم بیاورد، پشت چشمی نازک کرد و پوزخندی گوشهی لبهایش نشست.
_مثل اینکه شما یادتون رفته. من فقط وکیل بودم و قاضی یکی دیگه بود. یعنی کسی که باید قاتلین استاد رو پیدا میکرد، دای جان ایشون بود، نه من!
و با انگشت اشارهاش، بانو شبنم را که فارغ از غوغای جهان داشت نوشیدنیاش را میخورد، نشان داد. بانو شبنم با شنیدن اسم دای جان، رنگ از رخسارش پرید و شیرموزش، زهرمارش شد. حالا همه به او زل زده بودند که بانو شبنم مِن مِن کنان گفت:
_خب...خب...!
بانو احد که حالش کمی جا آمده بود، با صدایی که به خاطر جیغ و داد کردن خروسی شده بود، گفت:
_خب چی؟! بگو دیگه!
بانو شبنم زیرچشمی نگاهی به بانو احد انداخت و سپس به میز صبحانه خیره شد.
_خب چی بگم؟! بیخود دلتون رو به دای جان من خوش نکنید. اون اگه میخواست قاتلا رو پیدا کنه، تا حالا پیدا کرده بود. ما باید خودمون قاتلای استاد و یاد رو پیدا کنیم.
بانو احد با دست راست، محکم به پشت دست چپش زد.
_هنوز صدای آروغایی که دایجان شما، بعد خوردن باقلی پلو با گردن چهلم استاد میزدن توی گوشمه. بعد میگی خودمون باید دنبال قاتلا بگردیم؟! مگه ما کاراگاه گَجتیم؟!
بانو شبنم جوابی نداد که دوباره سر و صدای اعضا در حال بالا گرفتن بود که استاد مجاهد، برای جلوگیری از این امر، سریع وارد عمل شد.
_همگی، سریع، فوری و انقلابی، صلواتی عنایت کنید!
بعد از فرستادن صلوات، استاد مجاهد با تبسم همیشگیاش شروع به صحبت کرد.
_خب همگی صحبتای بانو شبنم رو شنیدیم. ما دستمون به هیچ جا بند نیست و چارهای نداریم جز اینکه خودمون دنبال قاتلین استاد و یاد بگردیم. اما باید قبلش تکلیف پولایی که از باغ به سرقت رفته رو روشن کنیم. مراسم سال رو به خوبی پشت سر گذاشتیم، ولی باقی مسائل باغ رو میخواییم چیکار بکنیم؟! آیا اقدامی برای حل این مشکل صورت گرفته؟!
بانو احد با دستمال دماغش را گرفت.
_والا استاد من به پلیس گزارش دادم، ولی خب فعلاً خبری نشده. خودمونم که مدرک درست حسابی نداریم؛ پس چارهای نداریم جز انتظار!
استاد مجاهد پوفی کشید که استاد ندوشن گفت:
_دوستان قبل از اینکه شروع کنیم به تحقیق و کاراگاه بازی و گشتن دنبال قاتلین استاد و یاد و همچنین انتظار برای پیدا شدن دزد باغ،
پیشنهاد میکنم که با همدیگه یک سفر دست جمعی به یزد داشته باشیم. بلکه این فضای ملتهب باغ کمی آروم بشه...!
#پایان_پارت36✅
📆 #14030115
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
شهید مدافع وطن
امیر محسن حسن نژاد
شهید یزدی حادثه شب گذشته راسک
شهید حسن نژاد پیش از این نیز از مستشاران نظامی ایران در سوریه بوده است.
پ.ن
برای منم دعا کنید شهید بشم. مثل اینکه هنوز در باغ شهادت باز است.
🇮🇷https://eitaa.com/Farhangyazd
@anarstory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🔸کم شد زِ جمع خسته دلان یار دیگری...
♦️پاداش تلاش های اربعین را گرفتی
🌹امیر محسن جان🌹
#شهادتت_مبارک
#فقط_برای_حسین
حوزه نیوز یزد
https://eitaa.com/HawzahNews_Yzd
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت36🎬 بعد بانو سیاهتیری با صدایی بغضآلود ادامه داد: _میگن همهی آشناهاش خلافکار و گن
#باغنار2🎊
#پارت37🎬
همگی موافقت خود را اعلام کردند که استاد ندوشن خطاب به بانو احد ادامه داد:
_پس بانو، بیزحمت شما که مدیر هستید، توی کانال باغ اعلام کنید که قراره بریم یزد. اینجوری اعضا هم تا اونموقع آماده میشن!
بانو احد سرش را به نشانهی "حله" تکان داد که صدای صدرا به گوش رسید.
_درخواشت طلاق اقدش خانوم به خاطر خُرخُر کردن شوهرش! رِژایَت گرفتن اژ بچهی شیروش خان به خاطر انداختن ماهیهای آکواریومش داخل آب جوش، توشط نوجوانان باغ گیلاش! شابِت کردن قتل غیرعمدی گربهی پادشاه باغ پرتقال، به خاطر ژیر گرفتن با مینیبوش خودم! وای! خاله شما پروندههایی هم که خودت یه طرفش هشتی رو هم قبول میکنی؟!
صدرا سراغ کیف پرت شدهی بانو سیاهتیری رفته بود و داشت یکی یکی پروندهها را میخواند که بانو سیاهتیری به سرعت به سمت صدرا قدم برداشت.
_چیکار میکنی بچه؟! اگه دیگه رسوندمت مدرسه. وایسا ببینم!
و اما صدرا فرار را بر قرار ترجیح داد!
افراسیاپ لپتابش را باز کرده و مشغول انجام سفارشات تایپوگرافیاش بود و گهگاهی هم نسکافهاش را هورت میکشید.
_میگم اَفی، تو با رفتن به یزد موافقی؟!
افراسیاب نگاهش را از صفحهی لپتاب، به صورت سچینه دوخت.
_خب آره. به نظرم هممون یه سفر لازم داریم. اونم یزد، شهر استاد مرحوممون! خیلی دوست دارم شهری که استاد خاکش رو خورده رو ببینم!
سچینه که تند تند با دستمال نمناک، داشت سطح میزهای کافهاش را پاک میکرد، گفت:
_آره واقعاً. یه ساله که پامون رو از باغ بیرون نذاشتیم؛ دقیقاً بعد مراسم ختم استاد! تازه من با استاد ندوشن صحبت کردم؛ قراره به خونهی استاد هم سر بزنیم. چون باید بچههای استاد رو هم بذاریم خونشون! اینجوری خونهی استاد رو هم میبینیم. خونهای که استاد بعضی شبا، ساعت دوازده شب میگفت "کیا بیدارن؟" بعد بدون توجه به جوابا، میرفت میخوابید. یا اتاق استاد که مولاتیا رو روی میز تحریرش مینوشت و با هزینهی سرسامآور چند هزار صلوات، اونا رو بهمون مینداخت!
افراسیاب لپتاپش را بست و با صدایی بغضآلود گفت:
_یادش بخیر! بعضی موقعها هم از یه جایی که عقل جن هم بهش نمیرسید، عکس میگرفت و میذاشت توی گروه و میگفت "اگه گفتید چیه؟" بعدش میرفت سراغ کاراش و بعد چهل و هشت ساعت میومد جواب رو میگفت.
سپس اشکش سرازیر شد و ادامه داد:
_چند روزیه که خواب استاد رو میبینم. همش توی خواب میخواد یه چیزی بهم بگه. انگار میخواد بگه که من هستم، من اینجام و...! فکر کنم همون منظورش خونَشونه که میگه روح من، هنوز توی خونَمون هست.
سچینه روبهروی افراسیاب نشست و دست به چانه گفت:
_آره؛ منم بعضی موقعها خوابش رو میبینم!
سپس به حالت قبلش برگشت و توضیح داد:
_البته یه چیزای دیگه. مثلاً میبینم که استاد همش خوشحاله و روی پاش بند نمیشه. فکر کنم با یاد، اون دنیا حسابی دارن عشق و حال میکنن! خودت که در جریانی؛ استاد با پسرای باغ بیشتر حال میکرد. البته درستش هم همین بود. نمیدیدی همش برای مزدوج شدن پسرای باغ، از جمله همین احفِ بدبختِ گوسفند چِران، دعا و آرزو میکرد؟!
افراسیاب لبخند ریزی زد و سرش را تکان داد که سچینه ادامه داد:
_در ضمن من شنیدم انباری خونهی استاد، همون اتاق تمساحاست که ما رو به خاطر چت، میخواست بندازه اونجا. البته چون یزد یه شهر کویریه، به جای تمساح، از مارمولکای گُنده بک استفاده میکرد!
افراسیاب لبخند تلخی همراه با اشک زد.
_حالا کی گفته اینا رو؟!
_عادل عرب پور دیگه. ناسلامتی رفیقشه. از جیک و پوک زندگی استاد خبر داره!
افراسیاب با گوشهی روسریاش، اشکهایش را پاک کرد.
_بابا بیخیال! کی حرفای این عادل رو باور میکنه که تو میکنی؟!
سچینه شانههایش را بالا انداخت و ناگهان دماغش را با قدرت بالا کشید.
_وای خدا. شیرکاکائو با فلفلم سوخت!
سپس از سر میز بلند شد و به طرف آشپزخانهی کافه راه افتاد. افراسیاب دوباره لپتاپش را باز کرد که صدرا وارد کافهنار شد و با همان لباس فرم و کیف مدرسه، روی یکی از صندلیهای میز بغلی افراسیاب نشست.
_گارشون؟!
سچینه از آشپزخانه داد زد:
_جانم؟!
_یه کیک و نوشابه واشم بیارید!
سچینه "چشمی" گفت و افراسیاب زیر چادرش، به شیرین زبانی صدرا ریز ریز خندید که صدایی توجهش را جلب کرد!
_های!
افراسیاب سرش را بلند کرد که با قد بلند آسنسیو روبهرو شد. به همین خاطر آب دهانش را قورت نداده گفت:
_سلام!
سپس سرش را به نشانهی کلافگی تکان و این بار آب دهانش را قورت داد و گفت:
_ببخشید؛ هِلو مِستِر!
آسنسیو بدون توجه به هول کردن افراسیاب، بدون مقدمه رفت و دقیقاً روبهروی او نشست. افراسیاب که انتظار این حرکت را نداشت، تکانی به خودش داد و روسریاش را درست کرد. سپس با لپتاپش مشغول شد که آسنسیو چیزهایی به انگلیسی و اسپانیایی بلغور کرد که افراسیاب چیزی از آن نفهمید...!
#پایان_پارت37✅
📆 #14030116
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت37🎬 همگی موافقت خود را اعلام کردند که استاد ندوشن خطاب به بانو احد ادامه داد: _پس با
#باغنار2🎊
#پارت38🎬
در نگاه و لحن صحبت آسنسیو، مظلومیت و اندوه خاصی موج میزد. افراسیاب سعی میکرد از حرفهایش سر در بیاورد، اما چیزی عایدش نمیشد. فقط چند بار کلمهی لاو و جاست فرند و... را شنید که باعث شد قلبش تندتر از قبل بزند. آسنسیو که فکر میکرد افراسیاب حرفهایش را متوجه میشود و دارد با دقت به آنها گوش میدهد، دوباره رفتاری ناگهانی از خود نشان داد و سریع یک جعبه از جیبش در آورد و آن را باز کرد و حلقهی دست داخلش را به افراسیاب نشان داد. افراسیاب که تا الان دودل بود، با دیدن این حلقه مطمئن شد که خبری در راه است و آن خبر چیزی جز خبر خواستگاری نیست. افراسیاب به حلقه زل زده و لبخندی ملیح روی صورتش نقش بسته بود. دیگر سینگل بودن را باید به فراموشی میسپرد و دوران جدیدی را آغاز میکرد. بالاخره آن مرد رویاها با پای پیاده و حلقه به دست، سر و کلهاش پیدا شده بود؛ اما چند چیز فکرش را درگیر کرده بود. اینکه آیا باید با مارکو به مادرید بروند و آنجا زندگیشان را شروع کنند، یا اینکه او را راضی میکند تا در همین باغ و مقابل چشم همه، زندگیشان را سر و سامان بدهند. یا اینکه آیا خانواده و فک و فامیل او، برای انجام مراسمات پاتختی و بله برون و عروسی، حاضرند به مادرید سفر کنند؛ یا اینکه افراسیاب در غربت و بدون فک و فامیلهایش و پشت دوربین فضای مجازی، قرار است به خانهی بخت برود. یا اینکه قرار است جهیزیه را با بلیت چارتر هواپیمای شیراز_مادرید به آنجا منتقل کنند، یا اینکه کامیون کامیون و به صورت زمینی آن را جابهجا کنند؟! همهی اینها شیرینی خواستگاری مارکو را کم کرده بود که ناگهان صدرا دست زد و با فریاد گفت:
_مبارکه آبجی!
صدرا که تا آماده شدن سفارشش، به آنها زل زده بود و رفتارهایشان را زیر نظر داشت، بعد از زدن این حرف، از روی صندلی بلند شد و به سمت آسنسیو رفت. سپس به دلیل قد کوتاهش، رفت روی میز و صورت مارکو را بوسید و گفت:
_مبارکه مِشتر آشنشیو! هَپی مَپی!
آسنسیو از طرفی تعجب کرده بود و از طرفی هم احساس میکرد حرفش را فهمیدهاند و قرار است به یارشاش بشتابند. سچینه که با صدای بلند صدرا، خودش را به میز رسانده بود، با دیدن جعبهی حلقه در دستان آسنسیو و ذوق مرگی مشهود در صورت افراسیاب، جفت دستانش را به صورتش چسباند و گفت:
_وای باورم نمیشه! بالاخره اون کفتر کاکل به سر، دُم به تله داد؟!
سپس دستانش را روی میز تکیهگاه کرد و لبخندی از ته دل زد.
_ای جانم! چه ترکیب قشنگی! افرا_مارکو! از شیراز تا مادرید! خدایا تا باشه از این ترکیبا.
سپس نزدیک افراسیاب شد و لُپش را بوسید و ادامه داد:
_مطمئن باش این ازدواج، بهترین و لاکچریترین ازدواج توی دفتر ثبت ازدواج من میشه. واقعاً فوقالعادس!
سپس صدرا انگشت شَست و اشارهاش را بههم چسباند و سوراخی درست کرد و گفت:
_بِراوو!
سچینه با خوشحالی حرف صدرا را تایید کرد و پس از پایین آوردن وی از روی میز، کیک و نوشابهاش را تحویل او داد که آوا واعظی نفس زنان از راه رسید.
_چقدر تو سریعی مارکو! یادم باشه این دفعه که میخواستم بفروشمت، حتماً به مشتریات بگم که سرعت بالایی داری!
همهی نگاهها به او خیره شد که آوا نزدیک میز شد و پس از دیدن حلقه، سرش را تکان داد.
_چقدر تو وسواس داری مارکو! گفتم که همین حلقه واسه ساندرا خوبه. بعد اومدی از اینا هم نظر بخوای؟!
چشمان همه گشاد شده بود که افراسیاب پرسید:
_چی گفتی؟! این حلقه واسه ساندارس؟! ساندرا کیه دیگه؟!
آوا عینک دودیاش را در آورد.
_واقعاً نمیشناسیدش؟! بابا ساندرا گارال، نامزد مارکو دیگه. مارکو اومدنی به نامزدش قول داد که هروقت از ایران برگشت، یه سوغاتی خوب براش بیاره. منم یه حلقه بهش پیشنهاد دادم که خب مارکو این رو خرید و اصولاً چون آدم سختگیریه، اومده به شماها هم نشونش بده تا نظرتون رو بدونه و بفهمه که انتخابش بینقصه یا نه! حالا چی بهش گفتید؟! قشنگه یا نه؟!
افراسیاب و سچینه بههم خیره شدند و صدرا هم به آنها که یکهو افراسیاب لپتاپش را بست و بلافاصله از روی میز بلند شد و گریهکنان، به سمت در خروجی کافهنار قدم برداشت.
_وا؟! چرا اینجوری شد اَفی؟! ناراحت شد از حرفم؟!
سچینه آهی کشید و سرش را خاراند.
_نه. فکر کنم از نسکافهام خوشش نیومد. چون بر خلاف حرفش، باز توش فلفل قرمز ریخته بودم.
آوا لب و لوچهاش را کج و کوله کرد و کنار آسنسیو نشست و چند کلمهای به انگلیسی با او صحبت کرد که صدرا گفت:
_اینم اژ عروشی که بههم خورد!
سپس با دلخوری رفت روی میزش نشست و شروع به خوردن کیک و نوشابهاش کرد!
با صدای قیژ قیژ تخت، رجینا بالشت را محکمتر به سرش کوبید.
_اگه گذاشتید یه دِقَه کَپه خوابمون رو بذاریم. اَه!
اما اینبار اضافه بر صدای قیژ قیژ، صدای نالهها و حرفزدنهای بسیار نامفهوم مهدیه نیز اضافه شد...!
#پایان_پارت38✅
📆 #14030116
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
48.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایتی از یکی از پیچیدهترین عملیاتهای هوایی دنیا که با درایت خلبانان ایرانی، ستونفقرات نیروی هوایی عراق را شکست.
@BisimchiMedia