هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#فوری♨️
قسمت سوم مجموعه کلیپ #تا_آخرین_نفس امشب منتشر میشود✅
به گفتهی خانوم شفق صوفی، یکی از تولیدکنندگان این مجموعه کلیپ، قسمت سوم این مجموعه تقریباً آماده است و پس از انجام کارهای نهایی، امشب منتشر میشود🌹
#تا_آخرین_نفس مجموعه کلیپی است که از اول محرم تا الان، دو قسمت از آن منتشر شده است🥀
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
📣 آیت الله حائری شیرازی
🔸آن روزی که به ما موشک میزنند، خطرناک نیست بلکه ...
🔸در جمع ما هستند کسانی که قبل از انقلاب، گرفتار زندان و شکنجه و اینها بودند و این حرف بنده را خوب متوجه میشوند. بازجو وقتی شلاق به دست میگرفت و میزد، موقع حساس و خطرناکی نبود، اما وقتی دستور میداد چلو کباب برای آقا بیاورید خطرناک بود! وقتی میگفت تلفن در اختیارش بگذارید تا به هرکه میخواهد تلفن کند، آنوقت خطرناک بود. وقتی میگفت نامهای بنویس به خانوادهات، آنوقت خطرناک بود. وقتی نمازخوانهایشان را میآوردند -اگر نمازخوانی داشتند- که بیاید با این زندانی که نمازخوان هست صحبت کند، خطرناک بود.
🔸ساعت خطرناک، آن زمانی بود که این فرد با خودش میگفت: «اینها آنطور هم بدذات نیستند که ما فکر میکنیم». گفتنِ این حرف همان، و #سقوط کردن همان!
یک ذره حسنظن، انسان را ساقط میکرد. افرادی بودند که باآبرو به زندان رفتند، اما بیآبرو از زندان بیرون آمدند! اصلاً عوض شدند. مشیشان تغییر پیدا کرد، اصلاً آخرش ساواکی شدند. فردی بود، مبارزه کرده بود، زندان افتاد، بعد ساواکی شد؛ چون یک ذره به آنها #حسن_ظن پیدا کرد؛ یک ذره فکر کرد که در آنها رحم و انسانیتی هست.
🔸آن روزی که به این مملکت، #موشک میزنند، خطرناک نیست. آن روزی که برای #صلح میآیند باید دست به دعا برداشت و استغاثه کرد و خود را به خدا سپرد! این ساعتها خطرناکتر است! بمباران شهرها، علامت ضعف آنهاست، چون امت آگاهاند نمیتوانند با صحبت، مردم را تسخیر کنند و لذا چوب میزنند!
@anarstory
@haerishirazi
آزادی بالاتر از کمر!
در دوره رضاشاه مرکزی برای نظارت بر مطبوعات و نشر کتاب ایجاد شد: اداره سانسور!
رسما نام اداره، اداره "سانسور" بود!
صادق هدایت سال ۱۳۱۴ به این اداره تعهد داد که هیچگونه اثری منتشر نکند و به هندوستان رفت!
صادق هدایت ضد دین هم در حکومت رضاشاه آزادی نداشت!
چرا به نسل جوان نمی گویید:
نیما یوشیج در دوره رضاشاه هیچ کتابی منتشر نکرد.
انتشار آثار بزرگ علوی متوقف شد.
جمالزاده بعد از کتاب "یکی بود یکی نبود" تا پایان دوره رضاشاه کتابی ننوشت!
ماموران رسمی اداره سانسور در دوره ریاست سرپاس مختاری مانع چاپ کتب بودند!
حالا طرفداران چنین حکومتی شعار آزادی میدهند!
روشنفکرانی که رضاخان را به رضاشاهی رساندند، همان هایی که در جلسات هفتگی برایش شاهنامه می خواندند یک به یک حذف، تبعید، زندان و یا کشته شدند چه رسد به نیروهای مخالف او!
اگر تعریف آزادی در برهنگی، پوشش و روابط خلاصه شود در دوره پهلوی آزادی بود!
اما اگر دایره آزادی به کمر بالاتر و حوزه فکر و اندیشه برسد، طرفداران سلطنت شرمسار خواهند بود به همین دلیل در این باره هیچ نمیگویند!
حکومتی که خودش ضددین بود
صادق هدایت بی دین هم در آن آزادی نداشت.....
به نسل جوان اینها را بگویید/ علیرضا زادبر
💬 #zadbar21
@insta_enghelabi
7.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیت الله جاودان حفظه الله:
داستان اسماعیل هنیه و رئیس جمهور شهید را ساده نگیرید.
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
#امام_زمان
🆔@alhadihawzahqom
🆔 @anarstory
17.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹مجموعه فرهنگی هنری باغ انار تقدیم میکند:
#تا_آخرین_نفس 🍃
داستان هایی که همچون نفس هایمان، به هم پیوستهاند... 🖇
قسمت سوم: #گیرودار_عاشقی✨
عاقبت دیلم و شوی او چه میشود؟ قاصد چه پیامی برایش آوره بود؟ برای دیدن ادامهی ماجرا، همراه ما باشید🌻
#درختانه_سخنگو
#درختان_سخنگو
#باغ_انار
@anarstory
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت41
بعد از اجرای مراسم همگی دوباره سرکار خود برگشتند. فرمانده درحال پوشیدن لباسهایش بود که بچهها به او نزدیک شدند.
فرمانده وقتی استاد و بقیهی بچهها را دید با لبخند گفت:«صبح بخیر!»
همگی جوابش را دادند.
-«خیر باشه...این چه مراسمی بود؟! خیلی برامون جالب بود.»
این را میرمهدی گفت که از کنجکاوی خواب از سرش پریده بود. فرمانده با افتخار گفت:«یه جور مراسم دعا و کمک خواستن از خدا!» گلویش را صاف کرد و ادامه داد:«آتش یکی از عناصر اصلی هست که خدا آفریده...اما میتونه درکارهای شر هم ازش استفاده بشه. مثل شیطان که وجودش از آتشه...ما اول از خدا بابت این عنصر تشکر کردیم و بعد با آب خاموشش کردیم تا یادآوری کنیم هرچقدر هم اهریمن و شیطان از آتش سوءاستفاده کنن ما میتونیم بر اون غلبه کنیم.»
بچهها که برایشان این موضوعات خیلی جالب بود و همچنین رسم و رسوماتی که به تازگی از آن دیدن میکردند، با شگفتی و حیرت گوش میدادند. در همین حین فرمانده گفت:«شماهم مایلید انجام بدین؟!»
استاد با کمی تامل جواب داد:«نه...! ما مراسم دعای خودمون رو داریم.»
سپس لبخند دنداننمایی تحویل فرمانده داد.
-«واقعا؟! خیلی دوست دارم ببینم.»
استاد با افتخار سرش را تکان داد و رو به بچهها گفت:«یه نماز جماعتمون نشه؟!»
مهندس زیر لب احسنتی گفت و همه به سمت رودخانه حرکت کردند. پس از وضو غزل پرسید:«پس قبله چی؟!»
در همین لحظه مهدینار از استاد پرسید:«این جزیره سمت شماله درسته؟!»
استادواقفی دستی به ریشش کشید و گفت:«بله توی نقشهی فرمانده که همینو نشون میداد.»
مهدینار سری تکان داد و جستی زد و خودش را به نزدیکترین و کهنترین درخت رساند. دستی به خزههای روی درخت کشید و زیر لب چیزی گفت...
بعد به بقیهی بچهها پیوست و گفت:«اگر شمال باشیم، قبله باید به سمت جنوب غربی باشه و جهتشم جهت خزههاییه که روی درخت ها به سمت خاصی از درخت رشد می کنن.»
همگی بابت اطلاعات بدرد بخورش و مطالعاتش تشویقش کردند.
مهندس و معین حصیر بزرگی را در همان جهت قبلهی مشخص شده پهن کردند. به گفتهی بقیه استاد درجایگاه امام جماعت ایستاد و پشت سرش آقایان و پشت سر آنها هم دخترخانومها. مردم قبیله به آنها که زیر لب چیزهایی میگفتند و استاد هم با صدای نسبتا بلندی چیزهایی زیرلب میگفت، خیره شدند. پس از چند دقیقه دستهایشان را روی پایشان کشیدند و سرهایشان را به چپ و راست تکان دادند. بعد همگی به یکدیگر «قبول باشه.» گفتند. بعد از نماز جماعت احف و یاد حصیر را جمع کردند و به بقیه ملحق شدند. فرمانده با قدمهای آهسته به آنها نزدیک شد و گفت:«مراسم دعاتون چقدر ساده بود.»
سید با حالت پرانرژی گفت:«نماز جماعت بود. خدا قبول کنه و پیروز شیم...»
-«نماز جماعت چیه دیگه؟»
میرمهدی دستی به موهایش کشید و گفت:«مربوط به دین اسلامه...سر فرصت توضیح میدم.»
فرمانده سرش را تکان داد و در همان لحظه صدای طبل دیگری به صدا درآمد و توجه همگی را به ورودی قبیله جلب کرد. مردم قبیلهی کوچک رحیق بودند که اسلحه بدست با بچهها و پیرهای قبیله از راه رسیده بودند. مردم دوباره نیزه بدست بر زمین کوبیدند و مراسم خوشامدگویی را اجرا کردند.
رحیق به همراه فرمانده به استقبالشان رفتند و شروع به احوالپرسی کردند. گروهی هم که شبی مهمان آنها بودند، برایشان دست تکان دادند. طولی نکشید که خیلی سریع جاگیر شدند و برای نبرد آماده شدند.
#نقدونظر؟🤓🌱
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت42
به گفتهی فرمانده بچهها به همراه استاد و جوانان قبیلهی خودش دور زمینی گرد آمدند تا نقشهی حمله را بکشند. فرمانده مشاور خود را که در مراسم طبل میزد و آن را اجرا میکرد، صدا زد. او بیشتر از هرکسی درمورد اهریمن نفوذی مجسمه اطلاعات جمع کرده بود و از اینجور مسائل بیشتر سردرمیآورد.
او با عصایش کنار فرمانده نشست. نقشهی بزرگتر و قدیمیتری که از پوسیدگیاش مشخص بود، روی زمین پهن کرد.
بعد شروع به توضیح دادن کرد:«مجسمهی مادر و پدر توسط اهریمن احاطه شدند. اگر قصد آسیب زدن به اون رو داشته باشیم خودمون آسیب میبینیم.»
شهبانو با تفکر گفت:«پس چجوری باید شکستشون بدیم؟!»
-«ما با کسی نمیجنگیم. ما خیر میخوایم پس فقط از خودمون دفاع میکنیم.»
انگشت اشارهاش را بالا گرفت و ادامه داد:«تا یه زمانی...مردم قبیله باید برن به غاری که اینجاست.» بعد با عصایش نقطهای را روی نقشه نشان داد.
-«مردم قبیله باید برن به این غار...وقتی که زمانش برسه اونجا باید یه مراسم دیگه اجرا کنیم. اونجا وقتی زمانش برسه نفرین از جزیره برداشته میشه و همهی مردم آزاد میشن. شما فقط باید تا زمانی که بهتون علامت بدیم جلوی موجوداتی که از شکاف مجسمه بیرون میاد رو بگیرید.»
برای ادامهی حرفهایش نفس گرفت:«وقتی مراسم اجرا شد و مردم قبیله شروع به آزاد شدن کردند بهتون علامت میدیم. همون لحظه باید به سمت کشتی فرار کنید و ازین جزیره برای همیشه دور بشید.»
بعد از شرح نقشه، مشاور مکان هر گروه را روی نقشه نشان داد و موقعیت هرکدام را هم یادآور شد. بعد از اینکار همگی برای دریافت اسلحههایشان به سمت چادری رفتند.
بچهها هنگام برداشتن اسلحههایشان، لب و لوچهشان آویزان بود. استاد با اخم پرسید:«چیزی شده؟!»
رجینا با حالتی دمغ گفت:«استاد من احساس میکنم میخوان از ما سوءاستفاده کنن...یعنی چی ما بریم جلوی اون جونورا رو بگیریم تا اونا آزاد شن؟! اصلا اگه ما اون وسط مردیم چی؟!»
شفق با دلسوزی جلو آمد و گفت:«ما دیگه راه برگشتی نداریم. در ضمن این آخرین شانس ما برای پیروز شدنه...»
همگی حرف او را تایید کردند. دیگر راه برگشتی نبود و باید برای بقای خود میجنگیدند!
خورشید داشت دامنش را از روی جزیره پس میکشید که آمادهی رفتن شدند. دیگر خبری از چادرهای بزرگ و گاو و گوسفندان در قبیله نبود. همهی آنها را آزاد کرده بودند و بساط چادرها را هم جمع کرده بودند...
برای آخرین بار صدای طبل به صدا درآمد و آغازگر بیداری بود.
بعد از صدای طبل پشت سرمشاور راه افتادند. پس از نیم ساعت پیادهروی به کوه نسبتا بزرگی رسیدند. مشاور فرمانده نقشه را به دست او داد و با عصایش شاخهها و علفها را کنار زد. با اینکارش دهانهی غار مشخص شد.
به دستور فرمانده همهی افراد قبیله وارد غار شدند. رحیق و طاهره هم با آنها وارد غار شدند. قرار بود بعد از برداشته شدن نفرین هردو به سمت مجسمه بروند و به استاد و بقیه ملحق شوند. به گفتهی مشاور فرمانده منطقهی مجسمهها همین نزدیکیها بود...
قبل از رفتن، فرمانده تکتک پسرها ازجمله استاد را در آغوش گرفت.
دخترها هم همدیگر را و برای هم آرزوی موفقیت و پیروزی کردند...فقط چند روز بود که آشنا شده بودند اما آنچه که بینشان گذشته بود بیشتر از خیلی دوستیها در قلبشان جا خوش کرده بود.
و اینک وقت جدایی فرا رسید...
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#اطلاع_رسانی💢
#روز_خبرنگار🎤
روز خبرنگار رو به همهی خبرنگاران از جمله خبرنگار انارنیوز تبریک میگم😎🌹🍃
به امید شنیدن و دیدن خبرای خوب😉🍃
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
✅ مغز متفکر عملیات طوفان الاقصی و کسی که توانست نهادهای اطلاعاتی اسرائیل را فریب دهد کیست؟
📍 "او گوینده این جمله معروف است: کاری با نتانیاهو میکنم که بگوید ای کاش زاده نمیشدم؛ به زبان عبری مسلط و کارشناس مسائل داخلی اسرائیل است و کسی بهتر از او رژیم اسرائیل، سیاست و رسانه های آن را نمیشناسد!"
☑️ @Kavoshplus