eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
891 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
💥 وضعیت گروه‌های تا به این لحظه👇 1⃣ژانر فانتزی، ماجراجویی، تاریخی. (5 عضو دارد✅) هنوز فعالیت اصلی شروع نشده❌ 2⃣ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی. (9 عضو دارد✅) داستان در حال ویرایش و بازنویسی است✅ 3⃣ژانر جنایی، معمایی، امنیتی. (9 عضو دارد✅) در مرحله‌ی چیدمان پیرنگ است✅ 4⃣ژانر طنز. (5 عضو‌ دارد✅) هنوز فعالیت اصلی شروع نشده❌ برای عضویت توی هریک از گروه‌ها، به آیدی زیر پیام بدید✅👇🍃 🆔 @Amirhosseinss1381 توجه: متاسفانه تعدادی از افراد، فقط عضو گروه‌ها شده‌اند و هیچ علائم حیاتی ندارند و فعالیتی از خود نشان نمی‌دهند. با تصمیم هيئت اجرایی به این افراد از امروز تا یک ماه فرصت داده می‌شود که یا فعالیت کنند و یا دلیل عدم فعالیتشان را در شخصی سرگروه و یا مدیر انارنیوز اعلام کنند. در غیر این صورت، با احترام از گروه حذف خواهند شد❌ 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت4🎬 ساعت از نیمه‌ی شب گذشته بود. تصمیم گرفتند کمی استراحت کنند. وارد موکبی شدند ک
✈️ 🎬 آقای رستمی ادامه داد: _این شد که پام به دنیای کتاب‌ها باز شد. اوایل برای سرگرمی بخش‌هایی از کتاب‌ها رو می‌خوندم؛ اما بعد که کتاب‌های شهید مطهری رو دیدم، انگار تشنه‌ای بودم که به آبشار رسیده باشه. سیرابم می‌کردن. همه‌ی شبهاتم حل می‌شد. سالِ بعد از پدرم خواستم برگردم دبیرستان. چون یک‌سال از درس عقب مونده بودم. فقط یک‌بار فرصت کنکور داشتم و الحمدلله دبیری قبول شدم. آرش با لودگی گفت: _آقا عجب ماجرای جالبی داشتید! بعدش چی شد؟! _هیچی نشد! یالا یالا همگی یه چرتی بزنید که بتونید بقیه راه رو برید. اذان نشده باید حرکت کنیم. وقتی برای استراحت نمونده! همه با هم گفتند: _اَه‌ه‌ه! و به اجبار خوابیدند. یک ساعت قبل از اذان، شروع به حرکت کردند. آقای رستمی جلوی موکبی که به نام حضرت معصومه سلام الله علیها مزین بود، از بچه‌ها خواست تا برای نماز و استراحتی کوتاه توقف کنند. یکی یکی برای نماز رفتند. داریوش کناری ایستاده بود تا سرویس بهداشتی خلوت شود. وارد دستشویی شد و مقابل روشویی ایستاد. نیشخندی در آینه به خود زد و گفت: _ریش در آوردی آقا داریوش! توی این سفر، قیافه‌ات هم از شکل و شمایل آدمی داره در میاد! حالا که دید وقت دارد و باید منتظر بقیه بماند، خواست همان‌جا اصلاح کند. تیغ اصلاحش را از کوله بیرون آورد‌ و روی صورتش گذاشت؛ اما کبودی صورت و سوزش زخم‌های کنار لب، مانعش شد. عصبی، زیرِلب چند فحش نثار ضارب‌ها کرد. چشم‌هایش به سرخی می‌زد. چند شبی می‌شد که درست حسابی نخوابیده بود. دلش لک زد برای تخت خواب فنری و کولر گازی اتاقش! دوباره پوزخندی به خودش و حماقتش زد. دستش را از آب سرد کم‌فشار پر کرد و به صورت پاشید. از ذکرهای مکبر می‌فهمید که به کجای نماز رسیده‌اند. صدای جیرجیرک‌ها فضا را پر کرده بود؛ اما خودشان را نمی‌دید. یاد حرف استاد افتاد. _بله خدا رو نمیشه دید؛ ولی نشونه‌هاش ثابت می‌کنن که هست...! با خود زمزمه کرد: _نشانه‌ها؟! اگه خدایی هست، سهم من توی این جهان بزرگ، یه نشونه‌ی کوچیک نیست؟! با بیرون آمدن جمعیت، رشته‌ی افکارش پاره شد. موبایل را توی کوله انداخت. گردن کشیده دنبال آقای رستمی می‌گشت که ناگهان دستی محکم روی شانه‌اش نشست! صدای پر انرژی آقای رستمی توی گوش او پیچید: _سلام آقا داریوش. قبول باشه! با لبخندی پاسخ داد: _سلام. چی از من قبول باشه؟! آقای رستمی با خنده گفت: _بالاخره که یک ساعت تفکر، بهتر از هفتاد سال عبادته! داریوش پوزخندی زد. لبش سوخت. دستی به موها کشید و کوله را روی دوشش جابه‌جا کرد. چند ثانیه بعد بچه‌ها دورشان جمع شدند. امیرمحمد از دور با گاری به سمتشان می‌آمد. آقای رستمی با خنده برایش دست تکان داد و به بچه‌ها گفت: _کم کم حرکت می‌کنیم. بجنبید بچه‌ها! داریوش فوراً از آقای رستمی فاصله گرفت تا دوباره دست روی شانه‌اش نگذارد! لیوان یک بار مصرفی را زیر پا له کرد و قدم بعدی را برداشت. شایان به دنبال او لیوان را برداشت و در سطل زباله‌ی دم خروجی موکب انداخت. ناخواسته لب به دندان گرفت. سعی کرد بی‌خیال شود. از آن‌جایی که همیشه پشت سر همه حرکت می‌کرد، امیرمحمد که به او رسید، با خنده گفت: _درود بر داریوش اول از آخر! تشریف بیارید رو گاری ببرمتون! داریوش خیلی سعی کرد خنده‌اش را از او پنهان کند. ولی همیشه در مقابل شوخی‌های امیرمحمد کم می‌آورد. کیکی از کوله‌ در آورد و آن را روی کوله‌های دیگر انداخت. _خسته نباشی سرباز! امیرمحمد دست بر سینه گذاشت و پاسخ داد: _سربازی از خودتونه. ولی ارادتمندیم! مسیر هنوز خلوت بود و هوا تاریک. بر خلاف بادهای سوزانِ روز، نسیم خنکی که هرچند دقیقه یکبار می‌وزید، جان همه را تازه می‌کرد. مردم داشتند کم‌کم از موکب‌ها خارج می‌‌شدند. چندتایی از موکب‌ها ذغال‌های منقلِ پایه‌دارشان را روشن کرده بودند و چند کتری با سر و شکل مختلف، روی آن چیده بودند تا جوش بیاید. لیوان‌های کمرباریک طرح‌دار را که پر از چای شیرین غلیظ عراقی بود، توی نعلبکی‌ها و در کنار هم، روی میز باریکِ جلویشان چیده بودند. هر زائری که چایی برمی‌داشت، خوش‌آمد می‌گفتند. _هلبیکم...هلبیکم...! آقای رستمی و بچه‌ها ترجیح دادند این‌بار کمی صبر کنند تا از چای نبات موکب‌های ایرانی بی‌نصیب نمانند. خورشید مثل عقیقی سرخ رنگ، از پشت دشت بیرون می‌آمد. داریوش محو تماشای خورشید در حال طلوع شد که آرش صدا زد: _جناب آقای دوست‌دار قهوه! اون‌طرف قهوه میدن. برو که جا نمونی! نگاه داریوش، به سمتی که آرش گفت چرخید. نمی‌خواست از جمع جدا شود. اما بدجوری ضعف کرده بود. تصمیمش را گرفت. پا کج کرد به سمت مرد قهوه‌ریز. قوری‌های مسی و دله‌های قهوه‌ را که داشت روی ذغال گرم می‌شد، شکار کرد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17249302525252
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
📚 📖 نام: شاهد خاموش👁 نویسنده: آگاتا کریستی✍ ترجمه: مجتبی عبدالله نژاد♻️ تعداد صفحه: 322📃 ژانر: جنایی😱 خلاصه: کتاب شاهد خاموش، رمانی نوشته‌ی "آگاتا کریستی" است که اولین‌بار در سال 1937 به انتشار رسید. برای زنی سالخورده و مجرد به نام امیلی، حادثه‌ای خطرناک اتفاق می‌افتد. همه دلیل این اتفاق را توپی پلاستیکی می‌دانند که توسط سگ بازیگوش امیلی روی پله‌ها رها شده بود. اما خود امیلی هرچه بیشتر درباره ی حادثه‌ی سقوطش از پله‌ها فکر می‌کند، بیشتر متقاعد می‌شود که یکی از خویشاوندانش قصد داشته تا او را به کشتن دهد. امیلی در روز هفدهم آپریل، در مورد شک و تردیدهای خود در رابطه با این اتفاق، نامه‌ای به کارآگاه بلژیکی بزرگ، هرکول پوآرو می‌نویسد. اما پوآرو به شکلی عجیب و اسرارآمیز، در روز بیست و هشتم ژوئن این نامه را دریافت می‌کند؛ زمانی که امیلی دیگر زنده نیست تا جواب نامه‌ی او را بخواند☠ جلد و تکه‌هایی از کتاب را مشاهده می‌کنید📸 برای معرفی کتاب موردنظرتان، به شخصی مدیر انار نیوز مراجعه کنید✅ 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا