eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
879 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
عمران هستم، پسر امیرالمومنین علیه السلام. پ.ن انأ و علیٌ، ابواهُ هذه الأُمة
هدایت شده از خبرگزاری فارس
🖼 کودک‌کشی تخصص اسرائیل است @Farsna -
وقتی یه غیر یزدی کتاب واو جناب واقفی رو میخونه🤦‍♂😂
از این سقفا توی ایران کسی تولید می‌کنه یا نه؟ کسی اگر داشت خبر بده لطفاً @evaghefi
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت10🎬 چیزی را که می دید باور نمی کرد. موبایل هاشم بود، سالم و سرحال. دست برد تا آن را
🐾 🎬 خورشید سرخ شد. سرش داغ کرد. کارد می‌زدی خونش قطعا فواره می‌کرد. اصلا نمی‌دانم چرا می‌گویند کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد، مگر آنکه از شدت عصبانیت غلظت خون گرفته باشد، تازه غلظت هم برای بیرون نیامدن خون کافی نیست، باید از خون به سنگ تبدیل شده باشد، که در این صورت فرد مذکور، سه چهار سکته ریز می‌زند و به دیار باقی می‌شتابد. خلاصه که من نفهمیدم قضیه از چه قرار است، اگر شما فهمیدید دلیل را به سرشماره‌ی ۲۲۲۲۳۳ ارسال نمایید. با تشکر. بگذریم. بدون اینکه ادامه دهد، دکمه‌ی قرمز تماس را زد و مثل ابر بهاری شروع کرد به گریه. برای اینکه مردم اطرافش چهار چشمی بهش زل نزنند و کنجکاوی‌شان و شاید هم فضولی‌شان گل نکند، رفت پشت دیوارهای ایستگاه. زانوهایش شکستند و همان جا زانو در بغل نشست روی زمین. صدای زنگ موبایلش را شنید. اما انگیزه‌ای برای جواب دادن نداشت. به یک آن یادش آمد شاید هاشم باشد. خوشحال شد. موبایل را بالا آورد. اما دیدن اسم میترا صدای گریه‌اش بلندتر کرد. تماس قطع شد و پیامکی روی صفحه‌ نمایان شد. (برو از یکی دیگه بپرس شوهرت کجاست. شاید اونا خبر داشته باشن. بالاخره همه همکارن) _چرا به فکر خودم نرسید. بلند شد لباس‌هایش را تکاند. اشک‌هایش را پاک کرد. چند بار نفس عمیق کشید و داخل ساختمان رفت. به در اولین اتاقی که دید، چند ضربه زد. چیزی نگذشت که در باز شد. برای یک لحظه یادش رفت چرا آن جاست. مردی با یونیفرم خاکستری و چشمانی گشاد چشم به دهان او دوخته بود. _بفرمایید امری دارید؟ داشت کلمات را بالا و پایین می‌کرد. خواست اولین کلمه را به زبان بیاورد که حرف‌های میترا در ذهنش اکو شد: _اینا یه چیزی رو دارن مخفی می‌کنن. _من اومدم از آقای هوشنگی تشکر کنم. اون روز ایشون خیلی زحمت کشیدن برای ما. تشریف ندارن؟ مرد که فکر کرد خورشید از اهالی ساختمانی است که هفته پیش آتش گرفته بود، دستی به پشت گردنش کشید و جواب داد: _نه امروز نیستن. ایشون چند روزی مرخصی رفتن. مردی که داشت برای ناهارشان سبزی‌ها را پاک می‌کرد، با تاخیر او صدایش در آمد: _شاهین جان این سومین باره داری زیر آبی میریا‌. بیا عزیز من، بیا که سبزی‌ها چشم انتظارتن. شاهین با شنیدن صدای همکارش، برگشت، کمی اخم کرد و یک تای ابرویش را بالا داد: _مراجعه کننده داریم. بعد هم برگشت سمت خورشید: _ببخشید کار دیگه‌ای از دستم برمیاد؟ _عه... بله. مرخصی‌شون کی تموم میشه؟ برای من خیلی مهمه که ببینم‌شون. شاهین سرش را پشت در برد و به دوستش نگاه کرد: _رضا، نگفتن هاشم کی مرخص میشه؟ با شنیدن این کلمه، خورشید حس کرد، قلبش دیگر کار نمی‌کند. یک دستش را به چهارچوب در گرفت و دست دیگرش را حایل خودش و زمین کرد تا با صورت زمین نخورد. روی زمین ولو شد. نفسش سنگین شد. دستانش را محکم روی دهانش گرفت و جیغی کشید و بلند بلند شروع به گریه کرد. شاهین با دیدن این وضعیت خورشید یکه خورد. _یا خدا، رضا... رضا.... برو خانوم کریمی رو صدا کن بیاد. این بنده خدا معلوم نیست چش شد. رضا سریع از سر جایش بلند شد، با دیدن وضع خورشید، موبایلش را بیرون آورد، شماره‌ای گرفت و دوید به سمت سالنی که خانم‌های آتش نشان در آن مستقر بودند...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت11🎬 خورشید سرخ شد. سرش داغ کرد. کارد می‌زدی خونش قطعا فواره می‌کرد. اصلا نمی‌دانم چرا
🐾 🎬 قطره‌ها قطار قطار، پشت سر هم پایین می‌ریختند و بعد از سر خوردن در لوله ی شفاف و بلند سِرم، جایشان را در رگ‌های خورشید، خوش می‌کردند. یک ساعتی از آوردنش به بیمارستان گذشته بود که کم‌کم، چشم‌هایش باز شد. دوباره تمام اتفاقات یادش آمد و گوشه‌ی مقنعه‌اش، از همان جایی در کنار صورتش تا می زد تا خوش فرم‌تر بنشیند، خیس شد. بلند شد و نشست. نمی دانست باید کجا هاشم را پیدا کند. خودش نبود اما اسمش یک لحظه از زبانش نمی‌افتاد. از تخت پایین آمد. برای یکی دو ثانیه انگار دنیا تاریک شد. دستانش را روی چشمانش گذاشت و همان جا ایستاد. بهتر که شد، قدم برداشت. انگار با پاهایش داشت کوه اورست را جا به جا می‌کرد، از بس که همراهش نمی‌آمدند. یک دفعه دستش به عقب کشیده شد و لوله‌ی پلاستیکی شبیه فنری که آزاد شده باشد به عقب پرتاب شد. قطره‌های سرخ از سر انگشتانش نقش زمین شدند. _ای وای. خانم چرا اومدی بیرون؟ همراهت کجاست؟ پرستار، سمت خورشید آمد. دو دستش را به بازو های خورشید گرفت، سعی داشت او را به اتاقش برگرداند. خورشید نگاهش را به نگاه پرستار گره زد: _شوهرم کجاست؟ .... شوهرم! _همراهتونه؟ نمی دونم. نمی‌شناسم‌شون. خانوم دستت خونریزی داره... حالت خوب نیست. بیا بریم اتاق تا جلوی خونریزی رو بگیرم. خورشید با همان نیمه‌ی جانی که برایش مانده بود دستان پرستار را پس زد. _من حالم خوب میشه. فقط بگین هاشم کجاست... می‌خوام ببینمش. هاشم را صدا کنان، به سمت اتاق‌های دیگر رفت. دو سه پرستار دورش را گرفتند. سعی داشتند او را به اتاق برگردانند. نگاه تمام افراد حاضر در سالن به خورشید دوخته شده بود. خورشید که دیگر کاسه‌ی صبرش نه تنها پر، که لبریز لبریز شده بود، شروع کرد به فریاد زدن. خانم کریمی با پلاستیکی پر از دارو از پیچ سالن وارد شد. با دیدن وضعیت خورشید، سریع خودش را به جمعیت دور و برش رساند. پلاستیک را انداخت و پرستارها را دور کرد. خورشید او را شناخت، یک لایه یقه‌ی خانم کریمی را گرفت. سبزی چشم‌هایش در دریایی از خون غرق شده بود. _چرا بهم نگفتین؟ از همه‌تون غریبه‌تر بودم براش؟ بگو شوهرم کجا بستریه؟ خانم کریمی که سعی داشت آرامشش را حفظ کند. گفت: _خورشید خانم، آروم باشید. این جا نیستن آقای هوشنگی بیمارستان دیگه‌ای بستری هستن! بذار دستت رو پانسمان کنن، خودم می‌برمت پیشش. خورشید سرش را بالا برد و با التماس زل زد به چشمان خانم کریمی: _نمی‌خوام همین الان بریم باید ببینمش. به خدا ببینمش حالم خوب میشه. می‌خوام ببینم حالش چطوره هاشم به من احتیاج داره من باید پیشش باشم. تو رو خدا منو ببر پیش هاشم. _به خدا می برمت. فقط بذار دستت رو ببندن. یه جونی بمونه تو بدنت. با این حالت چطور می‌خوای ازش مراقبت کنی؟ خانم کریمی با کمک یکی از پرستارها او را به اتاق بردند. *** برای ورود به بخش آی سی یو باید هفت خوان رستم را طی می‌کرد. پرستار بسته‌ای به او داد: _خانم این لباسها رو بپوشید ماسکتون هم باید دو تا باشه! فقط از پشت شیشه و کوتاه می‌تونید ببینیدش! دست هایش را در دو طرف صورتش و پیشانی را به شیشه چسباند. اشک چشمانش ماسک را با سرسره اشتباه گرفته بودند و پشت سر هم قل می خوردند پایین. _ راسته که میگن بی خبری خوش خبریه؟ لبخند تلخی زد و گفت: یه هفته است ما رو از زندگی انداختی، خودت اومدی این جا مثل بچه‌های پنج ساله گرفتی خوابیدی؟ اصلا حیف که خوابی، چون کلی فحش و لیچار سر هم کردن بودم وقتی دیدمت تقدیمت کنم که بی نصیب موندی! راحت بودی این چند وقت غرغرهامو به عنوان لالاییت نشنیدی؟ دست برد سمت صورتش، کمی شیلد را بالا زد و با باندی که دور دستش بود، اشک‌هایش را پاک کرد. _لابد خوش گذشته دیگه، و الا نمی‌گفتی یه طومار دروغ سر هم کنن که من نفهمم کجایی. ترسیدی بیام سر وقتت که زودتر خوب شی برگردی خونه؟ ها آقا هاشم؟ اصلا می‌دونی خونه بدون تو و کنسرتات صفا نداره؟ تو که این‌قدر بی‌معرفت نبودی! انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشد، لبخند کمرنگش را عمیق تر کرد و گفت: آها. اصلا بگو واسه چی این جایی؟ این‌که این همه لوس بازی نمی‌خواست. حال نداشتی آشغالا رو بذاری دم در، به خودم می‌گفتی! خودم می ‌بردم. مثل این چند شب که نبودی. چشم هایش را بست. برای چند لحظه سکوت کرد. لبخندش محو شد و گریه‌اش شدت گرفت. صدایش مثل تاری که کسی، ناخنش را به آن کشیده باشد، می‌لرزید: _تو فقط پاشو قول میدم نذارم تو خونه دست به سیاه و سفید بزنی.... تو فقط بیدار شو... حس کرد راه نفسش بسته شده. شیلد را بالا زد و ماسک‌هایش را داد پایین. صورتش قرمز شده بود. با هق هق هوا را بلعید. _ آخ... خورشیدت بمیره و تو رو اسیر این همه دم و دستگاه نبینه. زانوهایش داشت شل می شدند...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت12🎬 قطره‌ها قطار قطار، پشت سر هم پایین می‌ریختند و بعد از سر خوردن در لوله ی شفاف و ب
🐾 🎬 پرستاری که بیشتر شبیه آدم فضایی‌ها بود تا پرستار بیمارستان وارد سالن شد. با دیدن آنها نزدیک آمد: _خانما اینجا ملاقات ممنوعه شما چطور وارد شدید؟ زودتر بفرمایید بیرون لطفا! خورشید با التماس گفت: _شوهرمه یه هفته بود ازش خبر نداشتم بذار چند لحظه کنارش باشم باهاش حرف بزنم. _امکانش نیست خانم، لطفا زودتر این جا رو ترک کنید. ممکن ناقل باشید یا خدای ناکرده مبتلا بشید، پس به خاطر خودتون و بیمارتون هر چه زودتر اینجا رو ترک کنید. پرستار چنان قاطع گفت که خورشید بی هیچ حرفی به طرف در خروجی بخش راه افتاد. خانم کریمی سریع خود را به خورشید رساند و دستش را پشت کمر خورشید گرفت. خانم کریمی بیرون ساختمان بیمارستان زیر سایه درختی نیمکتی خالی پیدا کرد: _بیا این جا بشین خورشید خانم. من برم یه آبمیوه بگیرم. فشارت افتاده. رنگ به رو نداری. خورشید آرام از لبه‌ی نیمکت، خودش را پایین کشید و روی سبزه‌ها نشست. زانویش را در بغل گرفت و سرش را روی آن‌ها گذاشت. اشک‌هایش باریدند روی سبزه‌ها. خانم کریمی که برگشت کنارش نشست. پلاستیک نی را در آورد، زد توی آبمیوه و برد نزدیک دهان خورشید. _بیا یکمی از این آبمیوه بخور جون بگیری. این طوری خودتم از پا درمیای. خورشید خیره به چمن‌ها: _محال بود هاشم روی چمنای پارک بشینه. لبخندی زد و ادامه داد: _یه بار که رفته بودیم پارک، وقتی رفت سیخا رو از روی آتیش برداره، یه لیوان آب پر کردم و ریختم جایی که نشسته بود. از همه جا بی‌خبر اومد نشست، وای شلوار طوسی و اطراف شلوغ طفلکی دیگه تکون نخورد، عین بچه‌هایی که شب تو رختخواب خیس می‌کنند. مدام می‌خندید و خط و نشون می‌کشید تلافی می‌کنه! با باندی که دور دستش پیچیده شده بود، اشکی که شک داشت از نوک دماغش بیفتد یا نه را بلعید. میترا گوشی به دست، بالاخره خورشید را میان سبزه‌ها پیدا کرد. دو تا ظرف غذا داخل پلاستیکی توی دستش بود. با خانم کریمی احوالپرسی کرد و نشست کنار خورشید. ظرف‌ها را درآورد. بازشان کرد و جلوی دوستش گذاشت. _وقتی از خانم کریمی شنیدم خیلی ناراحت شدم. ایشالله هر چی سریعتر حال هاشم خوب شه برگرده. نگفتن چطوری کرونا گرفته؟ تو خونه مریض بود؟ یا سرِ کار گرفته؟ من فکر نمی‌کردم قضیه این مریضی این قدر جدی باشه. راستی میگن... خورشید سرش را برگرداند. نگاهش را به چشم‌های نگران و پر از سوال میترا دوخت. میترا از نگاه خورشید سکوت را بر حرف‌های تمام نشدنی‌اش، ترجیح داد. دست روی زمین گذاشت و خود را کنار خورشید کشید. دستانش را دور خورشید حلقه زد و سر او را به شانه‌اش تکیه داد. ماه یکی دو ساعتی بود که از آن بالا تماشایشان می‌کرد. ساختمان‌های بلند خیابان‌های شلوغ و پر شده از ماشین‌های رنگارنگ، پارک‌های سرسبز و بچه‌های پر از جنب و جوش. و خورشید و میترا با دنیایی از غم و ترس. میترا کاغذ روی ساندویچ مرغ را کنار زد و جلوی خورشید گرفت: _اینم نخوری مجبور می‌شم مثل غذای ظهر خودم دخلشو بیارما! دِ پس می‌افتی که این جوری دختر. اولش سخته ولی یه گاز که بزنی راه معده و مری و همه چی باز میشه. بعد هم تکانی به ساندویچ داد و گفت: _بیا بگیرش دیگه. خورشید با دست ساندویچ را کنار زد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت13🎬 پرستاری که بیشتر شبیه آدم فضایی‌ها بود تا پرستار بیمارستان وارد سالن شد. با دیدن
🐾 🎬 شهاب روی نیمکت نزدیک خورشید نشست. اخلاقش را می‌دانست. چیزی نمی‌پرسید. گوشی‌اش را درآورد و رفت سراغ کانال هایش. *** مثل بچه هایی که دزدکی می‌خواهند در بزنند و فرار کنند سرش را این طرف و آن طرف چرخاند. کسی نبود. پله اول را بالا رفت به خیر که گذشت شش تای بعدی را تندتند قدم برداشت. چشم‌تان روز بد نبیند، آخری را ندید و نوک کفشش مثل کسی که بعد سال‌ها رفیق نیمه راهش را پیدا کرده لبه‌ی پله را از شدت شوق بغل کرد جیغ بلندی کشید و با زمین چشم در چشم شد. یکی از پرستارها در راهرو را باز کرد و با دیدن زنی که سعی می‌کرد از کف زمین بلند شود، جا خورد. _خانم ایزدی بیاین کمک این بنده خدا... میترا چشم‌هایش را از درد روی هم فشار داد، دست راست را روی زانوی چپ دست چپش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود، سرش را بالا کرد و با چشم‌های نیمه باز، به آقای پرستاری که از زیر شیلد به او نگاه می‌کرد گفت: _خوبم... خوبم. کمک لازم نیست. پرستار مردد به او نگاه کرد و خیلی جدی پرسید: _پس مشکلی نیست؟ درسته؟ میترا در حالی که سعی داشت با تکیه به دیوار خود را بالا بکشد و راست بایستد گفت: نه... فقط دارم تمرین می‌کنم که چطور بازیگر فیلم‌های اکشن بشم. اونم بدون بدل! پرستار لبخندی زد. دستش را به پشت گردنش کشید که مانع خنده‌اش بشود که با صدای بلند میترا دوباره چشم‌هایش گرد شد. _واااای عالی شد. و در حالی که دنبال رد پای یادگاری دیوار روی مانتویش می‌گشت گفت: _آقای پرستار نمی‌شد بگید دیوارتون تازه رنگ شده؟ پرستار معذرت خواهی کرد و گفت: _ورود به این بخش ممنوعه. اگر کاری ندارین من باید برم. میترا که نمی‌خواست این فرصت را از دست بدهد، سریع خبردار جلوی پرستار ایستاد: _نه اتفاقا با خودتون کار داشتم. پرستار با چشمانی گرد شده دستش را سمت خودش گرفت و گفت: _با من؟ _چیزه... یعنی... منظورم اینه که دنبال یکی از بخش کرونا می‌گشتم. پرستار که معلوم بود از فشار بندهای ماسک پشت گوشش کلافه شده، کمی آن‌ها را جا به جا کرد: _بفرمایید امرتون چیه؟ _هر کی این جا بستری شه، می‌میره؟ پرستار که انگار برق گرفته باشدش، یک دفعه از حرکت ایستاد. به چشم‌های میترا خیره شد و این قدر طولش داد که میترا سوالش را تکرار کرد. پرستار نفسش را محکم بیرون داد. _عه... چی بگم... بیماری ناشناخته‌ایه. درمان قطعی نداره. اما... اما این طوری هم نیست که هر کی این جا باشه خدای نکرده...ما تمام تلاش‌مونو می‌کنیم که... در از پشت سرشان باز شد، بوی محلول ضدعفونی که فقط می‌شد لنگه‌اش را در بیمارستان‌ها پیدا کرد توی دماغ میترا پیچید. نزدیک بود عُق بزند. پرستاری نفس نفس زنان و با چهره‌ای عرق کرده، انگار که از مسابقه‌ی دوی رسیده باشد، رو به پرستار گفت: _کجایین شما؟ بیمار تخت ۵۶ حالش وخیمه سریعتر بیاین. پرستار ببخشیدی گفت و میترا را تنها گذاشت. برگشت پایین. دست از پا و پا از دست درازتر. موزاییک‌های سفید راهرو را به سمت نمازخانه طی کرد. نور سفید همه جا را در خود بلعیده بود. روی صندلی‌های راهرو پر از آدم‌های جورواجور نشسته بود. یکی دو نفر داشتند با تلفن حرف می‌زدند. انگار کسی در گوشش بشکن زد و چیزی به ذهنش آمد. گوشی‌اش را در آورد. به همان شماره‌ای که ظهر با او تماس گرفته بود، زنگ زد. چند بوقش به هدر رفته بود و هنوز کسی پاسخگو نبود. میترا انگشت شصت و اشاره‌اش را روی لبش گذاشت و انگار که طلبی از آن داشته باشد، دلش می‌خواست پوست های کله‌اش را بکند. _بردار دیگه جون عمه‌ات. در همان لحظه تختی حامل مجروح تصادفی، به سرعت از کنارش گذشت. بعد از بوق آخر صدای خانم کریمی در گوشش پیچید. هول شد و گوشی از دستش سر خورد پایین. یکی دو بار دستش را در هوا تکان داد تا جلوی افتادنش را بگیرد اما حتی پایش هم نتوانست مانع از سقوط پیروزمندانه‌یذموبایلش شود. خم شد تا موبایلش را بردارد. _یعنی...امروز همه چی تصمیم گرفته سقوط آزاد کنه. من جمله اعصاب اینجانب. _عزیزم شما؟ _سلام خانوم کریمی. ببخشید با شما نبودم. خوب هستین؟ خسته نباشین. من میترام دوست خورشید. خانم آقای هوشنگی! به جا آوردین؟ _بله، بله. سپاسگزارم شما خوبید؟ خورشید خانوم و آقا هاشم چطورن...؟! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587