eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
893 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت10🎬 خواست ریشش را از ته بزند، ولی از چهره‌ی تازه‌اش خوشش آمد. فقط خط ریش را مرتب
✈️ 🎬 _ببخشید من پولی همرام ندارم. توی کوله پیش دوستام مونده. نمی‌دونم کجان! ابوعباس ناراحت شد. _این چه حرفی که می‌زنی؟! من از شما پول بگیرم؟! پس جواب امام حسین را چی بدم؟! شما مهمان من. من از مهمان پول بگیرم؟! لا. لا. داریوش باز تشکر و ابراز شرمندگی کرد که میزبان جواب داد: _لا، لا. شرمنده نه؛ این حرف نزن. خدمت به‌ زوار الحسین شرف لنا. خدمت به شما سعادت. و داریوش باز تشکر کرد. _راستی گفتی مفقودی؟! _بله، گم شدم. ابوعباس کمی فکر کرد و پرسید: _شماره تلفن داری؟! _بله دارم؛ ولی هر کار کردم، نتونستم باهاشون تماس بگیرم. _شماره به من بده تا دوباره بگیرم. داریوش شماره را گفت. ابوعباس گوشی را برداشت. چندبار تلاش کرد؛ اما فایده نداشت. _این‌جا نمیشه. می‌برم حدیقه. خودم تماس می‌گیرم. آدرس به شما می‌دهم. و از اتاق بیرون رفت. داریوش راحت دراز کشید. پشت دستش را روی پیشانی گذاشت و به سقف خیره شد. نفس عمیقی کشید و پُر بیرون داد: _هنوزم آدمای با مرام و با معرفت پیدا میشن. فکر نمی‌کردم تو عرب‌ها یه انسان پیدا بشه! کاش پدر و مادرم مثل ابوعباس مهربون بودن. یعنی الان کجان؟ چیکار می‌کنن؟ حتماً بابا توی کارخونه، درگیر کارگرا و جلسات و هزارتا کار دیگه‌س. مامانمم پای سجاده داره نماز می‌خونه و برای سلامتی من، پولایی که بابا با جون کندن درآورده رو نذر امام‌زاده‌ها می‌کنه. با یادآوری پدر و مادر دلتنگ شد. آهی از عمق دل کشید: _کاش به این سفر نیومده بودم. حداقل شرمنده‌ی این آقا نمی‌شدم! من که صد میلیون برام‌ پولِ خورده؛ دوزار ندارم حق ویزیت دکتر رو بدم. بلند شد و نشست. به زور آب بغضِ در گلو را فرو داد. دراز کشید. سعی کرد بخوابد. یک‌باره ماجرای نخلستان از جلوی چشمانش رژه رفت. پوفی کشید و به پهلو چرخید. کف دست را زیر صورت گذاشت. خیره شد به قاب عکسی که روی دیوار بود. تصویر سربازی با عصایی زیر بغل که پا نداشت و چند سرباز ایرانی که کنارش بودند. با خود زمزمه کرد: _پس ابوعباس راست می‌گفت! ساعتی گذشت. کسی چند ضربه‌ی آرام به در زد. داریوش از خواب بیدار شد و بفرما زد. ابوعباس وارد اتاق شد. _تونستید تماس بگیرید؟! _بله، الحمدلله. داریوش با خوشحالی از جا پرید! _خب چی گفتند؟! کجا بودند؟! ابوعباس روی مبل نشست. _گفتند عمود سلام محل قرارتان باشد. اگر شما زودتر رسیدی، منتظرشان بمان. اگر آن‌ها رسیدند، منتظر تو می‌مانند. به سمت داریوش رفت‌ و دستش را با محبت گرفت. _آقای رستمی می‌گوید یک روز تا شب، تک تک موکب‌ها و اطراف را گشتند تا پیدایت کنند. بعد همان‌جا منتظرت می‌مانند تا شاید برگردی! مردی که تو بهش شماره داده بودی؛ به آقای رستمی زنگ می‌زنه و میگه دنبالش بودی و داری میری کربلا تا اونا رو پیدا کنی! اون‌ها هم دارن میرن همون سمت که تو رو پیدا کنن. داریوش با خیال راحت نفس عمیقی کشید و به پشتی تکیه داد. لبخندی روی صورتش پهن شد. از ابوعباس تشکر کرد‌ _کی می‌تونم حرکت کنم؟! دلم می‌خواد زودتر برم. مرد دستش را فشرد. _اگر می‌خواهی پیاده بروی، بعد از اذان مغرب زمان خوبی هست. اما اگر پیاده نمی‌تونی، هرجا که بخواهی خودم با ماشین می‌برمت. داریوش لب تر کرد. نگاهی به انگشتر عقیق انارگون ابوعباس انداخت. خیره به انگشتر، ناخودآگاه جواب داد: _دلم می‌خواد پیاده برم. از حرفی که زده بود تعجب کرد؛ ولی تصمیم گرفت به آن‌چه گفته عمل کند. مرد دست داریوش را آرام نوازش کرد و درحالی که بلند می‌شد، گفت: _تا اون موقع استراحت کن. داریوش سر به زیر انداخت و نجواکنان گفت: _می‌خوام یه سوال از شما بپرسم؛ ولی می‌ترسم ناراحت بشین! _ناراحت؟! هرگز! راحت باش. بپرس جَوون. _از وضع خونه و زندگی و ماشین‌تون معلومه خیلی ثروتمند هستین. می‌خواستم بدونم این همه ثروت رو از کجا آوردین؟! ابوعباس بلند خندید و دست روی پاها کشید. _لطف خدا، نظر امام حسین! من و برادرم یه نخلستان از پدرم داریم. زمان جنگ تقریباً از بین رفته بود. صدام که درک رفت، از ایران برگشتیم. پدرم به خاطر پا خیلی نمی‌تونست و با کمک برادرم آباد کردیم. پیاده روی‌های اربعین که رونق گرفت، جهانی شد. از قدم زوار مهمان امام حسین، برکت زیاد شد. الحمدلله مال ما زیاد شد. جَوون ما هرچی داریم، از امام حسین داریم. حتی نفس کشیدن! ابوعباس بلند شد. _اگر حرفی نداری، من برم. یه‌کم بخواب. _ممنونم که حوصله کردین و باهام حرف زدین! _یاالله. کاری نکردم جَوون. و با خنده از اتاق بیرون رفت. داریوش سعی کرد بخوابد، ولی فکر روزهای گذشته و شب پیش رو، خواب از چشمانش ربوده بود. بعد از اذان مغرب، ابوعباس با همان لندکروز مشکی او را به مسیر مشایه رساند. هنگام خداحافظی از داریوش، انگشترش را از انگشت بیرون آورد و به داریوش داد. _این انگشتر ناقابل رو از برادرت قبول کن...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت_10🎬 هوا تاریک شده بود. تنها نور کم‌سوی لامپ ایوان، حیاط را روشن کرده بود. از ماه و ست
🔥 🎬 وقتی از کوه سرازیر شد، تصمیمش را گرفته بود. قدم تند کرد به سمت کوچه‌های روستا. سمت خانه‌های مرطوب و توسری خورده. و سرنوشتی که منتظرش بود. عرق، پیراهنش را خیس کرده و چسبیده بود به تنش. وقتی پا به خیابان اصلی گذاشت، باران گرفته بود. به فال نیک گرفت. نرم پیش رفت. کفش‌های گران‌قیمتش گل‌آلود شده بود. اهمیت نداد. باید عادت می‌کرد به این چیزها. چند کوچه را که پشت‌سر گذاشت، ناگهان ایستاد. به اطرافش نگاه کرد. نسبت به زمان بچگی تغییر کرده بود؛ اما نه آنقدر زیاد که نتواند خانه‌ی قدیمیشان را بشناسد. لبخند کجی روی لب نشاند: «خب! تو الان اینجایی!.. وسط خاطره‌های دفن‌شده. وسط یه معرکه که باید اینجا به پا کنی و نترسی!.. اوووه.. کاش می‌شد داد می‌کشیدم..که آآآی مردم! منننمم!.. همون پسربچه‌ی مفلوکی که همراه خاندانش، با خفت از اینجا بیرونشون کردین..آره منم..دوباره برگشتم..مثل یه ققنوس..دوباره متولد شدم..» چقدر احتیاج داشت تا عقده‌ی تمام این سالها را، یکجا، وسط همین کوچه، میان این خانه‌های غصب‌شده، فریاد بزند. نفس حبس شده‌اش را با یک فوت بلند، بیرون فرستاد. نبض کوبنده‌اش در کنار شقیقه‌ها کمی آرام گرفت. رو به آسمان کرد. قطره‌های ریز باران روی سروصورتش می‌نشست.‌ زیر لب نجوا کرد: «اینجا همیشه مال ما بوده. من همه چی رو دوباره احیا می‌کنم. قول میدم. من آرمان‌های فراموش شده‌مون رو زنده می‌کنم و گسترش میدم. به همه جا. آهسته ولی پیوسته.» نگاهش را از آسمان سُراند روی انگشترش. آن نشان، قوت قلب بود برایش. سه خط افقی که یک خط عمودی، آن سه خط را قطع می‌کرد و دو ستاره در اطراف خط‌ها. درش آورد. چشم کسی نباید به این انگشتر مقدس می‌افتاد. نگین را بوسید. طولانی و باحرارت. یکهو موجی از غرور و شادی دوید زیر پوستش. خانه‌ها غرق در سکوت بعدازظهر بهاری، به خواب رفته بودند انگار. لبخند زد. آرام‌گرفت. انگشتر را در جیبش گذاشت و راه افتاد. باید دست به کار می‌شد‌. اینجا خیلی کار داشت. دو سالی از آمدنش می‌گذشت. در این مدت توانسته بود خانه و باغ پدری‌اش را بخرد و احیا کند. طرح و برنامه زیاد داشت که یکی‌یکی اجرایشان کرده بود و شروعش از کمک به اهالی بود. خوب می‌دانست این مردم برای یک زندگی عادی باید مثل چی جان بکَنند. فقط باید کمی برایشان حاتم طایی می‌شد‌. قصه‌اش را خیلی وقت پیش خوانده بود. برای جذب، گاهی پول می‌توانست راهگشا باشد، به‌خصوص حاتم طایی شدن. برای همین خیریه‌اش را راه انداخت. " خیریه محبان حسین" خیلی خوب هم جواب گرفت و از این بابت خوشحال بود. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت تا وقتی که تصمیم گرفت کمی پایش را فراتر بگذارد. - آقا یه خبر بد دارم! سرش را از روی کتابی که می‌خواند، بالا آورد. پرسشگرانه نگاهش کرد. - آقا! این حاجیه شده موی دماغمون. - باز چیکار کردی ایوب! - من هیچی به موتون قسم. هر چی گفتین‌و بهش گفتم. ولی قانع نشد. - چی میگه؟ ایوب ژست گرفت و صدایش را کلفت کرد: «کلاس مختلط چه ورزشی، چه فرهنگی، شرعاً مجاز نیست.» گفتم حاج آقا! آخه تعدادشون اندازه انگشتای یه دستم نیس! گفت: «نباشه! مجاز نیست.» گفتم بابا! مگه می‌خوان چیکار کنن! آموزش می‌بینن! بازی می‌کنن! گفت: «مگه باید کاری کنن! ما..» با تحکم حرف ایوب را قطع کرد. - بسه دیگه! از جایش برخاست و کتاب را در کتابخانه‌ی پر از کتاب که کنار میزش قرار داشت، گذاشت. - تو باز رفتی یه‌باره همه چیو ریختی به هم؟ نگفته بودم حساسشون نکن! این چیزا واسشون خط قرمزه! - آخه آقا خودتون گفتین.. - ولش کن! خودم یه جوری جمش می‌کنم. سرفه‌ای کرد و چشم دوخت به ایوب. - مث اینکه باید وارد مرحله‌ی بعد بشیم.. ولی چی؟! چشم‌های ایوب برق زدند. - ولی آهسته و پیوسته! سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد. - همینه. به شرطی که حواستو جم کنی ایوب. یه خرابکاری، تمام زحماتمون‌و به باد میده. گوش ایوب را گرفت و فشار داد. - گوش کن و عمل کن. با دقت. فهمیدی؟ ایوب دستش را گرفت و بوسید. - به روی چشمم آقا. فقط لب تر کنید چیکار کنم. لبخند زد. «میگم بهت. عجله نکن.» سمت میزش برگشت. باید برای کاری که می‌خواست انجام دهد، فکرش را متمرکز می‌کرد. به هیچ‌وجه نباید اشتباه می‌کرد. چون اولین اشتباه، آخرین اشتباهش می‌شد. هنوز اینجا خیلی کار داشت...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت10🎬 با دست هایش قطرات اشکی که روی صورتم جا مانده بود را پاک می‌کند: -جانم مامان؟! ق
🎬 زن دستم را می‌کشد و به سمت ون می‌برد. -سوار شو. تعللم را که می‌بیند دستش را روی سرم می‌گذارد و فشار می‌دهد. می‌خواهم داخل ماشین بنشینم اما با دیدن چهره‌ای آشنا، متوقف می‌شوم. یک‌لحظه ضربان قلبم بالا می‌رود و بی‌اختیار لب‌هایم سست می‌شوند. درست مثل کودکی که بغض را با خم کردن لب‌هایش به نمایش می‌گذارد! زن دستش را، پشت کمرم فشار می‌دهد. به اجبار سر خم می‌کنم و می‌نشینم. از پنجره‌ی دودی به بیرون سرکی می‌کشم و سعی می‌کنم پیدایش کنم. چشمانم دوباره شکارش می‌کنند. گوشه‌ی حیاط سر خم کرده و کتش را به بازی گرفته بود. در این چند روز، چقدر شکسته شده بود! زن دستبند را از دور دستش باز کرده و روی دستگیره‌ای که کنارم بود، قفل می‌کند. بی‌توجه دستم را به پنجره می‌چسبانم و پیشانی‌ام را روی شیشه می‌گذارم. قطرات اشک بی‌مهابا پایین می‌آیند؛ طوری که صورت و حتی گلویم از اشک خیس می‌شود. بغض باعث شده بود صدای هق هقِ خفه‌ام داخل ماشین بپیچد. شرمندگی را در بندبند وجودم حس می‌کنم. شرمنده بودم، از خودم، از مادرم، از پدرم! پدرم؟ سرم را دوباره بالا می‌آورم. حالا مادرم کنارش ایستاده بود. انگار تازه متوجه حضورم شده بود که نگاهش را بین ماشین‌ها می‌چرخاند. بینی‌ام را با آستین پاک می‌کنم و کف دستِ آزادم را روی شیشه‌ی ماشین می‌گذارم. چقدر دلم برای پدرم تنگ شده! دلگیرم! دلم می‌خواهد مثل همیشه پشت او پنهان شوم. دلم می‌خواهد خود را به آغوشش بسپارم و خیالم از بابت ناامنی‌های زندگی راحت باشد. با حرکت ماشین، دستم از شیشه کنده می‌شود. هرچقدر که ماشین جلوتر می‌رود، تصویرشان کوچکتر می‌شود. زیر لب نجوا می‌کنم"خداحافظ" *** نمی‌دانم چقدر از حرکت گذشته بود. ماشین همچنان حرکت می‌کرد و نگاهم را، میان جاده بالا و پایین می‌کرد. مأمور زن، کنارم بی صدا نشسته بود و نگاهش را به جلو دوخته بود. -خانم! بلاخره سر می‌چرخاند. -چیه؟ چشمانم می‌لرزند و روی گوشه‌ی مقنعه‌ی سبز رنگش دوخته می‌شود. -شما می‌دونید قراره باهام چیکار کنن. منتظر جواب می‌مانم که پشتِ چشمی نازک می‌کند و می‌گوید. -من چیزی نمی‌دونم؛ باید از افسر یا بازپرس پرونده بپرسی. -الان چی؟ الان منو کجا می‌برن؟ زیر لب نوچی می‌کند و می‌گوید: -الان که می‌برنت زندان تا حکمت بیاد و پروندت تشکیل بشه. با برگشتن یکی از سربازهایی که صندلی جلو نشسته بود، زن کمر خم می‌کند. گوش تیز می‌کنم تا بفهمم چه می‌گویند اما، آرام‌تر از آن بود که متوجه شوم! زمزمه‌هایشان که تمام می‌شود، سرعت ماشین آهسته کم می‌شود! راننده از آینه نگاهی می‌کند: -یه کم توقف داریم. ماشین وارد خاکی می‌شود وچندمتر جلوتر متوقف می‌شود. راننده پیاده می‌شود و به سمت کاپوت می‌رود. زمان می‌گذشت اما هنوز راننده برنگشته بود. بعد از چند دقیقه سرباز چندتقه به پنجره می‌زند. -درست نشد؟ راننده کاپوت ون را پایین می‌زند و به سمت سرباز می‌آید. _نمیدونم این چش شده. تا همین صبح راست و ریس بود! -می‌تونی درستش کنی حداقل بتونیم برسیم به یه کلانتری، پلیس راهی، چیزی؟ راننده دستی به گردنش می‌کشد: - این حالا حالا درست بشو نیست، بدجوری ریخته بهم. اصلا نمی‌دونم چشه! میگم ‌اطلاع بده ماشین بفرستن! هنوز اینقدرام از مرکز دور نشدیما. سرباز پوفی می‌کشد و بیسیمش را به دست می‌گیرد. -مرکز! ماشین حمل زندانی به شماره پلاک ۱۱ پ ۱۱۲ دچار مشکل فنی شده، لطفا جایگزین بفرستید.تمام. چند ثانیه بعد صدای خش‌خش بیسیم بلند می‌شود. -دریافت شد. سرم را به شیشه تکیه می‌دهم و چشمانم را می‌بندم. حتی برای زندان رفتنم هم دردسر دارم. با فکری که به سرم می‌زند، یک لحظه‌ خنده‌ی بی‌جانی روی لب‌هایم خانه می‌کند. یاد اولین روزی می‌افتم که با نسیم به تهران آمدیم. وقتی قطار برای نماز صبح توقف کرده بود، آنقدر عجله داشتیم که اشتباهی سوار قطار دیگری شدیم. تا متوجه شویم قطار به راه افتاده بود. چشمانم که باز می‌شوند، ون دیگری کنار ماشینمان پارک کرده بود. سربازی از آن پیاده می‌شود. مأمور زن دستم را باز می‌کند. _بریم! سربازی که همراهمان بود داخل ون می‌ماند و همراه زن از ماشین پیاده می‌شویم.چند قدم جلوتر، سوار ماشین جدید می‌شویم.سربازی که جلو نشسته بود، پیاده می‌شود و پشت سر ما روی صندلی می‌نشیند. ماشین حرکت می‌کند و وارد جاده می‌شود. سرم را به صندلی تکیه می‌دهم. نمی‌دانم از آخرین باری که با خیال آسوده چشم‌هایم را روی هم گذاشته بودم، چقدر می‌گذرد. خستگی تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود و وزنه‌‌ی روی پلک‌هایم هر لحظه سنگین تر می‌شد. تا کمی در عالم خواب غرق می‌شوم، با چنگی که به دستم می‌خورد، خواب از سرم می‌پرد و نگاه شوک زده‌ام روی مامورِ زن قفل می‌شود. با دیدن صحنه‌ی مقابل، جیغی می‌کشم و دستم را روی دهانم فشار می‌دهم. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344