eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
892 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت_10🎬 هوا تاریک شده بود. تنها نور کم‌سوی لامپ ایوان، حیاط را روشن کرده بود. از ماه و ست
🔥 🎬 وقتی از کوه سرازیر شد، تصمیمش را گرفته بود. قدم تند کرد به سمت کوچه‌های روستا. سمت خانه‌های مرطوب و توسری خورده. و سرنوشتی که منتظرش بود. عرق، پیراهنش را خیس کرده و چسبیده بود به تنش. وقتی پا به خیابان اصلی گذاشت، باران گرفته بود. به فال نیک گرفت. نرم پیش رفت. کفش‌های گران‌قیمتش گل‌آلود شده بود. اهمیت نداد. باید عادت می‌کرد به این چیزها. چند کوچه را که پشت‌سر گذاشت، ناگهان ایستاد. به اطرافش نگاه کرد. نسبت به زمان بچگی تغییر کرده بود؛ اما نه آنقدر زیاد که نتواند خانه‌ی قدیمیشان را بشناسد. لبخند کجی روی لب نشاند: «خب! تو الان اینجایی!.. وسط خاطره‌های دفن‌شده. وسط یه معرکه که باید اینجا به پا کنی و نترسی!.. اوووه.. کاش می‌شد داد می‌کشیدم..که آآآی مردم! منننمم!.. همون پسربچه‌ی مفلوکی که همراه خاندانش، با خفت از اینجا بیرونشون کردین..آره منم..دوباره برگشتم..مثل یه ققنوس..دوباره متولد شدم..» چقدر احتیاج داشت تا عقده‌ی تمام این سالها را، یکجا، وسط همین کوچه، میان این خانه‌های غصب‌شده، فریاد بزند. نفس حبس شده‌اش را با یک فوت بلند، بیرون فرستاد. نبض کوبنده‌اش در کنار شقیقه‌ها کمی آرام گرفت. رو به آسمان کرد. قطره‌های ریز باران روی سروصورتش می‌نشست.‌ زیر لب نجوا کرد: «اینجا همیشه مال ما بوده. من همه چی رو دوباره احیا می‌کنم. قول میدم. من آرمان‌های فراموش شده‌مون رو زنده می‌کنم و گسترش میدم. به همه جا. آهسته ولی پیوسته.» نگاهش را از آسمان سُراند روی انگشترش. آن نشان، قوت قلب بود برایش. سه خط افقی که یک خط عمودی، آن سه خط را قطع می‌کرد و دو ستاره در اطراف خط‌ها. درش آورد. چشم کسی نباید به این انگشتر مقدس می‌افتاد. نگین را بوسید. طولانی و باحرارت. یکهو موجی از غرور و شادی دوید زیر پوستش. خانه‌ها غرق در سکوت بعدازظهر بهاری، به خواب رفته بودند انگار. لبخند زد. آرام‌گرفت. انگشتر را در جیبش گذاشت و راه افتاد. باید دست به کار می‌شد‌. اینجا خیلی کار داشت. دو سالی از آمدنش می‌گذشت. در این مدت توانسته بود خانه و باغ پدری‌اش را بخرد و احیا کند. طرح و برنامه زیاد داشت که یکی‌یکی اجرایشان کرده بود و شروعش از کمک به اهالی بود. خوب می‌دانست این مردم برای یک زندگی عادی باید مثل چی جان بکَنند. فقط باید کمی برایشان حاتم طایی می‌شد‌. قصه‌اش را خیلی وقت پیش خوانده بود. برای جذب، گاهی پول می‌توانست راهگشا باشد، به‌خصوص حاتم طایی شدن. برای همین خیریه‌اش را راه انداخت. " خیریه محبان حسین" خیلی خوب هم جواب گرفت و از این بابت خوشحال بود. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت تا وقتی که تصمیم گرفت کمی پایش را فراتر بگذارد. - آقا یه خبر بد دارم! سرش را از روی کتابی که می‌خواند، بالا آورد. پرسشگرانه نگاهش کرد. - آقا! این حاجیه شده موی دماغمون. - باز چیکار کردی ایوب! - من هیچی به موتون قسم. هر چی گفتین‌و بهش گفتم. ولی قانع نشد. - چی میگه؟ ایوب ژست گرفت و صدایش را کلفت کرد: «کلاس مختلط چه ورزشی، چه فرهنگی، شرعاً مجاز نیست.» گفتم حاج آقا! آخه تعدادشون اندازه انگشتای یه دستم نیس! گفت: «نباشه! مجاز نیست.» گفتم بابا! مگه می‌خوان چیکار کنن! آموزش می‌بینن! بازی می‌کنن! گفت: «مگه باید کاری کنن! ما..» با تحکم حرف ایوب را قطع کرد. - بسه دیگه! از جایش برخاست و کتاب را در کتابخانه‌ی پر از کتاب که کنار میزش قرار داشت، گذاشت. - تو باز رفتی یه‌باره همه چیو ریختی به هم؟ نگفته بودم حساسشون نکن! این چیزا واسشون خط قرمزه! - آخه آقا خودتون گفتین.. - ولش کن! خودم یه جوری جمش می‌کنم. سرفه‌ای کرد و چشم دوخت به ایوب. - مث اینکه باید وارد مرحله‌ی بعد بشیم.. ولی چی؟! چشم‌های ایوب برق زدند. - ولی آهسته و پیوسته! سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد. - همینه. به شرطی که حواستو جم کنی ایوب. یه خرابکاری، تمام زحماتمون‌و به باد میده. گوش ایوب را گرفت و فشار داد. - گوش کن و عمل کن. با دقت. فهمیدی؟ ایوب دستش را گرفت و بوسید. - به روی چشمم آقا. فقط لب تر کنید چیکار کنم. لبخند زد. «میگم بهت. عجله نکن.» سمت میزش برگشت. باید برای کاری که می‌خواست انجام دهد، فکرش را متمرکز می‌کرد. به هیچ‌وجه نباید اشتباه می‌کرد. چون اولین اشتباه، آخرین اشتباهش می‌شد. هنوز اینجا خیلی کار داشت...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344