مهدی رسولی16035493876422433155090.mp3
زمان:
حجم:
5.5M
🌹 سلام ای پناه دل شیعه ها...
💔 #شهادت_امام_حسن_عسکری «علیهالسلام»
🎤 حاج مهدی رسولی
◉الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج....
@anarstory
داده نما «نهم ربیع الاول» | آغاز امامت امام زمان(عج) :: به سوی ظهور
http://besuyezohur.ir/post/349/%D9%85%D8%A7-%D8%A8%D9%87-%D8%B8%D9%87%D9%88%D8%B1-%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%D8%B2%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%AC-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D9%85%D8%AD%D8%A8%D9%88%D8%A8-%D8%AD%D9%82%DB%8C%D9%82%DB%8C-%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%A7%D9%86%D9%87%D8%A7-%D9%86%D8%B2%D8%AF%DB%8C%DA%A9-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%A7%DB%8C%D9%85-2
ناهار امروزی که به نیت امام حسن عسکری علیه السلام درست کردم.
چطور شده؟🙃
#یاسین یک معلم کدبانو🙄
️اوایل جنگ ۱۲ روزه بود، یه ماشین نظامی سپاه رو زدند.
برای جابجاییش جرثقیل لازم بود، ولی سپاه جرثقیل دمدست نداشت. فوری زنگ زدن به یک راننده جرثقیل خصوصی. طرفم نه ظاهر انقلابی داشت نه اون موقع دل و دماغی برای این کار.
️اومد، نگاه کرد، گفت: من برای جابجایی این ۳۰ میلیون میگیرم.
بچهها کلی باهاش حرف زدن، گفتن کمتر بگیر، ما بودجه نداریم. آخر سر راضی شد با ۲۰ میلیون کارو انجام بده.
️وسط کار تشنش شد، گفت: آب بیارین.
یه لیوان آب آوردن، یه قلپ خورد، با بیمیلی بقیهشو گذاشت کنار.
پرسید: آب خنکتر ندارین؟ شما خودتون از این آب میخورین؟
بچهها گفتن: آره، همینو هممون میخوریم.
گفت: یعنی شما واقعاً با همین امکانات و همین آب میجنگین؟
گفتن: آره.
مشغول کار شد.
کار که تموم شد، بچهها خواستن پولشو بدن. گفت: نه، من از شما پول نمیگیرم، و رفت.
️فرداش خودش برگشت پیش همونا.
بچهها گفتن: چی شد؟ دیروز به زور اومدی، الان چرا خودت اومدی؟
️گفت: دیشب رفتم خونه، ماجرا رو برای مادرم تعریف کردم. وقتی شنید شما تو چه شرایطی میجنگین، گفت: از این به بعد هر وقت بچههای سپاه کاری داشتن، باید براشون انجام بدی، پولم نگیری، وگرنه شیرمو حلالت نمیکنم.
گفت: حالا شما هر کاری داشتین، من در خدمتم. ️چند روز گذشت. یه لانچر رو پهپاد زد. دوباره جرثقیل لازم شد.
زنگ زدن به همون راننده. فوری خودش رسوند. وسط کار دوباره پهپاد حمله کرد و اون به شهادت رسید..
صلواتی هدیه کنیم به شهید محمد دالوند
#حسین_دارابی
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
ناهار امروزی که به نیت امام حسن عسکری علیه السلام درست کردم. چطور شده؟🙃 #یاسین یک معلم کدبانو🙄
هرکس زنِ یاسین بشود از آشپزی راحت است. او یک مرد اهل زندگی است.
ستاد تبلیغاتی همسریابی پسران عزباوغلی
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت30🎬 دستش را جلوی تاکسی سبزی تکان داد: _تاکسی. ایستاد. سوار شد. گوشیَش را درآورد و شم
#بروبیا🐾
#قسمت31🎬
رنگ پریده و میخ شده به تخت.
نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت دوباره به او نزدیک شود.
_نه شاید هنوز خودش باشه. من میتونم، من باید نجاتش بدم. به تخت نزدیکتر شد. با احتیاط تمام، مانند پلیسی که بمبی را چک و خنثی میکند، دستش را نزدیک خورشید کرد و سریع عقب کشید.
برای دوم با احتیاط کمتر، شبیه آنهایی که دارند محصولات غیر مجاز چهارشنبه سوری را یواشکی رد و بدل میکنند، دستش را به صورتش نزدیک کرد، یکی دو ثانیه مکث کرد و باز سریع عقب رفت.
نفس حبس شدهاس را آزاد کرد. با پشت دست، عرق پیشانیاش را پاک کرد. چشمانش را بست و ارسطو وار، استدلال چید:
_هنوز بدنش گرمه. هر کس بدنش گرمه، یعنی روح داره. پس خورشید هنوز روح داره، و یعنی هنوز زنده است. پس من باید به اورژانس زنگ بزنم. خدارو شکر مجبور نیستم به بهشت زهرا زنگ بزنم.
دوباره دستانش را با پایین ترین درجهی احتیاطی که در خودش سراغ داشت سمت صورت خورشید برد و انگشتش را توی گونهی او فرو برد:
_بگو که زندهای و گرنه خودم میکُشمت.
خورشید نالهای کرد.
میترا با اورژانس تماس گرفت.
تا اورژانس برسد شروع کرد با خورشید حرف زدن:
_میدونی چند بار به گوشی بیصاحابت زنگ زدم؟
چرا جواب ندادی؟
جون به لب شدم تا امروز صبر کردم. گفتم بذارم یه کمی به قول خودت به حالت خودت باشی که دیدم غلط کردم به حرف تو گوش کردم.
خودتو تا لب گور بردی دختر.
لابد چند روزه من نیومدم رژیم فسیل شدن گرفتی.
فعلا نمیر تا برم یه چیزی برات درست کنم لااقل با شکم سیر به دیار باقی بشتابی.
***
دکتر معاینه کرد و اطمینان داد خطری نیست. ترجیح داد به خاطر کرونا در منزل استراحت کند. نسخه را تحویل میترا داد و توصیه کرد غذایی مقوی به او بخوراند.
با هر چه در یخچال بود، سوپ آبکی درست کرد و به خورشید خوراند.
پلاستکهای خرید را روی اپن آشپزخانه گذاشت. کلید لامپها را زد. و روی مبل نشست تا خستگیاش را رفع کند.
چند دقیقه ای گذشت اما طاقتش نگرفت.
رفت پیش خورشید. نفسش جان گرفته بود. کلید چراغ را زد.
خورشید دستش را جلوی چشمانش گرفت و با اخم گفت:
_خاموشش کن!
میترا که شیطنتش را غلاف کرده بود، چراغ را خاموش کرد و نزدیک خورشید نشست.
در همان تاریکی چشمهای خمار خورشید را پیدا کرد و زُل زد بهشان:
_ظهر که اومدم حس کردم بمب ترکیده تو خونهات.
_این جا خونه من نیست.
میترا خیلی جدی سرش را تکان داد. قبقبش را بیرون داد. انگشت شصت و اشاره را زیر چانهاش کشید و گفت:
_آره، گفته بودی فروختیش به شاهقلیخان صفدرآبادی؛ یادم نبود.
بعد هم نیشگونی از خورشید گرفت و با اخم گفت:
_چَرت و پرت نگو دختر. اصلشو بگو. چی شده این چند روز که زدی به تیپ و تاپ دنیا؟
خورشید نگاهش را از دیوار تاریک گرفت و داد به چشم های ریز شدهی میترا:
_اینجا دیگه خونه من نیست.
از بین دو ابروی میترا، دیوار چین، سر به فلک کشید. میدانست حال خورشید، حالی نیست که بخواهد دستش بیندازد.
_درست حرف بزن خورشید. چی داری میگی؟ چی شده باز؟
خورشید همزمانیِ بیپنهاهی، نادیده گرفته شدن، خشم و دلتنگیی که عاجزش کرده بود را قورت داد و همهشان را با الماسی که روی صورتش زیر و رو میشد و پایین میآمد، بیرون ریخت.
_اون همه چیزو فروخت. منو، خونهش رو همه رو.
نگرانی در تکتک سلولهای میترا خانه کرد. چشمهایش گرد شد و گفت:
_کی؟ چیو فروخت؟ به کی فروخت؟
خورشید بیتامل گفت:
_ زن جدیدش.
کلماتش آن قدر سرد بودند که مغز میترا چند دقیقه یخ بست. حالش شده بود شبیه آنهایی که در این چالشهای مجسمه شو، شرکت میکنند. دستش در هوا معلق ماند.
برای چند ثانیه، لحظهها با سکوت پر شدند. میترا بعد از چند لحظه از خنده ریسه رفت و گفت:
_وای تو از کی این قدر بازیگر شدی. جدی جدی داشتم باور میکردم.
و ادای خورشید را درآورد.
خندهاش که آرام شد، ادای خورشید را درآورد.
_آه مادر، شوورم اون دنیا زن گرفته.
انگشتانش را به حالت وی رو به روی چشمانش گرفت و بعد چرخاند سمت چشمهای خورشید:
_خودم دیدم مادر چرا باور نمیکنی؟!
خونهرَم فروخته به ارواح و اجنه.
خورشید در حالی که هنرنمایی درخشان میترا را تماشا میکرد زیر لب گفت:
_دقیقا همینقدر خنده داره، ولی اصلا شوخی نیست...!
#پایان_قسمت31✅
📆 #14040610
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت31🎬 رنگ پریده و میخ شده به تخت. نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت دوباره به او نزدیک شود.
#بروبیا🐾
#قسمت32🎬
روی دو صندلی آن طرفتر نشست.
مجلهای که با مشقت فراوان از دکهای پیدا کرده بود را جلوی صورتش گرفت و از سوراخی که توی چشم بازیگر روی جلد کنده کاری کرده بود، درِ کافه را میپایید و به صاحبش به خاطر کم نور بودن محیط درود و رحمت الهی میفرستاد.
با یک دستش، گوشی را برداشت و به خورشید پیام داد:
موقعیت: کافه گیلاس
ساعت: یازده
وضعیت: مورد مشکوکی رویت نشده.
به محض ارسال پیام، سایهی کسی روی میز افتاد. برای یک لحظه نزدیک بود کلهمعلق بزند و هفت تیرش را برای محافظت دربیاورد که یادش آمد، اصلا تفنگی ندارد. مجبور شد برای این که در این شرایط حساس خدای نکرده پس نیفتد و کل عملیات مچگیریشان را به فنا ندهد، به خودش مسلط شود. چشمانش را بست و نفس عمیق کشید:
نترس.
بعد با صدای درون بلند تری فریاد زد:
نترس.
چون همچنان میترسید صدای بیرونش را به کار انداخت و خیلی قدرتمند گفت:
نترررس.
متاسفانه موقعی فهمید چه اتفاقی افتاده که نصف جمعیت هماهنگ و با یک چرخش ناگهانی، زوم کرده بودند روی او. وقتی خود را محاصره شدهی نگاهها دید، مجله را بالا آورد و به حالتی که انگار دارد متنی را میخواند، صدایش را بلند کرد و دستانش را در هوا تکان داد و گفت:
_نترس ای دلاور که هر پادشاهی روزی، نقشهی جنگ را برعکس خوانده.
مردی که سفارش میترا را آورده بود، از پشت سرش جلو آمد. کیک شکلاتیِ خیس و چای را روی میز رو به رویش قرار داد.
میترا تشکری کرد اما هر چه منتظر ماند، مرد از جلوی سوراخ چشمهای نافذ بازیگر روی جلد کنار نرفت.
مجله را پایین آورد و خیلی جدی به چشمهای او خیره شد.
نگاهش را به صورت او داد. او سعی داشت جلوی خندهاش را بگیرد:
_بله جناب، امری دارین؟
_تا جنگ شروع نشده، مجله رو سر و ته کنید که دور از جون شکست نخورید.
_میترا چشم و لب و لوچهاش را جوری درهم کرد که جملهی به تو چه فضول برو گم شو در آن نه تنها هویدا، بلکه هوتن و هرمز و داریوش نیز بود.
_شما به جای توصیههای جنگی، چهارتا لامپ به این سقف آویزون کنید که بفهمم چیزی که رو میزه چایِ یا جوهر چاپ!
مرد در یک تلاش ناموفق کنترل تبدیل لبخند به قهقهه، با معذرتخواهی فراوان و پاس کردن یک واحد، چگونه مشتری را بعد از ضایع کردن در کافه نگه داریم، دست از آگاه کردن میترا برنداشت و با زبان بیزبانی به او فهماند که اگر عینک آفتابی که نه تنها چشمها، بلکه نیمی از صورتش را پوشانده بردارد، احتمالا کافه را زیباتر میبیند و چای را از جوهر چاپ تمییز میدهد...!
#پایان_قسمت32✅
📆 #14040610
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #بروبیا هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
۱۵۰کلمه
عروسک
مربی مهد اسمم را خواند. با شوق دویدم طرفش. از بین بستههای رنگارنگ، هدیهی روزنامهپیچشده را داد دستم. با ذوق پارهاش کردم. عروسک سادهی پلاستیکی. از خوشحالی جیغ کشیدم و آنرا بوسیدم.
چندروز پیش وقتی مربی پرسید که چه چیزی میخواهم تا فرشتهی مهربان برای روز جشن بیاورد به یاد این عروسک افتادم. همانی که هروقت با مادر میرفتیم حرم، توی بساط دستفروشها میدیدم و از ته دل دعا میکردم که یکی از اینها را تو بغل بگیرم و با بچهها خالهبازی کنم.
حالا فرشته آرزوی مرا برآورده کرد. من خوشبختترین دختر دنیا بودم.
مربی اسم مژده را خواند. دختری که هر روز با ماشین خوشگل پدرش میآمد مهد. گلسرهای زیبا داشت و توی کولهاش پر از خوراکیهای خوشمزه بود.
مژده کادو را با ذوق باز کرد. میمون عروسکی که وقتی کوکش میکردی طبل میزد. بچهها دورشان جمع شدند و با مردمکهای گرد و دهان باز به آندو نگاه میکردند. با چشمهای اشکی آرام عروسک را گذاشتم زمین.
#نارون
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت32🎬 روی دو صندلی آن طرفتر نشست. مجلهای که با مشقت فراوان از دکهای پیدا کرده بود ر
#بروبیا🐾
#قسمت33🎬
از استتار با مجلهی سوراخ دست کشید. ته کیک و چای را درآورد.
موبایلش را روشن کرد.
موقعیت: کافه گیلاس.
(منتها باید گیلاساشو ترشی بندازیم بسکه نشستیم)
وضعیت: میز رزرو خالی. منتظر قالی. اونم از نوع قرمز. از همونا که میندازن جلوی این سلبربتیا. بلکه خانوم تشریف فرما بشن.
تکلیف: ؟
همان طور که میترا سعی داشت خورده های کیک باقی مانده روی بشقاب چینی سفید کوچک را با چنگالش جمع کند، صدای پیام گوشیش بالا آمد و صفحه روشن شد:
_یه کم دیگه بمون.
میترا دست و چنگال را با هم کنار شقیقهاش آورد. با نوک چنگال به پیشانی کشید و زیر لب با حرص، گفت:
_اطاعت بانو! امر دیگه؟ غذای شوهر رو شما بار میذاری؟ احیانا آشغالاتونم اگه میخوای خجالت نکش، بگو بیام بذارم دم در.
تشنهت نیست؟ تعارف نکن بگو بیام یه لیوان آب بدم دستت.
موبایل را گرفت رو به روی چشمانش و غرولند را از سر گرفت.
_فرشا تمیزه؟ میگم یه وخ پای مبارک نره رو خورده نونی، برنجی چیزی، خاطر مکدّر بشه؟ بالاخره میترا در خدمت رسانی حا.....
از پشت موبایل، زنی را دید که بعد از کمی چشم چرخاندن دور کافه، رفت روی همان میز رزرو شده نشست.
مانتوی نسبتا بلند آبی نفتیاش را از کنار صندلی جمع کرد و روی پایش کشید.
تمام تلاشش را کرد تا توجه زن به او جلب نشود. هول کرده بود. نمیدانست باید چه واکنشی نشان بدهد. دنبال گوشی میگشت اما هر چه مجله و بشقاب و کارد و چنگال روی میز را زیر و رو کرد پیدا نشد.
صندلی را با صدای بلندی کنار زد و بلند شد. زیر میز را دید نبود. سر چرخاند. توی گلدانهای پتوس سر به ستون کشیدهی کنارش را دید باز هم نبود.
هوفی کشید. ولو شد روی صندلی که ناگهان یادش آمد، از شوق و هول دیدن دلبر جانی پرتش کرده توی کیف دستیِ کوچکش.
_وضعیت: سوژه رویت شد.
خیلی ریلکس و آروم نشسته و زل زده به در. شیطونه میگه برم یکی بخوابونم تو گوشش. اما فعلا تصمیم گرفتم سوار خَرش نشم تا وقتش.
یه جوری بپرونش از کافه.
چیزی نگذشت که زن دست برد سمت چیزی. خم شد روی میز و یکی دو دقیقه بعد از کافه زد بیرون.
بلند شد و مثل سایه شد به دنبال زن.
زن بخت برگشته هر چه دست تکان داد تاکسی جلوی پایش ترمز نزد.
در یک لحظه تصمیمی برنامه ریزی نشده گرفت. انداخت توی خیابان و یک بارَکی صاف جلوی پای زن، ترمز زد.
شیشه سمت شاگرد را کشید پایین. یک دست به فرمان و یک دست تکیه داده به صندلی کناری، خطاب به زن گفت:
_سلام گلم. بیا بالا. احتمالا هم مسیریم.
زن نگاهی به سر و وضع میترا و پراید نقرهایش انداخت و مردد ایستاد.
میترا با خنده گفت:
_نترس بابا نمیدزدمت. مسافر کشم نیستم. تو کافه دیدمت.
زن با اکراه، دستگیره را بالا کشید و نشست کنار میترا.
_مزاحم نباشم؟!
لبهایش را مانند پنیر پیتزا کش داد به خندهای تصنوعی، گفت:
_نه عزیزم. خوشحال میشم یه همسفر داشته باشم.
چشمهایش گرد شد و ابروهایش بالا رفتند:
_مگه قراره کجا بریم...؟!
#پایان_قسمت33✅
📆 #14040611
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت33🎬 از استتار با مجلهی سوراخ دست کشید. ته کیک و چای را درآورد. موبایلش را روشن کرد.
#بروبیا🐾
#قسمت34🎬
میترا، دندانهایش را به هم سابید و گفت: (جهنم)
_ها!؟
_هر جا که شما بگید. بابت دست فرمونم خیالتون تخت. ده ساله پشت فرمون میشینم یه خش روی ماشین ننداختم.
زن که از رفتار میترا گیج شده بود و از سوار شدنش پشیمان، لب باز کرد تشکر کند که سرش و شیشهی ماشین یکی شدند.
هر دو همزمان جیغ بلندی کشیدند، ماشین متوقف شد.
زن در دلش دست فرمان عالی راننده را مورد تشویق و تحسین قرار داد بلند گفت:
_احتمالا پونصد شیشصد باری ماشینتو کوبیدی از نو ساختی!
میترا بی توجه به حرف مسافر سریع پیاده شد. محکم زد توی صورتش:
_خدا مرگم بده این جوی از کجا اومد تو خیابون! خم شد، زیر ماشین را دید:
_یا خدا! کف ماشین رو گرفته. چطوری دَرِش بیارم.
قفل فرمان را برداشت. آمد جلوی ماشین ایستاد. قطرهی عرق از کنار ابرویش خودی نشان داد و سرازیر شد. دستش را سایبان چشمهایش کرد.
_ببین خانم من اینو اهرم میکنم زیر لاستیک، شما ماشین رو روشن کن بکش عقب تا در بیاد.
زن مبهوت میترا را نگاه کرد:
_من رانندگی بلد نیستم. حتی نمیدونم سوییچ کدوم وری میچرخه تا روشن بشه.
میترا قفل فرمان را گرفت سمت او و خیلی جدی و کلافه گفت:
_پس شما بیا زور بزن تا من هدایتش کنم به راه راست.
زن چشمش به قفل فرمان بود. در را باز کرد و بدون اینکه زیرش پایش را نگاه کند،
پیاده شد. اما پایش به زمین نرسید. تا بفهمد زمین کجاست افتاد پایین. به عبارتی نهتنها پایش به زمین رسید، بلکه کل وجودش را هم تقدیم زمین نمود. با شنیدن صدای بوم، میترا همراه با جیغ بلندی، قفل فرمان را پرت کرد روی شیشهی ماشین و دوید سمت زن. مثل مار گزیده شده به خودش میپیچید.
نمیدانست دستش را به آرنجش بگیرد یا به زانو یا کمرش.
_ای وای خاک به سرم، حالا شما رو نجات بدم یا ماشینو؟
با قربان صدقه کلی دلداریش داد ولی در دلش عروسی به پا شد که:
_آره دیگه دنیا حساب کتاب داره. زدی ضربتی ضربتی نوش کن. البته این کجا و غلطی که گردی کجا! حالا مونده تا بخوری خانم.
دست زن را گرفت و به آرامی از داخل جوب آوردش بیرون. پایین لباسش گلی شده بود و تا چند سانت بالاتر آب کشیده بود. صورتش از درد مچاله شده بود.
میترا در حالی که سعی میکرد به نگاه خشم آلودش نقابی از نگرانی بزند در دل گفت:
الهی اون یکی پاتم بشکنه، الهی خون بالا بیاری، الهی قلبت رگ به رگ شه که زندگی خورشیدمو رگ به رگ کردی. الهی بترکی، آخه، این بچه داشت زندگیشو میکرد، عزاداریشو میکرد، تو آخه از کدوم گوری تالاپی، مثل قاشق نشسته خودتو انداختی تو زندگی و روزگارش؟
_خیلی درد داری؟ وای تو رو خدا ببخشیدا اگه میدونستم قراره این جوری بشه اصلا سوارتون نمیکردم.
زن سعی کرد صورتش را از هم باز کند تا شرمندگی میترا کمتر شود. با صدایی بریده بریده گفت:
_اشکالی نداره... پیش میاد.
میترا دستش را نزدیک دهان او گرفت و گفت:
_حرف نزن برات بده.
زن یک لحظه چشمهایش از تعجب بیحرکت ماند و گفت: حرف زدن برای چیم بده دقیقا؟ نکنه چاقویی چیزی خوردم خودم خبر ندارم؟
به هر سختی بود با کمک مردمی که جمع شدند ماشین را از جوب بیرون کشید، مسافرش را سوار ماشین کرد. دو سه تا از آقایان را دعوت به کمک کرد، ازشان خواست تا لطف را در حق او تمام کنند و ماشین را هل بدهند تا راه بیافتد.
با تکان دست از پنجرهی ماشین از آنان تشکر کرد و سمت بیمارستان حرکت کرد...!
#پایان_قسمت34✅
📆 #14040611
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344